لطفا یادم بده ارباب (۲)
…قسمت قبل
حالا ادامش که کم کم داره جالب میشه
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم احسان وایساده و از بالا زل زده بهم
هول نشدم،اونجوری ک خودم فکر میکنم آدم ترسو و عصبی نیستم،و اصلشو بخواین یکم از استرسمم این بود که ترسیدم موجودات غیر ارگانیک پشتم باشن وگرنه آدمیزاد ترس نداره.
گفتم (شما برا چی اومدی؟)
گفت ((خودت برا چی اومدی؟))
(اومدم این دورو برو ببینم قبل از اینکه تاریک بشه)
((الانو نمیگم؛تور رو میگم))
(اومدم یه استراحتی بکنم؛این چند وقته کارام سنگین شده.)
((بیشتر بنظر میاد اومدی یکیو پیدا کنی شب تنها نمونی))
(حرف مفت که شاخ ودم نداره.شمام تا دلت میخواد بزن)
((این وضع لباس،این طرز رفتار،این مدل حرف زدن؛تو بگو حرف مفت،خودت که میدونی درست میگم))
نمیخواستم درگیر مکالمه ای بشم ک توش بهم توهین بشه و مجبور بشم از خودم دفاع کنم؛گفتم
(اره راست میگی.اومدم یه نفرو پیدا کنم شب تنها نباشم؛شما هم برو به کارت برس بذار کارمو بکنم.داره شب میشه نجنبم سرم بی کلاه میمونه)
((اگ اینطور لگد نزنی و گاز نگیری خودم کلاه سرت میذارم.لازم نیست بگردی))
(کلاه تو رو نخواستم.برو خودم پیدا میکنم)
((تا ندیدی ردش نکن.ضرر میکنی))
تا اومدم جوابشو بدم یه قدم اومد جلو تر موهامو از ریشه گرفت تو مشتش و صورتمو چسبوند به جلوی شلوارش
جوری شوکه شده بودم ک نمیدونستم چیکار کنم ؛تا به خودم اومدم صورتمو یکم کشیدم عقب که باعث شد صدای کنده شدن چندتا از موهامو بشنوم،سریع با مشت زدم جایی که صورتمو گذاشته بود.فکر کردم تجاوز که شاخ و دم نداره؛الان من هرچقدرم داد بزنم کسی صدامو نمیشنوه؛فقط باید فرار کنم
گفتم با مشتی که من زدم تو تخماش اینجور که تو فیلما میگن باید دو دیقه از پا بیفته حداقل؛اما فقط یکم خم شد.حتی موهامم ول نکرد
شروع کردم به مشت و لگد زدن اما هر حرکتی که میکردم موهام بیشتر کشیده میشد.با یه نگاه سادم مشخص بود که زورم بهش نمیرسه
فکر کردم باید زرنگ باشم
گفتم(ببخشید مشت زدم،یه لحظه ترسیدم.موهامو ول کن خودم بلدم چیکار کنم)
گفت((مگه قراره کاری بکنی؟فقط خواستم نشونت بدم که کلاهمو از دست بدی ضرر کردی))
(میدونم ؛حسش کردم.موهامو ول کن میخوام ببینمش)
فقط کافی بود موهامو ول کنه ؛جوری گازش میگرفتم و لگد توی تخماش میزدم که کنده شه بیفته
اما موهامو ول نکرد.فقط یکم مشتشو شل کرد که کمتر کشیده بشه .سعی کردم صورتمو به شلوارش نزدیک کنم که گازش بگیرم؛اونم مقاومتی نکرد؛کدوم مردی برای همچین چیزی مقاومت میکنه اخه؟صورتم تقریبا نزدیکش بود.مرتیکه احمق فکر کرده به این راحتی کوتاه میام؟فقط ۱سانت مونده بود کارشو بسازم که موهامو کشید و سرمو یه دفعه فرو کرد توی آب رودخونه
آب کاملا یخ بود و منم اصلا نمیتونم بینیمو توی آب کنترل کنم،بدون دماغ گیر حتی۱متر هم نمیتونم شنا کنم
مرگو جلوی چشمام دیدم.اون اومده بود بهم تجاوز کنه و وقتی بهش مشت زدم عصبانی شده
حالا هم برای اینکه لوش ندم قطعا منو میکشه و همین جاها خاکم میکنه.
