لکه ننگ

 با هم همکلاس بودیم . تو دانشگاه . من بودم و اون چهارتا تا دختر . همه هم هم سن بودیم . من و سیمین و سارا و ساناز وزیبا . اونی که از همه با اخلاق تر و زیبا تر بود زیبا بود . منم که اسمم بابکه خیلی خوش تیپ و سر حال بوده و همه دوست داشتند که با هام دوست باشن . اون سه تایی که اسمشون با حرف س آغاز می شد خیلی دوستم داشتند و به من اظهار علاقه می کردند . حتی راضی شده بودند خودشونو در اختیار من بذارن ولی من قبول نکرده بودم . در عوض بعد از این که فارغ التحصیل شدیم از اونی که خوشگل تر بود و متین تر تقاضای ازدواج کردم و اونم پذیرفت . من و زیبا با هم از دواج کردیم و اون سه تا هم ازدواج کردند ولی از بس جنسشون شیشه خرده داشت هر سه تاشون یه سال نشد که بیوه شدند . البته بیوه مطلقه . رفت و آمدشون با ما رو قطع نکرده بودند . ازشون خوشم نمیومد . نمی دونم چرا حتی اون موقعی که با شوهرشون به ما سر می زدند بازم جلف بازی در می آوردند . من و زیبا پس از تموم کردن درسامون هر دو مون دبیر شدیم . دبیر زبان انگلیسی ولی اون سه تا در پذبرش استخدامی رد شدند و با توجه به این که پدرای پولداری داشتند زیاد براشون مهم نبود .. من و زیبا خوشبخت بودیم . بعد از دو سال ازدواج اون تازه بار دار شده بود . تابستون بود و منم شاگرد خصوصی داشتم . نزدیک امتحانات تجدیدی بود و واسه همین همراه خونواده پدر زن نتونستم برم مشهد و عیالو فرستادم تا از طرف من نائب الزیاره باشه . همون روزی که رفتند زنگ در خونه مون به صدا در اومد و سر و کله اون سه تفنگدار پیدا شد . سه تایی خودشونو مث جنده های سر خیابونی آراسته بودند . هرکدوم کون داشتند به اندازه یه سینی بزرگ که انگاری داشت شلوارجینشونو می ترکوند و می خواست بزنه بیرون
 -دعوتمون نمی کنی بیاییم داخل ;/;
 -آخه زیبا نیست رفته سفر
-چه بهتر
 -یعنی چه مگه شما واسه دیدن اون نیومدین .
 -چه فرقی می کنه . مگه یادت رفته ما با هم همکلاسای قدیمیم . آدم که این قدر خسیس نمیشه . یه چایی آب انبه ای آب اناری .. از این آب میوه ها که همیشه تو خونه تون پیدا میشه . از اون طرف شهر اومدیم این طرف شهر این جوری ازمون پذیرایی می کنی;/;  صبر کن زیبا بر گرده بهش میگم .
 دعوتشون کردم بیان داخل . واسشون شیرینی و آب انار آوردم . یکیشون گفت یه لیوان آب میخواد رفتم واسش آب آوردم
-بابک جون این آب انبه روخودت بخور . من فعلا هوس آب کردم .
 -سیمین تو همیشه هوس آب داری .
 -چیکار کنم سارا جون دیگه از ریشه خشکیده ایم دیگه مگر این که این آقا بابک بهمون آب بده .
-بچه ها منم هستما .
-اوخ ساناز جون تو دیگه چرا . تو که تازه از شوهرت جدا شدی ..
از طرز صحبتشون خوشم نمیومد .
-بفرمایید خانوما آب میوه و شیرینی و آبتونو میل کنین
-به! آقا بابکو…. محترمانه داره عذر ما رو میخواد چهار سال با هم تو یه کلاس بودیم . یعنی اگه تو چند تا کلاس هم بودیم با هم بودیم ..
 نزدیک بود دستشونو بگیرم و بندازمشون بیرون که دیدم سرم داره گیج میره .. افتادم زمین دیگه هیچی حالیم نشد . آخرین جملاتی رو که پس از بیداری به یاد می آوردم این بود که داشتند می گفتند بچه ها اثر کرده زود باشین زود باشین .. وقتی هم که بیدار شدم خودمو در یه وضعیت آشفته دیدم . نفهمیده بودم که چه بلایی سرم اومده . انگاری که منو لخت کرده باشن و باهام ور رفته باشن . یواش یواش یادم اومد که اون سه تا شیطان اینجا بودند. زود به تمام سوراخ سنبه های خونه سرک کشیدم . همه چی سر جاش بود . شکر خدا دزدی نکرده بودند . هنوز خوابم میومد . گرفتم دوباره خوابیدم تا اوایل شب که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم .ساناز بود .
-خوش گذشت بابک ;/; آدرس آپارتمان مجردی ما رو که بلدی . تو میای اینجا یا ما خودمون بیاییم
 -واسه چه کاری ;/;  اصلا بعد از ظهر چه بلایی سرم آوردین ;/; تمام تنم داره می سوزه . هنوزم خواب دارم سرم گیج میره .
سارا گوشی رو از دستش گرفت و گفت اگه بیای پیش ما قول میدیم که خوابت بپره و حالت جا بیاد . الان ساله که داری به ما نه میگی . خیلی بیرحمی بابک .. یه ساعت دیگه یه راننده آژانس یه امانتی واست میاره اون وقته که قدر ما رو بهتر می فهمی . اون امانتی که به دستت رسید خودت واسه مون زنگ می زنی . دیگه اون وقت حوصله شو نداریم بیاییم اینجا . خودت باید پاشی بیای پیش ما
-خفه شین آشغالا .
 گوشی رو گذاشتم .یه ساعت بعد یه سی دی یا همون نوار دی وی دی رسید به دستم . منو بیهوش کرده بودند و طوری صحنه رو ردیف کرده بودند که انگاری دارم باهاشون حال می کنم . روی تخت روی زمین . با یکیشون با دوتا و با سه تاشون .. من که یادم نمیومد چیزی گفته باشم ولی یه ناله هایی می کردم که شبیه  سوز هوس بود . بی انصافا در اکثر این صحنه ها طوری جلو صورتمو پوشونده بودند که بیننده نفهمه که من خواب و بیهوشم . حتی یه صحنه که چشای بسته ام مشخص شده بود یه حالتی شبیه به خماری هوس رو داشت . در یکی از این صحنه ها ساناز رو کیر من نشسته بود و سارا هم کوسشو گذاشته بود رو دهنم . براشون زنگ زدم
-منظورتون از این کارا چیه .
-هیچ منظوری نداریم بابک جان فقط خیلی زشته آدم تا سر زنشو دور ببینه با دوستاش رو هم بریزه . ماشاءالله برم اشتها رو نه یکی نه دو تا اونم سه تا .
 -دارین منو تهدید می کنین ;/;
 -چه تهدیدی ! هرکی خربزه می خوره باید پای لرزش هم بشینه .
 پاشدم رفتم اونجا . سه تایی شون بازم خودشونو ردیف کرده بودند . این بار کمتر مالیده بودند .
-مثل این که این جوری بیشتر می پسندی بابک جون . تو ما رو لخت می کنی یا خودمون لخت شیم
-خفه شین بچه ها
-ما بچه نیستیم خانومیم .
-هرکی این فیلمو ببینه متوجه می شه که دست سازیه و من بیهوش بودم .
 -شاید حق با تو باشه زیبا که از سفر بر گشت بهش نشون میدیم ببینیم نظر اون چیه . حالا چی میگی ;/;
-خواهش می کنم بچه ها . به همون نون و نمکی که با هم خوردیم قسمتون میدم دست از سر من و زنم بر دارین . اون بار داره . اگه این فیلمو ببینه دق می کنه . واسه بچه هم خوب نیست .
 -تو باباشی من دیگه لال شده بودم . اصلا نمی تونستم حرف بزنم . اومدن طرف من . محترمانه داشتن بهم تجاوز می کردند و ازم کاری ساخته نبود . دونفرشون باهام ور می رفتند ساناز رفته بود آشپز خونه یه خورده خوردنی بیاره
-اوخ عزیزم بیا ببین سیمین واست چه جوری تب کرده . ساله که منو کشتی تو . تو از یه اسب وحشی هم سر کش تری بیا و ببین که مردا واسه ما دارن سر و دست می شکنن و ما کف کرده توییم .. این قدر بیحال نباش . تکون بخور . بریم رو تخت .;/; حموم ;/; یا همین جا خوبه ;/; فعلا همین جا می مونیم تا یه خورده حالت جا بیاد . وقتی زیبا رو مجسم می کردم که متوجه این جریانات بشه و در مورد من چه بر داشتی می کنه داشتم آتیش می گرفتم . روزمین دراز شده بودم . سیمین داشت کیرمو ساک می زد و سارا هم کونشو گذاشته بود رو دهنم
-بابک عزیزم . لیس بزن ببین چقدر خوش طعمه ;/;  بوی یاس میده . همون بویی که ازش خوشت میاد .
از ناچاری و این که زودتر از شرشون خلاص شم زبونمو کشیدم رو کوسش . کوسش خیس خیس بود . کیرم مگه چقدر می تونست مقاومت کنه . شق شده بود .
 -ووووووییییی سارا ببین چقدر دراز و کلفت شده . دوبرابر مال شوهر سابقمه .
 -راست میگی از مال شوهر منم خیلی قبراق تر و کلفت تر نشون میده .
سیمین رو کیرم نشست . بااین که از این عمل نفرت داشتم ولی لذت می بردم . با این حال حواسمو بردم جای دیگه که آبمو تو کوس سیمین خالی نکنم
 -نترس بابک ما این قدر نامرد نیستیم . هیشکدوممون بار دار نمیشیم . از اول ازدواج تا حالا که مطلقه هستیم داریم قرص ضد بار داری می خوریم . گور پدر بچه و پدر بچه . دوروز دنیا رو می خوایم بی سر خر حالشو ببریم
 -آهههههه نههههههه سیمین نهههههه
-آرررررررره بابک این کوسسسسس منه که روسر کییییییرررررت نشسته
 -سیمین چقدر خیسسسسسه
-از خودت بپرس نامرد ساله که بهت میگم مال خودت , تازه امروز راضی شدی و داری حال میدی . چون زنت رفته سفر با خیالی راحت داری باهامون حال می کنی . زبونم لال شده و حال نداشتم دیگه باهاشون یکی به دو کنم .. سارا از هوس کوسشو به دهنم می مالید و منم با بی میلی کوسشو میک می زدم . سیمین جیغ می کشید .
-واییییییی بابک بیرحم چطور دلت اومد این همه مدت منو از کیرت بی نصیب بذاری .. بااین که گفت بار دار نمیشه ولی دوست نداشتم خالی کنم . یه دوری رو من زد که موقع گاییده شدن بتونم کونشو ببینم .
 -زیبا میگه تو عاشق کون چاقی . ببین و حال کن . از کون زیبا هم گنده تر و خوش تر کیب تره . اینو راست می گفت ولی من کون عیالمو می خواستم
 -آههههههه نههههههه سیمین چیکار می کنی
 -دارم آتیشت می زنم
-آیییییی آی آی آی ببین بابک من دارم همش فعالیت می کنم یه تکونی به کیرت بده دیگه . نکنه دلت واسه کوس زیبا تنگ شده . ببین کوس ما هم خیلی زیباست . تازه اون بار داره و تا چند وقت دیگه کوسش پت و پهن و زشت میشه .
 یه نعره ای کشید که ساختمون به خودش لرزید . اون ارگاسم شده بود . کاری کرد که دیگه نتونستم جلو گیری کنم . کونشو روکیرم نگه داشت و اونو به صورت دایره ای می گردوند .
 -بریز خالی کن . نترس عشق من .. چقدر دلم میخواست و میخواد اون آب کیرتو ببینم و بخورم ..
 دیگه نتونستم خودمو نگه داشته باشم . چند برابر اون چه که فکرشو می کردم خالی کردم تو کوس سیمین دست خودم نبود . جز این هم راهی نداشتم . یه خورده از آب های بر گشتی از کوس سیمین ریخت رو شکمم .
-سارا ساناز بجنبین نباید یه قطره اش حروم شه .
 ساناز از در غیب پیداش شد و سه تایی شون افتادن رو شکم من زبونشونو می کشیدن روشکمم و کیرمم میک می زدند و حسابی تمیزم کردند . حتی چند قطره آبی رو که از کوس سیمین در حال بر گشت بود بازم لیس زدند و قورتش دادند . منو بردند رو تخت . این بار سیمین غیبش زد وسارا افتاد رو کیرم . کیرم نه مثل اول ولی بازم سر حال شده بود . سارا هم ارضا شد و من این بار کمتر تو کوسش خالی کردم . خسته شده بودم . هرچند فشار رو دوش زنا بود ولی عصبی بودن خسته ام می کرد . البته کیف هم می کردم . این طبیعی بود که لذت ببرم ولی نه به اون درجه ای که با تمایل باشه . نمی دونم چرا هر کی که به ار گاسم می رسید منو ول می کرد و می داد دست اون دونفر دیگه . این بار نوبت ساناز بود که به من تجاوز کنه .. اون بیشتر از بقیه با من حال کرد و بهم حال داد . سینه هاشو گذاشت تو دهنم و منم واسش میک می زدم دیگه جایی واسه عرض اندام سیمین باقی نمونده بود و اونم رفت یه قبرستونی پیش سارا .. خودشو انداخت رو من و با بوسه های داغش شهوت منو زیاد کرد . دستمو انداختم دور کمرش و خودمو از  پایین به بالا به کوسش می کوبیدم .
