لز در زندان زنان 5
–
-نه افسانه . تو رو خدا این کار رو با من نکن . نه نکن .. -ببین میله های اینجا طوریه که این قسمت مشخص نیست . تازه مهین و شهناز هم هوامونو دارن . زنای خیلی خوبی هستن . -با اونا هم ; -چیکار کنیم یه ناخنکی می زنیم . ولی اونا خیلی ازت خوششون اومده . .. -نکن خجالت می کشم زشته . من این کاره نیستم .-ببینم می خوای واست شاهزاده با اسب سپید سفارش بدم ;/; شوهر نامرد ما همه چی رو بسته به من .. من دیوونه هم قبول کردم . می دونم الان داره با زنای دیگه حال می کنه .. نمی دونم وقتی آزاد شم چیزی هم به ما می ماسه یا نه یا این که بازم باید برم دنبال جنده بازیهای خودم . ولی من می خوام هر جایی که هستم تحت هر شرایطی از زندگیم لذت ببرم . آره آبجی .. کست باید عشق کنه . حالشو ببره . کیر اگه نیست ما زنا خودمون واسه خودمون هم کیر شیم هم کس .. آخ اگه بدونی چه حالی داره ! شوهرم تا این حد بهم حال نمی داد . -افسانه من سختمه چرا حالیت نیست .. من جیغ می زنم .. تازه تو که با این کار خودت حال نمی کنی .. -نمیشه گفت لذت بردنش چه جوریه .. لبای داغ و بوی عرقشو تقدیم من کرده بود . من خودم تنم بوی خوبی نمی داد . استرس دیگه فشارمو آورده بود پایین وتازه حس می کردم که نیاز به یه حموم دبش دارم . چند بار لباسامو عوض کرده بودم . چقدر دلم می خواست یکی بیاد به دیدنم . با پنجه هام به پهلوی افسانه چنگ انداخته بودم که ولم کنه . پاهامو که آزاد تر بود پی در پی به تخت می زدم .. یکی از اون زنا اومد پا هامو نگه داشت .. -شهناز اگه نگهبان رفته اون جلو بیا و شلوارشو بکش پایین اصلا خیلی چغره .. دختر هر چی این افسان جون میگه رو گوش کن .. اون بد تو رو نمی خواد . اینجا این ماییم که باید هوای همو داشته باشیم . کسی دلش به حال ما نمی سوزه . شلوار و شورتمو از پام در آورد -نهههههههه نکن .. نکن .. ولی افسانه با خشونت پاهامو بازش کرد . مجبور شدم کوتاه بیام .. لباش رفت رو کسم .. -نکن افسانه نکن زشته -قسمتو می بینی بالاخره دارم به آرزوم می رسم . -اونم در این محیط کثیف .. – واسه من بهشته مهتاب .. دوست دارم تا آخر عمرم همین جا پیشت بمونم .. -ولم کن من دارم می میرم . -عزیزم همه آدما یه روزی می میرن . پس چه بهتر حال کنی و بمیری .. نترس من که فکر نمی کنم اعدامت کنن . آخه اولین بارته .. -نهههههه نههههههه تو می خوای به من روحیه بدی که با من حال کنی که من لذت ببرم .. ولی اون دیگه به حرفام توجهی نداشت .. نمی دونستم چند ماه دیگه زنده می مونم شایدم چند هفته دیگه . ولی این حسو داشتم که یواش یواش داره خوشم میاد .. دستامو به میله سر تخت که بالای سرم قرار داشت فشار می دادم . مهین از کنارم رفته بود . دیگه پا هامو به خاطر لج بازی و گریز از صحنه به تشک نمی زدم . حالا فقط گاهی این کار رو انجام می دادم به خاطر هوسم .. -نهههههه .. نهههههه نکن .. کسم خیس خیس شده بود . دیگه به هیچی فکر نمی کردم . خیلی خوشم میومد . این همون کاری بود که تا چند وقت دیگه بهنام باید انجام می داد ولی حالاگذر من افتاده بود به زندان به جایی که فکرشو نمی کردم . وقتی در فیلمهای سینمایی چشام به زندانیان و سلول و میله ها می افتاد حس می کردم که اونا آدمای عجیبی هستند که از کرات دبگه ای اومدن ولی حالا دیگه به خوبی می دونستم که منم یکی از اون آدما هستم ولی عجیب نیستم .. بلوزمو داد بالا .. دستاشو گذاشته بود رو سینه هام . از حال رفته بودم . راستی راستی فکرمو از کار انداخته بود . نوک سینه هام تیز شده بود . هوس اومده بود به سراغم . دیگه هر لحظه دلم می خواست حس کنم حرکت بعدی اون چیه و غرقش بشم . نمی خواستم افسانه متوجه شه که به این زودی بند آب دادم ولی نمی شد زیادی فیلم اومد . فقط میله ها رو تا اونجایی که زورم می رسید و با آخرین توانم فشارش می گرفتم . لذت و هیجان ناشی از لز دیوونه ام کرده بود .. حالا می تونستم حس کنم که این دخترا چه حالی با هم می کردند .. همش حس می کردم که یه چیز سنگینی روی کس و داخلش و دور سینه ها وجود داره که باید ازم خارج شه .. بیفته ولی انگاری که هم واسه من ناز می کرد هم واسه افسانه .. دستامو رو سر اون قرار دادم .. این جوری هم نمی شد .. کسمو تند و تند می مالوندم به چونه و لب اون . نمی ذاشتم به درستی زبون و میک زدنشو انجام بده .. اون می دونست من چی می خوام –آروم باش مهتاب .. دیدی بهت گفتم حال می کنی .. الان می دونم قلقت چیه .. ببینم دختری ; -به پرده ام کاری نداشته باش . می خوام اونو برای بهنام نگه داشته باشم . اینو دیگه ازم نگیرش .. شهناز که محو حرفای ما شده بود گفت هی دختر جون این روزا با پرده و بی پرده اش دیگه بکیه .. فقط یه ذره شانس داشته باش بقیه اش همه کس شره …. معلوم نبود اینا چرا دارن این جوری حرف می زنن . من اصلا نمی تونستم لاتی حرف بزنم . …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی