ماموریت یک ماهه یا تراپی؟

اولش فقط یک شیطنت لحظه ای بود و بعد قرار شد فقط یک سافت مردونه باشه. دو تا دوست توی یک سفر کاری، توی هتل و اتاقی که یک تخت دو نفره بهشون افتاده. شب که به نهایت تاریکی و سکوتش میرسه، هوس های جوونی میزنه بالا.

هی جلال؟ تو اسم دقیقت جلال بود یا جلاله؟
• تازه چشمام گرم خواب شده بودا. چرا کص میگی نصف شبی؟
نه جدی اینو جواب بده بعد بخواب. تو جلال هستی یا جلاله؟
• چی میگی کصکش مگه نمیدونی جلاله اسم دختره. جلال واسه پسراست
نه میدونم ولی آخه امشب از سر شب داری مثل جلاله ها تحریکم میکنی
• ای کیرم دهنت. دیوث. واسه منم راست کردی؟
داداش شرمنده دیگه فقط تو دم دستمی
• میخوای جلال کوچولو رو بدم دستت حالت جا بیاد
حتی اگه کیر بیست سانتی هم داشته باشی، امشب هیچی از جلال گیت برای من کم نمیشه
• آشغال کم کصشعر بگو یه وقت کار دستت میدم ها
جوووون تو فقط کار دستم بده … (در همین حال منصور کاملا خودش رو به جلال می چسبونه و بغلش میکنه)
• ول کن لاشی . تو مثل اینکه واقعا کیر میخوای
(منصور کون جلال رو چنگ میزنه و میگه )من امشب این کون رو میخوام. جون خودت بدجور خمارم

شوخی ها و کل کل های جنسی دو پسر جوون چند دقیقه دیگه ادامه پیدا میکنه و کم کم تبدیل به بمال بمال میشه.
منصور واسه اینکه مقاومت جلال رو بشکنه بهش میگه جون من فقط بذار یه سافت داشته باشیم. وجداناً خیلی بالام. تخمام داره از شق درد میترکه.

جلال هم کم کم شل میشه و واسه رابطه در حد سافت رضایت میده. گویا خودشم بدش نمیومد. آخه منصور خیلی پسر جذابیه.

با این حال همونطور که همه می دونیم هر رابطه سافتی پتانسیل خیلی بالایی برای تبدیل شدن به هارد داره. آدم باید همیشه این رو در نظر بگیره هر ساعتی، یه هارد بالقوه است. فقط یک مقدار تحریک یا اصرار بیشتر از جانب یکی از طرفین میتونه به راحتی یک سافت رو تبدیل به هارد کنه. همونطور که جلال بیچاره وقتی اون شب با وسوسه های منصور به سافت رضایت داد، خبر نداشت اون آخرین دقایق باکرگیش در سن 28 سالگیه که داره به سرعت در عطش هوس و شهوت همکار و دوست صمیمیش به پایان میرسه و فردا صبح آقا جلال قراره با یک صفر باز شده پاشو از این تخت بذاره پایین، بره دوش بگیره، لباس های رسمیش رو بپوشه و همراه منصور که حالا دیگه به بکنش تبدیل شده، بره سر ادامه ماموریت سه هفته ایشون در این منطقه دور.

جلال و منصور اگرچه یک شب طوفانی رو گذروندن اما فردای اون روز میل نداشتن زیاد این موضوع رو به روی هم بیارن. سعی میکردن خیلی عادی باشن. انگار نه انگار که دیشب کیری واسه رفیق راست شده و کونی از یک پسر جوون باز شده و پلمپی به باد رفته.

خصوصا منصور که هر چند فقط دو سال از جلال بزرگتر بود اما به خاطر دو بار ازدواج و یک طلاق و یک سری تجربیات دیگه ، خیلی مرد پخته ای بود، میدونست که اصلا نباید بذاره توی محیط عادی کار و خارج از اتاق خصوصی شون در یکی از هتل های سه ستاره چابهار، حرفی درباره رابطه خاص دیشبشون مطرح بشه تا به غرور و روحیه مردونه جلال خدشه ای وارد نشه و سعی میکرد همه چیز رو خیلی عادی و طبیعی برگزار کنه درست مثل روز قبل که هنوز سوراخ جلال رو فتح نکرده بود و فکرشم نمیکرد شب قراره اونقدر شهوتی بشه و با کیر شق شده اش فصل جدیدی توی تاریخچه رفاقت و همکاری چند سالشون باز کنه. فردای اون شب رفتارهای منصور با جلال علاوه بر صمیمیت و شوخ طبعی همیشگی یک مقدار متانت بیشتری پیدا کرده بود. مثلا دیگه به هم فحش های معمول مردونه مثل «کیرم دهنت» یا «گاییدمت» یا «بیا بشین روش» رو نمیگفتن. چون نمی خواستن مستقیما ماجرای دیشب رو به یاد هم بیارن.

همچنین یک نوع روحیه حمایتگری و حس دلجویی هم در رفتارهای منصور پیدا شده بود. مثلا چون جلال به خاطر سکس تا دم سحر شون دیر خوابیده بود، صبح یه کم بیشتر خوابید و ساعت صبحانه هتل تموم شده بود. اما منصور که قبلا اینجور چیزا زیاد به تخمش نبود، رفته بود بدون بیدار کردن جلال صبحانه اش رو از رستوران هتل گرفته بود و آورده بود بالا تا بعد از بیداری یه چند لقمه ای بخوره.

یا سر پروژه ماموریتشون چون منصور میدونست ممکنه مقعد جلال که تازه چند ساعته فک پلمپ شده یک مقدار درد و سوزش داشته باشه، به همین خاطر سعی میکرد بیشتر فعالیت های فیزیکی که ممکن بود درد جلال رو تشدید کنه رو هم خودش انجام بده و بیشتر از روزهای قبل دور و بر جلال می پلکید و برخلاف دیروز که هر کسی برای خودش می رفت آبمیوه و آب و چای میریخت و میخورد، امروز منصور چند باری از جلال پذیرایی کرد.

این مسئولیت پذیری منصور و رفتار حامیانه اش، جذابیتش رو در نظر جلال بالاتر برد. جلال تا قبل از دیشب هیچ وقت نگاه و نظر جنسی به منصور نداشت اما به عنوان یک دوست 30 ساله امن و قابل اعتماد، روش حساب میکرد با این حال بیشتر لحظات با هم بودنشون رو به شوخی و لودگی و شیطنت های جوونی میگذروندن. اما از دیشب تا حالا انگار همه چیز یه هوو تغییر کرده بود.

حالا الان دیگه کار جلال و منصور از دوستی و همکاری معمولی گذشته بود. حالا خواه ناخواه شریک جنسی هم به حساب می اومدن و منصور سوراخ لای پای جلال رو قلمرو جدید خودش میدونست و این حمایت ها و سرویس دادن ها و مراقبت ها و هواداری های در طول روزش، قطعا آگاهانه و ناآگاهانه برای این بود که شب دوباره میخواست از جلال سرویس بگیره. جلال این چیزها رو خوب میدونست. چون خودش هم مرد بود و این رفتارها رو در خودش نسبت به دوست دخترش دیده بود و حالا میدونست که این تواضع و آماده به خدمتی منصور در طول روز، به احتمال زیاد شب که دوباره توی اتاق خصوصی شون قرار بگیرن و در رو از پشت قفل کنه و پرده ها رو بکشه دوباره به یک طلبکاری و اقتدار مردونه تبدیل میشه که با یک کیر سیخ شده میاد بالای سر جلال و برای یک سکس داغ و آتشین ازش تمکین و اطاعت محض طلب خواهد کرد.

جلال و منصور هر دو میدونستن ماجراهای دیشب غافلگیرانه بود. هیچ کدوم از قبل فکرشو نمیکردن و نقشه ای نداشتن که کار به اونجا بکشه. همه چیز از یک هوس و شیطنت آنی شروع شده بود و تا ته پیش رفته بود اما امشب همه چیز قابل پیش بینی بود. شب اول اتفاق بود اما شب های بعدی دیگه یک تجربه لذت بخشه که میل به تکرار دارد اونقدر که تبدیل به عادت و روال میشه. هیچ کدوم هم بدشون نمیومد. هر دوشون در موقع سکس اول و هم توی مراودات فرداش سیگنال های مثبت رو از هم گرفتن. منصور اگر بازم طالب نبود اونطوری دور جلال نمی پلکید و جلال اگر بدش میومد محبت ها و حمایت های روز بعد منصور رو نمی پذیرفت و از خودش پسش میزد. اما منصور کارش رو خوب بلد بود. تونسته بود گارد جلال رو بشکنه و دلش رو خبر کنه. اصطلاحا جلال دیگه به منصور وا داده بود و پیشش شل شده بود. حس میکرد آب از سرش گذشته چه یک وجب چه صد وجب. مطمئن بود که شب های بعدم منصور دوباره میاد به قلمرو جدیدش سر بزنه و جلال پیه میزبانی از کیر منصور رو حداقل برای دو، سه هفته آینده که با هم توی این اتاق و این هتل بودن به کونش مالیده بود.

در پایان مدت ماموریت که چند روز هم تمدید شد و به نزدیک یک ماه رسید، وقتی جلال و منصور ساک و چمدون هاشونو بستن و آماده برگشتن به زندگی معمولی شون شدن هر دو مرد احساس رضایت عمیقی از هم و از زندگی مشترک یک ماهه شون داشتن. انگار یه جور تعلق خاطری به هم پیدا کرده بودن که خیلی خاص و مردونه و منحصر به فرد بود.

منصور که مدت ها بود به خاطر حامله بودن خانمش یک سکس درست و حسابی و راحت نکرده بود، توی این یک ماه کون جلال براش مثل یک هدیه الهی بود. یک سوراخ امن و بی منت و دلپذیر توی بدن یک پسر جوون خوش فیس و ورزشکار که منصور میتونست هر شب و گاهی شب درمیون وقتی از کار و خستگی روزانه بر می گشت و یه دوش میگرفت و یه شام میخورد، صاف بکنه توش و با هر تلمبه ای که بزنه همه خستگی ها و استرس ها و فشارهای کاری روزانه شو توی ماتحت جلال بکوبه و آخرشم بدون هیچ دغدغه و عذاب وجدان و ترسی از حامله شدن، آبش رو تا قطره اخر بپاشه توی سوراخ جلال و بعد روش دراز بکشه و چند تا بوس و نوازش و بعد یک خواب عمیق و آرام.

جلال هم یک مدتی از نقش همیشگیش فاصله گرفته بود. در ارتباط با دوست دخترش، همیشه باید منتشو میکشید، مراقب بود کوچکترین حرفی نگه که بهش بربخوره، گاهی حتی می ترسید کادویی که برای دوست دخترش میخره قابل قبول اون واقع نشه و یک ایرادی بهش بگیره، باید دائما خرج میکرد تازه نصف وقت هایی که به سکس نیاز داشت یا دوست دخترش پریود بود، یا حسشو نداشت، یا توی قهر بود یا شرط های سنگین براش گذاشته بود. حالا ولی توی این یک ماه هیچ کدوم از این استرس ها رو نداشت. اصلا نباید تلاش می کرد کسی رو راضی نگه داره. نیاز نبود بشه دستگاه عابر بانک یک نفر دیگه که تازه باید بعد این همه خرج کردن براش، نازشم بخره و منتشم بکشه. حالا مشابه این کارها رو یک مرد دیگه داشت واسه خود جلال انجام میداد. وقتی میرفت زیر منصور، با هر فشاری که از عضلات و ماهیچه های بدن منصور به جسمش وارد میشد، حس میکرد فشارهای روحی داره برداشته میشه. توسط یک مرد دیگه خواسته شده بود و اینجا نیاز نبود سعی کنه یک مرد کامل و قوی باشه. می تونست ضعیف تر باشه و حمایت دریافت کنه. میتونست بار مسئولیت سنگین همیشه مرد بودن رو برای دقایقی از دوشش بذاره کنار و فرمون رو به دست کس دیگه ای بسپاره. منصور برای جلال کسی بود که ارزش این تسلیم و اطاعت رو داشت.

منصور در این مدت در واقع فقط کون جلال رو نگاییده بود بلکه با استفاده از تجربیات متاهلی و زناشویی خودش، تونسته بود دل جلال رو هم به دست بیاره و توی خلوت های مردونشون روحش رو هم تصاحب کرده بود.

این مدت برای هر دوشون مثل یک دوره ریکاوری و تراپی بود و در انتهاش انگار در کنار هم بزرگتر و کامل تر شده بودن.

حالا باید به نقش های سابقشون بر میگشتن. منصور میشد شوهر یک زن حامله و به زودی قرار بود پدر شدن رو هم تجربه کنه و جلال میشد همون دوست پسر قوی و قهرمان یک دختر ناناز افاده ای و پر خرج که این مدت از کم شدن تماس های جلال احساس ناامنی کرده بود و با تصور اینکه جلال داره با یک دختر دیگه توی چابهار بهش خیانت میکنه، باهاش قهر کرده بود. حالا باید جلال بر می گشت و منت کشی و ولخرجی و سگ و گربه شدن رو شروع میکرد تا خانم دوباره آشتی کنه.

موقع آخرین لب گرفتن منصور و جلال قبل از ترک کردن اتاق هتل، وقتی منصور با دست دو سه تا ضربه آروم به کون جلال زد و چشم تو چشمش با نگاه سرشار از ستایش و تشکر بهش گفت دمت گرم خیلی باحالی، جلال میدونست بینشون رابطه پایداری به وجود اومده که حالا حالاها قراره توی هر خلوت دو نفره ای که گیر بیارن، پاهاش بالا برده بشه و روی شونه های مردونه منصور قرار بگیره.

نوشته: آرمان (یک جور دیگه)

دکمه بازگشت به بالا