لز در زندان زنان 3

دیگه چی بگم از ترسوندنام از تهدید کردنام .. راستش بعضی وقتا دلم می خواست با دستای خودم خفه شون می کردم . ولی وقتی که به کارم فکر می کردم و این که دنیا رو فقط از دید خودم می دیدم تا حدودی به اونا حق می دادم هر چند اگه آدمای بر حقی هم نبوده باشن . نمی دونستم شبه یا روز .. در یه سلول انفرادی بودم . همه از اعدام من می گفتند .. این که اگه اعتراف کنم و همدستای خودمو لو بدم شاید یه تخفیفی برام قائل شن . راستش من نمی تونستم کسی رو لو بدم و نمی خواستم این کارو بکنم . همش اظهار بی اطلاعی می کردم . باز جوی زن چهره زشت و صورت درشتی داشت . -نیم کیلو شیشه ازت گرفتن .. نکنه عاشق جمالت بودن و ندیده و نشناخته تحویلت می دادن .-من اونا رو می خریدم براشون چه فرقی می کرد . -اگه اعتراف کنی و ما چند نفرشونو بگیریم بهت قول میدیم وقتی که داری دوران  حبس ابدت رو طی می کنی اینجا رو واست بکنیم هتل ..در غیر این صورت جنازه ات رو هم به این سادگی ها تحویل خونواده ات نمیدیم . طوری جونم به لبم رسیده بود که بعد از دو سه روز اول ترس از مرگ و اعدام منو بیشتر می تر سوند تا سر کوفت زدنهای خونواده و بهنام .. نمی دونستم اونا دارن چیکار می کنن . نمی ذاشتن کسی رو ببینم .. دچار ضعف بدنی شده بودم . از بوی بد تن خودم بدم میومد .. گاه که منو واسه باز جویی می بردند و از کنار سلولهای دسته جمعی رد می شدم با حسرت به زنایی نگاه می کردم که کنار همن . دارن با هم میگن و می خندن .  بهشون حسادت می کردم .. کاش منم کنار اونا بودم و با هاشون درددل می کردم . خسته شده بودم . اونا یه جور خاصی نگام می کردن . انگاری چند نفر رو کشته باشم . هر چند کارم دست کمی از آدمکشی نداشت ولی  این که آدم بخواد مستقیما کسی رو بکشه  اون در ظاهر کار سخت تریه . داشتم روانی می شدم . هنوز مرگو باور نداشتم . تصورش واسم سخت بود . شاید اولش همه چی رو شوخی فرض می کردم ولی باز جویی ها .. گفته های  ماموران آگاهی و بازپرس و شایدم قاضی .. دیگه حتی نمی دونستم اونی که ازم باز جویی می کنه کیه و چه سمتی داره . به نظرم یک ماهی می شد که  تحت شدید ترین شکنجه های روحی و یه نموره ای  شکنچه جسمی بودم که نمی دونم چی شد که پس از از این که یه داد گاهی واسم تشکیل شد منو سپردند به یه بخشی که چند تا زن زندانی هم درش بودند . راستش اون قدر عذاب کشیده بودم که حس  می کردم وارد بهشت شدم . فکر می کردم این زنایی که این جا هستن فرشته های نجات منن . اومدن منو از تنهایی در بیارن . می تونن تکیه گاه من باشن .  فقط پدر و مادرمو برای چند دقیقه ای  دیدم اونم روز محاکمه و چه محاکمه ای ! چیزی واسه گفتن  نداشتم . می دونستم اگرم اسم بنفشه رو بر  زبون بیارم قاضی تازه اونو به عنوان اعلام همکاری خفیف می نویسه و احتمال ضعیفی وجود داره که با این بار سنگین به من یک در جه عفو بخوره .. کاش بابا مامانو نمی دیدم .. فقط گریه بود و آه و حسرت .. نمی دونم چرا بهنام نیومده بود . اونا بیشتر به این دلیل گریه می کردند که می دونستن حکم اعدام من میاد .. یعنی زندگی من فقط سی چهل میلیون می ارزید . ;/; حالا  خونواده حاضر بودن خونه و زندگی شونو بفروشن و انواع و اقسام قرض و وام بگیرن و ده برابر پولی رو که من به دست آورده بودم بریزن به پای دولت تا اعدامم نکنن ولی فکر نکنم فایده ای می داشت .. در میون هم اتاقی هام که سه نفر بودن یه چهره  واسم خیلی آشنا بود . دیدم همین جور بهم زل زده لبخند می زنه .. چشاش گود افتاده بود ولی یه غم و زیبایی خاصی در چهره اش وجود داشت . -حالا دیگه منو نمی شناسی ;/; -نمی دونم عزیز , من دیگه خودمم نمی شناسم . -فکر نمی کردم این قدر شجاع باشی دختر .. نیم کیلو شیشه ;/; با دم شیر بازی کردی ;/; اون شیره هم شکارت کرد . بد جوری هم شکارت کرد . صداش برام  خیلی آشنا بود .. -نهههههه نهههههههه افسانه تویی ;/; تو اینجا چیکار می کنی .. -دختر مودب کلاس .. درس خون .. نجیب و سر به زیر .. شازده خانوم ..مهتاب جون ! تو اینجا چیکار می کنی . ;/; … افسانه ا زاون دخترای بی تر بیت کلاس بود .. هر ماه یه دوست پسر عوض می کرد .. درس خون نبود ..  با پسرا حال می کرد ولی عشقش به این بود که با دخترای خوشگل و اونایی که اهلشن لز کنه . یه بار منو دعوت کرد خونه شون . راستش اون موقع نمی دونستم از این اخلاقا هم داره . ما چهار نفر بودیم و اون سه تا دستشون جور بود .. خیلی باهام ور رفت ولی بهش راه ندادم . آخرم دید که بهش توپیدم دیگه کاری به کارم نداشت . بر گشتم و بعدا فهمیدم که اون سه تا با هم بر نامه داشتند . دیگه ازش بدم اومده بود . ولی حالا  راستش از این که اونو اینجا می دیدم خیلی خوشحال بودم . خودمو انداختم بغلش .. -افسانه من نمی خوام بمیرم . من زندگی رو دوست دارم . با همه زشتیهاش دوستش دارم ….. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا