مامان پری و پارسا (۴)
…قسمت قبل
مامان پری و پارسا (۴)
توجه:داستان محتوای تابو داره و طولانیه،پس اگه علاقه ای ندارید نخونید
اووووف آخیش،بالاخره آبم اومد. یه دستمال کاغذی گذاشتم لای پام و شرتمو کشیدم بالا.
-مــامــان، ما پری
اوه پارسا اومده بود، سریع شلوارمم کردم پام و تاپمم پوشیدم. همینجور خونه رو گذاشته بود رو سرش.
+اتاقم پسرم،الان میام.
در اتاقو باز کرد
-سلام و درود خدمت شـهبانو پـری
گفتم: سلامو زهر مار معلوم هست دوروزه کجایی؟
-کجام؟؟ مامان یه جور میگی کجایی انگار رفته بودم یه قاره دیگه، خونه خواهر جونت بودما!
+نمیگی یه مادر پیرم تو خونه داری که تنهاست
خندید و اومد سمتمو بوسم کرد
-خخخخ پیر؟؟؟آره ماشالله چقدرم که پیری،راستی چشمت روشن شوهرت اومده
+آره
-کجاست؟
+نمیدونم،رفت بیرون
-کجا رفت؟
+کِی بهم گفته کجا میره که این دفعه دومش باشه؟
-آره خب،میگم راستی چه خبرا؟
+هیچی مگه قراره خبری باشه؟
با شیطنت گفت: آخه پَریروز،حموم،صافکاری بدن،تو خونه دوتایی با آقا شاپ…
پریدم وسط حرفش گفتم: خفه شو پارسا،میزنم دهنتا
بعضی موقع ها از این شوخیا میکرد منم زیاد بهش توپیده بودم، حتی سر اینجور حرفاش کتکم میخورد ولی چیکار کنم دیگه حیا نداشت.
سرشو تکون داد و گفت: اکی، من میرم حموم یه دوش بگیرم. پشت کرد بهم و لباسشو در آورد و شلوارشو کشید پایین.
+بیشعور صد دفعه گفتم جلوم لباس در نیار،حیا داشته باش! با شورت برگشت سمتم و گفت: مامانمی دیگه غریبه که نیستی، راستی شیما اینا رفتن؟
+بله با اجازه شما!
و رفت تو حموم.
قربونش برم خیلی خوشگل و خوشتیپ بود،یه ماه پیش بود که با یه دختر مچشو گرفتم فکر کنم اسمش نازنین بود،دختر خوشگلی بود. خیلی بهش سرکوفت زدم ولی باید بهش حق میدادم چون جوون بود و توی این سن به این چیزا نیاز داشت،میدونستم خیلی خجالتی و کم روعه و زیاد نمیتونه ارتباط برقرار کنه ولی با این حال دخترا میومدن سمتش.
تو ارتباط برقرار کردنو اجتماعی بودن مثل من چنگی به دل نمیزد آخه منم کم رو بودم.
برعکس، باباش خیلی رو داشت و چرب زبون بود و به قول خودش با همین زبون بازیاش مخه منو زد. با شاپور به خاطر جذابیتو سر زبون دار بودنش ازدواج کردم که بتونم جلوی بقیه پُزشو بدم که شوهر همه چی تمومی دارم و به مرور عاشقش شدم، چند سالی از ازدواجمون گذشته بود که فهمیدم با منشی شرکتش رو هم ریخته و منم مچشو گرفتم ولی از ترس از دست دادنش کاری نکردم آخه دوستش داشتم.
دیگه شاپورم فهمیده بود که دیوانه وار بهش علاقه دارم و به هیچ قیمتی نمیخوام ازش جدا شم، برعکس به جای اینکه دوسم داشته باشه و بیاد سمتم ازم دور شد و روز به روز هرز تر شد، منم بخاطر زندگیم کاری نمیکردم. همیشه به خودم میرسیدم، تو مهمونیامون لباسای آنچنانی میپوشیدم، همیشه یه آرایش ملایم داشتم که به زیباییم اضافه می کرد جوری که فریبا و فرشته کفری میشدن و میگفتن تو اینقدر به خودت میرسی شوهرامون مارو با تو مقایسه میکنن و هی از تو تعریف میکنن.
شوهرای اونام خوش گذران بودن مخصوصا شوهره فریبا که همیشه بیش از حد باهام گرم میگرفت،چند باری تو مهمونیا هم اون هم شوهر فرشته با من رقصیده بودن و به بهانه رقص خیلی باهام گرم میگرفتن یا به قولی دستمالیم میکردن،منم سعی میکردم ازشون دور شم.
تو مهمونیا یا عروسیا بیشتر مردای متاهل یا مجرد فامیل دورو بره من بودن و به قول پارسا میخواستن مخمو بزنن ولی من زیاد بهشون محل نمیدادم چون از خیانت بیزار بودم،ولی چیکار کنم که شوهرم عاشق خیانت به من بود.
سری قبل که شاپور بعد از سه ماه زنگ زد و گفت که قراره بیاد،من به قول پارسا خودمو کشتم،رفتم اپیلاسیون و موهای بدنم که کمم بود و برداشتم و موهامم حالت دادم و به خودم حسابی رسیدم، جوری که وقتی از اتاق اومدم بیرون پارسا از تعجب شاخ درآورده بود.ولی شبش شاپور اصلا بهم توجه نکرد و طبق معمول به اصرار خودم بدون سکس ارضام کرد،هرکاری کردم که سکس کنیم بهونه آورد، منم عصبی شدمو از اتاق زدم بیرون.
ولی این سری برعکس سریه قبل بعد از کمتر از یک ماه اومد،پیش خودم گفتم حتما دفعه پیش که باهاش دعوا کردم به خودش اومده و درست شده،منم باز واسش خودمو آماده کردم،پارسا که تولد بود منو شاپور تو خونه تنها میشدیم،انتظاره یه سکسه خوبو داشتم باهاش ولی نامرد بازم بهم توجه نکرد،برعکس دفعه های پیش سوغاتیم واسمون نیاورده بود و حتی باهام سنگین رفتار کرد،منم که حسابی این رفتارش بهم برخورده بود دیگه محلش ندادم و رفتم تو اتاق و درو از پشت قفل کردمو خوابیدم.
صبحش که بیدار شدم دیدم رو کاناپه خوابیده،وقتی از خواب بلند شد باهاش بگو مَگو کردم و حسابی داد و بیداد راه انداختم،حین جرو بحثامون بهش گفتم تو میری دنبال خانم بازیت و لذتت و فکر من نیستی منم نیازه عاطفی دارم نیاز جنسی دارم تو موظفی که فکر منم باشی،در حین همین بحث کردنامون با عصبانیت داد زد و گفت “هنوز خوش برو رویی برو جندگی کن،اصلا بیا بریم بندر اونجا تاجرای عرب واسه همچین چیزی میلیاردی خرج
میکنن میخوای؟،از این به بعد هر غلطی میخوای بکنی بکن فقط بیخیال من شو” بعد از شنیدن این حرف رفتم تو شوک باورم نمیشد این چیزارو شوهرم بهم میگفت،بعد از کمی مکث اشک تو چشمام جمع شد ولی به خاطر غرورم جلوش گریه نکردم و گفتم که طلاقم بده اونم گفت باشه اصلا هر وقت بگی حق و حقوقتو میدم و طلاقت میدم.
همیشه به فکر طلاق بودم ولی به خاطر پارسا و دوست داشتنه شاپور کوتاه میومدم و مهم تر از همه از تنهایی میترسیدم،وقتی به این فکر میکردم که شاپور طلاقم بده و پارسا ام از پیشم بره دیوونه میشدم،تنهایی واسم مثله کابوس بود، حتی وقتی پوریا پارسال از پیشمون رفت یه جورایی افسرده شدم، تا چند روز تو خودم بودم و فکر میکردم که یه روز همه ولم میکنن و از پیشم میرن.
ولی این سری حرفای شاپور مثل یه پتک خورده بود تو سرم و احساس حقارت کردم واسه همین میخواستم پیه همه چیو به تنم بمالم و واقعا ازش جدا شم.
رو تخت دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که چجوری به پارسا بگم که میخوام طلاق بگیرم اونم بعد این همه سال زندگی؟. کم مونده بود گریه کنم که پارسا از حموم در اومد.
-آخیییش چقدر حال داد، مامان شام چی داریم؟
با بیحالی گفتم: هیچی.
همونجور که هوله دوره کمرش بود و از بدنش آب می چکید نشست کنارم که صدامو بلند کردم و گفتم: صد دفعه گفتم خودتو جلوی در خشک کن اینجوری راه نیوفت تو خونه، نگاه تختم خیس کردی بلند شو ببینم
-باشه حالا چرا انقدر عصبیی خوشگل خانم؟
+پارسا اصلا حوصله شوخی ندارما بدو ببینم.
زیر لب غر عر کنان رفتو خودشو خشک کرد اومد نشست کنارم و گفت: نبینم پری خانم ناراحت باشه ها!
+سر به سرم نزارا حوصلتو ندارم
-چیشده مامی؟؟
+هیچی،زنگ بزن از بیرون غذا بیارن من امشب حال پخت و پز ندارم،بعدشم از الان به فکر شامی؟
که یدفعه گفت: مـامــان!!! این دستماله چیه؟؟؟
واااای خدا مرگم بده انقدر تو فکر بودم که یادم نبود کِی دستمالو از لای پام ور داشتم. پارسا گرفته بود جلوی دماغش
-مامان چقدر بوی خوب و تندی میده، چیه؟؟
+بده من به تو چه!!!
-خخخخ آهان فهمیدم چیه…
بلند شدم و با حالت عصبانی گفتم: پارسا میزنم تو دهنتا بی حیا گمشو بیرون.
پارسا با پررویی گفت: معلومه این سریم آقا شاپورت محلت نداده آره؟،به خاطره همینه اینکارو میکنی…
دستمو بلند کردم مثلا بزنم تو گوشش که گفت: مامان دیگه خسته شدم از دستت، هر موقع بابا میاد تا چند روز باید این رفتارتو تحمل کنم،تا چند روز جنگه اعصاب داریم تو خونه، مامان چرا نمیخوای قبول کنی بابا دیگه دوست نداره؟؟ دیگه بیخیالت شده نمیدونم چراها ولی دیگه نمیخواد باهات باشه، یعنی این همه وقت خودت متوجه نشدی؟…
پارسا همینجور گفت و گفت و من به پهلو پشت بهش خوابیدم و دیگه گریم گرفت.
معلوم بود ناراحت شده از گریم
بعد از چند ثانیه نزدیکم شد و گفت: غلط کردم مامان، گوه خوردم، بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم،کمی عصبی شدم،ببخشید
وقتی خیلی شهوتی میشدم و کاری نمیتونستم کنم اعصابم به هم میریخت و اکثرا سر پارسا عصبانیتمو خالی میکردم و بهش میتوپیدم.
گفتم: آره همیشه این حرفا رو میزنی بهم و ناراحتم میکنی بعدم شروع میکنی معذرت خواهی کردن
خوابید کنارم و از پشت بغلم کرد
-مامان خوشگلم ببخشید، اون بابا لیاقته تورو نداره چرا نمیخوای بی خیالش شی آخه؟ یادت نیست سری قبل چی کار کردی دیدی باز فایده نداشت، آخه حیف تو نیست خودتو به پاش میسوزونی، حیف مامان خوشگلم نیست که اینجوری به خودش ظلم میکنه، اصلا میدونی چیه مامان میخوام باهات رک صحبت کنم،مامان بابا میره دنبال زن بازی و الواطیش، اصلا نمیگه یه زن تو خونه داره که بهش متعهده و چشم به راهشه، فقط به فکر خودشه، وقتی ام از خانم بازیاش خسته شد میاد بهت یه سر میزنه و هر سری با یه کادو تو رو خام میکنه و باز میره. مامان تو باید بیخیالش شی تا چند سال میخوای به پاش بسوزی، اصلا از خودت پرسیدی چرا زنی به جذابیت تو باید خود ارضایی کنه؟، فکر میکنی من نمیدونم تو نبود بابا همش اینکارو میکنی؟، حالا ام میشه ببخشیمو بر گردی سمتم؟
همیشه غیر مستقیم این حرفارو میزد ولی الان دیگه کامل همه چیزو گفت و میدونستم درست میگه،با چشمای خیسم برگتشم سمتش
+آخه پارسا چیکار کنم مجبورم بسوزمو بسازم
با دستاش اشکامو پاک کرد
-چرا مجبوری مامان خوشگلم تو ام از زندگیت لذت ببر، تو ام مثل بابا خوش بگذرون
خندیدم و گفتم: من؟ از من دیگه گذشته پسرم من دی…
-واااااای مامان دیگه نگو از من گذشته و من پیرمو اینا که کلمو میکوبم به دیوار!
+خب مگه دروغ میگم؟
پارسا کلافه گفت: مامان به خدا تو از همه تو فامیل خوشگل تری، اصلا میدونی خاله ها حسرت خوشگلیه تورو میخورن، میدونی آرزوشونه بدن تو رو داشته باشن، اونم کیا خاله فریبا و فرشته که همه تو فامیل دنباله اونان،حتی شیما و شیوا که چند سال اختلاف سنی دارن و ازت کوچیکترنم همیشه ازت تعریف میکنن.
راست میگفت، آبجیام همیشه میگفتن آرزوشونه که جای من باشن، آرزوشونه چهره و بدن منو داشته باشن. تو این چند سال انقدر شاپور عوضی بهم پشت و بی محلی کرده بود که دیگه اعتماد به نفسمو از دست داده بودم،پارسا دقیقا حرفای شیمارو میزد،هر موقع با شیما تنها میشدم انقدر از این حرفا میزد که کلافه میشدم.
پارسا از صورتم بوس کرد و گفت: مامان جونم یه ذره استراحت کن تا بهتر بشی.
و بلند شد دره اتاقو بستو رفت.
چشمامو باز کردم،نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی خورشید رفته بود و اتاقم تاریک شده بود بلند شدم برقو زدم و رفتم تو حال، پارسا جلوی تی وی بود
-چه عجب پری خانم بیدار شد
همینجور که خمیازه میکشیدم و دستم جلوی دهنم بود گفتم: چرا بیدارم نکردی؟
-مگه دلم میومد بیدارت کنم،از بس که ناز میخوایی،الانم بیا یه چیز درست کنم انگشتای پاتم باهاش بخوری!
خندیدم و رفتم سرویس به صورتم آب زدم و رفتم تو آشپزخونه، دیدم پارسا داره مثلا سوسیس تخم مرغ درست میکنه، با یه شورت پادار پشت به من بود.
+چرا لباساتو در آوردی پس پارسا؟؟
-مثلا دارم آشپزی میکنما!
با خنده گفتم: هرکی آشپزی کنه باید لخت شه؟
-گرممه خب مامان!
+بیا برو بشین خودم درست میکنم آقای آشپز
-نه مامی امشب مهمون منی
نشستم رو صندلی و به پارسا نگاه میکردم، اصلا نمیدونست چیکار میکنه قربونش برم. با هر زورو زحمتی بود غذارو آماده کرد و آورد.
لقمه اولو گذاشتم دهنم
خیلی شور بود گفتم:پارسا چقدر شوره!!!
-واقعا؟؟؟
خودشم تست کرد و از شوریه غذا صورتشو مچاله کرد.به هم نگاه کردیم و خندیدیم
-مامان خب چیکار کنم بلد نیستم
+عیب نداره عزیزم زنگ بزن از بیرون یه چی بیارن.
نشستیم روبروی هم و منتظر غذا شدیم
گفتم: پارسا؟
-ها؟
+مرض،صد دفعه گفتم ها نگو بدم میاد
-باااشه ببخشید،بله
+میخوام یه چیزی بهت بگم، میترسم ناراحت بشی
-چی؟
+اول قول بده ناراحت نمیشی
-حالا بگو!
+نه قول بده
-باشه قول میدم
+تو همیشه میگی بابات منو دیگه دوست نداره درسته؟
با تکون دادن سرش تایید کرد.
+از این به بعد منم دیگه دوسش ندارم
با تعجب گفت: یعنی چی؟؟
+یعنی میخوام ازش طلاق بگیرم.
مات و مبهوت نگام کرد و چیزی نگفت
+پارسا فهمیدی چی گفتم؟؟؟
نمیدونستم ناراحته یا نه ولی گفت: ها؟ آره، به بابام گفتی؟
+آره ولی اصلا ناراحت نشد و قبول کرد
-واقعا؟؟؟
+آره،وقتی بهش گفتم طلاق میخوام گفت آره بهترین راه حل همینه،از این به بعدم دیگه با هم کار نداریم،نه من گرفتار تو ام نه تو گرفتار من، با یه چیزای دیگه که روم نمیشه بگم،پارسا باورت میشه حتی یه ذره ام از تصمیمم ناراحت نشد.
یه دفعه عصبانی شد و گفت: به جهنم اصلا خلایق هر چه لایق، لیاقت بابا همون جنده های دورو برشن، مامان بخدا از این به بعد ببینم باهاش حرف میزنی یا تحویلش میگیری یه بلایی سر خودم میارم. همون طلاق بهترین راهه،اصلا شما چند ساله از هم طلاق گرفتید فقط رسمی نکردیدش،به درک کسی که ضرر میکنه اونه نه منو تو،
گفتم: باشه عزیزم آروم باش.
معلوم بود بغض کرده ولی دوست نداشت گریشو ببینم و با عصبانیت مثلا داشت بغضشو قایم میکرد.
باز با صدای بلند گفت: مامان اصلا از همین فردا میری دنبال طلاق
گفتم: باشه،اصلا هرچی تو بگی،فقط آروم باش عزیزم.
دیگه چیزی نگفتیم ولی معلوم بود پارسا از این تصمیم زیاد استقبال نکرده و ناراحته.آخه همیشه به پوریا و مریم دلش میسوخت چون پدر مادرشون از هم جدا شده بودن.
خلاصه شامو خوردیم و خوابیدیم.
صبح ساعت ۸ از خواب بیدار شدم و رفتم حموم، یه دوش گرفتم و حوله پیچ شده اومدم بیرون، رفتم اتاق پارسا دیدم خوابه، از صورتش یه بوس کردم و روشو کشیدم.
رفتم تو اتاقم، جلوی آیینه حوله رو انداختم و خودمو نگاه کردم.
همیشه دوست داشتم خودمو تو آیینه نگاه کنم.
صورت تقریبا استخونی داشتم، لبام قرمز و تقریبا کوچیک بود ولی گوشتی جوری که هر کی میدید فکر میکرد تزریق کردم، دماغه باریک و قلمی داشتم که عاشق قوسه ملایمش بودم.و مهمترین عامل زیباییم چشمای آبی و درشتم بود که فقط من تو خواهرام به ارث برده بودم، موهام بلند و مشکی بود که تا نصف باسنمو میپوشوند، بارها میخواستم کوتاهش کنم ولی پارسا میگفت نه اینجوری خوبی و البته خودمم دو دل بودم.
گردن بلند و کشیده ای داشتم و کمی ام باریک، همیشه این وسواسو داشتم که به سینه هام نمیاد، آخه سینه هام نسبت به گردن و کمرم کمی بزرگتر بود و همین باعث میشد بعضی موقع ها از چشمم بیوفته ولی دلمو به این خوش میکردم هنوز سرحال و سفته و آویزون نشده، نقطه عطف بدنم کمر باریکم بود که عاشقش بودم همه میگفتن چشمام قشنگه ولی من از کمرم بیشتر خوشم میومد،
به واسطه باریکی کمرم باسنم بزرگتر نشون میداد و تو چشم بود، اصلا شکم نداشتم و تخته تخت بود و مثل پوستم نرم، رونای به هم چسبیده ای داشتم ولی وقتی که پایین تر میرفتی به مراتب نازک تر میشد. کلا از بدنه خودم خیلی خوشم میومد.
خیلی دوست داشتم ببینم شاپور با کیا میپره و چه خانمهایی رو به من ترجیح میده. وقتی یه روز با منشیش مچشو گرفتم رفتم شرکتش و دیدمش،واقعا من خیلی ازش سر تر بودم ولی چه میشه کرد اینم بخت و اقبال من بود.
وقت دندانپزشکی داشتم، چند روزی بود که دندونم اَمونمو بریده بود از درد. با شیما هماهنگ بودیم که با اون برم،بهش زنگ زدم که گفت نمیتونه بیاد و برگشتنی میاد دنبالم،چون قرار بود یه سر برم پیشش مزون.
یه مانتو بلند تا زیر زانوم پوشیدم و یه شلوار پارچه ای ساده و داشتم جوراب پام میکردم که یاده غر زدنای شیما و پارسا افتادم که هِی میگفتن یه تغییری به خودم بدم و رو مخم میرفتن.دودل بودم که یه تیپ خوب بزنم یا نه،دلمو زدم به دریا و رفتم سراغ کمد جادوم.
(یه کمد داشتم که لباسای مهمونی و شیکم اون تو بود و پارسام به شوخی بهش میگفت کمد جادو.)
یه شلوار پارچه ای تنگ مشکی پوشیدم که سه چهار سانت بالاتر از مچ پام بود و کنار پاچه هاشم هر کدوم یه چاک ریز داشت که بیشتر پوست سفید پامو بیرون میذاشت. یه پیرهن بِژ تن کردمو دادمش توی شلوارم و یه کت مشکی ام که تا دو سانتی زیره باسنمو می پوشاند پوشیدم. سینه هام به خاطر روشنیه رنگ تاپم باز قلمبه زده بود بیرون.
(همیشه این دردسرو داشتم)
وقتی دگمشو بستم خیلی تنگ تر شد جوری که از پشت که خودمو میدیدم به خاطر چاک پشت کتم باسنم خیلی تو چشم میزد به خاطر همین بیخیال بستن دگمه شدم،حداقل جلومو میتونستم کمی بپوشونم.
کلا عاشق کت شلوار یا شلوار پارچه ای بودم چون هم سنگین و رسمی بود و هم شیک.
شالمو با رنگ تاپ و کیفم ست کردمو یه صندل پاشنه دار مشکی ام پام کردم.
مثلا یه تیپ آس زده بودم، ولی این سری باید میدیدم که بازم جذابیته چند سال پیشمو دارم یا نه، بازم همه با چشماشون میخورنم یا نه.
از خونه داشتم خارج میشدم که یاد عینکم افتادم،یه عینک داشتم که نمره نداشت و فقط واسه مد میزدن اونم زدمو از خونه رفتم بیرون.
سوار ماشینه آژانس شدم،تو ماشین دوربین جلوی گوشیمو باز کردمو خودمو نگاه کردم. واای عینک چقدر میومد بهم،یه عینک پنج ضلعی طلایی تقریبا پهن که تا کمی بالاتر از ابرو هام بود. جلوی موهامو از یه طرفه صورتم ریخته بودم بیرون و پشتشو باز کرده بودمو ریخته بود کمرم
به قول جوونای الان دافی شده بودم واسه خودم و خیلی ذوق داشتم.
رسیدم به مقصد و رفتم بالا تو مطب و به منشی سلام کردم گفتم واسه امروز وقت دارم
منشی که از بَدو ورودم به مطب یه جوری نگام میکرد گفت: مشخصات تونو بگید؟
گفتم: پـری ســیما حکمت.
منشی با تعجب گفت: خانم حکمت شمایید؟؟؟؟
گفتم : بله
به نشانه احترام بلند شد و لبخند زنان سر تا پامو نگاه کرد و گفت: وای ببخشید نشناختمتون،شرمنده
خندیدم و نشستم رو صندلی و پامو انداختم رو پام.
دوتا پسر جوون رو بروم بودن که با چشماشون داشتن منو میخوردن و هی پِچ پِچ میکردنو میزدن به پهلوی هم،اومدم چیزی بهشون بگم که گفتم ول کن بزار خوش باشن.
وقتی رفتم پیش دکتر و منو دید حتی اونم اولش نشناختم.
پیش خودم گفتم یعنی اینقدر عوض شدم؟؟
خلاصه کارم تموم شد و اومدم بیرون. تو خیابون منتظر شیما بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد مدلش نمیدونم چی بود فقط از مارکش فهمیدم بنزه، توش دو تا جوون نشسته بودن شیشه رو دادن پایین و با تیکه گفتن: خانم خوشگله اینورا؟تورو باد آورده اینور؟تاحالا ندیده بودیمت تو این خیابون،کجا تشریف میبرید؟
محلشون ندادم و رفتم جلوتر ایسادم،باز اومدن جلو
گفتن: آره واقعا همچین مالی باشی باید قیافه بگیری، حالا یه افتخار به ما بده
گفتم: بفرمایین منتظره کسی ام
-خوشبحال اون کَس واقعا، حالا چی میشه دله مارو نشکونی، با ما ام خوش میگذره ها
گفتم: لطفا مزاحم نشین
گفت: مزاحم چیه خانمی مراحمیم، میریم با هم یه ناهار میخوریم و کمی آشنا میشیم بعد هر جا خواستی خودمون میبریمت
عصبی شدم و عینکمو درآوردم و رومو کردم سمتش با غضب گفتم: به مادره خرابت ناهار بخر پدرسگ،گم میشی یا آبروتو ببرم اُزگَل
گفت: جوووون چه دافی،چه چشایی،کی تورو میکنه؟
تا اومدم یه چی دیگه بگم سریع گازشو گرفتنو رفتن.
خوشحال شدم از اینکه هنوز اونقدری جذابیت رو دارم که همچین جوونایی میخواستن به قولی مخمو بزنن.
کماکان منتظر شیما بودم
(شیما یه زن ۳۴ ساله بود و فوق العاده زیبا،دماغش عملی و مثل من صورت تقریبا استخونی داشت،با چشمای درشت قهوه ای روشن و و موهای بلوند بلند،هم قدم بود ولی وزنش ازم کمتر، پوست سفیدی داشت ولی با سولاریومو اینجور چیزا همیشه برنزه می کرد.
با شیما خیلی صمیمی بودم و بیشتر حرفا و دردو دلامو با اون میکردم کلا واسم مثل فریبا و فرشته بود،خیلی ام شیطون و عاشق خوشگذرونی بود.
شوهرشم شهرام ۴۰ سالش بود و مرد خوشتیپ و بی حاشیه ای بود )
بلاخره خانم پیداش شد و ماشینشو دیدم،بدونه اینکه منو ببینه از کنارم رد شدو چند متر اون طرف تر نگه داشت.
رفتم زدم به شیشه و شیشه رو داد پایین
+کوری؟،منو به این گندگی نمیبینی؟
با تعجب گفت:پری تویی؟؟؟؟؟
+نه پس عمته!
ونشستم تو ماشین
شیما همینجوری زل زده بود بهم و با تعجب سر تا پامو نگام میکرد
+چیه شیما آدم ندیدی؟
-واقعا خودتی پری؟
+شیما حالت خوبه؟ چیزی مصرف کردی؟، نه پس کیم؟
آب دهنشو قورت داد و گفت: وااای پری لعنت بهت،این چه تیپیه زدی؟عجب چیزی شدی
خندیدم و گفتم:خوبه؟راحت شدی؟،بیا انقدر میگفتی به خودت برس به خودت برس،الان رسیدم
-وااای فوق العاده شدی،عینکت کجا بود؟ چه میاد بهت
+مرسی
باز همینجور بهم زل زده بود
+شیما راه میوفتی یا میخوای همینجوری تفتیشم کنی؟؟
همینجوری که بهم نگاه میکرد و تیپمو ور انداز میکرد گفت: ها؟
+زهــرمـار، میگم راه میفتی یا میخوای مثل گاو زل بزنی بهم؟
-نه نه اوکی بریم.
حرکت کرد.
داشتم تو آیینه آفتابگیر ماشین خودمو نگاه میکردم و مرتب میکردم که شیما گفت: پری چرا حالا یدفعه؟
+چی یدفعه؟
-همین نوع لباس پوشیدنو اینا
+خب دیگه انقدر تو پارسا سرم غر زدینو تیکه انداختین بهم منم گفتم یه امتحانی بکنم. راستی یه چیز بگم بخندی، قبل تو دوتا جوون جلوم ترمز کردن و بیشعورا میخواستن مخمو بزنن، شیما انگار تو تیپم زیاده روی کردم نه؟
-غلط کن،یعنی چی زیاده روی کردی؟،نگاه چقدر خوب شدی،الان شدی همون پری که باید میشدی،بخدا پری باز بری سمت اون لباسای کولیت من میدونم با تو
+دستت درد نکه الان شد کولی؟
-برو بابا،اصلا الان خودتو قشنگ تو آیینه دیدی؟،از بغلت که رد شدم اصلا نمیدونستم تویی پیش خودم گفتم جــنده خانم چه سکسیو جذابه،همه واسه این سرو دست میشکونن. بخدا یه دلم گفت سوارت کنم ببینم میتونم باهات دوست شم یا نه، وااای پری اصلا باورم نمیشه خودتی!
شیما مثل بچه ها از دیدنم ذوق کرده بود
+باشه بابا حالا خودتو جمع کن،جلوتو نگاه کن تا به کشتنمون ندادی
-چـشششم پری جونم.
شیما و شوهرش طراح لباس بودن،چون خونه پدریم بزرگ بود یه مـزون بزرگ اونجا باز کرده بودن و دربست در اختیارشون بود و خیلی ام بهش رسیده بودن جوری که وقتی بار اول رفتم تو خونه فقط از حیاطش فهمیدم که خونمونه چون داخل خیلی تغییر کرده بود. تو مـزون لباساشونو طراحی یا دوخت میزدن و بیشتر کاراشون لباسای زنانه بود، یه بوتیکم تو مرکز شهر داشتن،منم چون از جوونی به طراحی لباس علاقه داشتم طرح و ایده هامو بهشون میگفتم واونام استقبال می کردند.
شیما و شیوا رو تقریبا از بچگیشون میشناختم چون با خواهر بزرگتر شون مینا با هم بزرگ شده بودیمو سالها همکلاس بودیم.
خیلی ام دوسشون داشتم و واسم مثل خواهرام بودم ولی شیمارو بیشتر. کلا با هم مثل خانواده بودیم.
شیما خیلی شوخ طبع بود ولی بعضی موقع ها دیگه زیادی باهام شوخی میکرد،مثلا به شوخی دستمالیم میکرد،به سینه هام یا باسنم ضربه میزد،منم بهش میگفتم که بدم میاد ولی اصلا گوش نمی کرد یا به شوخی می گفت بیا هووی من و زن دوم شهرام شو من با تو میسازم. منم فقط میخندیدم.
رفتیم تو مـزون که شهرام نزدیکمون شد و باهم احوال پرسی کردیم از تعجب داشت شاخ در میاورد و همینجور نگام میکرد
شیما: هوی شهرام کجایی؟
شهرام به خودش اومد و گفت: ماشالله پری خانم چقدر عوض شده اصلا نشناختم!
با خنده گفتم: مرسی امروز به مقدار لازم این حرفو شنیدم.
رفتیم تو اتاق و کمی از اینور اونور صحبت کردیم. شهرام مدام میومد تو اتاقو می رفت یه جورایی واسه دید زدنه من میومد انگار منو شیمام فهمیده بودیم و وقتی شهرام از اتاق خارج میشد شیما میگفت نگران نباش بازم میاد و چند دقیقه بعد باز میومد، سریه آخر دیگه خندمون گرفت که شهرام پرسید به چی میخندید هی با هم اشاره بازی میکنید ، شیما ام به شوخی گفت به دید زدنای جنابعالی، شهرام بیچاره ام از خجالت سرخ شد و رفت و دیگه نیومد
.
.
نشستیم تو ماشین که شیما منو برسونه
شیما گفت: اوه اوه،امشب شهرام پدرمو در میاره
+چرا؟
-چرا؟، اونجور که به تو زل زده بود معلومه امشب کصو کونمو یکی میکنه
+زهر مار،باز دهنت به یاوه گویی باز شد؟
-اوهوم
بعد موذیانه گفت:پــری؟
+ها؟
-میگم میای کمکم امشب؟
خندیدم و گفتم: خفه شو حیوون!
شیمام خندید و گفت: از خداتم باشه. راستی این سری با شاهپور سکس کردید؟
+طبق معمول نَ
-دیدی بهت گفتم این سریم باهات سکس نمیکنه تو میگفتی نه میکنه. ولش کن کون لقش خودم واست یه دوست پسر خوشتیپ خوش سکس ردیف میکنم که تو تخت خواب رُسِتو بکشه.
چیزی نگفتم و تو فکر این بودم که بهش قضیه طلاقو بگم یا نه که گفتم بگم بهتره چون اگه بعداً میفهمید ناراحت میشد که ازش پنهون کردم.
+شیما یه چیزیو میخوام بهت بگم ولی باید قول بدی فعلا به کسی نگی! حتی به فریبا و فرشته
-چیه،نکنه بکن پیدا کردی؟،جوووون،چند سالشه؟، خوب میکنه حالا؟
کلافه شدم گفتم: أه یه دیقه زر زر نکن، مثلا دارم باهات دردودل میکنم،توروخدا یه ذره جدی باش!
-باشه ببخشید،چی شده؟
+میخوام از شاپور طلاق بگیرم
شیما سریع زد بغل خیابونو بهم با تعجب نگاه کرد
-جدی میگی پـریسـیما؟!
+آره
و شروع کردم جریان دعوام و حرفایی که شاپور بهم زده بود و کامل گفتم
-پری بخدا بهترین تصمیمه زندگیتو گرفتی،اون عوضی لیاقته تو رو نداره،بزار با همون جنده های دورو برش خوش باشه نه با تو که مثل قرص ماه میمونی، همیشه میخواستم بهت بگم از اون اَلدنگ طلاق بگیر ولی میترسیدم ناراحت بشی
کمی بغض کرده بودم خودمو جمع کردمو گفتم:به نظرت تصمیمه درستیه؟
-شک نکن عزیزم،بخدا بهترین تصمیم همینه،تا کی میخوای این عوضی بازی و عیاشیاشو تحمل کنی،بسته دیگه پری بخدا تو لیاقتت بیشتر از ایناس،آخه نگاه خودتو مثل ماه میمونی،همه آرزوشونه حتی با تو هم کلام بشن،پری این همه ظلم در حق خودت کردی بست نبود؟،چرا داری خودتو به پاش میسوزونی،پری خواهش میکنم دیگه به خودت بیا
بعد دستشو دراز کرد و گذاشت رو رونم و به شوخی گفت: آخه حیفه این کس صولَتی نیست!
کمی با خنده و داد دستشو پس زدم و گفتم: هوی دسته خر کوتاه، بکش اونور ثُمتو
-باش بابا هار نشو باز.
رسیدیم جلوی خونه و هر کاری کردم شیما نیومد تو.
رفتم تو خونه که پارسا بیدار شده بود و داشت صبحونه میخورد و لقمه دهنش بود، تا منو جلوی در دید گفت: مـامـان!!!
کمی ترسیدم،گفتم:چیه؟؟
-اینجوری رفته بودی بیرون؟ کجا بودی؟؟؟
+أه ترسیدم فکر کردم چی شده، آره،با شیما بودم
-واای مامان باورم نمیشه خودتی
با شوخی گفتم: نه خودم نیستم فکر کنم اشتباه اومدم، الانم اگه میخوای برم؟
-واای یه جوری شدم مامان
+زهر مار، نمیشه به روت خندیدا، یعنی چی یه جوری شدم؟
پارسا که از دیدنم هول کرده بود و زل زده بود بهم آب دهنشو قورت داد و همینجور که لیوان چای دستش بود گفت: اوه، عینکو،دیدی گفتم، دیدی گفتم تو از همه کس تری…
از حرف پارسا شاخ درآوردم، هر کاری کردم نتونستم حرفشو به شوخی بگیرمو چیزی نگم
+چچچچچچچی؟؟؟؟؟؟؟ چه غلطی کردددددی؟؟؟؟؟؟
پارسا که فهمید چی گفته سریع خودشو جمع کرد و لیوان چای گذاشت رو میزو تا اومدم بدواَم سمتش فرار کرد تو اتاقشو درو قفل کرد
با دست چند تا کوبیدم به در و گفتم: به خدا سیاه و کبودت میکنم جرات داری بیا بیرون بی پدر مادر
پارسا ام از پشت در داد زد: مامان بخدا منظورم این بود خوشگل شدی، از دهنم پرید
+غلط کردی پسره بی حیا،هر غلطی میکنه میره پشت در مثل گربه قایم میشه، بخدا امروز نه بهت نهار میدم نه شام حالا ببین
-مـامــااااان
+زهــرمــار.
عصبی و کلافه رفتم تو اتاقم،واقعا این پسره دیگه خیلی چشمو گوشش باز شده بود.
جلوی آیینه خودمو نگاه کرد که تازه فهمیدم چقدر عوض شدم، اصلا حواسم به کتم نبود که کامل باز شده بود و سینه هام قلمبه زده بود بیرون و حتی رد سوتینمم معلوم بود، شلوارمم چون زیادی تنگ بود کمی از گوشت لای پام بیرون زده بود
اوه اوه یعنی اینجوری رفته بودم بیرون؟،اینجوری تو مـزون بودم؟،پارسای بیشعور که این حرفو بهم زده بود پس ببین بقیه پیش خودشون چی میگفتن، حالا دوهزاریم افتاد که چرا شهرام هی به لای پام نگاه میکرد.
خلاصه لباسامو درآوردم و لباس راحتی پوشیدم و رفتم به کارام برسم.
.
.
ناهار و داشتم میخوردم که پارسا اومد. مثل گربه از بغل کانتر نگاهم میکرد.
+پارسا گمشو برو اونور بلند میشم سیاهو کبودت میکنما،دیگه آبرو رو خوردی حیا رو قـِی کردی، هرچی از دهنت در میاد میگی.
-مامان غلط کردم، بخدا میخواستم بگم خیلی خوشگل شدی ولی یه دفعه از دهنم پرید.
دیگه کمی نرم شده بودم و عصبانیتم فروکش کرده بود،پارسا ام فهمید و اومد مثل گربه ملوس نشست روبروم. پاشدم و غذاشو کشیدم و گفتم: پارسا بگو غلط کردم
-أه باشه مامان یه چی گفتم ول کن دیگه
+گفتم بگو غلط کردم و دیگه تکرار نمیشه
-باشه غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه،خوبه؟
+حالا شد.
نشستم جلوش و غذا خوردنشو تماشا کردم،خیلی دوسش داشتم، میخواستم بوسش کنم ولی به قول خودش فعلا شاخ میشد.
+پارسا؟
-بله
+واقعا راست گفتی خوشگل شده بودم؟
همینجور که داشت غذا میخورد گفت: من کی گفتم خوشگل شدی، گفتم…
چشمامو درشت کردم و نگاهش کردم
از نگاهم ترسید و گفت: آره خیلی خوشگل شده بودی واقعا
و اون یکی دستش که خالی بود و به علامت لایک کرد گفت: مطمئنم همه با چشماشون خوردنت
خندیدم و گفتم: واقعا که
باز گفتم: پارسا یعنی من بازم جذابیتمو دارم؟؟
-واااای مامام کلافم کردی، اصلا این سری که رفتی بیرون من پشت سرت میام بهت میگم چقدر همه میرن تو نخت
گفتم: چشمم روشن، پس غیرتت کجا رفته؟
باز کلافه گفت:مامان مگه میخوان بدزدنت ببرن بکننت فقط می…
خم شدم سمتش و خیلی محکم از بازوی لختش نیشگون گرفتم
+پسره عوضی من هی چیزی نمیگم، دفعه آخرته همچین کلمه هایی از دهنت درمیادا!
-آیییییییییی مـامــان!!!
اشک تو چشماش جمع شد
+زهر مار عـوضی
بلند شد و قهر کنان رفت، زیر لب گفت: خانم هوش و حواس همرو برده بعد اومده خونش پسرش ازش تعریف میکنه بهش برمیخوره.
.
.
تو اتاقم رو تخت نشسته بودم که باز یاد شاپور افتادم و رفتم تو فکر،پارسا اومد تو اتاقو گفت: مامان باز که رفتی تو فکر، حتما تو فکر بابایی باز؟؟
سریع گفتم: نه پسرم به چیزه دیگه فکر میکردم
همینجور که بازوشو میمالید اومد نشست کنارم و گفت: آره توکه راست میگی.خم شد سمتم، سریع رفتم عقب و گفتم: باز تف مالیم نکناااا بدم میاد!
