لمسِ تنِ عریانش ممنوع (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

پیشنهاد نویسنده: لطفا این نوشته رو فقط به چشمِ یک داستان سکسی نبینید و سعی کنید با ذهن باز و نگاهِ متفاوت شروع به خوندن کنید. امیدوارم ارزش وقتی که میزارید رو داشته باشه.

لطف کن بنویس نگین خانوم.
دقیقا از چی بنویسم؟
هر چی که به ذهنت میاد. مهم نیست که چی باشه، مهم اینه که از درونت بیاد.
باشه. فقط میمونه اینکه از کجا شروع کنم به خط خطی کردن صفحات. شاید از زمانی که اصلی ترین مشکل من شروع شد، یعنی تنهایی.
وقتی به دنیا اومدم دیگه تقریبا پدر و مادرم سنی ازشون گذشته بود. یه چیزی نزدیک به چهل سال.
خواهر بزرگترم یازده سال با من اختلاف سنی داشت که خودش میتونه یه نسلِ متفاوت رو شکل بده. اینکه همیشه به بقیه التماس کنم تا منو ببینن روحم رو آزار میداد. آبجی تو رو خدا میشه با من بازی کنی؟ بابا میشه منو ببری شهر بازی؟ مامان میای با هم نقاشی بکشیم؟ و جواب همشون هم یه کلمه بود
نه!!نهِ قاطعانه به اندازه ی رویاهای یک دختر بچه ی همیشه تنها.
ای کاش میتوتستم تنهاییم رو با کسی قسمت کنم.
دقیقا همین زمان بود که برای اولین بار دیدمش.
دستای آبجیم تو دستاش بود. یه پسر قد بلند با شونه های پهنِ مردونه، چشم و ابرو مشکی و موهای ژل زده که توی نورِ آفتاب میدرخشید. پوست روشن و از همه مهمتر لبخندی که دلم رو برد و تویِ فکر و خیال های کودکی با خودم گفتم : خدایا یعنی میشه خودش باشه؟
از سر خیابون تا رسیدم به خونه مدام به خودم میگفتم یعنی دوباره میبینمش؟
مرتبه ی بعدی که دیدمش، زمان زیادی گذشت. با یه کت و شلوار رسمی و پاپیونِ خوشکلی که دور گردنش بسته شده و دسته گلی که توی دستاش گرفته بود.
دستام تویِ دستای آبجیم بود که در رو باز کردیم.
وقتی با همون لبخند زیباش وارد شد و دسته گل رو به من داد و بهم گفت :سلام خوشکل خانوم، شما باید نگین باشی درسته؟! قند توی دلم آب شد و پاهام دیگه روی زمین نبود.
-تو هم که مثل نازگل(خواهرم)خیلی زیبایی عزیزم.
دستش رو سمتم دراز کرد و وقتی دستای کوچولوم رو توی دستای مردونه اش گذاشتم برای اولین بار، قلبم شروع کرد به تندتر زدن و یه احساس شیرین همراه با خجالت اومد سراغم.
شبِ خواستگاریِ آبجیم بود اما من سر از پا نمیشناختم.
چقد خوبه که بالاخره یکی هست که منو میبینه.
.
.
.
توی حیات خلوت خونه نشسته بودم و همه ی عروسک هام رو دور تا دور خودم جمع کردم. اومد و کنارم نشست.
-سلام عزیزم.
سلام. اومدی آبجیم رو ببینی؟
+نمیشه اومده باشم آبجیت رو ببینم هم اینکه دلم برا شما تنگ شده باشه؟
-یعنی واقعی؟
+آره واقعیه واقعی!
-بچه بودی خاله بازی هم کردی؟
+راستش بیشتر ترجیح میدادم با دوستام توپ بازی کنیم، اما اگه بِهِم یاد بدی قول میدم که زود یاد میگیرم.
جلوتر اومد و به حالت چهار زانو جلوم نشست. باورم نمیشد یه آدم بزرگ بتونه یک ساعت یا بیشتر باهام بازی کنه و خسته هم نشه. بدون اینکه غُر بزنه یا عصبانی بشه، تازه احساس کنی اونم داره میخنده و لذت میبره از اینکه کنارته.
