ماجرای ختنه ی رضا
سلام من رضا هستم الان ۱۴ سالمه و چون پدرم ارتشی هستش شهرهای زیادی رو جابه جا میشیم،من یه داداش بزرگتر به اسم حسین دارم که ۴سال ازم بزرگتره و یه خواهر دارم که ۶سال ازم کوچیکتره، زمانی که این داستان برام اتفاق افتاد ساکن شهر قصرشیرین بودیم، کلا تو خانواده پدری ما رسمه که پسرهارو تا موقع مدرسه رفتن و بعضا کلاس اول و دوم ختنه نمی کنند چون باور دارند باعث مشکلات در ظاهر دودول پسر بچه ها میشه.
زمانی که کلاس دوم ابتدایی رو تموم کردم از برادرم که حرفای پدر و مادرم رو شنیده بود ؛شنیدم که میخوان ختنه ام کنن.
من از حسین پرسیدم ختنه چیه؟ گفت بیچاره قراره حسابی اذیت بشی ، پوست سر دودولت رو میبرن بعدش با نخ بخیه میزنن و تا مدتها باید دامن بپوشی و تازه موقع دستشویی رفتن هم درد شدید خواهی داشت.
منم پرسیدم پس تو رو هم ختنه کردن؟ گفت من ۶سالم بود و تو کوچیک بودی یادتنیست.
من هروقت حسین رو اذیت میکردم با نیشگون کیرم رو فشار میداد و به غلط کردن می افتادم حالا وای به حال اینکه بخوان این بلاهارو سرم بیارن، از شدت تصور دردش خوابم نمیبرد و همش استرس داشتم.تا اینکه چند روز بعد دیدم مادرم داره یه دامن قرمز گل گلی برام میدوزه و شستم خبردار شد که دارم به لحظه موعود نزدیک میشم…رفتم پیشش و گفتم این چیه؟ گفت واسه توئه عزیزم وقتی ختنه بشی باید بپوشی تا خوب بشی…منم پرسیدم ختنه چیه گفت پسرا روی دودولشون یه پوست اضافی هست که اگه برش ندارن باعث عفونت و مریضی میشه، گفتم درد داره ؟ گفت نه سریع انجام میدن و نگران نباش.
ولی ته دلم میدونستم حرفای حسین حقیقت داره و مادرم میخواد من نترسم و گولم بزنه. به حسین گفتم داداش چیکار کنم؟ راهی نداره ازش فرار کنم؟ گفت ببین همه پسرا رو چه بخوان چه نخوان ختنه میکنند و همه دوستامون و پسر های فامیل و پدرها و… ختنه شدن پس بیخودی خودتو خسته نکن، اگه اعصاب بابا رو خورد کنی یه کتک حسابی هم میخوری پس مثل بچه آدم بذار کارشون رو انجام بدن و یواشکی شلوارم رو کشید پایین و کیرمو با دست گرفت و گفت این پوست کله اش رو تا اینجا بر میدارن، گفتم میشه مال تورو ببینم که گفت خفه شو من چون بزرگترم حقدارم مال تورو ببینم، قبلا هم چندبار به کیرم دست زده بود و دست زدنش باعث میشد یه جوری بشم و کیرکوچیکم یکم باد کنه و نیمه راست بشه.
فرداش بابام از سرکار اومد و گفت حاضر شو بریم دکتر و منم رفتم دستشویی و لباس پوشیدم که دیدم حسین هم حاضر شده و دامنم هم دستشه و یه لبخند موذیانه زد و رفتیم سمت مطب… دیدم از تو اتاق صدای گریه و داد و بیداد میاد که یواش به حسین گفتم چه خبره؟ گفت مگه بهت نگفتم چقدر درد داره…
دیدم یه پسر حدودا ۶ساله با دامن سفید با پدرش اومد بیرون و منشی مارو داخل فرستاد.
دکتر یه مرد حدودا۴۰ ساله هیکلی بود که بهم گفت بخواب رو تخت، تخت سفید کنار پنجره بود، که بابام به حسین گفت کمکش کن لباساشو در بیاره، خلاصه بایه شورت رو تخت دراز کشیدم دکتر یه سمت تخت بود و پدرم پایین تخت و حسین سمت مقابل دکتر وایساده بود، بابام دستشو اورد و شورتم رو درآورد و داد به حسین که بذاره تو نایلون لباس هام، دکتر بتادین اورد و کیرم و اطرافشو خوب بتادین مالید، چون قبلا حسین به کیرم دست زده بود الانم که دکتر باهاش ور میرفت یه حالی شدم و کیرم تقریبا راست وایساده بود و حسین نگاهش به کیرم بود و گاهی به من یه چشمک میزد… دیدم دکتر یه سرنگ رو داره پر میکنه و میاد سمتم و دیدم حسین لباش رو گازگرفت و نگاهم کرد، دکتر به بابام گفت پاهاشو محکم بگیر و از حسین هم خواست دستامو نگه داره، پدرم زانوهام رو نگه داشت و حسین هم دستام رو گذاشت رو سینه و محکم نگه داشت دیدم دکتر رفت سمت کیرم ولی نمیتونستم ببینم داره چیکار میکنه فقط یکم با پوست سرش ور رفت و بالا پایین کرد که یهو درد شدیدی رو سر کیرم حس کردم و داد زدم ولی فایده نداشت و حس کردم آمپول رو بیرون کشید که هنوز نفس راحت نکشیدم بودم دوباره امپول رو زیر کیرم فرو کرد و گریه میکردم و داد میزدم که بابام گفت ساکت باش الان تموم میشه و دکتر گفت اگه داد بزنی دوتا امپول دیگه برات میزنم، حسین نگاهشو از موضع عمل برداشت و با دلسوزی نگاهم کرد و منم دستاشو محکم فشار میدادم و دکتر چندبار دیگه سوزن رو درآورد و فرو کرد و من با صدای آروم گریه میکردم و دستای داداش رو فشار میدادم که حسین گفت تموم شد و دستامو ول کرد و با دستش اشکام رو پاک کرد و برعکس همیشه که منو میزد و اذیت میکرد انگار واقعا داش سوخته بود…
دکتر اومد و با چند تا چیز شبیه قیچی و یه تیغ مخصوص شروع کرد به ختنه کردن و درد کمی احساس میکردم ولی وقتی که شروع کرد بخیه زدن داشت از شدت درد جونم در میومد و گریه میکردم و دوستای حسین رو فشارمیدادم ، قشنگ حس میکردم دارن سوزن رو از تو گوشت تنم رد میکنن و دکتر میگفت اگه گریه کنی دوباره امپولت میزنم ولی من تو دلم میگفتم خفه شو عوضی امپول دردش کمتر بود…حسین با نگاهی که انگار حس میکرد چقدر درد دارم محل ختنه رو نگاه میکرد و دستش رو روی سرم میکشید و میگفت الان تموم میشه… الان تموم میشه نترس…
تموم که شد یه امپول دیگه اومد و همشو توی سر کیرم خالی کرد ولی در مقابل درد بخیه زدن تقریبا چیزی حس نکردم و محل ختنه رو با چسب و باند بست و از تخت پایین اومدم و حسین کمک کرد دامن رو پوشیدم و دکتر به بابام گفت فردا براش چسب رو باز کنید که هوا بخوره و زودتر خوب بشه و اومدیم خونه و فرداش که میخواستن چسبو بردارن جونم از شدت درد داشت درمیومد و از اولین دستشویی هم نگم براتون که چقدر وحشتناک بود…
تا ۱۰ روز خونه بودم و حسین حق نداشت اذیتم کنه و بیرون از خونه هم نباید میرفتم و چند بار هم مهمون برامون اومد و …
امیدوارم خوشتون اومده باشه، این داستان واقعی بود نه سکسی!
نوشته: رضا