لطفا یادم بده ارباب (۱)
این داستان کاملا واقعیه،هرچند که به نظر خودمم یکم غیر واقعی میرسه الان که بهش فکر میکنم
قسمت اولش چیز غیر اخلاقی نداره فقط برای آشنایی با شرایط و افراده؛پس وقت جقی های عزیز و نمیگیرم شما از قسمت بعد بخونید.ولی برای کسایی که به کمپ جنگلی علاقه دارن و میخوان بتونن رابطه رو درک کنن و موقعیت رو تصور کنن؛لطفا این قسمتو بخونید.نوشتارم اونقدرا هم بد نیست
برای آخر هفته تور دو روزه رزرو کرده بودم توی جنگل های دوهزار.اولین تورم نبود اما اولین توری بود ک اعضاشو نمیشناختم؛چادر مسافرتی و صندلی و لامپ سیار و بقیه وسایلمو چیدم توی صندوق ماشین،ولی چون دو روز بیشتر قرار نبود بمونیم فقط یه کراپ تیشرت و شلوار جین نود با مانتو جلوباز کرم رنگ پوشیدم و برای روز دوم هم یه کفتان تا زیر زانو و لباس زیر برداشتم.فکر کردم کلا دو روزه؛شاید حتی همینام لازم نشه…
اخرای شب راه افتادم سمت جایی که قرار بود با بچه ها جمع شیم،
قرارمون ساعت۸صبح توی یه رستوران کوچیک بود چون توی لوکیشن فقط با وجود راهنمای محلی راهمون میدادن و مسیر شم با اینکه ماشین رو بود نسبتا سخت بود.
همه زودتر از من رسیده بودن،وقتی رسیدم تور لیدر توضیح داد که مسیر ماشین رو سنگینه و حدودا ۲ساعت طول میکشه
گفت که بیخودی لازم نیست این همه ماشین ببریم،لیدر محلی اجازه داد چندتا از ماشینها رو داخل حیاط خونش بذاریم تا خودمون کحدودا۱۵نفر میشدیمبا چهارتا ماشین بریم.
یه خانواده که با دوتا بچهاشون بودن با ماشین خودشون اومدن،تور لیدر خودمون هم که ماشینش پر وسایل بود و فقط یه نفر جا داشت که سوار کرده بود،مونده بودیم۱۰نفر و ۲تا ماشین.۵تا پسر که ۳تاشون با هم اومده بودن با یه ماشین اومدن،سه تا دختر دیگه هم که باهم اومده بودن تو ماشین خودشون موندن چون گفتن وسایل زیاد داریم نه میتونیم جابجا کنیم نه میتونیم کسی رو سوار کنیم.من مونده بودم که خب الان چیکار کنم؟یکم مردد شدم که ای وای؛با این ادایی ها خیلی قراره خوش بگذره.زدم به در شوخی و داشتم میگفتم که خب وسایلتونو کم کنید منم جا بشم تنها نیام؛که دیدم یه کیسه خیلی بزرگ سشوار و حوله و بقیه وسایل عقب ماشینشونه،گفتم اخه وسط جنگل که حموم نمیرید ک اینارو آوردید؛سشوار چیه توروخدا؟!؟که یکیشون گفت بخاطر همین فکرته که ما الان این شکلی ایمتو اون شکلی
گفتم معلوم نیست شما چه شکلی این که یه دستمال توی صورتتون بکشید اون موقع معلوم میشه ♀️
اون که پشت فرمون بود گفت من اگه دوتا جای خالی هم داشتم تورو سوار نمیکردم
دیگه جوابشو ندادم.برگشتم عقب و فقط به این فکر میکردم که اصلا باهاشون برم؟!؟یا خودم جدا برم یه شهر ساحلی.چون هرکی تور رفته باشه میدونه آدم ادایی و خودخواه توی تور باشه بد مصیبتیه.
همون موقع شنیدم تور لیدر گفت قربان چه عجب!بالاخره قدم رنجه کردید…پیاده شو یه دستشویی برو یه آبی به صورتت بزن بتونیم بپیچونیمت تا نیستی مرتیکه تا جایی که میتونی باید دیر بیای همیشه؟!؟دیدم یه سانتافه مشکی جلوی دره؛اما راننده پیدا نبود؛
راننده جواب داد من مث تو الاف نیستم که؛تا لحظه آخر داشتم کار انجام میدادم؛اصلا شک داشتم بیام یا نه .
به بقیه حرفاشون توجه نکردم؛اما میشنیدم که دارن میخندن.
رفتم که به تور لیدر بگم من شرایطم مساعد نیست و میخوام جداشم ازشون؛اومده بودم دو روز باد به سرم بخوره؛حوصله حرص خوردن نداشتم.
تورلیدر که اسمش علی بود تا منو دید گف (بیا حداقل دیر اومدی ولی اینجا به درد خوردی،لیلا هم با تو میاد.سوار شید بریم دیره.)
گفتم علی میخواستم همینو بهت بگم
این سفرو رو مودش نیستم خودم میرم سمت متل قو،شماها برید.
گفت بیخود ؛وسط راه که نمیشه جداشی
گفتم وسط راه نیست اول راهه
گفت بیا ببینم چی شده؟!؟توکه وقتی اومدی خیلی سرحال بودی؟!؟
گفتم با یه سری فاز خوبی نگرفتم؛حوصله ندارم بیام بخوام حرص و جوش بخورم.گفت با زهرا و دوتا دختره که باهاش اومدن؟گفتم اسماشونو نمیدونم ولی گمانم همونا.گفت نه دخترای بدی نیستن؛تو راه بودن خستن الان…
همونطور که داشتم حرف میزدم حس میکردم سنگینی نگاه یکی رو حس میکنم؛دورو برم رو نگاه کردم دیدم بله،همون مرده که تازه رسیده زل زده بهم؛از اون جایی که من میدیدم نسبتا هیکلی با صورت معمولی مایل به خوب.پوست گندمی و موهای تیره ای هم داشت.برام جالب بود که حتی وقتی دید نگاهشو فهمیدم هم روشو برنگردوند.عجب اعتماد به نفسی!بالاخره شاید این سفر اونقدرام بی نمک نبود…
گفتم من اصلا ماشین خودمو باید بیارم
وسایل خودمو کامل اوردم؛زیاده نمیشه جابجا کرد ؛علی گفت خوب احسان تو ماشینو پارک کن با لیلا میای.
طرف از ماشین پیاده شد اومد سمتمون؛درست فهمیده بودم،نسبتا هیکلی بود؛قد بلندی هم داشت؛اومد سمتمون گفت(مگه چقدر وسایل داری؟!؟جابجا میکنم من).
گفتم نه اصلا با ماشین خودم راحت ترم.گفت ماشینت کدومه؟پرایدمو نشونش دادم گفتم اینه.
یه نگاه به ماشین کرد یه نگاه به من؛گفت با اون بریم؟!؟گفتم مشکلی داره؟!؟هیچی نگفت؛فقط همینطوری نگاهم میکرد.نگاهش یه حالت عجیبی داشت؛انگار داخل پوسته ظاهری ادمو میدید!یکم خودمو جمعو جور کردم و سوییچو سمتش گرفتم گفتم :خوب اگه میخوای بارکشی الکی کنی جلوتو نمیگیرم
جابجا کن وسایلارو.اونم بالاخره سوییچ رو گرفتو نگاهشو از من برداشت.
وسایلم رو راحت تو صندوق ماشینش جا داد،خودش کلا یه کوله داشت همراهش.بالاخره سوار شدیم راه افتادیم.توی راه حتی یه کلمه هم حرف نزد.راستش یکم معذب شده بودم؛حتی جز روبروش جایی رو هم نگاه نمیکرد.
بعد از ۱ساعتو ۴۵دیقه داخل مسیر نسبتا ناهموار که بوته ها و درختا یه جاهایی تا وسطای جاده اومده بودن؛بالاخره ماشینای جلویی وایسادن.
رسما اومده بودیم تو بهشت!تا اومد چیزی بگه منم ازش تشکر کردم و پیاده شدم.چی میخواست بگه؟!؟حتما میخواست بگه وسایلمو خودم ببرم.انگار منم کجو کوله بودم که نتونم کار خودمو انجام بدم.
داشتم دستامو گردنمو نرمش میدادم و دورو برمو نگاه میکردم؛یه دفعه یه پتو افتاد روی شونم
برگشتم نگاه کردم دیدم احسان انداختتش.گفتم مرسی سردم نیست.گفت چرا سرده یکم.گفتم اما من سردم نیست.گفت باید باشه؛لباست کوتاهه شکمت پیداست.گفتم میدونم؛اما سردم نیست.داشتم پتو رو از دورم برمیداشتم بهش بدم که گوششو گرفت و کشید،هیچی هم نگفت و فقط رفت.
وسایل رو بردیم و بعد از دوسه دقیقه پیاده روی به لوکیشن رسیدیم و کمپ زدیم.
خودم چادرمو نصب کردم و لامپو داخلش گذاشتم و بقیه کارارو هم انجام دادم.یکی دوتا از پسرا اومدن پیشنهاد دادن کمکم کنن اما گفتم لازم نیست.اولین بارم نبود این کارو میکردم.بقیه چادرشونو از علی گرفته بودن و همه چادر هاشون شکل هم بود.
چادر ستاره ای رو هم کمک علی نسب کرده بودن و زیرش میزو اسپیکر بی سیم و بقیه وسایلارو گذاشته بودن.بالاخره بعد از مستقر شدن علی و دونفر دیگه رفتن سراغ کارهای ناهار.علی داشت همبرگرهارو گریل میکرد.اون زوج که دوتا بچه داشتن هم یکیشون نون هارو اماده میکرد یکی هم میزو میچید.من گفتم گوجه هارو بدید منتو رودخونه بشورم و بیارم خورد کنم.رفته بودم پایین بشورمشون که دیدم پنج تا پسره و سه تا دخترا جمع شدن یواش میخندن .رفتم بالاسرشون گفتم چه خبره کشته دادیم؟
یه پسره گفت اره الانم داریم بالاسرش دعا میکنیم
گفتم پس یه رکعت فولِ نیْت برامن بریزید
خندیدن گفتن ما داریم عرق میخوریم فک کنم تو اشتباه فهمیدی خندیدم گفتم پس یه رکعت پرش کن سِیک
یکی از پسرا خندید گفت پر کنم برات تگری میزنی بعدش سنگینه؛گفتم من رو ودکا تگری نزدم اینکه عرقه
سلامتی زدیم و من پاشدم برم
گفتن خب بشین کجا میری؟گفتم برم کارای ناهار و کمکشون بکنم؛گفتن حالا میریم باهم؛بشین برسی به ما.گفتم اون شات های بچه گونه ای که شماها میریزید شما ها باید چنتا دیگه بزنید تا برسید به شات فول من همه میخندیدیم که نگاهم افتاد دیدم احسان جلو چادرش نشسته و با اخم نگاه میکنه.بعد ادایی و لوس فقط اخم و تخم کن ایرادگیر لازم داشتیم عجب سفری.
پاشدم رفتم سر میز وایسادم به خرد کردن گوجه و خیارشور ها.کاهو هارو هم از وسط نصف کردم و دو سه تا هم پیاز حلقه کردم.
یکم بعد برگر ها پختن و همه رو صدا زدیم مال ناهار.برای خودم یه ساندویچ گرفتم و صندلی مو اوردم زیر چادر ستاره ای کنار یه خانومی که حدودا ۵۰سالش بود و با ماشین علی اومده بود نشستم.باهم میگفتیم و میخندیدم و غذا میخوردیم.خیلی سرحال و پر انرژی بود.کنار لبم سسی شده بود؛با دوتا انگشت پاک کردم و انگشتامو مکیدم تمیز شه؛بهش گفتم غذا خوردنو داری؟همش جذابیت همش دلبری گفت یه نگاه به اون سه تا بکن:برگر هاشونو با چاقو چهار قسمت کردن.انقد ملایم و زنونه.فقط توروخدا یاد نگیری ازشون همونطور خندیدیم و غذا خوردیم.من ساندویچ دومی رو هم گرفتم و هر بار صورتم سسی میشد همون طور تمیزش میکردم.
غذارو جمع کردیم و رفتیم که یکم تو چادرامون استراحت کنیم تا بعدش بریم سراغ بازی و عصرونه.
من تصمیم گرفتم برم پیاده رو تا جنگلو ببینم.الکل هیچ وقت برام چرت مرغوب نداره بیشتر انرژی میگیرم بجاش
رفتم یه مقدار جلو؛واچمو چک کردم که ترکرش روشن باشه گم نشم؛چون هیچ آنتنی نبود که زنگ بزنم و راهو پیدا کنم.
اونقدر رفته بودم که دیگه هیچ صدایی از کسی نمیشنیدم
رودخونه پهن تر و عمیق تر شده بود؛حدودا تا زانو عمقش بود ولی کاملا تمیز و شفاف.نشستم لب رودخونه و تو فکر خودم بودم؛که یکدفعه حس کردم کسی پشت سرمه…
نوشته: لیلا
ادامه…