آبجیم و فرهاد دیگه کنارمون زندگی میکردن و من بدون اینکه بفهمم مزاحمِ یه زوجِ جوون شدن یعنی چی، بیشتر وقتم رو پیششون بودم. گاهی اوقات با تذکر و واکنش آبجیم روبرو میشدم که احساس میکردم عصبانی شده. اما همه ی اینها رو به دور از چشم فرهاد انجام میداد، چون میدونست اگه فرهاد متوجه بشه از دست آبجیم دلخور میشد تا من.
صبح زود به سمت مدرسه میرفتم که فرهاد طبق عادت ورزشش رو انجام داده بود و میخواست برگرده خونه.
-سلام پرنسس. صبح بخیر. کوله پشتیت انگار امروز خیلی سنگینه.
سلام. آره واقعا سنگینه.
چون مسیرِ مدرسه رو پیاده میرفتم، کوله پشتیم رو ازم گرفت.
-پس امروز حمل کوله پشتی پرنسسمون با من، نظرت چیه؟
+منم از خدا خواسته قبول کردم. نزدیکای مدرسه که رسیدیم دستام رو گذاشتم توی دستش تا رسیدیم. هم کلاسیام همه هاج و واج مونده بودن که این مرد خوشتیپ که دستای من تو دستاشِ کیه؟
منم مثل کسی که انگار صاحبِ فرهاد باشه بیشتر خودم رو بهش نزدیک میکردم و توی عوالم بچگی خودم لذت میبردم که دیگه تنها نیستم. حالا کسی هست که بتونم بهش تکیه بزنم. روش حساب کنم و مهمتر از همه من براش وجود داشته باشم.
.
.
.
نزدیکای غروب خونه بودم که حوصله ام سر رفت. یواشکی کلید خونه ی آبجیم رو کش رفتم تا برم طبقه ی بالا. چون میدونستم اگه به مامانم بگم لابد دوباره میخواد اخم و تخم کنه. واسه همین اگر متوجه نمیشد بهتر بود.
یواش در رو باز کردم تا ببینم اگر شرایط مناسبی نیست برگردم.
فرهاد جلو تلوزیون به قسمت پایین مبل تکیه زده بود و پاهاش رو دراز کرده بود.آبجی نازگلمم خودش رو جا کرده بود تو بغلش.
فرهاد من رو که دید انگشت اشاره ش رو جلو صورتش گرفت و گفت: هیس، نازگل خوابه.
آروم رفتمو کنارش نشستم. دستش رو باز کرد تا سرم رو بزارم رو شونش.
-کجا بودی عزیزم؟؟
+حوصله ام از تنهایی سر رفت، اومدم پیش شما.
-خوب کاری کردی.
آبجیم چشماش رو باز کرد.
× فرهاد!! هزار بار بهت گفتم اینقدر این بچه رو لوسش نکن. دیگه اصلا خونه بند نمیشه. حواست هست؟
-اووووووه. مگه خونه غریبه میره؟ چیکارش داری؟ اگه نظر من رو میخوای اصلا بیاد پیش ما زندگی کنه. تو که میدونی من توی خانواده پرجمعیت زندگی کردم و نمیتونم تنها باشم!! من آرزومِ ده تا بچه داشته باشم و تمام وقتم رو باهاشون بگذرونم، مشکلیه؟؟
زبونم رو به شوخی واسه آبجیم در آوردم، اونم عصانی شد و بلند شد رفت.
×شما دو تا دیوونه رو به هم میسپارم. برم به خونه و زندگیم برسم که بهترِ. فکر میکردم نگین بچه ست حالا دارم میبینم تو از اون بچه تری فرهاد.
تنها که شدیم بلند شدم و کنارش نشستم.
فرهاد با یه حالت مثلا ذوق زده گفت:
اونو ولش کن اخلاقش همینِ. نظرت چیه بریم بیرون یه خورده تنقلات بگیریم امشب فیلم ببینیم؟؟البته قبلش بریم به مامانت بگیم نگران نشه.
توی افکارِ بچگیِ خودم همینکه فرهاد رو با آبجیم تقسیم میکردم هم راضی بودم. قطعا اگر ازم میپرسیدن کی رو تو زندگی از همه بیشتر دوست داری، بدون فکر میگفتم ” فرهاد”
کسی که کمتر آدمی تا حالا عصبانیتش رو دیده. مهربونیاش هیچوقت تموم نمیشه و همیشه حواسش بهت هست.
