ماجرای دادن زنم
سلام اسم من مهدی هست و ۳۶ ساله هستم . ماجرا که مینویسم یه مربوط به سال گذشته است . من تا ۳۰ سالگی موفق نشدم ازدواج کنم چون مشغول تحصیلات تکمیلی و آکادمیک و سربازی و پیدا کردن شغل متناسب و مهیا کردن سرمایه برای زندگی مشترک و… بودم و حقیقت اهل هیچ کار خلافی نبودم و نیستم و قبلا فقط دو سه تا دختر داشتم در حد دوستی ساده اونم کاری نه دوست صمیمی در طول عمرم و بقول معروف سرم تو لاک خودم بود و فکر پیشرفت و ترقی بودم چون از نظر وضع مالی خانوادگی پدری جزو طبقه ضعیف بودیم… بگذریم و اصلش را بگم براتون : از طریق یه فامیل با خانمی به اسم سودابه آشنا شدیم و به روش کاملا سنتی با اطلاع بزرگترای دو طرف ازدواج کردیم و اوایل ازدواج حس خوبی به سودابه داشتم اما به مرور حس کردم انگار وصله هم نیستیم و خیلی اختلاف سلیقه داریم … . مشاوره و دخالت دیگران و راهکار هاشون باعث شد تصمیم بگیریم بچه دار بشیم و صاحب یه پسر شدیم . خب نتیجه تجویز دیگران چندان موثر واقع نشد و یه جورایی فقط تحملش میکردم چون مادر بچه مون بود اما حتی سر انتخاب لباس و کوچکترین موضوع ما کاملا متضاد هم فکر میکردیم. گذشت تا یه روز یکی از همسایه ها که فضول محله هم هست موقع خرید از سوپر مارکت منو دید و گفت فلانی لطفا به این فامیلاتون بگو ماشین شون را جلو خونه ما پارک نکنن و آدرس داد که فلان ماشین (رانا مشکی) و من گفتم کی و کجا؟ آدرس داد و تاریخ و شک کردم که غیر مستقیم داره میگه وقتی نیستی کسی میره خونتون و میاد و از نوع حرف زدنش و آمار که میداد متوجه شدم ما چنین آشنایی نداریم . بهش گفتم چشم و من میسپارم کسی از آشناها که میان خونه ما ماشین جلو خونه شما پارک نکنن و رفتم توی فکر و یکی دو روز فکر کردم که چه کنم و رفتم از یکی از کسبه سر کوچه خواهش کردم و بهونه اینکه یکی اومده آیفون ما را دزدیده و میشه فیلم دوربین مدار بسته کوچه را ببینم اجازه گرفتم و همونجا توی مغازه طرف از روی دی وی آر فیلم اون روز و تاریخی که همسایه فضول ما آمار داده بود را آوردم و دیدم ولی کیفیت دوربین خوب نبود اما حرفش بهم اثبات شد و دیدم یکی با اون مشخصات هست و رفت داخل خونه ما و بعد تشکر کردم و فکر این شدم که چطور ثابت کنم که سودابه دنبال حال خودشه و با وکیل مشورت کردم و گفت فیلم و شاهد مرد میخواد حین انجام کار و با مشاور حرف زدم و… ولی خیلی ذهنم درگیر بود و دوست نداشتم زندگیم از هم با بی آبرویی بپاشه و همه ش باید کار به پلیس و دادگاه و بعدش داستان مجازات و… میکشید و دلم رسوایی برای زنم و بچه م نمیخواست. خیلی روزا حوالی اون ساعت که همسایه مون گفته بود میومدم سر میزدم اطراف خونه و میرفتم وقتی ماشین که گفته بود را نمیدیدم . حدود ۴۰ روز بعد تصادفی رمز گوشی سودابه را وقتی حمام بود زدم و فقط یه پیام را دیدم از طرف که نوشته بود ” شب بخیر عزیزم” و سعی میکردم از طریق کنترل رفتار و گوشی سودابه بفهمم که
چه موقع با طرف قرار داره و گاهی تصادفی چند تا پیامها را از گوشی میدیدم که بهم داده بودن و یواش یواش پی بردم بهم علاقه دارن و اسم طرف نیما است و متاهل هست و اونم بچه داره و کوچکترین فرصت که پیش میومد گوشی سودابه را چک میکردم ( وقت دستشویی حمام یا خواب یا شارژ گوشی یا وقتی دستش به بچه و کارای خونه بند بود) و کم کم متوجه شدم انگار که سودابه هم دل خوشی نداره از زندگی و اونم ناراضی هست ولی چیزی به رو نمیاوردم . حالت سختی بود و عالم عجیبی از طرفی بیزار بودم از کارش از طرفی حرف دلش را که به طرف میگفت میفهمیدم حال و روز اونم خوش نیست . بالاخره یه روز وقتی سودابه بچه را برده بود حمام دوستش نیما پیام داد باشه عزیزم فردا صبح ساعت ده و نیم میام پیشت . متوجه شدم فردا برنامه است و قرار خونه ماست و خودم را آماده کردم . صبح الکی بهونه کار رفتم بیرون و آروم برگشتم داخل و منتظر شدم . اول سودابه رفت بیرون با بچه و سپردن به مادرش و برگشت تنهایی خونه . خیلی با خودم کلنجار رفتم خیلی جنگیدم فکر کشتن و گیر انداختن و … همه فکری کردم ولی گفتم بزار حالا که من میدونم کل ماجرا چیه ببینم اینا چه فکری دارن . ساعت ۱۰ونیم آیفون را سودابه زد و درب باز شد و نیما رفت از پله ها بالا و رفت داخل پیش سودابه . سعی کردم خونسرد باشم سعی کردم شر بپا نکنم و فقط دنبال کنم قضیه در چه حدی هست . زمستون بود و هوا سرد بود . بعد از یه ربع یواش یواش از انباری که توش پنهان شده بودم اومدم بیرون و کفشام را در آوردم و آروم از پله ها رفتم بالا و گوشم را چسبوندم به در ورودی حال ولی صدایی نشنیدم . حدس زدم یا حمام باشن یا اتاق خواب و با نهایت ظرافت و یواش در ورودی را باز کردم که صدا نده و پاورچین رفتم داخل حال و متوجه شدم سودابه و نیما رفتن داخل اتاق خواب و اونجا یه موزیک خیلی رومانتیک و لایت با ولم کم از گوشی موبایل شون گذاشتن و مشغول عشق بازی هستن . آروم خودم را رسوندم پشت در اتاق خواب و گوش دادم که چه قربون صدقه ای میرن از همدیگه وچه ماچ بازی با صدا و آبدار و حرفای سکسی میزنن. خواستم برم داخل ولی بازم صبر کردم . یادم اومد با خودم احد کردم فقط صبر کنم تا همه چیز را بفهمم و بعد بتونم دقیق تفسیر کنم و تصمیم درستی بگیرم که پشیمون شدن بعدش اصلا سودی نداشت . از حرفاشون مشخص بود سودابه مشتاق تره و دلش رفته برای اینکه با نیما سکس کنن . سعی کردم از سوراخ قفل در اتاق داخل را نگاه کنم و تا حدود زیادی میدیدم که چیکار میکنن. سودابه با لباس خواب قرمزش که یه تکه یود و بدون سوتین و شورت کنار تخت بغل نیما بود که هنوز کامل لباس در نیاورده بود و بهم لب میدادن و حرف میزدن . نیما پرسید کی دادی خوشگله ؟ و سودابه گفت آخرین بار به خودت دادم و دیگه حال نکردم تا الان و نیما گفت آخی عزیزم خودم جبران میکنم حالت میارم حسابی و سودابه نشست روی تخت و خم شد که برای نیما بخوره و نیما ایستاده بود و شورت از پاش در آورد و سودابه سریع کیر نیما را گرفت و بوسید و کرد دهنش و شروع کرد ساک زدن و بعد چند لحظه گفت نیما کیرت بو کوس میده کی کردی منیر را؟(بعد فهمیدم اسم زن نیما منیر هست) و نیما گفت دیشب به عشق خودت کردمش از کوس و کون و جرش دادم و سودابه گفت جووون بگو پس کیرت دیشب تو آب نمک بوده و خوشمزه تر شده و با صدای بیشتری کیر نیما را مکید و نیما هم همون حالتی که سودابه ساک میزد براش یه خم شد و لباس خواب سودابه را زد کنار و دستش را توف زد و با کون سودابه ور میرفت و میگفت کون فقط کون خودت و امروز میکنم توش و … اولش سخت بود شنیدن و دیدن این ماجرا و هضمش تقریبا ناممکن بنظر میرسید و چند بار زد به سرم برم آشپزخونه کارد بیارم و جفتشون را بزنم و بعد لخت تحویل بدم ولی سعی کردم آروم باشم و جلو خودم را گرفتم . چند دقه بعد سودابه سر تخت جلو نیما قابل زد و نیما زانو زد پشتش و براش حسابی لیس زد و کوس و کون سودابه را جوری خورد که من هم حسودی کردم هم واقعا توی عمرم اینجوری برای سودابه نخورده بودم و سودابه هم بواسطه هیکلش( سفید و تپل و بدن کم مو و چوچوله کوچیک و کوس قلمبه و سینه بزرگ و کون تپل و قد کوتاه) سعی میکرد جوری داگی جلو نیما خودش را باز کنه و تقدیم نیما کنه که نیما کاملا بتونه همه جوره حالش را باهاش بکنه . نیما لاغر و پشمالو و سبزه بود و چهره خوبی داشت از طرفی سر زبون دار بود و کار بلد و مشخص بود با زن جماعت زیاد دمخور بوده و حال و روان زن ها دستش هست . حدود ده دقیقه خورد همون حالت برای سودابه و دوتا سوراخ سودابه را لیز لیز کرد و بلند شد تا دسته یواش یواش فرو کرد توی کوس سودابه و جوری سودابه را تحت کنترل داشت که نتونه تکون بخوره و مجبورش میکرد همه کیر کلفتش را تحویل بگیره و برای کنترل بیشتر هم انگشت دستش را کرده بود کون سودابه و زاویه تلمبه زدنش را تنظیم تر میکرد و سودابه هم فقط ناله و خواهش و جوری میداد بهش که هرگز به من با اون غلظت و شداد نداده بود . از اینکه دیدم سودابه داره واقعی حال میکنه هم بدم اومد هم از طرفی گفتم خب ما که یه جورایی طلاق عاطفی هستیم گناه داره و اونم آدم هست و نیاز داره حال کنه . نیما سودابه را مثل توپ روی تخت ده مدل چرخوند و کردش جوری که سودابه به التماس افتاد و تا نزدیک ارضا شدن میبرد سودابه را و لحظه آخر رها میکرد و دوباره و دوباره و… نیما بالاخره دوتا پای سودابه را بالا گرفت و چسبوندشون بهم دیگه و گذاشت روی شونه چپ خودش و با دستاش سودابه را مهار کرده بود نتونه تکون بخوره و جوری میکرد توی سودابه که از درد و لذت داد و ناله سودابه را در آورد تا بالاخره آب سودابه اومد و بی حال شد . بعدش نیما گفت من زود باید برم و به شکم بخواب تا بکنم کونت و آبم زود بیاد و هر چی سودابه چونه زد اثر نکرد و به شکم خوابید و نیما کون قلمبه و سفید سودابه را باز کرد و یه توف انداخت به سوراخ کونش و کیرش را فرو کرد و محکم سودابه را بغل کرد که نتونه تکون بخوره و هر چی خواست پاهاش را تنگ کنه و فرار کنه نتونه و تا دسته فرو کرد تو کون سودابه و آخ و ناله سودابه را در آورد و فقط میگفت عزیزم شل بگیر زود آبش میاد و کون را قشنگ جر داد که سودابه نتونه دو روز بشینه روی کونش و سعی میکرد سرش را ببره کنار سر سودابه و گردن سودابه را بچرخونه به سمت خودش تا لب های سودابه را بتونه بمکه . چند دقیقه که کون سودابه را سرویس کرد یهو گفت بریزم توش؟ سودابه هم گفت آره آره بریز توم و ناله نیما در اومد و آبش را توی کون سودابه ریخت و یواش یواش بلند شد از روی سودابه و تشکر کرد و عذر خواهی و … دو سه تا صدا هم از سودابه در اومد و مشخص بود اساسی جر خورده ( ببخشین غیر ارادی سودابه زیر کیر نیما گوزید سه مرتبه) و بعد بلند شدن و شروع کردن به پوشیدن و مرتب کردن و من سریع ولی آهسته از خونه زدم بیرون . من تقریبا همه چیز را شنیدم و دیدم که سودابه و نیما چطور با هم حال کردن ولی سر درگمی عجیبی داشتم و فقط توی این فکر بودم باید چیکار کنم . شاید بعد باز نوشتم چی شد و چی پیش اومد …
نوشته: مهدی