مامان بخش بر چهار5
–
احسان من همچین می کنم تا ته کسش که از دهنش در آد . حالشو می گیرم -اسحاق راجع به مامان این جوری حرف نزن . بابا تنهاش گذاشته . میگی باید چیکار می کرد . -احسان نمی خواد ازش حمایت کنی تو خودت هم که بد تری اگه همین الان بیاد این جا و شلوارشو بکشه پایین در جا تو هم شلوارت رو می کشی پایین و اگه منم پیشت باشم هلم میدی تا زود تر اونو بکنی .. -شاید حق با تو باشه ولی این جوری در موردش حرف نمی زنم . -خیلی دلت می خواد مامانو زیر کیر یکی دیگه ببینی ولی من همچین اجازه ای بهش نمیدم -اسحاق اون تا حالاش هم زیادی احترام ما رو نگه داشته . اون خودش نمی خواد پیش ما کاری بکنه . اگه این طوری باشه که تو میگی ولی خودمونیم وقتی که می بینیش عین موش های آب کشیده میشی . پس بی خود این جور هارت و پورت نکن که بادت خوابیده ..اگه این الان حرفاتو بشنوه و دستشو بیاره بالا تا یکی بذاره زیر گوشت صدات در نمیاد . جرات داری بهش بگو یک زن بد .. -داداش چیکار کنم .. ولی باور کنم می دونم می تونم اونو خیلی راحت داشته باشم و تورش کنم .. -اسحاق این جوری هام که تو میگی نیست . این چیزایی رو که توی داستانها می خونی داستانه . فانتزی و خیاله . یه چیز الکی .. خودت رو الکی با این حرفا گول نزن . -احسان دوست نداری من این داستان رو واقعیتش کنم . اصلا خودتو دوست نداری همه اینا یک واقعیت شه و از لحظه های زندگی خودمون لذت هم ببریم و هر سه تا مون به مرادمون برسیم و دیگه این نگرانی رو نداشته باشیم که یکی میاد و جای بابای مونو می گیره -اسحاق دیگه از اون بابای بی فکر ما حرف نزن . هر چی می کشیم از دست اونه . اونه که این جوری ما رو به جون هم انداخته . هنوز افشین و اشکان از این موضوع چیزی نمی دونن . -و تو هم نباید چیزی بهشون بگی .-باشه سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندن .-احسان من کارو به اونجا می رسونم که مامانو بکنم و تو هم بیای و از یه گوشه ای شاهد کار ما باشی و حسرت بخوری که چرا جای من نیستی -به همین خیال باش . -اگه تونستم چی ;/; حسرتشو نمی خوری ;/; -نه همونجا توی دلم بهت آفرین میگم و وقتی هم که به اتاقم بر گشتم یه کف برات می زنم که به خودم ببالم که یه داداش شجاع و قهرمان و دلاور دارم که تونست شمشیر خودشو فرو کنه توی غلاف مامانش .. .. یه چند دقیقه ای رو با همین حرفاشون سرم گرم شده بود . هر دو تا شون واسه عشقبازی با من هیجان داشتند . اسحاق خیلی خوشبین بود و همه چی رو در دو قدمی خودش می دید و احسان از اونجایی که این براش یه رویا بود در حد همون رویا خودشو با این قضیه هماهنگ کرده بود . خلاصه از اونجایی که دیدم اونا چیز خاصی برای اضافه گفتن ندارند بی خیال شدم و از اونجا دور شدم . می خواستم صبر کنم که ببینم اسحاق چیکار می کنه . اون وقت خودمو هماهنگ با اون ردیف می کردم .. نه بهتر بود اول خودمو ردیف می کردم . دیگه از این به بعد باید خیلی بی خیال توی خونه می گشتم . یه دامن کوتاه و خیلی تنگ به رنگ مشکی داشتم که خیلی به پوست سفیدم میومد و نازم می کرد . از بس کوتاه بود که از کمر تا ردیف و خط سوراخ کونمو پوشش می داد . این دامنو دقایقی قبل از سکس با قلی پام می کردم تا اونو بیشتر به هیجان بیارم . چند سانت ازچاک پایین کونم مشخص بود و یه دور خودمو توی آینه نگاه کردم البته بیشتر در راه رفتن مشخص می شد که تا چه اندازه از کس می تونه مشخص باشه .شورتمو هم در آوردم تا این جوری هیجان کارو بیشتر کنم . یه تاپ چسبون به رنگ بنفش هم تنم کردم که اونم خیلی منو جذاب نشون می داد یک ساعتی رو هم جلوی آینه با خودم ور می رفتم . از فضای اتاقم اومدم بیرون . پسرا توی هال بودند . اسحاق هنوز اخم کرده در شوک اون سیلی بود که بر صورتش نواخته بودم . من اصلا با این که پسرا بخوان لخت توی خونه بگردن مخالف بودم و می گفتم که به این بی حیایی عادت می کنن ولی باباشون زیاد در بند نبود در حالی که اونم باید به این مسئله حساس می بود ولی اسحاق به غیر از شورت فانتزی که کیرشو خیلی چاق و بر جسته از داخل همون شلوار نشون می داد چیزی تنش نبود . -پسر این چه وضعشه خب اون شورتتم در می آوردی یکسره خیال همه رو جمع می کردی -مامان اگه دوست داری همونشم در بیارم . یه چند متری رو با من فاصله داشت اگه اون لحظه در کنار من بود میذاشتم زیر گوشش . ولی تا می خواستم برم جلو تر و بزنمش که شایدم از دستم در می رفت از دهن می افتاد و بیات می شد …خلاصه دندون رو جیگر گذاشته تر جیح دادم سکوت کنم و فعلا چیزی نگم . چون حس می کردم شکار و شکارچی هردو یک هدف دارند … ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی