لمسِ تنِ عریانش ممنوع (۴ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

درود به همه ی عزیزان. این داستان رو با دغدغه ای که داشتم براتون نوشتم. دغدغه ام هم این بود که باور کنید همه ی نگاه ها آغشته به شهوت نیست. رابطه هایی هم هست که عشقشون پاکِ. مثل نگاهِ فرهاد به نگینِ قصه. باور کنید این حس ها هم خیلی قشنگن. هرچند که همه ی آدمها رو باید خاکستری دید و همه تصمیم های غلط توی زندگیشون میگیرن. اما هستند آدمایی که با قلبِ مریض و نگاه گناه آلود به اطرافیانشون نگاه نمیکنند.

× هِی!! خوشکله!!
+با منی؟؟
× خوشکلِ دیگه ای اینجا میبینی؟ من که فقط یه مشت صورتِ ترکیده میبینم، جز شما که بِت میخوره آدم حسابی باشی.
+ممنون. شما لطف داری.
× چه لفظِ قلم حرف میزنی خانومی. نکنه فکر میکنی اومدی تعطیلات؟
+میبخشید، ولی من طور دیگه ای بلد نیستم حرف بزنم.
× خُبِ حالا!! واس ما چُسی ناشتا نیا. ببینم اینجا چیکار میکنی؟
+با اجازتون اومدم هوا خوری.
× دختر تو واقعا هَوَلی یا ما رو اُسکُل کردی؟ منظورم اینه به چه جرمی اینجایی. مگه چه اتفاقی برات افتاده؟ قیافت که به از ما بهترون میخوره.
+اها! ببخشید. قصه ش درازه.
درازِ که درازِ. اتفاقا کیه که از چیزای دراز بدش بیاد؟
× اخه اینقدر اتفاق واسم افتاده که اصلا خودمم نمیدونم چی شد که الان اینجام. فکر نکنم تویِ حوصله ی کسی بگنجه اگر بخوام براش تعریف کنم.
× پَ فِک کردی اینجا چطوری روزمون رو شب میکنیم؟ بزار یه چیز مهم رو بهت بگم. اینجا اگه با کسی حرف نزنی از درون میپُکی. افتاد؟ حالا بزار رفتیم تو بند از اول واسم تعریف کن. به نظر زنِ خوبی میای. نمیخوام اینجا گرفتارِ یه مشت شغال بشی. باس بیای زیر دستِ خودم تا هوات رو داشته باشم. حالا بگو ببینم اسمت چیه؟
+من شهرزادم. شما چی؟
× منم شهره ام. ولی اینجا بهم میگن داشی. همون داداشی خودمون.نیست که یه دره قیافمون به مردا میخوره اینجور واسمون اسم گذاشتن دیگه.
خوشبختم شهره جون.
وقتی تو بند نشستم تا داستانم رو برا شهره تعریف کنم، چند تا از خانوم های دیگه هم اومدن و رو زمین کنارم نشستن که حتی اسمشون رو هم نمیدونستم.
×خُب شهرزاد خانوم، بنال ببینیم با خودت چند چندی.
+دوست دارین دقیقا چی بشنوین؟
× خیلی وقته بیرون نبودم.از ادما بگو. از شهر بگو. از داستان زندگیت بگو. هر چی دوست داری بگو. مَخلَصِ کلوم چِطُو شد که الان اینجایی.
+راستش همه چی از روزی شروع شد که برا اولین بار دیدمش. روی نیمکت ِ پارکِ نزدیک خونه م نشسته بودم و دایرکت های اینستاگرامم رو چک میکردم که متوجه شدم یه نفر که داره نفس نفس میزنه کنارم ایستاد.
-ببخشید، میشه اینجا کنارتون بشینم اگر مزاحمتون نیستم؟
اختیار دارین. بفرمایید.
از وسط نیمکت، خودم رو کشوندم تا رسیدم به گوشه ی نیمکت.
نشست کنارم و بطریِ آبش رو سر کشید. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
-چند روزی هست که وقتی میام اینجا بُدوئم شما رو میبینم، اهل همین محل هستین؟
+با اجازتون.
-خوشبختم. من فرهاد هستم. تو همین محله با دخترم زندگی میکنم.
-خیلی هم خوبه.
بلند شدمو بدون اینکه چیزی بگم راهم رو گرفتمو رفتم. راستش چهره ی مردونه ش بدجوری به دلم نشست. یه صمیمیت خاصی رو تو صورتش میشد دید. به من که این حس رو داد.
شهره به حرفم خندید و گفت:
× دختر، تو که ریدی به کل هیکلِ یارو. چطوری میگی به دلت نشست؟
+آخه این یه قانونِ گُلَم.
× چه قانونی اونوقت؟
یه قانونِ نانوشته که میگه: تمام مردها یا شایدم تمام جنسِ مذکر، چیزی رو میخواد که فکر میکنه نمیتونه بهش برسه. اگه هم آسون به چیزی که میخوان برسن، به همون آسونی هم ولش میکنن.
× خُب. بعدش؟
روز بعد دوباره سعیش رو کرد و اینطوری سرِ صحبت رو باز کرد.
-ببینم من کاری کردم که مستحقِ رفتار دیروزتون بودم؟ همیشه اگه کسی ازتون خوشش بیاد اینطوری رفتار میکنید؟
از جسارتش خوشم اومد.
+میشه لطفا مزاحم نشید؟
اگر با شنیدن این حرفم بازم میموند و تلاش میکرد، یعنی از اون مردایی نیست که بتونه با من کنار بیاد و قطعا باهاش وارد رابطه نمیشدم. اما اگه راهش رو میکشید و میرفت، یعنی کار رو بلده.
× خب بگو ببینم یارو چیکار کرد؟
بلند شد و گفت: به هر حال خوشبخت شدم و شروع کرد به دویدن و دور شدن. حسابی ذوق کردم.
صداش زدم.
+آقا فرهاد؟
-جانم.
+شهرزاد هستم.
یه چشمک بهم زد و چون کمی دور بود بلند گفت: خوشبختم. پس بعدا میبینمت. برام دست تکون داد و رفت.
× ببینم این فوت و فن هایی که میگی، کتابی چیزی داره؟یا شاید تو دانشگاه درس میدن که ما نرفتیم و بلد نیستیم.
نه عزیزم.درسِ اینارو باید تو دانشگاهِ زندگی پاس کنی. البته خیلی هم تاوان داره تا یاد بگیری.
× اِدامش؟
+همونطور که باهاش جلوتر میرفتیم، به انتخاب خودم بیشتر اعتماد پیدا میکردم.
میگن وقتی دو نفر میتونن ساعت ها با هم راجع به مسائل مختلف حرف بزنن، احتمال زیاد زوج خوبی میشن. آخر هفته ها رو با هم میگذروندیم و اصلا نمیفهمیدم کی زمان گذشته و دوباره باید از هم جدا میشدیم و به کار و زندگیمون میرسیدیم. هر دومون مشغله ی کاری زیادی داشتیم و در طور هفته معمولا فقط تلفنی در ارتباط بودیم. اینجوری بگم که لحظه شماری میکردم تا اخر هفته بشه و دوباره ببینمش و یه دل سیر نوازشم کنه و قربون صدقم بره.
یکی از روزایی که با هم بودیم، بِهم گفت:
-به نظرت وقتش نیست با خانواده م و مخصوصا دخترم آشنات کنم؟
راستش بدم نمیومد رابطمون یه قدم جلوتر بره.
-+اگه تو اینجوری میخوای، من مشکلی ندارم.
-پس آخر هفته ی دیگه مهمونِ خونه یِ من، خوبه؟
+اوکی حله.
صورتش رو جلو آورد تا روبوسی کنیم و خداحافظی کنه. واسه یه لحظه شیطونیم گل کرد.
لباش رو که غنچه کرد سرم رو چرخوندمو لبامون با هم برخورد کرد. فکر میکردم لابد الان خنده ش میگیره، یا مثلا تعجب میکنه، اما خیلی آروم و ریلکس دستش رو آورد و کنارِ صورتم قرار داد. دستِ دیگه ش رو رویِ گودی کمرم گذاشت و منو چسبوند به خودش. چشماش رو بست و لبام رو خیلی ماهرانه خورد. اینقدر کارش خوب بود که دیگه نمیخواستم شایدم نمیتونستم ازش جدا بشم. وقتی با یه نفر لب تو لب میشی، خوشبو بودن دهنش لذت عجیبی به آدم میده. این مرد اصلا انگار ساخته شده بود که پِرفِکت باشه.
× جووووون. دختر حالمون رو خراب کردی. کاش خدا یکی از همینارو تو دامن ما مینداخت. بعدش چی شد؟
لباش رو که از لبام جدا کرد یه لبخند زیبا نشست رو صورتش. چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت. میگفت اگر بتونی ده ثانیه به چشمایِ یه نفر خیره بمونی حتما عاشقشی.
ده ثانیه که هیچی، من تمام روز هم اگه به چشمایِ مشکی و خوشکلش نگاه میکردم برام کم بود.
× خوشکله، تو که بدجور بندو آب دادی همون موقع. یارو انگار خیلی کار کُشته بوده.
+نمیدونم!! اما هر چی که بود بدجور دلمو بهش باختم. شایدم چون شوهر سابقم یه مفت خورِ تنِ لش بود وقتی فرهاد بهم محبت میکرد اسیرش شدم.
آخرِ هفته شدو منم آماده شدم تا برم پیشش و با دخترش آشنا بشم. فکر میکردم وقتی برم فقط خودش و دخترش خونه باشن، اما در کمال تعجب وقتی در رو باز کرد، یه دختر خوشکل و خوش برو رو کنارش ایستاده بود. تو اولین برخورد به طبیعی بودنِ زیبایی و جوونی دخترِ بدون اینکه باهاش آشنایی داشته باشم حسودیم شد. به عنوان خواهرِ همسرِ مرحومش معرفیش کرد. اسمش نگین بود.
دروغ چرا!!؟ بعضی وقت ها که رفتارِ فرهاد رو با خودمون میدیدم که عین شاهزاده ها باهامون رفتار میکرد با خودم میگفتم: یعنی این رفتارش طبیعیه؟اصلا مگه همچین مردایی هم وجود دارن؟نکنه همش ادا و اطفار باشه؟
همه چی خیلی خوب و عالی بود اما یه حسی مثلِ خوره داشت وجودم رو میخورد. نگاه هایِ نگین و فرهاد اذیتم میکرد. حسِ زنونه ام بهم میگفت این نگاه ها، یه حسِ عجیبِ دوست داشتن درونشِ. میدونستم این شَمِّ زنونه ام هیچوقت اشتباه نمیکنه.
مدتی که گذشت، مثل دیوونه ها با خودم کلنجار میرفتم تا اینکه تصمیمم رو گرفتم. نمیتونستم ریسکِ اینکه فرهادو از دست بدم به جون بخرم. باید یه کاری میکردم، چون میدونستم زیاد طول نمیکشه که حسِ اون دو نفر نسبت به هم عیان بشه.
× بگو ببینم چیکار کردی؟ دختر تو که نفسم رو بند آوردی!
-از سلاحی که هممون در اختیار داریم استفاده کردم.
× یعنی چی؟
+سلاحِ ما خانوم ها لایِ پاهامونِ عزیزم. کسی موفق میشهِ که ازش به بهترین نحو استفاده کنه.
× به قول بچه ها: چیزِس کِرایست. عجب حرکتی زدی پس.
+حسابی خودم رو براش آماده کردم. منتظر نموندم و مستقیم رفتم محل کارشو با خودم آوردمش هتلِ مجللی که از قبل رزرو کرده بودم. همه چی رو اینقدر بی نقص برنامه ریزی کردم که نتونه از چنگم قِسِر در بره.
بدونِ اینکه بهش مهلت بدم فکر کنه، بردمش سمتِ وانِ حموم و از خجالتش در اومدم.
