ماجرای پرهام و سمیه

با صدای پرهام که داشت سمیه رو صدا میکرد به خودمون اومدیم سمیه لباس یکسره گل گلی قرمزی که با اون صورت سرخ و سفیدش ست میشد و دل منو میبرد رو پوشید اومد لبامو بوس کرد و گفت
+برم ببینم پرهام چی میخواد و بخوابونمش و بیام بغل عشقم

۲۰ سال قبل
سال دوم دبیرستان بودم و یه مسیری رو همیشه پیاده میرفتم چون پول تو جیبی که بابام در طول هفته میداد اگه میخواستم تمام مسیرهای رفت و برگشت رو کرایه بدم هم پول کم میاوردم و هم چیزی نداشتم که بتونم حتی تو مدره نوشابه و کلوچه بخورم وای چه مزه ای داشت اون نوشابه و کلوچه هنوز مزه اش زیر زبونمه تو این مسیر پیاده روی دختری رو میدیدم که برام تداعی کننده آینده زندگیم بود دختری سرخ و سفید که تو مانتو سرمه ایی و مقنعه مشکیش مثل آفتاب می درخشید مدرسه اش کوچه بعد از مدرسه ما بود اون غیرانتفاعی میرفت و من یه دولتی که بخاطر بچه های درسخونش شده بود نمونه دولتی و از قضا هم مدرسه ما و هم مدرسه سمیه اینا جزو مدارس برتر بودن و رقابت داشتیم یه جورایی با هم
کم کم این دیدن ها و این هم مسیر شدن ها باعث شد بدجور دلم پیشش گیر کنه چند روزی تو خودم بودم و دل به درس نمیدادم محمد رفیقم متوجه شد آخه من و محمد از اول ابتدایی با هم همکلاس و دوست بودیم و از همه حالات همدیگه با خبر بودیم
×ها چته چرا تو خودتی چند وقته حواست به درس نیست حالیمه یه مرگته اما نمیدونم چه مرگته بنال ببینم چیه
محمد از تمام زندگیم خبر داشت الا سمیه از منه دهن لق بعید بود که راجع به سمیه چیزی بهش نگفته بودم
×دِبنال نکنه کم پولی بگو حلش کنم پسر به فکر بابات باش خسته شد از شغلش و مغازه رو داد اجاره امسالم که تموم میشه و باز خودتون دستش میگیرین
-دردم پول نیست یه چیز دیگه اس
×خب بگو میشنوم
-زنگ تفریح بهت میگم حالا گوش کن به فیزیک
با صدای زنگ به خودم اومدم و دیدم اصلا جزوه ننوشتم محمدم متوجه شد و گفت داری میری جزوه منو ببر بنویس حالا بگو چته
-نمیدونم راستش میترسم بگم و تو مسخره ام کنی
×خودت همینجوری مسخره عالمی بازم مسخره ات کنم
-ممد این دختره هس که همیشه با هم میرسیم سر میدون و از اونجا تا مدرسه پشت سر هم میایم مدرسه
×خب خب داره جالب میشه خب بگو
خنده مرموزانه و مضحکی رو لبش نقش بست و فهمیدم آماده است که دستم بندازه واسه همین بهش توپیدم و گفتم
-ممد به جان بابام (میدونست تنها قسم راستم جان بابامه و هر وقت قسمش رو بخورم عملی میکنم کارم رو )بخوای دست بندازی یا کاری کنی دیگه نه من و نه تو
قیافش جدی شد و گفت خب بگو چی داره رفیقم رو اذیت میکنه تا براش رفع و رجوع کنم
هر موقع هر کدوممون گیر و گوری داشتیم اونیکی با جون و دل رفعش میکرد و پشت هم بودیم
-ممد این دختره بد جور رو مخمه یعنی چجوری بگم دوستش دارم یعنی عاشقش شدم آینده زندگی متاهلی خودمو باهاش میبینم
×خب اینکه خیلی خوبه ولی حالا مشکل چیه
-راستش آمارش رو گرفتم دختره خانواده اش پولدارن و وضع منو هم که میدونی یه خانواده متوسطیم باهم این یه مشکل و دومی اینکه میترسم یه طرفه باشه داستان این عاشقی و کلا خراب شه کارم
×یعنی تا الان با دختره حرف نزدی
-کسخل خان من که با تو میرم و میام تا حالا دیدی جایی بدون تو برم خداییش
×نه والا ،حالا من باید چیکار کنم ؟بگو تا برات ردیفش کنم
-میخوام بهش نامه بدم و از حس و حالم بهش بگم اما میدونی وضع شهر چجوریه و چقدر خایه مال ریخته و دوم اینکه نمیتونم تنها گیرش بیارم تنها جایی که تنهاست کوچه قبل رسیدن به خونشونه که ریسکش بالاست
×خب بذار یه فکری کنم ببینم چه میشه کرد
ممد گاهی اوقات ذهنش خلاق بود و پیشنهادات خوبی میداد هرچند هر پیشنهادی که به ذهنش میومد اول میگفت بعد روش فکر میکرد و بهترینش رو عملی میکرد و گاهی همون بهتریناش هم بگایی بالا میاورد
×میگم علی چطوره تو همون کوچه دو نفر سر و ته کوچه رو ببندن منظورم اینه کشیک بدن کسی نیاد یا داره میاد علامت بدن و تو هم وسط کوچه منتظر باشی این اومد نامه رو بهش بدی و دو کلمه باهاش حرف بزنی و ازش جواب نامه رو یکی دوروز دیگه ازش بگیری نظرت چیه
یه کم تو فکر رفتم و با اینکه خطری بود اما بهترین راهکار بود
-خب من و تو که باهمیم اون نفر دوم نگهبان رو چیکار کنیم بعدش ما کی بریم که زودتر از اون برسیم تا بتونم این کار رو کنم
×فردا دوشنبه است و ما زنگ آخر ورزش داریم ۴۰ دق مونده به زنگ تو و بهرنگ پا به پا میشین و تو خودت رو بنداز زمین و من و بهرنگ دوتایی به همراه تو به عنوان بردنت به خونه یا درمانگاه از مدرسه میزنیم بیرون اما یادت باشه از وقتی که پا به پا شدی تا خروج از کوچه مدرسه جز آه و ناله و درد الکی کشیدن حرفی ازت نمیاد بیرون بهرنگم من اوکیش میکنم تا بهتر انجامش بده
الانم فکر نکن و برو نامه عاشقونت رو بنویس پسره عاشق
جمله آخرش رو بازم با حالت مسخره گفت و خندید
-ممد جون بابام رو قسم خوردم
×باش باش فهمیدم میخواستم از اون حال و هوا درت بیارم الانم دینی داریم و دل به درس بده با اون کاری که تو هفته قبل کردی با دبیر امروز حتما میبرتت و جلو ازت درس میپرسه
-با دینی مشکلی ندارم هم درس قبلی و هم این درس امروز و هم درس هفته بعد رو حفظم یعنی کل سه تا درس رو حفظم و روش رو کم میکنم

دوشنبه ۱۲ دی
-آخ پام آخ پام پام شکست وای خدا چقد درد داره
با صدای بلند من ممد دوید سمت من و شروع ماساژ دادن کرد و بهرنگم که از قبل آماده بود شروع به عذر خواهی و ماساژ دادن اما من هر لحظه صدامو بلند میکردم و میگفتم
-دست نزنین پام شکست و از این کولی بازی ها که دبیر ورزش اومد نگاهی کرد و گفت چیزی نشده اما من ول کن ماجرا نبودم
×آقای دبیر اجازه بده من و بهرنگ ببریمش درمانگاهی که مادر بهرنگ پرستاره دکتر ببینتش
#آره دبیر مادرمم اونجاست و دکتر هم آشناس اینجوری خیالمون راحته
با حرف بهرنگ دبیر رفت با مدیر صحبت کرد و اوکی رفتنمون رو داد ممد و بهرنگم سریع رفتن کیف های مدرسمون رو آوردن و با گرفتن زیر بغلم با هم زدیم بیرون وقتی از کوچه مدرسه در اومدیم ممد یه نگا به کوچه کرد و گفت پاتو بذار زمین و بدو بریم که دیر میشه
تقریبا ده دق زمان داشتیم اول کوچه ممد و ته کوچه بهرنگ منم وسط کوچه منتظر سمیه با تک سوت ممد متوجه شدم سمیه داره میاد به محض وارد شدن تپش قلبم رفت رو هزار اومد که از کنارم رد شه گفتم ببخشید سمیه خانوم میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم با این جمله ام هاج و واج نگام کردو از شدت خجالت خون پاشید تو صورتش و مثل لبو قرمز شد و سریعتر به راه افتاد و گفت برین آقا مزاحم نشین
-من مزاحم نیستم فقط دودق بهم وقت بده جون عزیزترینت
+وقت ندارم الان دیر میشه
-تورو خدا فقط دو دقیقه
این با یه لحن التماس گونه گفتم طوری که واقعا دلش برام سوخت
+فقط سریعتر لطفا
-چشم چشم بینید خانوم واقعیتش من الان سه ماهه درگیرت شدم یعنی چجوری بگم عاشقت شدم ولی نه این عشق الکیا عشق واقعی بی زحمت این نامه رو بگیرین و بخونین و جوابش رو بهم تا شنبه بهم بدین فقط و فقط خواهشا کسی نفهمه
با اکراه نامه رو گرفت و گذاشت تو کیفش و رفت
بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد داشتم رفتنش رو تماشا میکردم که ممد زد رو پشتم و گفت این اولین مرحله ازش تشکر کردم و بهرنگم اومد و گفت داداش فک کنم بدش نیومده حالا تا ببینیم جوابش چیه با این حرف بهرنگ امیدوار شدمو و رفتم خونه تا شنبه دل تو دلم نبود و بی حواس شده بودم طوری که مادرم متوجه شد و ازم پرسید اما چیزی نگفتم
تو نامه از سمیه خواستم که موقع جواب طوری برنامه بچینه که من بتونم خودمو بهش برسونم شنبه ده دقیقه آخر کتابا رو جمع کردم و منتظر زنگ بودم ممدم مثل من آماده بود به محض اینکه زنگ خورد مثل اسب جفتمون پریدیم بیرون و دوییدیم به سمت خونه سمیه خدا خدا میکردم که بهش برسم از کوچه مدرسه که زدم بیرون دیدم سمیه هی جلو ویترین این مغازه و هی اون مغازه یه مکث چند ثانیه ایی میکنه و راه میوفته و سرعتش نسبت به قبل آرومتره ممدم متوجه این قضیه شد و بهم گفت علی بدو که جواب نامه ات آماده است اومدیم از بغل سمیه رد بشیم آروم بهش گفتم تو همون کوچه منتظرتم بیا
تو کوچه با صوت ممد متوجه اومدنش شم همزمان با اون یه آقایی هم پشتش وارد کوچه شد و مصیبتم بدتر شد منم با دیدن مرد شروع به اومدن از ته کوچه کردم که فکر کنه رهگذرم سمیه هم به بهانه بستن بند کفش نشست و خلاصه مرد مزاحم تا ته کوچه رو رد کرد تند سمت من اومد و گفت اینم جواب نامه خداحافظ نامه رو که گرفتم من و ممد سریع رفتیم پارک سرمحله و شروع به خوندنش کردم ممد بیشتر از من استرس داشت و هی می پرسید چی شد
+نمیدونم اسمت رو دروغ گفتی یا نه اولش فک کردم دروغ میگی اما بعد که دقت کردم متوجه شدم چندباری دوستات به همین اسم صدات کردن من سال اولی هستم و میخوام برم دانشگاه و فکر میکنم این قضیه یه کم زوده اما راستش منم ازت بدم نمیاد نه اینکه عاشقت باشم اما دوستت هم دارم یه کمی آخه پسر بانمکی هستی برای اینکه مشکلی پیش نیاد واسه درسام فعلا نمیخوام به این قضیه جدی فکر کنم اما بعد سه روز کلنجار رفتن گفتم تجربه بدی نیست این پایین شماره خونمون نوشته و من فقط ۶تا ۷ میتونم جواب بدم بقیه ساعتها رو نه منم اگه تونستم بهت زنگ میزنم امروز هم منتظر زنگت هستم خداحافظ آقای با نمک پر رو
ممد بغلم کرد و بوسیدیم همو ساعت ۵/۵ممد اومد دنبالم تا بریم بیرون البته به بهانه خرید لوازم التحریر اما برای زنگ زدن بهش زنگ زدم وقتی بوق می خورد بیشتر و بیشتر تپش قلب می گرفتم و استرسم بیشتر میشد
+الووو
-اااللوو سسسلللام خوبی سمیه خانوم
+مرسی تو خوبی
-ممنون مرسی از اینکه بهم اعتماد کردی و جوابمو دادی
+ببین علی آقا من تمام توجهم میخوام به درسام باشه پس بی زحمت بیشتر از یه حد خاصی جلو نمیریم
-چشم میدونم اتفاقا برای اینکه منم ذهنم آروم شه این کار رو کردم و بهت نامه دادم از اینکه فهمیدم شما بهم حس دارین خیلی خوشحالم من از امروز سفت تر و سخت تر به درسم میچسبم و به شما هم کمک میکنم که تو هم قبول شی
+ممنونم علی آقا
-نگو علی آقا بگو علی تا دوست داشتنت رو حس کنم و بهم انرژی بده
+چشم علی
-مرسی سمیه
بعد چند دق حرف زدن قطع کردیم یعنی شارژ کارت تلفنم تموم شد اما قلبم روشن بود قرار شد حرفامون رو تو نامه هامون بزنیم و گه گداری تلفنی بحرفیم

ببخشید که این قسمت آشناییمون طول کشید اما لازم بود
سه سال بعد
+الو علی جون من قبول شدم من قبول شدم الان دیگه میتونیم وای علییی یعنی میشه ما شروع به ساختن رویاهامون کنیم
-چرا نشه عزیزم هردومون تو دو تا رشته خوب قبول شدیم من ترم سوم مهندسی معماری هستم و توهم باید بری واسه ثبت نام پزشکی عشقم پس عملا چیزی نمیمونه که نتونیم به رویامون برسیم
رویای قشنگی که اوایل تو نامه ها و بعدها پشت تلفن برای هم و با هم میساختیم یه ازدواج و زندگی زیر یه سقف و دو تا بچه پرهام و پرنیا
همه از اینکه من در طول اون سه سال به وحشتناکترین وجه درس میخوندم متوجه بودن اما دلیلش رو نمیدونستن اما تنها دلیلش برای من سمیه بود و تنها دلیلش من بودم طی سه سال به حدی از خواستن و عاشقی رسیده بودیم که جونمون واسه هم در می رفت بخاطر سمیه با رتبه زیر صد تو دانشگاه شهرمون معماری رو شروع کردم و اونم بخاطر من پزشکی تو شهر خودمون الان بیشتر وقت داشتیم تا همو ببینیم و بعد از دو سه ماه پیشنهاد خواستگاری رو بهش دادم و اونم از خدا خواسته قبول کرد شبی که به بابام گفتم اولش گفت تو خونه نداری کار نداری اما با شنیدن دلایلم قانع شد و با چندتا زنگ قرار خواستگاری گذاشته شد فکرهامون و رویامون داشت شکل میگرفت اون شب دو تا خانواده با هم آشنا شدن و صحبتها کرده شد کلام آخر رو پدر سمیه زد
من مخالف این ازدواج هستم هم شما از نظر مالی از ما پایین ترین و هم پسرتون از نظر رشته تحصیلی از دخترم ،دخترم خانوم دکتره و باید با یه پزشک ازدواج کنه
هاج و اج من و سمیه بهم نگاه میکردیم و آب سردی بود که با هر کلمه پدرش رومون میریخت و کاخ رویاهامون رو خراب میکرد این حق ما نبود این سهم دل عاشق ما نبود درسته خانواده پولداری نبودیم اما آبرو مند بودیم
با حرفای پدر سمیه پدرم ناراحت شد و از جاش بلند شد و گفت مچکرم از پذیراییتون ببخشید مزاحمتون شدیم و خدا نگهدار پاشو پسر پاشو که بریم جای ما اینجا نیست
سمیه با چشمای پر از اشکش بهم نگاه میکرد و ازم میخواست کاری کنم
-ببخشید بابا ،ببخشید آقای صبوری اما بذارین ما هم حرف بزنیم
پدرم به احترام من ساکت شد و نشست پدر سمیه هم گفت خب بفرما
از لحن متکبرانه اش چندشم شد اما مجبور بودم
-آقای صبوری درسته وضع مالی ما از شما ضعیفتره اما آدمهای آبرو داری هستیم و با یه تحقیق میشه فهمید
میدونم پسر جان اگه آبرو مند نبودید امشب اینجا نبودید
-ببخشید من هنوز حرفم تمام نشده اگه امروز اینجا نشستید و باد در غبغب انداختید و میگید دخترم دکتره دلیلش اینه که من تشویقش کردم بره تجربی بخونه و دکتر شه تا به عنوان یه مهندس و یه دکتر بتونیم باهم زندگی کنیم ما چهار سال تلاش کردیم تا به دونه به دونه رویاهامون برسیم نه اینکه بیایم اینجا و شما با گفتن این جملات رویاهامون رو خراب کنین من اگه میدونستم شما امروز همچین حرفی میزنین و اعلام میکنین که دختر دکترتون در شان من نیست همون روزی که سمیه جان گفت میرم رشته ریاضی و باهات همرشته و همدانشگاهی میشم قبول میکردم شما دارین خودخواهانه حرف میزنین من جونمم واسه سمیه میدم و به هر طریقی باشه به دستش میارم حتی اگه بشه تو ۷۰ سالگی اما اینو بدونین به مالت نناز که به شبی بنده و به جمالت نناز به تبی من و سمیه همو میخوایم نه الان چهارساله ترو خدا اینکار رو با ما نکنین رویاهمون رو خراب نکنین خواهش میکنم ازت اگه لازمه به پاتون میوفتم ولی این کار رو با ما نکنین
با این حرفهام اشک بود که از چشمای قشنگ سمیه سرازیر میشد و رو گونه های سرخش غلت میخورد و میوفتاد و این بدترین شکنجه برای من بودمن چیزی برای خودم نمیخواستم وهمه چیز رو برای اون اون میخواستم اما تموم حرفام میخ آهنی بود که در مغز سنگی پدر سمیه فرو نمی رفت و در آخر با بی احترامی ما رو از خونش بیرون کرد
روزمون مثل شب سیاه شده بود هردومون کم غذا شدیم هر دومون لاغر شدیم اما هیچ تغییری در نظر پدر سمیه اتفاق نیفتاد
+الو علی علی جان عشقم
-جانم نفس من جانم زندگیم
+علی جان امروز ساعت ۴ بیا خونه دوستم فاطی من بعد از دانشگاه میام اونجا
فاطی دوست دوران دبیرستان سمیه بود مثل ممد پایه همه کارهای ما و همین باعث شده بود ممد و فاطی هم دلباخته هم بشن و این ها هم باهم عاشقی کنن
-چشم عسلم چشم حتما میام
پدر سمیه جز کلاس و خونه آشنایان همه جا رو براش ممنوع کرده بود و خونه فاطی یکی از همون جا های آزاد بود اگه میخواست زنگی بزنه از اونجا میزد اگه دیداری بود اونجا بود
ساعت ۴ دم خونه فاطی بودم با زدن زنگ و فشردن دکمه آیفون توسط فاطی وارد حیاشون شدم وارد اتاق که شدم آغوش گرمی بود که من عاشقش بودم بغل عشقم بودم و مثل دو تا بچه که دلبخواه ترین اسباب بازیشون رو بهشون میدن وذوق میکنن از دیدن همدیگه ذوق میکردیم و همو میبوسیدیم و گریه میکردیم پس از چند دقیقه از بغل هم جدا شدیم و دست تو دست همدیگه کنار هم نشستیم اما اشک بود که از چشمامون میریخت فاطی هم طاقت نیاورد و اونم گریه میکرد
+علی جان
-جانم
+بابام که نمیذاره بهم برسیم اما بیا زورکی کاری کنیم که بهم برسیم
-چجوری عشقم
بیا و منو زنت کن میخوام زنت بشم اینجوری بابام مجبور میشه
-چیکار کنیم تو باید اجازه بابات رو واسه ازدواج داشته باشی
+اونی که تو میگی یه تیکه کاغذه و چند تا جمله ما اینجوری هم زن و شوهریم
-چیکار کنیم راه حلت چیه
+بیا منو زنت کن بیا دختریمو ازم بگیر و من رسما زنت میشم
-اما بابات بفهمه تو رو از زندگیش خط میزنه منم چند سال میکشه به پول و پله ایی برسم
+من با تا ته جهنمم میام جهنمی که تو باشی اونجا واسم بهشته
-منم همینطور. اما چجوری
فاطی به حرف اومد و از نقشه ایی که کشیدن گفت
<تو با سمیه تو خونه تنها باشین و با هم سکس کنین منم میرم بیرون و بعد از ۴۰دقیقه زنگ میزنم اماکن و میگم یه دختر و پسر تو خونه هستن و اونا هم میان میبرنتون و زنگ میزنن به خانواده هاتون و کار تمام حرفش درست بود و ما هم راهی نداشتیم قبول کردم و فاطی از خونه بیرون رفت قبل از خروجش گفتم فاطی دقیقا یکساعت بعد زنگ بزن با رفتن فاطی لبهامون تو هم قفل شد و شروع به بوسیدن کردیم و کم کم دستهامون بود که دنبال کشف نقاط ممنوعه تو بدن هم بودیم برای اولین بار بعد چهار سال داشتیم بدن لخت همو میدیدیم وای خدا این دختره محشر بود پوست سرخ و سفید که تازه شیو کرده بود که حتی با شیو نکرده هم فرقی نداشت سینه های سایز ۷۵ نوک سر بالا و یه شکم تخت موهای کوتاه مصری زده و مشکی که اون چهره قشنگش رو قشنگ تر میکرد یه باسن تقریبا درشت. دخترونه که باید توش محو میشدی و یه کس قشنگتر لخت لخت تو بغل هم بودیم و همو میمالوندیم +عزیزم نمیخوای سینه هامو بخوری؟دلم میخواد به بچه ام شیر بدم -با این جمله اش عملا شروع کردیم با یه دست این سینه رو میمالوندم و اون یکی رو به دهن می گرفتم و گاهی هم میومدم بالا ازش لب میگرفتم چشمای قشنگ قهوه ایش خمار خمارتر میشد و منم هر لحظه به سفتی کیرم اضافه تر آروم آروم اومدم سمت کسش و پاهاشو باز کردمو اول با چندتا بوسه ازش استقبال کردم تا چند دقیقه دیگه این کس قشنگ مال من میشد شروع به مکیدن و خوردن اون کس نازش شدم و اونم کیرمو میمالید ازم خواست تا کیرمو بدم بهش تا بخوره درازکش ۶۹ شدیم و میخوردیم و میمالیدیم همو تا اینکه سمیه گفت عزیزم بیا بالا تا قشنگتر بخور مو آماده کنم این کیر خوشگل رو که تا چند لحظه دیگه میخواد فاتح کس تنگ من بشه -جوون عزیزم هم کست و هم سینه هات مال منه تا ابد جوون بخور عشقم از تخمام تا نوک کیرم زبون میزد و میلیسید منم کسش رو میخوردم و شکمش رو زبون میزدم +عشقم وقتشه من آماده آماده ام راست میگفت اون کس قشنگش حسابی ترشح کرده بود و آماده بود برگشتم و صورتامون روبه روی هم و یه لب از هم گرفتیم و گفتم -نفسم آماده ایی و راضی هستی +هیچوقت به اندازه الان آماده و راضی و مطمئن نبودم شروع کن به آرومی سر کیرمو وارد کسش کردم و یه آخ دلنشینی گفت و بعد بوسیدن لبام گفت +دیدی بالاخره مال هم شدیم نفسم دیدی کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه عشقم -آره خوشگلم درد که نداری +نه یه کم درد داشتم اونم فدای سرت کیرمو که یه کم بیرون کشیدم حلقه خون رو دورش دیدم و خون گرم و دلچسبی بود که از کسش سرازیر شد با دستمالی که کنارمون بود پاکش کردم +عزیزم ادامه بده که منتظر این لحظه بودم -چشم عسلم به نرمی شروع به تلمبه زدن کردم چند دقیقه ایی تلمبه زدم و آه و ناله هایی بود که میکشیدیم از سر لذت و از اون ناله ها بیشتر لذت میبردیم +جوون نفسم کیر عشقم تو وجودمه تو کسمه منو زن خودش کرد اووف بزن که داره جیگرمو حال میاره جوون جووون تقریبا ده دقیقه ایی بود که داشتم تلمبه میزدم و دو سه باری پوزیشن عوض کردیم -عزیزم من داره آبم میاد +منم دارم میام آبتو بریز توش -نه گلم اینو دیگه نه +بریز توش میخوام ازت بچه دار شدم که دیگه نتونن هیچ رقمه ازم بگیرنت با این جملاتش هردومون با فاصله کمی ارضا شدیم و با ریختن آبم توی کسش اونم ارضا شد کارمون که تموم شد با چند تا بوسه از بغل هم بلند شدیم و لباسامون رو پوشیدیم و منتظر مامورا بودیم هیچ وقت اینقدر خوشحال از اومدنشون نبودیم من تو رو میکشم پسره حروم لقمه پدرت رو میدم در بیارن داد و فریاد های پدر سمیه بود که رو سرم میکشید اما برام مهم نبود ما به اون چیزی که میخواستیم رسیدیم و بقیه باد روال قانون پیش میرفت تقریبا تا ۱۲ شب اماکن بودیم و پدرش به ظاهر راضی به عدمون شد و از اماکن بیرون اومدیم و سه ماه بعد عقد کردیم زمان حال -من کجام سمیه من کو پرهامم کو چرا دستای منو بستین کسکشا ولم کنین من تازه پیشه سمیه بودم سمیه من کو داد و هوار من بود که با دست و پای بسته به تخت توی اتاق میپیچید پرستاری با لباس سفید و مقنعه سفید وارد اتاق شد و همراهش دو تا مرد دیگه هم اومدن علی جان آروم باش تورو خدا برات خوب نیست -خفه شو هیشکی جز سمیه حق نداره به من بگه علی جان من علی جان سمیه ام نه شما آشغالا با درد سوزنی که تو دستم میرفت چشمام سنگین شد و این حالت رو دوست داشتم چون تنها زمانی که میتونستم کنار سمیه باشم همی حالت خواب اجباریم بود سه ماه بعد از خلوت دو نفرمون تو خونه فاطی پدر سمیه هیچ جوری راضی نشد که ما عقد کنیم و تمام کارای سمیه رو کرد که بفرستش خارج اما سمیه نمیخواست و بچه ما تو شکمش بود و وقتی دید کاری از دستش بر نمیاد با خوردن قرص برنج برای یکبار خودش رو و برای هر روز من رو کشت و تمام کرد این روال عاشقانه ما رو و ساختن و بدست آوردن رویاهامون فقط محدود شد به خوابای اجباری با سوزن در بیمارستان روانی بدرود سمیه قشنگم به زودی بهت ملحق میشم نفسم عمرم و زندگیم نوشته: Goodbadugli

دکمه بازگشت به بالا