از یه جایی شنیده بودم که اگر بچه ای یه چیزی رو از ته دل بخواد حتما آرزوش بر آورده میشه.آرزوی من از صمیم قلبم این بود که دیگه تنها نباشم و فرهاد دقیقا جواب آرزوهای من بود.
همینطور که بزرگتر میشدم، تذکرها و نصیحت های مامان و آبجیم هم بیشتر میشد که دیگه درست نیست اینقدر به فرهاد وابسته باشی. تو دیگه حالا خانوم شدی. اون نامحرمِ و گناهِ. ممکنِ بقیه فکرایِ بدی بکنن و این حرفا مثل چکشی بود که به سرم میکوبیدن.
هیچوقت جرات نداشتن جلو فرهاد از این حرفا بزنن.
میدونستن تنها زمانی که فرهاد نمیتونه خشمش رو کنترل کنه اینه که کسی از این چرندیات بگه. چون قبلا اتفاق افتاده بود.
خواهرم قبلا یه بار بهش گفته بود نگین دیگه بزرگ شده و اینکه تو لمسش میکنی یا بغلش میگیری کارِ درستی نیست.
اینقدر عصبانی شد که چند روز اصلا خونه نیومد.
به آبجیم گفته بود این حرف تو یعنی اینکه به من اعتماد نداری. یا اینکه چیزی دیدی و یا کسی چیزی گفته. نکنه فکر کردی من یه منحرف جنسی ام.
حاضر بودم براشون قسم بخورم که حتی یکبار هم نگاهِ فرهاد نسبت به من تغییر نکرد. اما نگاهِ جنسیت زده و انجمن کیر تو کس که توی جامعه ما شکل گرفته مگه اعتمادی هم برا کسی گذاشته؟
اینقدر این حرفا ادامه داشت تا هر روز بالاجبار من رو از محبت های فرهاد دور تر و دورتر کردن و باعث شد یکی از بزرگترین اشتباهاتِ زندگیم از نظر دیگران رو مرتکب بشم.
شانزده سالگیم رو سپری میکردم که مجبور شدم خلا فرهاد یا محبتی که میتونستم از جانب خانواده ام تو زندگیم داشته باشم اما نداشتم رو پر کنم.
از طریق یکی از دوستام با نوید آشنا شدم. یه پسر خوش سر زبون که از وقت گذروندن باهاش لذت میبردم.
به خاطر سادگی و کم تجربه بودن فکر میکردم تمامِ حرفایی که از دهنش بیرون میاد واقعیت دارن و بهشون دل بستم. اما نمیدونستم تنها خواسته ش فقط خلاصه میشد توی یک کلمه. “سکس ”
به بهونه ی خرید با دوستام از خونه زدم بیرون. خانواده ش رفته بودن مسافرت و با خیال راحت میتونستم چند ساعتی رو با نوید وقت بگذرونم.
وقتی رسیدم منو تو بغلش نشوند و شروع کرد به لمس کردن بدنم.
میترسیدم چیزی بگم.
ترسم از این بد که ناراحت بشه و از دستش بدم و دوباره بشم همون نگینِ تنها.
حرفاش رو اینجوری شروع کرد که پسر ها تو رابطه احتیاج دارن تا یه زمان هایی تخلیه بشن. برای بهتر شدن رابطه خوبه که نیازهای همدیگه رو بر آورده کنیم.
منِ ساده هم فکر میکردم چون دوستم داره و نمیخواد بهم خیانت کنه این حرفا رو میزنه. مثل یه بچه گربه تو دستش رام شدم.
منو روی تشکی که انداخت رو زمین، خوابوند و یکی یکی لباس هام رو در آورد. خیلی خجالت میکشیدم و دستام رو گذاشته بودم روی سینه هام. شروع کرد به نوازش موهام و لیسیدن گردنم. حس میکردم الان قلبم می ایستِ .
لاله ی گوشم رو تو دهنش برد و مشغولِ خوردن خوردن شد. حالم دیگه دست خودم نبود.بدنم رو کامل در اختیارش گذاشتم و اونم منو بلند کرد و نشوند روی پاهاش. هنوز شرتش تنش بود اما کیرش رو حس میکردم که بزرگ شده.
لبام رو میخورد و زبونش رو روشون میکشید و من هم میخواستم در عین بی تجربه بودن ازش تقلید کنم. دهنش یه بوی تلخی مثل بوی الکل داشت
گفت میشه دستت رو بزاری رو کیرم و باهاش بازی کنی؟
کنارش نشستم و بهم یاد داد چطوری انگشتام رو حلقه کنم دور کیرش.
دست دیگه م رو گرفت و گذاشت روی تخم هاش.
چند دقیقه بعد گفت لطفا سرت رو ببر پایین و با لبات کیرم رو ببوس. خم شدم و اول یه کمی سرِ کیرش رو با زبونم مزه کردم. لبام رو رو کلاهک کیرش میکشیدم که متوجه شدم انگار داره یواش ناله میکنه.
× آخ عزیزم تو چه فرشته ی مهربونی هستی که نصیب من شده و کلی قربون صدقم رفت و منی که اینقدر اسیر شهوت شدم که توان فکر کردن هم نداشتم.
خیلی ناشیانه کیرش رو تو دهنم بردم که گفت احتیاجی نیست همینجوری باهاش بازی کن. فکر کنم برخورد دندون هام، پوست کیرش رو اذیت کرد.
منو به شکم خوابوند و وزنش رو انداخت روم. نفس هاش به پشت گردنم میخورد. سنگینیش شِکمم رو اذیت میکرد اما نمیخواستم بهش ضد حال بزنم.
پشت گردن و کمرم رو لیس زد و پایین تر رفت. به کونم که رسید یه آخِ بلند گفت و شروع کرد زبونش رو کشیدن.
فقط تند تند نفس میکشیدم و صدام به شکل ناله در اومده بود. تمام بدنم دیگه در کنترل کاملش بود و هر کاری دوست داشت انجام میداد. لذت میبردم از اینکه اینقدر باعث خوشحالیش شدم و حس خیلی خوبی بهم میداد.
برم گردوند و پاهام رو بالا برد. زبونش رو از سوراخ کونم کشید تا بالای چوچولم. چشمام بدون اختیار بسته شدن و به بدنم پیچ و تاب میدادم.
وقتی سرش رو بالا آورد و چشم تو چشم شدیم، دیدم که چشماش به طرز عجیبی قرمزِ.
کمی ترسیدم که یعنی چی شده؟
کیرش با سوراخ کّسم تماس پیدا کرد.
بهش گفتم : عزیزم تو رو خد… مواظب باش. داری میترسونی منو.
خواستم بلند بشم که مانعم شد.
× نترس عشقم. تو دیگه مال خودمی. دیگه جنده ی خودم میشی. اینقدر بهت حال بدم که بشی کبوتر جَلدِ خودم.
از حرفاش وحشت کردم. انگار یه آدم دیگه شده بود.
کیرش رو با تمام قدرت وارد سوراخ کُسم کرد و کامل افتاد روم.
از اعماق وجودم سوختم. گریه هام بلند شد.
چیکار کردی لعنتی؟ مگه من چیکارت کردم؟
با چند تا تلمبه ارضا شد و کیرش رو کشید بیرون.
دنیا دیگه برام به آخر رسید. تو سن شانزده سالگی، تو یه خانواده سنتی، دخترانگیم رو از دست دادم و این چیزی بیشتر از فاجعه بود برای من.
افسره شدم. گوشه گیر شدم. چنان افت تحصیلی پیدا کردم که مدام پدر و مادرم رو از مدرسه میخواستن.
مسیر کابوس واری رو طی کردم تا تونستم از این بخشِ جهنمیِ زندگیم بگذرم.
از تمام مردها و پسرهای دنیا متنفر بودم به جز یک نفر که دقیقا همون یک نفر رو برای من ممنوع کردن به بهانه ی اینکه لمسِ تنش گناهِ. اما کی میخواد به ما بفهمونه که گناه تویِ نگاه آدمهاست. گناه تویِ قلبِ مریضِ آدمهاست نه یه آغوشِ معصومانه.
فرهاد هنوز زیباترین لبخندش رو داشت، هنوز تمامِ مهربونیاش رو داشت اما دیگه آغوشش رو ازم دریغ کردند.
.
.
.
سالگرد ازدواج خواهرم بود که همراه با فرهاد و آبجیم رفتیم توی طلا فروشی تا هدیه اش رو بخریم.
چشمم برای چندین لحظه خیره موند به یه گردنبند خیلی زیبا و ظریف. خودم رو جلو آینه تصور کردم که انداختمشو به پوستِ سفیدم چه جلوه ای میده. بعد از چند دقیقه که آبجیم خریدش رو انجام داد به اجبار مجبور شدم با زیباییاش خداحافظی کنم. چند روز بعد که با خوشحالی قبولی دانشگاهم رو به خانواده اطلاع دادم، اصلا انتظارش رو نداشتم که اینجوری سورپرایز بشم.
فرهاد گفت منتظر باش و رفت بالا و با یه جعبه تو دستش، که خیلی قشنگ با روبان قرمز تزیین شده بود برگشت.
بهم گفت چشمات رو ببند.
وقتی چشمام رو باز کردم دقیقا همون گردنبندی که دلم رو برده بود جلو روم ظاهر شد. از شوق چیزی نمونده بود گریه کنم. از اینکه یکی هنوزم هست که حتی نگاهِ منو هم درک میکنه و میبینه سرمست شدم.
بدون اینکه به مامان و بابام توجه کنم بغلش کردم و اصلا برام مهم نبود که چه فکری میکنن. روسریم رو در آوردمو برگشتم تا فرهاد گردنبند رو برام ببنده. مطمئن بودم تا فرهاد هست هیچکس جرات نداره حرفِ نا مربوطی بزنه و عواقب بعدشم به جون خریدم و واسم مهم نبود. موهام رو از روی گردنم کنار زد و قفل گردنبند رو برام بست. فقط میخواستم با تمام وجودم تو اون لحظه زندگی کنم.
فرهاد جانم توی دفتر خاطراتم برات مینویسم که ای کاش تمام مردای سرزمینم شبیه به تو بودند…
.
.
.
در تمام این سالهایی که محبت فرهاد رو دریافت کردم هیچوقت حتی برای لحظه ای نگاهم همراه با شهوت نبود. اما حالا که خواهرم زیر خروارها خاک خوابیده و فرهاد کیلومترها از من دور شده با تمام وجودم دلم براش تنگ شده.
برای اولین بار از زبان خودش شنیدم که تو از نظر من خوشکلترین دختر دنیایی.
وای که این جمله تا چه حد منو از خود بیخود کرد.
جسارتم، برای اینکه عشقمو بهش اعتراف کنم چندین برابر شد.
تمام سلیقه ام رو برای زیبا چیدنِ میز شام به کار بستم تا وقتی میاد خونه همه چی بی نقص باشه.
اَلو سلام فرهاد جان! امشب آخرین شبیِ که من پیشتون هستم میشه زودتر بیای؟
وقتی بهم گفت سعی میکنه زودتر بیاد شروع کردم به شمردنِ ثانیه ها و دقیقه ها. دل تویِ دلم نبود.
یعنی امکان داره با یه پیام زندگی یه نفر زیر رو بشه؟
بهم پیام داد:
-سلام نگین جان من امشب نمیتونم بیام خونه. لطفا مواظب دخترم نازنین باش.
تا خودِ صبح اشکام اَمونم رو بریدند.
چه بهتر که با چند خط نوشته براش از دوست داشتنم بنویسم.
بی بهانه دوستت دارم بی آنکه بخواهم دوستم داشته باشی و من در خلوت خود میدانم که تمامِ من خلاصه میشود در دوست داشتن تو.
مواظب خودت باش و خداحافظ…

.
بغلم کرد و گفت من اینقدر دوستت دارم که حاضرم به خاطرت جونمم بدم اما…
به قول بزرگی که میگه : هر چی بعد از واژه ی اما به کار رفت مزخرفی بیش نیست.
بهِم فهموند که دوست داشتنش از نوع دیگه ای هست و منو فقط به چشم خواهر همسرش میبینه و نمیتونه یا نمیخواد من رو داشته باشه.
انگار دیگه باید باهاش خداحافظی کنم.
فقط ترانه ها میتونستن زخمِ قلبم رو کمی التیام ببخشند.
تنهاییام رو بغل گرفتمو همراه با موزیک اشک میریختم.

از دست ِ من میری، از دست ِ تو میرم
تو زنده میمونی
منم که میمیرم
تو رفتی از پیشم، دنیامو غم برداشت
برداشت ِ ما از عشق
باهم تفاوت داشت
.
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه
.
.
.
به ناچار تن به ازدواجی دادم که به باورِ بقیه انتخاب خوبی بود.
