مامان بخش بر چهار 73

یک بار تونسته بودن منو ارضام کنن . دلم می خواست بازم زیر کیر این دو نفر می موندم ولی از اونجایی که فضولی من گل کرده بود و به نوعی هم حسادت می کردم دوست داشتم قبل از این که اونا راه بیفتن  برم بهشون یه سری بزنم . از تلفن خونه باهاشون تماس گرفتم . حس کردم که یه سر و صداهایی میاد . البته به موبایل اسحاق زنگ زدم . -سلام پسرم . بازی چه طوره -خوبه مامان اگه بدونی چه گلهایی زدیم . -الان تیم شما چند تا گل جلوست . -فدات شم مادر جون چهار تا گل چهار تا . ظاهرا یه صدای دیگه ای هم نزدیک صدای اسحاق به گوش می رسید . فکر کنم این احسان بود که داشت حرف می زد . داشت فریاد می زد که به مامان بگو که ما برنده ایم برنده .. -اسحاق جون این قدر خودتونو هلاک نکنین واسه امشب باید جون داشته باشین . .. -مامان امشبه رو باید دیگه به ما استراحت بدین . دیگه فکر نکنم جون داشته باشیم بلند شیم بیاییم اطراف کرج ..تازه الان شبا ترافیکش بیشتره . ما باید از تهرون بیاییم . -چه غلطا ! من تنها همین جا بمونم ; شما غیرتتون قبول می کنه -مامان تو که خودت یک شیرزنی و به تنهایی ما رو بزرگمون کردی . -اون فرق می کرد . الان مردا منتظر وقتند تا یک زن تنها رو گیر بیارن و تا اونجایی که می تونن با هاش حال کنن . -مامان جون این قدر شهر شهر هرت هم نیست -شما که خودتون پسرید با دیدن بعضی زنا از این رو  به اون رو نمیشین ; با این که مادرتون تا بتونه به شما می رسه و از این نظر نمیذاره که کمبودی داشته باشین ; .. حس کردم یه صدای آروم زنونه داره به اسحاق یه چیزی میگه .. یه چیزی در مایه های این که ولش کن زود باش خداحافظی کن . چون برای لحظاتی سکوت حاکم شده بود و انگاری اسحاق داشت به همون می گفت که ساکت باشه -باشه بچه ها امشبو می تونین نیایین ولی صبج زود باید باشین پیش من که برای در آغوش شما بودن دارم لحظه شماری می کنم .. دیگه حساب کار دستم افتاده بود . اونا حسابی داشتن حال می کردن . حالا نمی دونستم رفیق بازی یا بساط مشروب و دود و دم به راه انداختن یا دارن زن بازی می کنن . هر کدومش خطرات خاص خودشو داشت . راستش  این که زن آورده باشن خونه و دارن باهاش حال می کنن بیشتر منو ناراحت می کرد . مشروب و دود و دم تفننی رو یه جورایی می شد با هاشون کنار اومد . ولی خودمم بیشتر حس می کردم که پای زن در میون باشه . پسرای بد . یعنی مادر با اون همه طراوت و تازگی و بی خطر بودن خودش اون جور داره به شما حال میده و شما نمک نشناسا این جوری دارین اونو دور می زنین . مگه من چه بدی ر حق شما کردم ;اشک از چشام جاری شده بود . بیش از این که اشک مادرانه باشه اشک همسری بود که شوهرش بهش خیانت کرده و جالب این جا بود که در این جا باید می گفتم که شوهرام به من خیانت کردند .ولی اینو بعدا یادم اومد که منم رفتم زیر کیر دو نفر دیگه با این حال توقع نداشتم که اونا به من خیانت کنن .  با ترس و لرز و دلهره رفتم به سمت  خونه مون که داخل شهر کرج بود و راستش با همین ییلاق ما هم کم فاصله نداشت .  ولی در این میونه باید از مسیر های ترافیکی زیادی رد می شدی که دست کمی از ترافیک تهرون نداشت . حرص می خوردم . خیلی سخت بود رانندگی کردن با حرص و اعصاب خراب . ولی خودمو رسوندم به خونه ای که دو تا در داشت و اگه از در پشتی وارد می شدم می تونستم دو تا از اتاقا و به راحتی هال و پذیرایی رو زیر نظر داشته باشم . و اگه کسی از کنارم رد نمی شد راحت همه جا مشخص بود و در صورت خطر هم می تونستم خودمو پنهون کنم . به شرطی که باید حواسمو جفت می کردم که به ناگهان غافلگیر نشم . ماشینو با یه فاصله ای از خونه پارک کردم . خیلی آروم کلید زدم و وارد شدم . از همون دم در, سر و صدای آهنگ  و بزن و بکوب شنیده می شد . یعنی پسرا با دوستاشون دم گرفتن ; امید وارم این طور باشه و من بی جهت دچار سوءظن شده باشم . نمی دونستم چیکار کنم . ولی صدای یکی دو تا زنو می شنیدم . بی سر و صدا رفتم یه جایی قایم شدم که فضای پذیرایی رو زیر نظر داشته باشم .. آخخخخخخخخ کاش می مردم و این صحنه ها رو نمی دیدم .. چهار تا زن کاملا بر هنه در کنار پسرای لخت پاپتی من .. دلم می خواست زنا رو می بستم به رگبار . همه اون عفریته ها رو می شناختم . همسایه روبرویی ما بودند و هر چهار تا شون هم شوهر داشتند . باهاشون سلام و علیک هم داشتم . خیلی اهل بگو و بخند و اهل حال بودند ولی نه تا این حدی که فکر کنم حال منو می خوان بگیرن . حتی می دونستم چند ساله شونه و همه شونم با هم فامیل بودن . از بیست ساله بگیر تا شصت ساله میونشون بود . …. ادامه دارد … نویسنده .. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا