لطفا یادم بده ارباب (۴)
…قسمت قبل
ارباب (۴)
شامو که جوجه بود خوردیمو جمع کردیم،چند بار سمتش نگاه کردم که هربار چشم تو چشم شدیم ♀️بعد از شام نشستن روی صندلی ها دور آتیش که بازی کنن.من گفتم اول میرم لباسمو توی رودخونه بشورم که لکه شربت روش نمونه.لباسو به هر بدبختی بود توی رودخونه نسبتا تاریک شستم و برگشتم.دخترا و پسرا دو دسته شده بودن و پانتومیم بازی میکردن.تا رسیدم آرزو گفت.بیا لیلا نوبت ماست اجرا کنیم؛تو برو. سریع رفتم سمت ردیف پسرا تا بگن چی اجرا کنم.تا یکی از اون سه تا پسر اومد در گوشم بگه احسان بلند شد با خنده بش گفت:((داداش تو تعادل نداری بلند میگی بذار من بگم ))
در گوشم گفت((سرباز وظیفه))
پانتومیم همیشه یکی از بازیای مورد علاقم بوده.سریع رفتم وسط وایسادم و زمانو فعال کردن.به نشونه احترام نظامی پامو زدم زمین صاف وایسادم دستمو خبردار گرفتم.زهرا گفت سرباز؟!؟با شستم علامت لایکو نشون دادم بعد نشون دادم که دو کلمه ست و باید دومیشو بگن؛ولی نمیفهمیدن که نمیفهمیدن!منم که کار دیگه ای نمیتونستم بکنم صد باری خبردار زدم
سربازی؟
سرباز خونه؟
خدمت؟
پادگان؟
اعزام به خدمت؟
بالاخره آخرای وقت آرزو گفت:انجام وظیفه؟
سریعا لایک دادم و گفتم اولش سربازو بذاره
آرزو گفت:سرباز انجام وظیفه؟
با دستم گفتم نه که بالاخره یکی از همراهای زهرا گفت:سرباز وظیفه؟
به نفس نفس افتاده بودم که تموم شد
چند دور دیگه که بازی کردن پسرا برنده شدن و قرار به جرات حقیقت شد
میز سلفو وسط کنار آتیش گذاشتن و یه بطری نوشابه رو یکم آب کردن که سنگین بشه و وسطش گذاشتن و علی چرخوندش به یکی از پسرا افتاد که بپرسه و یکی دیگشون که جواب بده
سوالا اکثرا راجع به زندگی شخصی و روابط جنسی و غیره بود؛جرأت ها هم شامل حشره گرفتن و خوابیدن تو رودخونه و فلفل خوردن و… میشد
چند دور چرخید که به یکی از پسرا افتاد که از من بپرسه.قطعا گفتم حقیقت.حوصله تنبیه نداشتم.
پرسید اگر قرار بود یکیو تو کمپ انتخاب کنی باهاش برگردی کیو انتخاب میکردی؟بدون فوت وقت گفتم قطعا آرزو شروع کردن که اذیت نکن و از پسرا بگو و …
نمیخواستم باعث شم بهمون شک کنن.گفتم خب علی
علی گفت میخواستم رل نزنما حالا ما یه سفر مجرد نیومدیم رفت تو پاچمون همه خندیدن و بازی ادامه پیدا کرد؛دوسه دور بعد افتاد به احسان و جرأت انتخاب کرد
پسری که باید انتخاب میکرد گفت بدون صندلی ۱دقیقه رو هوا بشین.
حدود ۴ثانیه نشست که حتی فکرشم برا من دردناکه؛بعدش ول شد رو زمینو گفت ((داداش یه دقیقه خیلیه پاره میشه ادم ))
پسره گفت ده ثانیم میرفتی قبول میکردم دمت گرم
چند دور بعد دوباره به من افتاد و گفتم فدای سرم دلم جرأت میخواد
همراه زهرا گفت:۱۸۰بزن
گفتم(کی گفته میتونم؟ )
گفت پس یه کرم پیدا کن بخور
گفتم (اوکی ۱۸۰نشسته یا ایستاده؟)
گفت هرجور راحتی
از ترس اینکه ایستاده بزنم و بگه آلتتو گرفتی رو به مردا ♀️نشسته ۱۸۰که نه حدودا۱۷۰زدم
همه دست زدن و پسرا سوت کشیدن که گفتم واویلا؛کارم در اومد.