 -اوخ ساناز تو چقدر خوش شانسی . بابک داره خودش تو رو میگاد
 -رفقا حسادت نکنین . همه با هم دوستیم . اگه اون حالا داره به من حال میده واسه اینه که شما بهش حال دادین و هواشو داشتین .
 -بابک جون بزن کوسسسسسم داره آتیش می گیره . به حرف اونا توجه نکن کارتو بکن .
 ساناز خوشگل تر و هوس انگیز تر از اونا بود . انگشتمو می کردم تو کوسش و میذاشتم تو دهنم و با این کارم هوسشو زیاد می کردم . دست از جیغ زدن بر نمی داشت زبونم باز شده بود . 
-ساناز لب بده لبتو میخوام . جوووووون ..
 یه لحظه دوباره فکرم رفت پیش زیبا . ازخودم خجالت کشیدم . رفتم تو فکر و شل شدم ولی ساناز داشت همچنان منو می گایید
-بچه ها چش کردین ساکت شد . فیلش یاد هندوستون کرد .
 واسه این که زود تر از شرشون خلاص شم دوباره ادامه دادم . ساناز حشری رو هم به ار گاسم رسوندم . این بار من رفتم روی طرف و با چند تا ضربه کار ساز و نهایی آب کیرمو ریختم توی کوس ساناز و همونجا افتادم . خواستم بر گردم خونه ولی نذاشتن . سرم درد گرفته بود . هرچند دفعه دوم و سوم خیلی کم خالی کرده بودم ولی احساس ضعف می کردم . تا صبح هر بلایی که دوست داشتن سرم آوردن . وقتی هم که می خواستم برم گفتند بازم از این طرفا میای دیگه . وقتی گفتم نه .. گفتند دیشب که خیلی حال کردی . تا صبح نخوابیده بودیم . چند تا نوار دی وی دی هم دادن دستم .. وقتی رفتم خونه دیدم یه چند ساعتی از جریانات دیشب هم فیلمبر داری شده این بار با شفافیتی بیشتر و تحرک من  و حتی گاهی حرف زدن از سوی من . غروب واسم زنگ زدند و ازم دعوت کردند
-نوار تکمیلی رو دیدی ;/;  خوشت اومد ;/;  
 دیگه حسابی ازم باج می گرفتند و باج خواهی اونا همون کیر خواهیشون بود . زیبا بر گشت و این وضعیت ادامه داشت . خسته شده بودم . نمی تونستم بیشتر از این اونم نا خواسته به زیبا خیانت کنم . هر چند بسیاری از مواقع لذت هم می بردم ولی این لذتو نمی خواستم . می خواستم به زیبا جریانو بگم دیدم بار داره . زایمان کرد . خواستم بگم دیدم که داره به دختر کوچولوی ناز و خوشگلمون شیر میده . پنج شش ماهی گذشت و شیر مادر کم شد و از شیر خشک و چیزای دیگه به عنوان نیروی کمکی استفاده می شد . دیگه تصمیممو گرفتم . حقیقتو به زیبا گفتم . انتظار بر خوردی منطقی از اونو داشتم که درجا یکی همون اول گذاشت زیر گوشم .
 -من به وفای تو می نازیدم . همه جا به تو افتخار می کردم . فکر می کردم تو تنها مرد با وفای دنیایی ولی حیف اشتباه می کردم . چقدر ساده و احمق بودم که این همه مدت داشتی فریبم می دادی . دروغگو . حالا داری واسم داستان تعریف می کنی ;/; این حرفتو این دروغ تو به درد فیلمنامه نویسی هم نمی خوره
-زیبا من بیگناهم
-حالتو کردی کیفتو کردی اون وقت میگی من بیگناهم ;
-من ترسیده بودم چیکار می کردم .
 از سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعریف کردم . خدا پدرشو بیامرزه که همه رو گوش کرد و می دونستم که با اون حافظه قوی که داره همه رو به خاطر سپرده ولی افسوس که قبول نمی کرد . اون رفت خونه باباش . منم رفتم خونه اون سه تفنگدار ها . دیگه بهم اطمینان کرده بودند و کلید رو در اختیارم گذاشته بودند .. موضوع رو به صورت نصفه و نیمه واسشون گفتم . نگفتم که دیگه پیش زیبا گفتم که اونا نقشه چیدند تا منو به این روز فلاکت بار بندازن .
-دخترا البته باید بگم خانوما من امروز از شر زیبا خلاص شدم . گفتم که نمی تونم با یه زن باشم و دوست دارم با شما حال کنم . این جوری بهتره چهار تایی مون با هم زندگی می کنیم . اصلا من و زیبا برای هم ساخته نشده بودیم این حرفا رو که می زدم مثل خر کیف می کردند . قبل از این که لخت شیم ازشون تشکر کردم و گفتم
– بچه ها خوشگلای نازنین . ازتون ممنونم که با این نقشه ای که چیدین بهم نشون دادین که این زن زیبا با اخلاق نازیباش به دردم نمی خوره . من امشب خوشبخت ترین مرد دنیام . می خوام به اونی که این فکر به سرش افتاده که این نقشه رو بچینه با بیهوش کردن من ازم فیلم بگیره شیرینی بدم و فقط تا فردا صبح با اون باشم .
 ساناز گفت این فکر من بوده . سارا گفت نه اول من گفتم . سیمین فریاد زد خفه شین دروغگوها . یادتون رفته ;/;  زیبا که می خواست بره مشهد زنگ که زد گوشی رو من گرفتم اون با من خداحافظی کرد این فکر تو سر من افتاد . واسه یه کیر خوردن چرا رفاقتمونو بهم می زنین ;/; این من بودم که ترتیب کا را رو دادم وحدود نیم ساعت داشت از ریزه کاریهای کاری که کرده بود می گفت .
-سیمین جون این قدر حرص و جوش نزن . من خودم می دونم تو حقیقتو می گی . باشه به هر سه تاتون می رسم ولی بیشتر به سیمین . دم صبح میرم سراغ اون دو تا . به وعده ام عمل کردم . اون شب بیشتر از هر وقت دیگه ای با لذت اون سه نفرو به ار گاسم رسوندم . صبح روز بعد رفتم سراغ همسرم زیبا . نمی خواست منو ببینه .
 -عزیزم بذار واسه آخرین بار از خودم دفاع کنم . درسته من گناهکارم ولی به خاطر تو حاضرم هر کاری بکنم . حاضرم بمیرم . من عذاب کشیدم . شکنجه زیادی تحمل کردم 
 -من بمیرم بابک اگه من همچین شکنجه ای می شدم تو منو می کشتی .
–خواهش می کنم زیبا . این فیلمو ببین . این فیلم سکسی نیست ولی با ترفند خودشون دستشونو رو کردم . قبل از این که تکشونو بزنن پاتک زدم . با همون حیله خودشون باهاشون جنگیدم . فقط یه بار ببینش . من از زندگیت میرم . شایدم خودمو کشتم . دلت میخواد دختر کوچولوت یتیم شه ;/;
 با این که اهل اشک و گریه نبودم ولی احساساتی شده مثل ابر بهار اشک می ریختم . از خونه رفتم بیرون . موبایلم زنگ خورد . زیبا بود .
-بیا باهات کار دارم .
 تنها بود سرشو انداخته بود پایین
 -بابک خیلی ساده ای . فکر نمی کردم این قدر ساده و احمق باشی .
 -همین حالا اگه اولین فیلمی رو که ازت گرفتم بهت نشون بدم اون وقت می فهمی که جریان چیه ولی حیف که زننده هست . شاید اون موقع طور دیگه ای فکر می کردی . حالا این زیبا بود که اشک می ریخت و منم با هق هق او گریه می کردم . اونو در آغوش گرفته و بوسیدمش . یواش یواش آشتی کردیم .
-صبر کن با این سه تا ولد چموش کار دارم .
زنگ زدم یه آژانس بیاد . یه نسخه از رو نوار اصلی که از صحبتا و اعترافات اون سه تا و مخصوصا سیمین بر داشته بودم رایت کرده و دادم دست راننده وآدرسو بهش دادم گفتم که بده به دست صاحب خونه . یک ساعت بعد زیبا واسشون زنگ زد . دوستان قدیمش افتاده بودن به پاچه خواری ولی زیبا ول کنشون نبود
-حیف که الان غروبه ولی از همین الان تا فردا صبح مهلت دارین که کاسه کوزه هاتونو جمع کنین و از این شهر برین به هر قبرستونی که دوست دارین وگرنه فردا همین موقع باید خودتونو پشت میله های زندان ببینین … پایان .. نویسنده .. ایرانی نوشته شده در اوایل فروردین

دکمه بازگشت به بالا