مامان بخش بر چهار 85
–
اشکان و افشین خیلی ماهرانه دست عوض می کردن . یعنی کیر عوض می کردند . گاهی این کون می کرد و گاهی هم اون .. خلاصه اسحاق که رگ غیرتش به جوش اومده بود ضرباتشو شدید تر کرد و تازه حس کردم که دارم به یه جاهایی می رسم -آفرین پسرم عزیزم تازه داری یه چیزی میشی اگه تو سر حالم کنی اون وقت وقتی بغل دستی ها به من برسن دیگه شاید زیاد اونا رو اذیتشون نکنم .. بیا عزیزم . فدات شم احسان . کون مامان بهتره یا این چهار تا کون و کپل .. من و منصوره تقریبا هم سن بودیم ولی اندام من از همه شون کار درست تر بود . پسرای دیوونه تنوع طلب .. ارغوان ارغوان این قدر جوش نزن . هوست کم میشه ها . خودت مگه از پسرات بهتری ; اونا هم به مادرشون رفتن دیگه . حقه باز و کلک . -اسحاق کیرت رو آتیش کن .. جوووووووون واااااااایییییییی .. وااااااااییییییی .. تمام نگاهها متوجه من شده بود و بد جوری هم داشتن نگام می کردن .. -ووووووویییییی ووووووویییییییی احسان کونم کونم باهاش ور برو . منصوره : کاشکی منم حداقل یه پسر داشتم که منو این جوری می گایید . خوش به حالت ارغوان چهار تا پسر داری و دارن این جوری بهت حال میدن . یکی از یکی بهتر .. اووووووففففففف نهههههههه نهههههههه .. بزن .. کسم کسم . افشین .. اشکان تو رو به جون مامانتون تند تر .. من و منصوره اونجا رو گذاشته بودیم رو سر مون و همه نگاهها متوجه ما شده بود .. یک آن دو تایی مون کف اتاق ولو شده و افتادیم .. با این که دلم می خواست پسرام شیره شونو می ریختن توی بدنم ولی واسشون ترسیدم . به اندازه کافی خودشونو خالی کرده بودن و این می تونست واسشون ضرر داشته باشه ولی اون طرف منصوره ازشون می خواست که دو تا پسرا آبشونو خالی کنند . -منصوره جون فدات شم الان در فاز بعدی این دو تا پسرام این کارو می کنن -خب اونا هم بکنن چی میشه .. انگاری باید مغز خر خورد این زنیکه رو حالیش کرد . حق هم داره , پسر که نداره بدونه بزرگ کردنش چه درد سری داره . پسرا جا به جا شدن و دوباره از نو ضربات بزن بزن و بکن بکن شروع شد . چه حالی می کرد این منصوره .. چون این دو تا پسرا که رفته بودن سر وقتش کیرشون کلفت تر بود . این بار اسحاق کیر کلفتشو کرده بود توی کون .. -اسحاق جان مراقب باش که الان این شب جمعه ای دبگه بیشتر در مانگاهها و بهتره بگم مطب دکترا تعطیله و ما گرفتار نشیم . -نهههههههه ارغوان جون من می تونم بگیرم می تونم . -ای بابا من همین حالا دارم می بینم هنوز یه سوم کیر اسحاق نرفته توی کونت داره می ترکه .. یه چشمکی به اسحاق زدم که اون دوزاریش افتاد . این منصوره خیلی ادعاش زیاد شده بود . فکر کرد کار هر کسیه که بتونه کیر اسحاقو دریافت کنه . اگه منم می تونم با هاش کنار بیام دلیل بر این نیست که گشاد باشم مادرش هستم و می تونم باهاش راه بیام . یه فشار دیگه که اسحاق به کون منصوره آورد این بار دیگه دادش رفت آسمون .. -اسحاق جون یواش تر . هنوز هیچی نرفته فرو که این قدر داره آه و ناله می کنه وای به این که بقیه رو هم بخوای بفرستی بره داخل .. می دونستم که هیچوقت کیر تا ته توی کون نمیره داشتم مغلطه کاری می کردم و این جوری روحیه ضعیف می کردم . فکر کرده بود به همین سادگی هاست .. حالا یه جونی گرفته بودم و خودمو روکیر اشکان تکون می دادم . افشین که کرده بود توی کونم . افشین : مامان ما رو بخشیدی ; -آره پسر گلم . مامان اگه نبخشه چیکار می تونه بکنه . هیچوقت مادر از فرزندان خودش کینه ای به دل نمی گیره همیشه دوستشون داره . حتی اونا رو از وجود خودشون بیشتر دوست داره . خلاصه با این حرفام یه خورده فضای اونجا رو گرمش کرده بودم . اسحاق و احسان منصوره رو بلند کرده رو هوا می گاییدن. اون طرف که ناصر داشت جوون ترین فرد جمع رو محجوبه رو می کرد بد جوری به این صحنه خیره شده بود . بقیه هم هوس کرده بودن به نوعی این حرکت رو پیاده کنن ولی زور زیاد می خواست .. منصوره رو رو هوا ارضاش کردن .. میگن هر وقت باشه این مادرا هوای دختراشونو دارن و از خودشون مایه میان این منصوره هم خطاب به ناصر گفت که دخترم محجوبه رو ولش کن که این دو تا آقایون می خوان بیان سر وقت اون و رو هوا تر تیبشو بدن . خیلی دوست داشت که دخترش محجوبه یا همون دختر نوروز و زن نیما هم به اندازه کافی حال کنه .. ناصر : محجوبه می خوای رفیق نیمه راه شی . -آقا ناصر تو که خودت می دونی الان اولین باریه که ما در یه همچه جمعی هستیم و من خیلی با کیرت حال می کنم ولی از بچگی تا حالا عادت داشتم که رو حرف مامانم حرف نیارم . -چشم مامان الان اومدم …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی