لطف مکرر،حق مسلم (۱)

سلام.این داستان رو چند وقت پیش تو یه سایت دیگه هم نوشته بودم.اینو گفتم که اگه کسی فهمید تکراریه زرنگ بازی درنیاره بخواد مچ بگیره و بگه تکراریه.من نویسنده ی همون داستانم که دوباره دارم داستانم رو اینجا میذارم!
قلم آنچنانی ای ندارم.فقط دلم میخواست یه بخشی از زندگیمو تعریف کنم.

تابستان سه ساله پیش بود.درست یادمه.دختره ساده ای بودم.تو عالمی جدا برای خودم زندگی میکردم.تو بحران روحیه بدی به سر میبردم.خونه ای که هر روز توش دعوا بود.گاهی به خودم میگفتم مامان و بابا واقعا چطوری باهم ازدواج کردن؟اصلا بوده زمانی که عاشق هم باشن؟چی شده که حالا برای جدا شدن از هم لحظه شماری میکنن!
یادمه وقتایی که دعوا بالا میگرفت میرفتم تو اتاقم درو میبستم.هندزفیری میذاشتم تو گوشم چشمامو میبستمو به خودم میگفتم درست میشه!آیندت یقینا بهتر از این وضعه…
از نظر روحی خراب بودم.هیچ وقت هم به این فکر نکرده بودم که جای خالیه محبت پدر و مادرم رو با محبته یه غریبه پر کنم.سعی میکردم با یه لبخنده مصنوعی به همه بفهمونم که خوبم!و حداقل دوستامو با حالم ناراحت نکنم.در عین سادگی ای که به نظرم خیلی دلچسب بود،همیشه تمام اطرافیانه نزدیکم منو از یه چیزی میترسوندن:تو بیش از حد ساده ای دختر!و جامعه پر از گرگ هایی فرصت طلب!
اون ظهره عجیب درست یادمه.ظهری که زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا منو اون همو ببینیم.با دوستم به خرید رفته بودیم.نگاه به ساعتم کردم:یک و نیم ظهر.یادم افتاد که به مامان قول داده بودم ساعت 12 خونه باشم و وقتی رسیدم از خونه بهش زنگ بزنم تا خیالش راحت بشه.به گوشیم نگاه کردم.رو سایلنت بودو متوجه 10 بار زنگ زدن مامان نشده بودم.نمیتونستم بهش هم زنگ بزنم؛اگه میفهمید تا الان بیرونم تا چند روز بیرون رفتن رو بهم حروم میکرد!از دوستم خداحافظی کردم.دوییدم سمته اتوبوس.ولی اتوبوس رفت و جاموندم.شاید اگه اون اتوبوس نمیرفت،هیچ وقت نمیدیدمش و هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.سوار تاکسی شدم.بعد از چند دقیقه باید تاکسی عوض میکردم.پیاده شدم.اون سمت خیابون متوجه چهره ی آشنایی شدم.یکی از دوستای صمیمی دوران راهنماییم بود.با هم سلامه گرمی کردیم.کنارش یه پسر ایستاده بود که با خودم گفتم لابد دوست پسرشه و بیشتر از این کنجکاو نشدم!به گوشیم نگاه کردم!زنگای مامان استرسه وحشتناکی بهم داد.عذر خواهی کردمو گفتم که عجله دارم و رفتم.ظهر بود و خیابونا نسبتا خلوت بودن.همین طور که راه میرفتم سایه ی پسری رو پشت سرم دیدم.سر بر نگردوندم و به راهم ادامه دادم تا اینکه پسر از کنارم رد شد و گفت:خانوم ببخشید!میشه…؟
اول فکر کردم با من نیست!ولی آخه جز من که کسی اونجا نبود.نگاهش کردم.همون پسری بود که کنار دوستم ایستاده بود.
-خانوم میشه شمارتونو داشته باشم؟
نگاه بدی بهش انداختم.
-باشه خب چرا این طوری نگا میکنی؟!
نزدیک شدم به تاکسیا.باید سوار تاکسی میشدم.ولی نمیشد.راننده های تاکسی طوری نگاهم میکردن که انگار داشتم جرم میکردم!حق هم داشتن.من تند تند راه میرفتم و اون پسر دنباله من.تا ایستادمو گفتم:نه آقا نمیشه!
زنگهای مامان،نگاه سنگین راننده تاکسیا،سمجی اون پسر و منی که دستو پامو گم کرده بودم.
برای دست به سر کردنش گفتم:خعیله خب شما شمارتو بده من زنگ میزنم!
-نه نمیزنی!میخوای بپیچونی.همین الان با گوشیت بزنگ بهم.
منم که دیگه حوصله ی کل کل نداشتم به حرفش گوش دادم.اون لحظه فقط و فقط به رسیدن به خونه فکر میکردم.و از شانس بدم اون پسر با من هم مسیر بود.باهم تو تاکسی نشستیم.جز منو اون آدمای دیگه ای هم بودن و نمیشد حرف زد.گوشیشو داد دستم:
من شایان هستم.خوشحال میشم باهم بیشتر آشنا شیم.
منم براش نوشتم:
منم شیدا ام.
همین.شایان زودتر از من پیاده شد و گفت که بهم زنگ میزنه.
منم رسیدم خونه و مامانو از نگرانی در آوردم.البته بماند که شبش چه دعوایی شد سره این تاخیره من!
عصر بهم زنگ زد و یکم از خودش گفت.آرایشگاه داشت و 22 سالش بود.منم با بی میلی فقط شنونده ی حرفاش بودم.خودش هم که متوجه بی میلیه من بود گفت که یه چند روز باهمیم اگه از هم خوشمون نیومد همین اولش کات میکنیم.
حرف احمقانه ای بود ولی منطقی بود!از دوستی های خیابونی متنفر بودم.همیسه پیش خودم میگفتم اینا همش وقت گذرونینه برای پسرا.منو نمیدید،به یکی دیگه رو مینداخت.
فردای اون روز باهام قرار گذاشت که همو ببینیم.واقعیتش خودمم مونده بودم که اگه بدم میاد،چرا پس قبول کردم برم سره قرار.اولین باری بود که با یه پسر قرار داشتم.و من حتی برای دیدن یه پسر هم استرس داشتم.زیاد اهل تو چشم بودن نبودم.ساده میپوشیدم ولی شیک.چهره ی نسبتا معصوم و بچه گونه ای داشتم.قده بلندی که میتونست بچه گونه بودن صورتمو مخفی کنه.
ولی اون…
بیش از حد به عنوان یه پسر زیبا و جذاب بود.پوست سبزه و قده بلند.چشمای عسلی ای که هر وقت نگاهشون میکردی نمیدونستی جذب درخشش نگاهش بشی یا مژه های بلند و پری که به شوخی بهش میگفتم:ریمل زدس!
همو دیدیم سلام کردیم و باهم تو پارک قدم زدیم.خیلی راحت به خودش اجازه داد که بعد یه ربع قدم زدن دستامو بگیره و نوازش کنه.پر رو بود و منم ناراحت از اینکه چرا یکی باید به خودش به راحتی اجازه بده به کسی دست بزنه.برای منکه بار اولم بود این چیزا به این معنی بود برام که:طرف عادت داره به اینکارا و قطعا دختر بازه.به هر بهانه ای بود بهش فهموندم که از صمیمیت اونم بعده یه روز بدم میاد.همه چیز خیلی خشکو جدی بود.از خونوادش میگفت:5 تا خواهر برادر،یه پدر که رفته بوده پی هوسش و زن بازیاش و یه مادر که تموم دنیاش بود.از طرز حرف زدنش معلوم بود که به مادرش خیلی وابستس!ساکت بودم
و به حرفاش گوش میدادم.تنها حرفی که میشد گفت زدم این بود که مگه تو کناره نازنین(دوسته صمیمیم)وای نستاده بودی؟چند تا چندتا؟ که بهم گفت دوسته دوست پسرش بوده و اونجا منتظر دوست پسره نازنین بودن باهم.حوصلم داشت سر میرفت.پیشنهاد کردم یه موزیک باهم با هندزفیری گوش بدیم.اونم قبول کرد.وقتی فهمید که موسیقی رو خیلی دوست دارم و گیتار میزنم؛ازم قول گرفت که یه بار براش بزنم و اونم یه بار برام بخونه(میگفت صداش خیلی قشنگه و البته واقعا هم همینطور بود) و منم به ظاهر قبول کردم.
اون روز گذشت…
یک هفته بعد از آشناییمون…جمعه بود.برام عجیب بود که از صبح تا شب خبری ازش نبود.یادم افتاد که نزدیک یه هفته شده و احتمالا ولم کرده.ولی بهتر منم همون تو تنهایی میموندم راحت تر بودم.تا اینکه اس داد:
-شیدا بدبخت شدم!
به شوخی براش نوشتم:هان چته بنال!
-مادرم!همه کسم…
-مامانت چی؟!
-مامانم تو دستای خودم جون داد.
-چرت نگو شایان که اصلا حوصله ندارم.
-خعیله خب اگه باور نمیکنی فردا بیا به این آدرس.
آدرس رو برام اس ام اس کرد.پیش خودم گفتم:آخه برفرضم که راست بگه!به من چه هان؟خدا بیامرزتش!من سره پیازم یا ته پیاز؟ ولی از یه طرفم پیش خودم میگفتم:ولی اگه راست گفته باشه چی؟ای دختره ی سنگدل!حداقل میتونی بهش یه تسلیت بگی که.هوم؟
روزه بعد آماده شدم و رفتم به اون آدرس.خونشون خیلی نزدیک به خونمون بود.شاید 10 دقیقه بیشتر راه نبود.نزدیک خونه که شدم متوجه پارچه های مشکی و جمعیت کنار خونه شدم.پشت یه ستون قایم شدمو از دور خونه رو میپاییدم.شایان رو دیدم که درست شبیه روانی ها شده بود.اون چهره ی جذاب و ستودنی،از دور هم ترسناک و ماتم زده به نظر میومد.مدام به سره خودش میزد و چند تفر تلاش میکردن که نگهش دارن.باورم شد…منتظر موندم تا یکم اونجا خلوت تر بشه. بهش اس دادم گفتم:من سره کوچتونم. اونم گفت برو تو فلان کوچه میام الان.اینجا آشنا زیاده.
به حرفش گوش دادم و رفتم.چند دقیقه بد شایان هم اومد.از همون سره کوچه تا زمانی که رسید بهم چشماش گریون بود.رسبد تو چند قدمیم.سکوت کرده بود فقط اشک میریخت.ومنه احساساتی که مونده بودم الان باید چیکار کنم!
-تسلیت میگم شایان!ببخشید دیشب حرفتو باور نکردم.واقعا متاسف شدم.
و بازهم سکوت.حس کردم باید بیشتر نرم باشم و این خشکی رو برای یه بارم که شده رها کنم.تو اون کوچه که خلوت هم بود و کسی رد نمیشد،دستش رو گرفتمو فشار دادمو گفتم:عههه دیوونه گریه نکن دیگه.مطمئتم مامانت خیلی آدمه خوبی بوده که تو این همه دوسش داری.آدمای خوب جاشون راحته.در آرامشن.خیالت راحت پسره خوب! یه دفه طوری که انگار دسته خودش نبود،بغلم کرد.سرش رو گذاشت روی شونمو هق هق کنان گفت:حالش خوب بود شیدا.گفت ضعف دارم براش یه چی آوردم.دیدم بدنش سرده.بغلش کردم و گفتم مامان چرا انقدر سردی؟پاشو اینو بخور.ولی جواب نمیداد…جواب نمیدااااد…
منم دسته خودم نبود.بدون ترس ازاینکه کسی ممکنه بیاد و ببینتمون سرش رو به شونم فشار دادم و نوازشش کردم.از بچگی همینطور بودم.طاقت گریه ی هیچ کس رو نداشتم و برای آرامشه کسی که ناراحت بود،اگر کمترین صمیمیتی هم باهاش داشتم،سعی میکردم تا حایی که ممکنه کم نذارم. نا خودآگاه اشکای منم سرازیر شدن.نمیدونم از اشکای اون بودن که اشکای منم ریختن یا شایدم یاده مادره خودم افتادم که دله خوشی از خودشو بی مهریاش نداشتم.همیشه دلم میخواست هم پدرم هم مادرم دیگه پیشم نباشن تا انقدر هر روز صدای دعوا نشنوم!چه شباهت عجیبی بهم داشتیم.اون حالا از این به بعد هیچ محبتی رو از جانب خ
انوادش احساس نمیکرد و منم خیلی وقت بود که از این محبت محروم بودم… تو همین فکرا بودم که برادرش بهش زنگ زد.گفت که باید بره.قبل رفتن دوتا دستمو توی دستاش گرفت و گفت:
خدا مهربونترین فرشته ی زندگیم رو ازم گرفت.ولی قبلش مطمئنم بهم یه فرشته ی دیگه داده که بتونم کنارش به آرامش برگردم…
و بعد رفت.و من و موندمو کوچه ی سوتو کورو سرنوشتی که انگار از ازل برام مقدر شده بود…!

ادامه …

نوشته: شیدا

دکمه بازگشت به بالا