به نظر، تمام مسئله ها و پیچیدگی ها به سرانجام رسیدند، تا اینکه دیگه وقتش رسیده بود.
باید به کسی که دیگه پناهم شده، کسی که همسفرم شده، کسی که اسمش رو تو گوشیم نفسم دخیره کردم و بقیه بهش میگن شوهرت، واقعیت رو میگفتم.
اینقدر مهربون و با وقار به نظر میرسید که دلم رو به دریا زدم تا بهش بگم.
+عشقم.
× جانم.
+چقدر به من اعتماد داری و دوستم داری؟
× خودت میدونی که خیلی زیاد.
مصمم شدم و بهش گفتم که من باکره نیستم و توی رویا اونم درکم میکرد.
با عصبانیت چند تا مشت زد به دیوار.
× الان باید اینو به من بگی جنده؟
حالم هم از خودم به هم خورد هم از اون.
و این طوری شد که صدامون کل محله رو برداشت و دعوا مرافعمون بالا گرفت. چنان سیلی نثارم کرد که دور خودم چرخیدمو محکم خوردم به میز و ولو شدم رو زمین. این وسط فقط پدر بیچاره ام از استرس زمین خورد و راهی بیمارستان شدیم.
ازت متنفرم فرهاد. از ته دل ازت متنفرم لعنتی.کاش بمیری و بری به جهنم اشغال عوضی.
اما ته دلم میدونستم که حتی نمیتونم تحمل کنم به یه تار موش آسیب برسه.
وقتی توی راهرو بیمارستان با سر خونی بهم گفت :
دوریت منو نکُشته، این زخم که چیزی نیست، متعجب نگاش کردم. یعنی داره اعتراف میکنه که از دوریم عذاب کشیده؟؟
دوباره فرهاد پناهمون شد و همه ی ما رو به آغوش کشید تا مواظبمون باشه.
از روبروی ِ اتاقش رد میشدم که دیدم داره آماده میشه.
از نوعِ لباس پوشیدنش معلوم بود داره برایِ یه قرار آماده میشه. میدونستم که دیگه نمیتونم از دستش بدم. گوشیم رو باز کردمو بهش پیام دادم.
+دارم منفجر میشم. دلم یه نفر رو میخواد که باهاش حرف بزنم. یه آغوش میخوام تا یه دل سیر گریه کنم.
.
.
.
چشمام خسته شدن. نوشته هام رو به زور میدیدم.
سرم رو از روی صفحاتی که نوشتم جدا کردم.
دیگه نمیتونم بنویسم. ایجا دارم احساس خفگی میکنم. میشه دیگه ادامه ندم؟
وکیلم کنارم بود و روانشناسِ خانومی که ازم خواست بنویسم، روبروم نشسته بود
به آینه ی بزرگی که یک طرف اتاق بود و فقط میتونستی داخلش خودت رو ببینی اشاره کرد.
بازجو داخل شد و دستاش رو گذاشت روی میز.
ازم سوال کرد:
× آلتِ قتاله رو کجا مخفی کردی؟میتونی بهمون بگی؟
+آلت قتاله؟یعنی فرهاد مُرده؟
× فعلا با قطعیت نمیتونم چیزی بهت بگم. میخوام بدونم هدف اصلیت از ضربه زدن به سرش چی بوده؟
+من؟ آخه چرا من باید قصد کشتنش رو داشته باشم؟اون تمامِ زندگیه منِ.
× میدونی که خونِ اون رو دستایِ تو بود؟!پس برات بهتره اعتراف کنی و کار رو سخت تر نکنی.
واقعا دیگه نفس کشیدن برام سخت شد.
خانومِ روانشناس کمی اونورتر رفت و به بازجو گفت: من نوشته هاش رو آنالیز میکنم ببینم نکته ی بدرد بخوری پیدا میشه.
در کنار نوشته هاش و تست ها و آزمایش های دیگه، صحَتِ عقلی و روانیش رو بهتون گزارش میدم.
از سرِ جام بلند شدم که تمام دنیا جلو چشمام تیره و تار شد. سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم کجام.
.
.
.
ادامه دارد.

درود به همه ی عزیزان. نظرات و لایک هاتون واقعا بهم انرژی میده که بازم بنویسم. لطفا اگر دوست داشتین لایک کنید و اگر چیز خاصی به ذهنتون رسید برام بنویسید.

نوشته: blue eyes

دکمه بازگشت به بالا