(زیاد خوشم نمیومد کسی بوسم کنه،کلا از بُزاق دهن بدم میومد حتی از واسه خودم،البته که پارسا به هر بهونه ای تف مالیم میکرد.)
انگار بهش برخورده باشه گفت: آره دیگه تازه فهمیدی چه هلویی هستی بایدم ناز کنی،اصلا تقصیر من بود که بهت رو دادم و ازت تعریف کردم
بی تفاوت گفتم: برو غـازتو بچرون بابا!
-من بابات نیستم،پسرتم،دیگه به من نگو بابا احساس مسئولیت میکنم. و رفت تو حال.
منم رفتم آشپزخونه که دیدم نشسته رو مبل و مثلا قهره،تو دلم خندیدم،معلوم بود زدم تو برجکش. دلم بهش سوخت هم از اینکه نیشگونش گرفتم همم از اینکه نذاشتم بوسم کنه
گفتم: باشه بیا بوسم کن
-نمیخوام
و روشو کرد اونور
+پشیمون میشما!!
سریع اومد سمتمو تو چشام نگاه کرد
لپمو گرفتم سمتش
-مامان؟
همینجور که نیم رخش بودم گفتم: هم؟
-بوس لبی میخوام
(وقتی بچه بود بعضی موقع ها دوست داشت از لبام بوس کنه و به همین خاطر میگفت بوس لبی)
به چشمای قشنگش نگاه کردمو گفتم: باشه بیا
چشمامو بستمو لبامو غنچه کردم
با دستش از پشت سرم گرفتو محکم لبامو بوس کرد
-آخیش چقدر شیرینه مامانم،قربونش برم
گفتم: برو دیگه لوس نشو.
.
.
.
.
.
.
یک ماهی از اون روز گذشت و منم به این پی برده بودم که باز جذابیتمو دارم و دیگه به خودم میرسیدمو تیپ میزدم.
با اصرار های مدام پارسا و پوریا مجاب شده بودم که برم باشگاه ولی چون فریبا نبود یه جورایی احساس غریبی میکردم، آخه همون یک ماه پیش بود که حال مادر شوهرش بد شد و مجبور شدن ببرنش خارج از کشور واسه درمان.
پوریام تقریبا یک ماهی میشد که بعد از یک سال برگشته بود.
اومدنش خیلی بهمون کمک کرد که کمی از ناراحتیامونو درباره شاپور فراموش کنیم مخصوصا پارسا که خیلی از این تصمیم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.
منو شاپورم دیگه با هم کاری نداشتیم و یه وکیلم گرفته بودم که کارای طلاقمو پیگیری کنه.
رو مبل تک نفره نشسته بودم سرم تو گوشی بود و داشتم تو اینستاگرام کارای جدید مـزونو نگاه میکردم که پارسا اومد نشست رو دسته مبل و دستشو انداخت دور گردنم
-چی میبینی ماپری جونم
+هیچی لباسای مـزونو
-میشه منم ببینم؟
+به درد تو نمیخوره زنونس
-خب منم واسه زنم میخوام!
خندیدم گفتم: تو دهنت بوی شیر میده!
-پـف، بدونی زنم کیه دهنت باز میمونه
نگاش کردم و گفتم: دلت کتک میخواد؟؟
-باشه بابا شوخی کردم،اصلا ول کن،لباستو ببین.
همینجور داشتم کارارو میدیدم که شیما پیامک داد:
«خونه ای سکسی؟»
پارسا که کلش تو گوشیم بود دید و با تعجب گفت: کیه این؟؟
گفتم: کی میخواد باشه،شیمای نفهم!
-آره تو که راست میگی،فکر میکنی من خرم؟،شیما سیوش کردی سکسیش!!!
پیش خودم گفتم بزار کمی سر به سرش بزارم: اصلا به تو چه ربطی داره، خودت مگه همیشه نمیگفتی دوست پسر بگیر،الانم گرفتم دیگه چیه؟
بهم نگاه کرد و گفت:مامان جدی کیه؟
+مگه باهات شوخی دارم من؟
-مامان اذیت نکن
+به تو ربطی نداره
خیلی جدی گفت: به زور میگیرما گوشیتو
گفتم:میتونی مگه؟
گوشیو گذاشتم بغل پام،چون میدونستم اَلاناس که تقلّا کنه واسه گرفتن
همونطور که رو دسته مبل نشسته بود و پاهاشو جمع کرده بود هجوم آورد سمت گوشی و منم داشتم جلوشو میگرفتم که محکم با زانو سُر خورد روی رونم که دادم در اومد
+آخخخخ پاررررســا
-مامان بده گوشیتو
+بلند شو با زانو افتادی روووم
-باشه گوشیتو بده بلند شم
از درد داشتم میمردم گوشیو دادم بهش و از روم بلند شد
+لعنت بهت پارررســا،آی پـام
خیلی درد گرفت،سریع و بی اختیار همونجور که رو مبل نشسته بودم شلوارمو کشیدم پایین که دیدم کمی قرمز شده ولی خیلی درد میکنه، روشو کمی مالیدم سرمو آوردم بالا که پارسا زل زده بود بهم،خط نگاهشو دنبال کردم دیدم داره لای پامو نگاه میکنه، زود شلوارمو کشیدم بالا
+هـووی،حواست کجاست؟ نگاه چیکارم کردی!
پارسا هول شده بهم نگاه کرد
+چیو مثل بز نگاه میکردی بی حیا؟
-ها؟هیچی،چی شد پات؟
+زهره مارو چی شد،درد میکنه
-ببخشید
+گوشیمو بده ببینم!
-اول ببینم کیه بعد
داد زدم سرش: پارسا میگم گوشیمو بده، اون روی سگمو بالا نیااار
گوشی رو داد بهم،کمیم ترسیده بود گفت: باشه بیا…
داشتم پیامک شیمارو میخوندم و رونمو میمالیدم که پارسا گفت:کیه مامان؟
از درد پام عصبی بودم نگاش کردمو گفتم: به تو ربطی نداره گمشو از جلو چشمام اونور
پارسا نشست رو مبل روبروم و با مظلومیت گفت: مامان جونمن کیه؟
یه پوف کشیدمو گفتم: بیا الان زنگ میزنم میفهمی!
شیمارو گرفتم
شیما: سلام سکسی!
+زهر مار،صدات رو آیفونه،پارسا اینجاست!
شیما: سلام پارسا جونی چطوری؟
-سلام شیما،مرسی
+چیه شیما پیامک داده بودی
شیما: کجایی دارم میام خونتون
+کجا میخوام باشم خونه ام
شیما:اوکی چند دقیقه دیگه میرسم
و قطع کرد.داشتم رونمو میمالیدم،خیلی درد میکرد
پارسا نگام کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت:میخوای بمالم بهتر شه؟
+لازم نکرده.
شیما رسید و پارسا ام ساکشو برداشت و رفت باشگاه
-چیشده پری؟
منم داستانو بهش تعریف کردم
-اوهو، یعنی از این که با یکی باشی غیرتی میشه؟
+نه پس میخوای خوشحالم بشه،مثلا مامانشما!
-حالا خیلی درد میکنه؟
+آره،فکر کنم گوشت کوفته شده. پاشو یه چای چیزی بزار شیما.
شیما از آشپزخونه برگشت و گفت: ببینم پاتو پری!
+نمیخواد،لازم نکرده
-وا چرا؟،مگه میخوام بخورمت!
+نه،ولی بخوری بهتره. نمیدونم چرا هر چی هَوله ریخته دورو بره من!
شیما خندید و گفت: کیا؟
+تو پارسا کم بودین حالا پوریا ام اضافه شد بهتون
-نه بخدا میبینم فقط پری،کیر که ندارم بکنمت، اما در مورد پارسا و پوریا نمیتونم نظری بدم چون اون کیر دار…
+خفه شو شیما، انقدر چرتو پرت نگو
شیما که داشت جلوی آیینه پذیرایی خودشو میدید و موهاشو مرتب میکرد گفت: ولی پری میگم خوشبحالت واقعا
+چرا؟
-خب دوتا خوشگل پسر تو خونه داری
گفتم: پارسا و پوریا؟
-آره
+خب که چی؟
با خودش گفت: اوه اوه چه شود!
با کنجکاوی گفتم: چی میگی شیما درست صحبت کن ببینم!
-میگم چه صحنه ای بشه وقتی پارسا و پوریا دوتایی دارن میکننت و جیغتو در میارن، اوووف
+زر زر نکن شیما میام گوشیو میکنم تو حلقتا
-از خداتم باشه، زنایی تو سنو سال ما واسه جوونایی مثل اونا که به این خوشگلی و جذابین میمیرن، دیوونه آبه کمرشون الان واسه ما اکسیره جوونیه
خندیدم گفتم: خاک بر سرت، متاسفم واست
اومد نشست روبروم گفت: والا من جای اون دوتا بودم با همچین کسی تو خونه تنها میشدم جرواجرش میکردم
+بسه دیگه شیما خفه میشی یا نه،تو اگه مرد بودی چی میشدی
-جووون،مرد بودم که همین الان زیرم داشتی ناله میکردی، حالا ام ناز نکن شلوارتو بده پایین ببینم
بهش نگاه کردم و گفتم: تو درست بشو نیستی.
رفتم رو کاناپه سه نفره و شلوارمو تا رونم کشیدم پایین
-قرمز شده،همون گوشت کوفته شده پری
+آره درد میکنه
دستشو گذاشت روی رونم و کمی مالید
-لامصب به این بدن فوت میکنی جاش میمونه،حیف این بدن نیست کسی ازش بهره نبره،چه کسی هستی تو آخه سفید برفی
+ببند دهنتو شیما
شلوارمو کشیدم بالا و رفتیم آشپزخونه.
داشتیم چای میخوردیم که شیما گفت:خب پری برنامت چیه؟
+هیچی چی میخواد باشه؟
-منظورم ازدواجه مجدد و ایناس
بلند خندیدم و گفتم: حرفی میزنیا شیما،من الان وقت عروس آوردنمه
-خب پری اگه میخوای اینجور فکر کنی دیگه چرا طلاق میگیری همون با شاپور ادامه بدی بهتره. پری خواهش میکنم از این جذابی تو زیباییت لذت ببر،بخدا همیشه اینجوری نمیمونیا
+خب چیکار کنم شیما؟
-بخدا لب تر کنی یه پسرایی واست ردیف میکنم که کیف کنی،انقدر بکننت که تلافیه این چند سال دربیاد
باز خندیدم
-مگه حرف خنده داری میزنم هی میخندی؟
+شیما حرفی میزنیا،به نظرت من دنباله اینجور چیزام؟
-یعنی به سکس احتیاج نداری؟
+دارم ولی خب چیکار کنم،از دوست پسرو اینا خوشم نمیاد،خودت که میدونی
-خب واست شوهر پیدا میکنم،بخدا راس میگم
+شیما الان حوصله فکر کردن به اینارو ندارم ول کن
قیافشو موزیانه کرد که واسم آشنا ام بود و گفت: پـری؟؟؟
+مرض، باز چی تو ذهنته؟
-من هنوز سره حرفم هستما
+کدوم حرف؟
-قضیه شهرامو میگم
+أه باز شروع نکنا شیما با این افکار مسخرت حالمو بهم نزن
-پری بخدا مسخره نیست،خب چیکار کنم فانتزیمه
+آهان فانتزی اسمشو یادم رفته بود، شیما واقعا تو به این چیزا فکر میکنی؟،دختر اینا انحراف جنسیه
-پری تو به این چیزا علاقه نداری دلیل نمیشه مسخره کنی یا بد بدونیا!
با خنده گفتم: زنو شوهر میشینن به چیا فکر میکنن
شیما که خیلی رو حرفش مصمّم بود گفت: بخدا اگه بدونی شهرام چقدر تو نخته!
گفتم: خاک بر سرت با این شوهر داریت، تو که از منم بدتری
-اصلانم اینجوری نیست،خودت میدونی شهرام چقدر به زندگیش متعهده و منو دوست داره ولی خب چیکار کنیم دوست داریم یه پارتنرم داشته باشیم،پری به جون شهرام که میدونی چقدر واسم عزیزه همیشه تو فانتزیامون به تو فکر میکنیم اصلا به کَسه دیگه فکر نمیکنیم،کثافت هر موقعم میکنتم از قصد اسمه تورو میاره
+واقعا دیگه شما زنو شوهر نوبرین.
شیما کمی مکث کرد و گفت: خب بیا باهم باشیم،تو که کسیو نمیخوای حداقل…
پریدم وسط حرفش گفتم: شیما باز شروع نکنا
شیما ام اَدامو در آورد و روشو کج کرد و گفت: برو بابا!
از حرفای شیما شهوت سراغم اومده بود، یه هفته ایم میشد که با وجود پارسا و پوریا تو خونه نمیتونستم راحت خود ارضایی کنم. احساس کردم لای پام کمی خیسه که شیمای بیشعور از چشمام خونده بود،چند باری که حرف سکسو اینجور چیزارو میزدیم و من شهوتی میشدم شیما ارضام میکرد، البته انقدر خواهش و تمنا میکرد قبول میکردم، برعکس بود به جای اینکه من بهش اصرار کنم اون میکرد.
شیما که فهمید شهوت بهم غلبه کرده با شیطنت گفت: پـری…
سریع گفتم: نه.
-فقط همین یه بار بخدا
+اصلا حرفشو نزن،هر سری همینو میگی!
-پری توروخدا،این آخرین باره،قول میدم،من که همیشه بدنتو میبینم دیگه خجالت نداره که، تازه تو ام که شورتتو نم