گوشیش رو ازش گرفتم تا مثلِ یه بچه آهو اسیرش کنم. انصافا هم خوب از عهده ش بر اومدم.
فکرم رفت سمتِ عشق بازی های اونشب. توی ذهنم یه بار دیگه مرورشون کردم.
پشتم رو بهش کردمو روی تخت دراز کشیدم. یه دستش رو از زیرِ گردنم عبور داد و دست دیگه اش رو گذاشت رویِ سینه ام. خیلی با حوصله سینه هام رو ماساژ میداد. نفسای گرمش که به پشت گردنم میخورد، حس فوق العاده ای بهم میداد. کونم رو رویِ کیرش تکون میدادم. فکر میکردم چون همین چند لحظه پیش ارضا شده و آبش اومد، احتمالا خسته س و طول میکشه که کیرش دوباره بلند بشه. اما بازم سورپرایز شدم. تو همون چند ثانیه اول کیرش کامل شق شد. با خودم گفتم: پس این همه مدت مشکل از کمر اون مردایِ تویِ زندگی من بوده.
دستم رو به کیرش رسوندمو آروم با ضربه هایِ پشتِ سر هم به کسم میزدمش. چقدر لذت بخش بود. هم سرِ کیرش رو کمی خیس کردم و هم سوراخِ کُسم رو. یواش یواش کیرش رو فرستادم داخلم. یه آهِ شهوتناک کشیدمو خودم رو رویِ کیرش جلو و عقب میکردم. با پیچ و تاب دادن کمرش هماهنگ با من کیرش رو کامل داخل میکرد و بیرون می آورد. منو کمی به سمتِ جلو حرکت داد و خودش هم روم دراز کشید. دستاش رو از زیر سینه هام عبور دادو منو کمی به سمت بالا هدایت کرد و سریع تلمبه میزد. کمی که گذشت دستاش رو ستون کرد و زمانِ ورودِ کیرش به داخل کُسم، با تماسِ بدنمون به هم صدایِ اعجاب انگیزِ سکس، تویِ اتاق طنین انداز شد. ضربه هاش محکم و محکمتر میشد و صدایِ من دیگه عملا تبدیل شد به جیغ کشیدن.
خوب بلدم تویِ سکس به طرفِ مقابل انگیزه بدم. با صحبت های سکسی و تعریف از خوب بودنش حسِ نر بودن رو درونشون زنده میکردم. حسِ بی رقیب بودن برای جنسِ مذکر، لذت بخش ترین قسمتِ سکس حساب میشه.
+آخ عشقم پاره ام کردی!!
این بدن همش مالِ خودتِ. قرار نیست که جایی برم. گاییدن این بدنِ سکسی فقط از تو بر میاد فرهاد.
از روم بلند شد و کمرم رو گرفت تا بالا بیام. به حالت داگی که شدم کیرش رو دوباره فرستاد داخل.
-کیرم رو دوست داری؟ آره؟ تا حالا این کس یه کیر واقعی به خودش ندیده که اینقدر تنگه مگه نه؟
با حرفاش فهمیدم که راه رو درست رفتم. تونستم خشمِ مردونه ش رو بیدار کنم. چیزی که خودمم عاشقش بودم.
در ظاهر من اسیرِ دستایِ مردونه ش بودم اما در واقعیت یه حیوون وحشی رو اهلی کردم.
متوقفش کردم و ازش خواستم تا دراز بکشه. رویِ کیرش
نشستمو با تکون دادن و چرخش کمرم رویِ کیرش سعی داشتم بیشترین لذت رو بهش هدیه بدم. تویِ چشماش نگاه میکردم تا از درون تسخیرش کنم.
× هوی خانومی!!کجایی؟ به چی فکر میکنی؟
+هیچی. فعلا کافیه. بقیه ش رو شب براتون تعریف میکنم.
