مادر جدیدم (۱)

این داستان که میگم واقعیه چیز زیاد سکسی یا اینا نداره فقط میخوام افکاری که دارم رو بنویسم بیشتر می‌خوام ایجاد درمورد نامادری حرف بزنم که نمیدونم چه حسی راجب بهش دارم وقتی چهار سالم بود مادرم سرطان داشت و فوت شد اون موقع تا ده سالگیم من بودمو بابام
بابام وضعش خوبه و مهندسه و انگار کارش واقعا خوبه چون اکثر مواقع مسافرت های خارج کشور می‌رفت و برای من هر چیزی که میخواستم می‌خرید
وقتی بچه بودم تو مدرسه زیاد رفیق صمیمی نداشتم واسه همین بیشتر وقتمو یا درس میخوندم یا با موبایل یا کنسول بازی میکردم خلاصه بابام وقتی میخواست بره خارج کشور به پرستار بچه می گذاشت پیش من تا وقتی میاد وقتی ۱۱ سالم بود بابام می‌گفت که : ببین تو الان دیگه داری بزرگ میشی پس شاید بدونی چی میگم من نمیتونم تورو همش بسپرم دست پرستار بچه واقعا نمیشه بهشون اعتماد کرد و تو یه نفرو نیاز داری تا وقتی که من نیستم ازت مراقبت کنه و هواتو داشته باشه و اینا و اینکه فکر نکن من مادرتو دوست نداشتم و یه سری بهونه که منو راضی کنه تا زن بگیره منم بهش گفتم که مخالفتی ندارم یا کلا برام مهم نیست اینا رو همینجوری بش گفتم چون بازم اون موقع چیز زیادی از حرفاش نمی‌فهمیدم ولی واقعا فکر نمی‌کردم جدی جدی می‌ره زن میگیره
بابام آدم واقعا خوبیه و مطمئنم الکیو بخواست خودش این کارو نکرده

یه روز چشم باز کردم دیدم که بابام داره با یه زنه قدبلند و خوشگل که بهش نمی‌خورد ایرانی باشه داره توی پذیرایی حرف میزنه نمی‌دونستم کیه و فکر میکردم یه پرستار بچه دیگس ولی بابام منو دید که دارم نگاشون میکنم بعد اومد سمتمو گفت: بفرما اینم آقا علیرضا که راجبش میگفتم

اون گفت: مطمئنی از اون چیزی که میگفتی خیلی بچه خوشگل تره فقط یکم قدش کوتاهه
واقعا اون لحظه گیج شدم و نمیدونستم چی باید بگم اون اومد جلو و دست داد منم دستشو گرفتم بعد گفت: سلام اسمم لیلاعه اسم تو چیه

گفتم: علیرضا
بابام گفت خب دیگه باهم آشنا شدید علی جان من یه هفته باید برم سفر کاری تو با خاله لیلا اینجا بمون باشه گفتم باشه بعد از اینکه بابام رفت من موندم با خاله لیلا ( از این به بعد اینطوری صداش میکنم چون توی خونه اینجوری صداش میکنم اولای داستان برای اینکه خوب بشناسمش اونجوری میگفتم میکردم ) یه چند دقیقه ماتم برده بودو توی پذیرایی وایسادم دستشو روی شونم زد و گفت برو دستو صورتت رو بشور از قیافت معلومه تازه از خواب بیدار شدی واقعا تا این موقع می‌خوابی ساعت تقریباً ۱۲ ظهره
بهش گفتم روزای تعطیل زیاد می‌خوابم چون روزای دیگه باید هفت صبح برم مدرسه
گفت این تنبل بودنتو توجیه نمیکنه بدو برو زود
یه جوری حرف میزد انگار که دستور می داد اون موقع ها همین رفتارش واقعا آزارم میداد بعد از یه مدت که باهم صحبت میکردیم فهمیدم دورگه است پدرش ایرانیه مادرش آمریکایی چیز زیادی نمی‌گفتو زیاد بهم محل نمی‌داد فقط. در حد بیا ناهار امادست بیا شام بخور و اینا کلا اون اوایل در این حد بود ولی بعد یه مدت رابطش باهام بهتر نشد که هیچ بدترم شد خیلی وقتا بهم بدو بیراه میگفت می‌گفت بی عرضه هیچی بلد نیستی و اعصابمو به هم نریز من که این رفتارا رو تازه می‌دیدم برام تازگی داشت واسه همین جواب نمیدادمو سرمو پایین می انداختم کلا بعد از یه چند ماهی که گذشت دیگه این کاراشو تموم کردو دیگه بدوبیراه نمی‌گفتو فحش نمی‌داد یه بار بهش گفتم رفتارتون خاله تغییر کرده دیگه الان بی عرضه نیستم ؟
گفت: نکه نیستی هستی دلم برات سوخت هرکی بهت فحش داد باید جوابشو بدی
گفتم باشه کلا اون موقع ها فقط سرم تو کار خودم بود با گوشی زیاد بازی میکردم اون هر روز شش صبح پا میشد می‌رفت پیاده روی
وقتاییم که بر میگشت همش غر میزد که خیلی می‌خوابی من که نمیبینم تو درس بخونی همش سرت تو گوشیه و اینجور چیزا خلاصه یه بار باهام اومد مدرسه تا نمراتمو ببینه اون موقع بچهه درس خون بودمو همه نمره هام عالی بود ولی بازم اخلاقش تغییر نمی‌کرد همون آشو همون کاسه
کلا انگار مشکل داشت باهام و …, ادامه دارد

نوشته: علیرضا

دکمه بازگشت به بالا