با تمام وجود دستو پا میزدم تا بدون مقاومت تسلیمش نشده باشم که بالاخره سرمو اورد بیرون.جوری سرفه میکردم که میدونستم قطعا گلوم زخم میشه
سرشو اورد جلو و کنار گوشم گفت:((شاید سرکش بودنت جذاب باشه؛ولی باید یاد بگیری کنترلش کنی،وگرنه بالاخره یکی شاختو میشکنه))
هلم داد توی آب سرد…فقط تونستم با وجود این همه سرفه روی زانوهام بشینم که سرم زیر آب نمونه
چشمام تار میدید و سرم گیج میرفت؛سعی کردم به زور از آب بیام بیرون که خواست دستمو بگیره
با تمام قدرتم دستشو پس زدم .
گفت ((میخوام کمکت کنم))
گفتم (گمشو کنار)
((این کارو کردم که اون آشغال خیس شه از تنت دراریش.بعدش بازم همچین کوفتی بپوشی بازم همین کارو میکنم.یه شلوار بلند و یه لباس بلند میپوشی))
(تو چه خری هستی که به من بگی چی بپوشم چی نپوشم؟برگردم کمپ پدرت…)ساکت شدم.دختر حالا که زنده موندی میخوای یه چیزی بگی که مطمئن شی میکشتت؟!؟حرفمو ادامه ندادم و فقط راه افتادم سمت کمپ.پشت سرم راه افتاد.گفت((نمیخواستم بهت آسیب بزنم،از این مدل لباس پوشیدن خوشم نمیاد.از لودگی کردنت خوشم نمیاد.جلوی ۵تا نره غول لوندی میکنی خوشم نمیاد.عصبی شدم))
(تو خر کی باشی که من جوری رفتار کنم خوشت بیاد؟سگ کی باشی که به من بگی چی بپوشم؟وقتی با وجود اینکه خانوادم سخت گیره الان مجردی شمالم و خبر دارن که شمالم یعنی رفتارم و لباسام هیچ مشکلی نداره و جلوی وحشیایی مثل تو از پس خودم برمیام)
تا خواست حرف بزنه ادامه دادم(مغز مریض تو کنترل کن وحشی.من کی لوندی کردم؟!؟غذا درست کردنم با عشوه و ادا بود؟یا ظرف شستنم؟گمشو عقب تر دنبال من راه نیفت)
((نشستی با چند تا غریبه عرق خوردی.اونم همکاری با جمعیت بود؟همه شون بهت زل زده بودن به نمک ریختنت میخندیدن،اونم انجام وظیفه ت بود؟))
(اونجا که ما ازش اومدیم شات فول بدون مزه رو میگن لات بازی نمیگن لوندی)
((اونجا که من اومدم ازش وقتی یه دختر قاطی پنج تا پسر غریبه بشینه هرکاری بکنه رو میگن لوندی))
(پس برگرد همون جهنمی که ازش اومدی دنبال من نیا)
سرعتمو بیشتر کردم.فقط برسم به کمپ بیچارش میکنم.دوید اومد جلوم وایساد
گفتم(گمشو کنار دارم میلرزم
اومد جلو به زور بغلم کرد.گفت((کاریت ندارم،تکون نخور یکم گرم شی))
همونطور که دستو پا میزدم گفتم(ولم کن عوضی؛گفتم دیگه دستای کوفتیت به من نخوره)
محکم تر نگهم داشت.دیگه درواقع جون مقاومت کردنم نداشتم
((بذار بهت بگم چرا عصبی شدم.یه لحظه تکون نخور))
(بنال زودتر ولم کن)
((وقتی داشتی تو رستوران با اون دخترا حرف میزدی صداتو شنیدم.حتی قبل از اینکه ببینمت شخصیتت برام جالب شده بود.وقتی دیدمت جالب تر هم شد.فکر کردم میتونی اون گرگ رام نشدنی باشی که تو بغل من فقط خرگوشه.حتی اون گرگه هم یه آلفا لازم داره تو خونش))
(حتما اسمت هم آرشام مجده؟با پورشه ت هم میای در دانشگاهمون میگی اون رژ کوفتی رو پاک میکنی یا خودم پاکش کنم؟!!گمشو عقب مرتیکه روانی؛زیاد رمان شروور خوندی داستانو واقعیتو دیگه فرقشو نمیفهمی
خودت حالیت هست چی میگی؟بیای وحشی بازی کنی منم یه دفعه بیفتم تو بغلم بگم چشم ارباب؟!؟)
((بگی بله مَستر کافیه))
با قدرتی بیشتر از اون که میدونستم برام مونده به پاش لگد زدم .دستاش از دورم باز شد و دویدم عقب
(تو از همونا ک من باهاشون عرق خوردم بدتری
پیش اونا شاید جام امن بود اما پیش تو قطعا نیست.دیگه دستت به من نخوره)
(( فک کردی چرا اونطور بهت زل زده بودن؟چشمات جوری خمار شده که اگ جای تنبیه خرت کرده بودم الان زیر من بودی))
(زیر هر خری دلم بخواد میخوابم ولی از سگ کمترم اگه کنار تو بشینم وحشی)
گمانم دوییدم سمت کمپ؛چون دیگه زیاد دقت نمیکردم کجا میرم،فقط میخواستم ازش دور شم
گفت((سخت گرفتم چون میدونستم چی لازم داری))
محل نذاشتم.ادامه داد((دقیقا میدونم چرا تو رابطه نمیمونی.میدونم چرا زود خسته میشی.میدونم چرا دنبال آدما و کارای عجیب میگردی.میدونم چرا با کسایی میپری که حتی روت نمیشه به کسی معرفی کنی))
میدونست؟!؟شاید.برای من مهم بود چی رو میدونه؟قطعا.
وایسادم(چی رو میدونی مهندس؟)
((ظاهرت یاغیه؛ولی باطنت کنترل میخواد))
(اره میخوام یه عوضی خودخواهی مثل تو بهم بگه چیکار کن چیکار نکن.دوبار)
((خوب میفهمی چی میگم خودتو به اون راه نزن.خیلی وقتا سروصدا میکنی که یکی جلوت وایسه.خیلی وقتا خودنمایی میکنی ک یکی جلوتو بگیره))
ساکت شدم.میدونست.
((برای همچین چیزی نمیتونی به کسی اعتماد کنی.بیشتر از اونکه آرامش بگیری آسیب میبینی))
(ولی حتما اگه باتو باشم مراقبم هستی)
(( تلاشمو میکنم.از من تلخی نمیبینی اگر اشتباهی نکرده باشی))
جلوم وایساده بود.کل این مدت یواش یواش اومده بود سمتم،ولی اونقدر ذهنم درگیر بود که متوجه نشده بودم.
((الان هیچی نگو.فقط بهش فکر کن.شب راجع بهش حرف میزنیم))
سرمو انداختم پایین.اینکه بهش فکر کنم و خوابشو ببینم یه چیزه؛اینکه واقعا جلوی یکی خم بشم و رو حرفش حرف نزنم یچیز.
پیرهنشو درآورد کشید دور شونم،دستشو گذاشت پشت کمرم و آروم هلم داد برعکس مسیری که داشتم میدوییدم.بله اشتباه میدوییدم کل مدت
گفتم نمیخوام کسی بدونه در ارتباط بودیم.گفت مشکلی نیست من همینجاها میچرخم تا لباسم خشک شه بعد از تو برمیگردم.تو فقط برگرد بگو پات پیچ خورد افتادی تو آب…
توی کمپ میز عصرونه چیده شده بود؛تنقلات و کاپوچینو و نوشیدنی خنک و بیسکویت و غیره.هرکی یه گوشه با آهنگ تندی که پلی بود با یک نفر میرقصید.توی چادرم نشسته بودم و فکر میکردم.هم فکر میکردم هم نمیدونستم با کفتان کوتاهی که تنم بود برم بیرون یا نه.از خودم بدم اومد؛چرا باید اجازه بدم کسی برا پوششم تصمیم بگیره؟!؟مگه خودم عقل و اراده ندارم؟!؟
از طرفی هم میدونستم اگر همچین چیزی رو تجربه نکنم پشیمون میشم.حدود دو ساعت به فکر کردن گذشت.نه چیزی خوردم نه با کسی حرفی زدم نه رقصیدم.بالاخره صداش اومد.داشت میگفت رفته توی ماشین استراحت کنه که خوابش برده.صبر کردم بره توی چادرش؛بعدش اومدم بیرون روی صندلیم کنار میز عصرونه نشستم؛ناخودآگاه پاهامو زیر صندلی فرو میبردم،این قطعا یه جور وسواس بود ولی نمیخواستم توی هیچ کاری ضعیف عمل کنم.حتی اطاعت کردن.
چند دقیقه بعد در حالی که لباساشو با تیشرت شلوارک ست عوض کرده بود اومد بیرون.یه صندلی برداشت و با فاصله کنارم نشست.
((خوبی تو؟))
(شکر خدا.یکم فکرم درگیره،)
((میان جنگل که رها کنن؛تو سفت تر گرفتی بجاش؟ درگیر چرا؟؟))
پیچوندنش فقط برام سخت ترش میکرد.مستقیما رفتم سر اصل مطلب:(نه توهین کلامی قبول میکنم نه رفتاری)
((پس نه توهین کلامی میشنوی نه توهین رفتاری میبینی))
(هیچ جوری نمیتونی ازم بخوای ادای هیچ حیوونی رو دربیارم.)حاضر بودم بمیرم ولی کسی انسانیتمو زیر سوال نبره.
((هیچ وقت برام جالب نبوده))
(هیچ کس نباید راجع به رابطه چیزی بفهمه)
((هیچکس نمیفهمه))
(سوال دارم)
((هرچی میخوای بپرس))
(قراره رابطه جنسی هم در کار باشه؟)
((دوست داری در کار باشه؟))
(سوالو با سوال جواب نده)
دستشو کوبید رو میز((من سوالو با هرچی دلم بخواد جواب میدم.و اره؛مال من باشی همه جور رابطه ای در کار))
یه جوری که حتی منم اگر نمی دیدم شک میکردم که تصادفی بوده یه لیوان شربت آلبالو رو انداخت که همش ریخت رو لباسم جوری از جا پریدم که همه فکر کردن مار نیشم زده
سریع اومدن جلو تا ببینن چی شده.جوری که فقط من بشنوم گفت((گفته بودم لباس بعدیتم کوتاه باشه خیسش میکنم))
درجا داشتم از تصمیمم پشیمون میشدم
(ای بابا من کلا دو دست لباس اورده بودم؛حالا جفتش خیسه)
آرزو که همراه علی اومده بود گفت عیبی نداره بیا من بهت یه پیراهن میدم.
برگشتم ببینم عکس العمل احسان چطور بوده؛که دیدم اخماش شدیدا تو همه.تا اومدم جواب بدم گفت هوا داره خنک میشه دیگه پیراهن نمیتونید بپوشید که؛من لباس زیاد اوردم یه تیشرت و گرمکن بهت میدم مال تو لش میشه.
به بقیه خانوما نگاه کردم ولی نخیر.هیچ کدوم پیشنهادی ندادن.به احسان گفتم باشه ممنون لطفا بهم بده الان.از لباس خیس خوشم نمیاد.
گفت بیا تو چادر من عوض کن من بیرون وایمیسم.
رفتم سمت چادرش در حالی که قلبم توی سینم میکوبید
رفت داخل اما من بیرون ایستادم.چند دقیقه گذشت،هیچ خبری نشد.صداش زدم اما جوابمو نداد
نمیدونستم چیکار کنم؛گوشه در چادرشو زدم کنار،داشت با گوشیش کار میکرد.گفتم(چی شد پس؟من واقعا بدم میاد خیس و چسبون بشم)
((بیا داخل))
(مگه نمیری بیرون؟میبینن باهم اونجاییم)
((دورو برتو نگاه کن.کی حواسش هست؟))
همه مشغول کار خودشون بودن
یکی پروژکتور آویزون میکرد،یکی آتیش رو درست میکرد و …
رفتم داخل.در کمال تعجب نه ترسیده بودم نه استرس داشتم.فقط هیجان.
اشاره کرد((بشین))
وسواسم برگشت.قطعا اطاعت میکنم.نشستم.
فکرشم نمیکردم یکی از بهترین کمپ های زندگیم قراره شروع بشه…
نوشته: لیلا
ادامه…