خیسِ خیس شده بودم. خودم رو رسوندم به سرویس بهداشتی و رفتم داخل. درو قفل کردمو شلوار راحتی که پام بود رو تا زانو دادم پایین. انگشتم رو خیس کردمو میکشیدم رویِ چوچولم. به خاطر اینکه کسی نفهمه صدام رو تویِ گلوم خفه کردم. یاد آوری خاطره هایِ سکس با فرهاد، بدجوری آتیش به جونم انداخت. انگشتم رو داخلِ سوراخِ کُسم کردم به تصور اینکه کیرش داخلمه. همینقدر هم برام کفایت میکرد تا حسِ خوبی داشته باشمو با لذت ارضا بشم.
جلو آینه ی سرویس ایستاده بودمو خودم رو تماشا میکردم که یه نفر از پشت محکم موهام رو کشید. عقب عقب رفتمو چسبیدم بهش. یه تیکه آهنِ تیز گذاشت زیر گردنم.
× جنده خانوم شنیدم با داشی میپری؟ حیفِ این کونِ خوشکل میاد بیفته دستِ اون چلاغ؟
+تو رو خدا آروم باش. من نه با کسی کاری دارم نه اینجا کسی برام مهمه. پس مواظب باش.
دستش رو گذاشت رویِ لمبره ام فشارش میداد. دختر تو چه تیکه ای هستی. آبِ کُسم راه افتاد.
خیلی خب. اول اون آهن رو از رو گردن من بردار هر کاری گفتی انجام میدم.
جون به جونت کنن معلومه جنده ای. دوزاریت افتاده که کجا اومدی.
داشت ولم میکرد که مچ دستش رو گرفتمو پیچوندم و بردم پشتش. تیکه ی آهن از دستش افتاد.
اینار اون پشتش به من بود و چسبیده بودم بهش. زیرِ چونه ش رو گرفتمو سرش رو سمت عقب کشیدم.
فکر کردی همه خوشکلا دست و پا چلفتی ان؟ میدونی من تو چه جهنمی بزرگ شدم؟ اونجا از بس خوفناک بود حیوونا میترسیدن پا بزارن. حالا تو لاشی خانوم میخوای از من باج بگیری؟من واسه آدم حسابیا شهرزاد خانومم وگرنه اونجایی که من ازش اومدم بهم میگن شهین زبل.
غلط کردم شهین جون. دستم شکست. گوه خوردم. شما ببخش.
به آرمان های امام راحل قسم اگر الان تو مودش بودم همینجا چنان پارَت میکردم که رو دست راه بری. هلش دادمو محکم خورد به دیوار و فرار کرد.
رو تختم دراز کشیده بودم که شهره اومد کنارم.
× شنیدم بدجوری گرد و خاک کردی امروز. خوشم اومد. انگار جنم داری.
شهره جون تا کسی پا رو دمم نزاره کاریش ندارم. اون اُزگل هم خودش سیرسشِ ما شد.
× حالا بیا پایین ادامه بده ببینم آخر قصه ات چی شد.
+چه میخواستی بشه. مرد ها رو جون به جونشون کنی مردن دیگه. آخر کاری که نباید رو انجام میدن.
× مگه چیکار کرد؟
از طبقه ی بالای تخت اومدم پایین و جلوش نشستم. بشین تا برات بگم.
خواهر زنش ازدواج کرد و منم به خیال خودم میتونستم یه نفس راحت بکشم. خوشحال بودم که رابطمون سطحش بالا میره. هیچی براش کم نزاشتم. تنها نکته ی منفی رابطمون این بود که راجع به گذشته م چیزی بهش نگفتم.
بعد از ازدواجِ نگین انگار یه جورایی باهام سرد شد. شاید عشقی که منم میدونستم بینشون وجود داره رو تازه فهمیده بود. به هر حال نمیدونم چه اتفاقی افتاد که کلا رابطمون رو تحت الشعاع قرار داد. به زور جواب تلفن هام رو میداد و همدیگه رو میدیدم. من عاشقش بودم و وقتی یه نفر رو از ته دل بخوای دست به هر کاری میزنی.
بعد یه مدت شنیدم که نگین با شوهرش زدن به تیپ و تاپ هم. میدونستم از همون وقتی که مادرمون مارو پَس انداخت، بختمون رو سیاه نوشتن.