تا وایسادم گفت ((بچه ها من دیگه خستم شب بخیر.))
بعدم یه اشاره ریز به چادرم کردو وقتی صورتشو نگاه کردم یه نگاهی بهم کرد که یعنی نری تو چادرت کارت تمومه.
منم گفتم(بچها بیاید بخوابیم جنگل صبح زودش قشنگه)
یکی از پسرا گفت :خب تا صبح زودش میشینیم
آرزو گفت پاشید جمع کنید تا صب بشینید فردا کسل میشید روزتون حروم میشه،هر ساعتی بخوابید من۷اسپیکرو روشن کردم.شب بخیر
منم سریع پشت سرش شب بخیر گفتم و رفتم توی چادر جامو بزرگتر درست کردم که احسان هم بتونه بخوابه،قلبم از هیجان داشت از جا کنده میشد.آفتاب مهتاب ندیده نبودم،قبلا چند بار رابطه جنسی داشتم اما هیچ وقت برای همچین چیزی هیجان زده نشده بودم.حدود نیم ساعت بعد همه رفتن تو چادراشون و علی موتور برقو خاموش کرد.بیرون چادر کاملا تاریک شد.حدود پنج دقیقه بعدش زیپ چادرم باز شدو احسان اومد داخل.زیپو پشت سرش بست.بلندشدم و همونطور که گفته بود نشستم.توی تاریکی اصلا نمیدیدمش.دراز کشید.گفت ((بخواب))
کنارش با فاصله دراز کشیدم.
((ساعت۶بیدار میشی میری چندتا شاخه ده پانزده سانتی تمشک میچینی؛یه خیار متوسط هم برمیداری میاری تو چادر.۶و۱دیقه نشه.))
چرا؟یا خود خدا.چرا؟!؟
هیچی نگفتم .ساعت۳بود؛اگر میخواستم۶بیدارشم باید میخوابیدم.آلارم گوشیمو روی۶تنظیم و صداشو کم کردم که بقیه بیدار نشن.گوشی رو که گذاشتم کنار پشت گردنمو گرفتو منو کشید سمت خودش.صورتمو روی شونش گذاشت و یکی از پاهامو کشید روی پاهاش و فقط چند دقیقه بعد نفس کشیدنش منظم و آروم شد.این الان تشویق منه یا اون؟!؟
بدنش سفت و گرم بود.منم زودتر از اونی که فکرشو میکردم خوابم برد…
کاملا خواب بودم که حس کردم یه چیزی روی لبام کشیده میشه.مطمعن بودم حشرست.چشمام تا جایی که میشد باز شدن و از جا پریدم که احسان محکم نگهم داشت.تازه یادم افتاد تنها نخوابیده بودم.
بازوش زیر سرم بود و داشت انگشتشو روی لبام میکشید.
((مثل بچه ها میخوابی))
آدم خوش خوابی هستم کلا نگاهم افتاد به شلوارش و دیدم واویلا؛میله وسط چادرو دزدیده قایم کرده نگاهم برگشت به صورتش.حس میکردم صورتم از حرارت میسوزه
((گفتم کاری نمیکنم پس کاری نمیکنم.باید به حرفام اعتماد کنی. ۵دیقه به شیشه.برو کاری که گفتم انجام بده))
(از چادر رفتم بیرون.هوا یکم لرز داشت و روی برگا شبنم زده بود.صدای رودخانه و پرنده ها کمپو مثل بهشت کرده بودن.وقتی یه بوته تمشک پیدا کردم تازه فهمیدم باید بترسم.کاملا یادم رفته بود اینقدر تیغ داره ♀️آستین هودیشو کشیدم روی دستم و به بدبختی چندتا شاخه چیدم.
رفتم یه دونه خیار برداشتم و قبل از اینکه یکی بیدار شه و بپرسه شاخه تمشک برای چی کندی پریدم توی چادر.نشسته بود و به کوله سفریم و بالشتا تکیه زده بود.گفت((هودی و شلوارو درار.لباسات بمونه))
نمیخواستم.سردم بود.تو صورتش نگاه کردم ولی از جام تکون نخوردم.
یه دفعه اومد جلو که ناخودآگاه خودمو کشیدم عقب.هودی رو از سرم کشید بابا و کمر شلوارو کشید از پاهام درآورد
((وقتی میگم رفتارتو اصلاح نکنی عواقب داره شوخی نمیکنم.جلوی اون همه آدم پاهاتو اونطور باز میکنی؟!؟چهار دست پا شو))
در حالی که از سرما و یکم ترس میلرزیدم چهار دست و پا شدم
((تا حالا از عقب رابطه داشتی؟))
(نه مستر)
((از جلو؟))
(بله مستر)
جوری از روی شورتم به آلتم سیلی زد که فکر کردم دردش به کنار؛همه کمپ بیدار شدن؛اما خبری نشد.اشک توی چشمام جمع شده بود.چند ثانیه گذشته بود ولی هنوز میسوخت.
((میدونی چرا زدم؟))
(خودتم تا حالا قطعا زیاد کردی؛باید من لگد بزنم تو تخمات؟!؟)
((اولا بفهم با من چجور حرف میزنی؛دوما قبلا مشت زدی تو تخمام؛سوما بخاطر اون نزدم،به خاطر حرکت دیشبت زدم.قراره چیزی یاد بگیری پس تشکر کن))
خیلی زورم میومد(ممنون مَستر)
((دفعه دیگه که بخوای اونطور پاهاتو جلو جمع باز کنی یاد امروز میفتی.حتما جلوتو میگیره.))
داشتم میگفتم بله مستر که حس کردم داره شورتمو میده کنار.ساکت شدم و کمرمو سیخ کردم
((آروم باش.بدنت عادت میکنه.اگر از پشت داده بودی الان باید میترسیدی))صداش بم تر شده بود و چشماش دو دو میزد.قطعا از چیزی که میدید خوشش اومده بود.
سعی کردم ریلکس بمونم اما نمیشد.خیارو با آب خودم که نمیدونم چطور اینقدر جمع شده بود تا ته فرو کرد داخلم و شورتمو برگردوند سرجاش
((تا وقتی نگفتم ازت نمیاد بیرون.اونقدری تنگ بودی که خودش نتونه دربیاد؛پس دربیاد میفهمم کار خودته.پاشو بشین))
به سختی نشستم.اگر میدونستم قطعا خیار کوچیک تری می آوردم.
((بخاطر یه بازی مسخره چندبار سینه هاتو انداختی بالا.خودت قطعامیدونی سینه هات کوچیک نیست؛اونطوری میاد تو چشم عالم و آدم.نمیدونی؟))
(واقعا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم مَستر)
((حالا یادت میدم ک دفعه دیگه قبلش فکر کنی.دستاتو ببر پشتت))
انجام دادم.پشت سرم دستامو با بند های پایه چادر بست.به لطف خیار داخلم و صدا و گرمی دستا و کارای احسان حالا کمتر سردم بود.
بندای سوتینمو از روی شونم انداخت و سوتینمو داد پایین؛حدود ده ثانیه فقط نگاه کرد.اونقدرا هم سینه های نوک صورتی خاصی نداشتم ولی انگار احسان نظر دیگه ای داشت.
یدفعه به خودش اومد و نوک سینه راستمو محکم نیشگون گرفت
دستام بسته بود و نمیتونستم جلوشو بگیرم؛بخاطر آبروم جیغ هم نمیشد بزنم،از ترس تنبیه بیشتر حرفم نمیزدم؛فقط اشک از چشمام میومد.
((اینارو جلوی کسی بالا نمیندازی.با مایو هم باشی رفتارت نباید جوری باشه که یکی اینجا نگاه کنه.دیشب همه نگاهشون به بالا و پایین شدن اینا بود.))
سینمو که ول کرد یه نفس راحت کشیدم.در حالی که هق هق میکردم شروع کرد به کندن برگای شاخه تمشک ها
حالا لرزیدنم کاملا از ترس بود.
چهار تا شاخه حدودا ده سانتی آورد.حدود یه دوتا سینه هامو میمالید که دقیقا نمیدونم بخاطر من بود یا خودش ولی من هر لحظه منتظر بودم نیشگون بگیره که نگرفت.سوتینمو برگردوند سرجاش؛یکی از سینه هامو اورد بالا و دوتا شاخه تیغ دار تمشکو با فاصله از هم گذاشت داخل کاپ سوتینم و سینمو فشار داد داخلش.یه لحظه نفسم رفت.وحشتناک میسوخت.انگار چندتا زنبور توی لباس زیرم باشن و همزمان سینمو بگزن
با اون یکی سینه م همین کارو کرد.
اطاعت کردن بره به درک
(خیلی میسوزه درشون بیار توروخدا)
((دیروز که سینه هاتو مینداختی بالا سینه منم میسوخت.اون موقع فکر اینجاتو میکردی))
(غلط کردم بخدا تکرار نمیشه.حواسمو جم میکنم)
هق هق گریه نجوا کردنو برام سخت کرده بود.
((وقتی قولت به دردم میخوره که جنم تحمل نتیجه کار قبلیتو داشته باشی))
(دستمو باز کن اصلا نمیخوام ادامه بدم)
یه سیلی محکم زد رو سوتینم که باعث شد چند تا تیغ دیگه تو سینم فرو بره
((به این مفتی نیست که ذهن منو درگیر کنی بعد بگی نمیخوام))
حس کردم صداش نرم شد
((توی کمتر از۲۴ساعت حس میکنم چند ساله میشناسمت.یه چیزی داری که جذبم میکنه))
دستامو باز کرد.خواستم دست ببرم سمت سوتینم که یه سیلی دیگه به سینم زد
درحالی که گوله گوله اشک میریختم هودی و شلوارمو تنم کرد و پتو پیچید دورم
دراز کشید و منو گرفت توی بغلش.
((معمولا اینقدر زیاد و شدید تنبیه نمیکنم ولی کارات واقعا غیرقابل بخشش بودن.صبر کن برگردیم (شهری که نام نمیبرم )؛اونجا نشونت میدم بامن باشی زندگیت رو اوجه.سرکشی نکنی زندگیتو بهشت میکنم))
(الان جهنم نکن برگردیم من غلط بکنم اسمتو بیارم)
((یکم تحمل کن.قول میدم نتیجه ارزششو داره))
دستشو برد بین پاهام ؛از روی شلوار کلیتوریسمو میمالید؛دروغ نگم از قبل هم یکم تحریک شده بودم.دروغ نگم خیلی حرفه ای هم میمالید.
سرشو برد داخل گودی گردنم و آروم گردنمو میبوسید
نفساش روی پوستم تقریبا باعثشده بود دردو یادم بره.تقریبا.
آلتم که حالا نبض میزد داشت سعی میکرد خیارو بده بیرون
دستشو گرفتم
((خوشت نمیاد؟))
(داره هولش میده بیرون)
خندید و با انگشتش از رو شلوار جلوشو گرفت.هربار خیار یکم میومد بیرون دوباره هلش میداد تو و همزمان کلیتمو هم میمالید
حرکت انگشتاش که تند شد حتی سوزش سینه هامم تحریک برانگیز شد
یکی دو دقیقه بعدش جوری ارضا شدم که بدنم کاملا سر شده بود و گوشام سوت میکشید.شاید تاحالا واقعا ارضا نشده بودم؟!؟چون هیچ وقت به این حال نمیرسیدم.لبامو محکم بوسید و گفت ((درشون نمیاری تا خودم دربیارم ))
و از چادر رفت بیرون.ساعت ۱ربع به هفت بود و من تازه فهمیده بودم سینه هام چقدر داره میسوزه؛ولی جای خیار راحت تر شده بود.بدنم نسبتا قبولش کرده بود.
حالا با این حال چطور روزامو بگذرونم خودش سواله…
ادامه داره
نوشته: لیلا