براش ناز کردم، قهر کردم، دوباره بعد کلی خواهش بخشیدمش، اما یه چیزی درست نبود.
وقتی دلت جایِ دیگه گیر باشه، آسمونم به زمین بیاد نمیشه کاری کرد. دو سه بار پیش اومد که با هم قرار میزاشتیم و اون کنسلش میکرد. دوباره از نو شروع میکرد به التماس کردن و منِ ساده هم قبول میکردم. میخواستمش دیگه. چیکار میتونستم بکنم با این دل بی صاحاب.
بارِ آخر که گفت نمیتونه بیاد حسابی از دستش شکار شدم. رفتم تا دیگه واسه آخرین بار سنگام رو باهاش وا بکنم.
کلید انداختمو رفتم داخل. هیچکس خونه نبود. رفتم طبقه ی بالا ببینم تو اتاقش هست یا نه که خشکم زد.
لایِ در کمی باز بود. نگین رو کیرش نشسته بود و همچین بهم پیچیده بودن که انگار قرارِ اخرین سکسشون باشه. دنیا رو سرم خراب شد. همونجا فهمیدن که انتخابش رو کرده و اون من نبودم.
عشقم رو دیدم که داره با تمامِ وجود از یکی دیگه کام میگیره.
× ای من ریدم به نسلِ هر چی مردِ. کسکش چطور دلش اومد تو رو بازیچه ی خودش بکنه؟ منو باش که از خدا همچین مردی خواستم. خدایا اون قضیه فعلا کنسلِ.
شهره دستش رو رسوند به صورتم و اشکام رو پاک کرد.
بی بُته ببین چه به روزِ دخترِ بیچاره آورده. حالا چیکار کردی؟
نه توانِ برگشتن داشتم. نه توانِ اینکه برم جلو. چند لحظه که تو بغلِ هم خوابیدن، نگین بلند شد و رفت تو حمام.
رفتم داخل. تا منو دید شوکه شد.
-اینجا چیکار میکنی؟
خون جلو چشمام رو گرفته بود. نمیدونم پارچ آب بود یا گلدون، که برداشتمو پرت کردم سمتش. ناغافل خورد به سرش و پهن شد کفِ اتاق. همون چیزی که باهاش زدم تو سرش رو برداشتمو گذاشتم تو کیفمو فرار کردم.
عینِ دیوونه ها فقط میدوییدم. بعدش که آمارش رو گرفتم فهمیدم که حالش زیاد میزون نیست. با اینکه میتونستم فرار کنم اما به عذاب وجدانش نمی ارزید. چند روزی رو فراری بودم تا اینکه رفتم کلانتری و خودم رو تحویل دادم.
× ای دادِ بیداد. میگم یارو نمیره شر بشه؟
-واسه من که مُرده. دیگه نمیخوام تا آخر عمر ریختش رو ببینم.
سرم رو که خوب چرخوندم و اطرافم رو نگاه کردم دیدم بیشتر از ده تا آدم با دهن های باز دارم منو تماشا میکنن.
+فیلم سینمایی خوبی بود نه؟ تموم شد دیگه، برید ردِ کارتون.
خوابیدمو چشمام رو بستم. صبح با صدای شهره بیدار شدم.
دختر پاشو ببین چی شده؟
چی شده؟
افسر نگهبان داره صدات میزنه. میگه مثل اینکه یارو که زدی ناکارش کردی اومده ملاقاتت.
+سرِ کاریه؟ پس یعنی مرخص شده؟
نه به جون بچه هام. بیا خودت ازش بپرس.
صورتم خندون شد و مثل کسی که میخواد پرواز کنه رفتم سمتِ در.
× چی شد پس؟ تو که نمیخواستی تا آخر عمر ریختش رو ببینی؟
+حالا من یه زری زدم. تو زیاد جدی نگیر.
.
.
.
پایان

نظر بدید و لایک کنید. حتما میخونم و اگر فرصتی بود جواب میدم

نوشته: blue eyes

دکمه بازگشت به بالا