ماه زیباست …
با ۴-۵ ضربه محکم خودش را توی من خالی کرد و برای چندمین بار من را دوباره به اوج رسوند.
تا جایی که تونستم جیغ کشیدم و ارضا شدم.
داشتم نفس نفس میزدم، عرق جفتمون در اومده بود، خودمو از کیرش جدا کردم و روی تخت انداختم.
تا جایی که تونستم جیغ کشیده بودم و ارضای شدید شده بودم.
میدونستم که صدای من را هیچ کی تا مایلها توی کلبه جنگلیش نمیشنوه.
در مورد خودم فهمیده بودم من عاشق جیغ زدنم و ارگاسمهای به مراتب بهتری را تجربه میکنم ولی خوب توی آپارتمان خودم توی شهر چون میدونستم که صدام به طبقات دیگه میره، این کار را دوست نداشتم بکنم.
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم :
-خدای من … کسم داره له له میزنه … عجب کمری داری Adam … واقعا راستش را بگو … هیچ قرصی نمیخوری؟
Adam در حالی که آب میخورد و نفس نفس میزد، یه نگاهی به کسم کرد و بطری آب را به من داد.
-هههههه … سرخ شده حسابی …لبهاش زده بیرون … نه عزیزم … تقصیر خودته … Eve این قدر بدنت سکسیه که آدم میخواد شب و روز بکنتت …
خندیدم و یک مشت آروم زدم روی سینش.
-مسخره … برای من خوشمزگی هم میکنه ….
بغلش کردم و سرمو روی سینش گذاشتم. دوست داشتم زمان متوقف بشه و تا آخر عمر توی این لحظه باشم.
در حالی که در آغوشم گرفته بود با بوسههای ریز خودش من رو نسبت به خودش عاشقتر از قبل میکرد.
-سوشی؟
-چی؟
-سوشی … الان چه میچسبه ها …میروم سریع با ماشین میگیرم و میام میشینیم با هم قسمت آخره این سریال عشقیه را … اسمش چی چی بود … اونو میبینم …
-نه … نههههه … بشین همین جا منو بغل کنننننن … یک پیتزا توی فریزر دارم ۲۰ دقیقهای آماده میشه …
-قربونت برممممم عزیزم … پیتزا کجا و سوشی کجا …
یک زره خودم را تو بغلش لوس کردم … و با سرم رو سینش فشار دادم و به علامت نه سرم را تکون میدادم …
-فکرش را بکون …۲ تا از اون سوشی خوشمزها برات میگیرم … میزنیم تو سویا ساس … واییی ….
-باشه … باشه … آب از لب و لوچم راه انداختی لعنتی … ولی نرو … آنلاین سفارش بده میاد در خونه دیگه … باشه!
-نههههه خوشگلم … یادته دفعه پیش سفارش دادیم … چند تا آیتم را غلط دادند … بعدش هم که میدونی این یارو موتور سواره که میاره نمیدونم مسته یا چشه … ههههه …به جای سوشی آبگوشت به دستمون میرسه این قدر تکون میخوره …
-باشه … قبولت دارم، حداقل آنلاین سفارش بده و برو اونجا
تحویل بگیر که دیگه نخای اونجا بیخودی منتظر بمونی …
-چشم گلم … سریع میپرم میگیرم میام که اصلا نفهمی من رفتم …
-باشه عزیزم … من هم سریع یه حموم میرم تا تو برگردی …
-اره … اک من دارم سفارش میدم …
باشه پس به زودی میبینمت …
بوسم کرد و رفت بیرون.
توی حمام آب را باز کردم تا خودم را بشورم. صدای ماشین Adam میومد که داره آروم آروم از خونه دور میشه.
تموم بدنم را شستم و کسم را زیر آب گرم آروم ماساژ دادم تا که کمی آروم بگیره.
حمامم که تمام شد ,حوله زیبام را پوشیدم و خودم را روی مبل رها کردم.
داشتم کم کم احساس گشنگی میکردم. تلفنم را برداشتم ولی مسیجی از Adam دریافت نکرده بودم ، تصمیم گرفتم سریالی را که می خواستیم به زودی نگاه کنیم را آماده کنم.
۱۰ دقیقه گذشت ولی هنوز نه مسیجی و نه زنگی، گشنم هم شده بود حسابی دیگه طاقتم تموم شده بود.
گفتم یه زنگ بزنم ولی یک مشکلی که Adam داشت این بود که اصلا از این دل نگرانی های من خوشش نمیومد و سر این مثله کلی قبلا دعوامون شده بود.
۲ دقیقه دیگه گذشت و من همش با این که سعی میکردم به تلویزیون نگاه کنم ولی همش سرم به طرف گوشیم بود منتظر این بودم که Adam زنگ بزنه.
یک دفعه تلفن زنگ زد و من سریع گوشی را دستم گرفتم. یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم Eve همه چیز اک هست، آرامش خودت را به دست بیار دوباره.
جباب دادم.
-الو … الو … Eve، عزیزم … من غذا را گرفتم … دارم به طرف خونه میام …
-اک خدا را شکر عزیزم … خیلی گشنمه … فکر کنم یه ۱۰ دقیقه دیگه خونه ای … نه؟ …
-ببین … امروز خیلی همه جا شلوغه، ترافیک وحشتناکه، مثل این که همه ریخته باشند بیرون … بعد … ببین … یه چیزی بهت میگم نخند یه … احساس میکنم همه حیوانها هم مست کردند … مثل دیوانه ها دارند میدوند کنار جاده …
-عزیزم … هههههه … مثل این که گشنگی زده به مغزت ها …
-باشه باشه بابا دارم میام دیگه … چیزی از سر راه نمیخوای …
-نه بابا همه چیز تو قصر جنگلیت هست … فقط بیا خونه …
-چشم عزیزم، من هم گشنمه راستش و تحمل ندارم … چه قدر سوشی میچسبببببهه الان … اوه خدایییییییی منننننن ….
صدای پیچش تایر ماشین Adam را شنیدم و تلفن لحظاتی بعد قطع شد.
دلم ریخت پایین.
صدایی مثل انفجار اومد از بیرون.
قلبم به تندی میزد، توی تلفن فریاد زدم چند بار Adam Adam Adam
فایده نداشت تلفن بوق ممتد میزد.
دو بار دیگه سعی کردم بهش زنگ بزنم فایده نداشت.
سریع با ایفونم سعی کردم چک کنم ببینم چه اتفاقی افتاده ولی اینترنت قطع شده بود.
سریع ۹۱۱ را گرفتم خدا را شکر یه خانومی پشت خط جباب داد. خیلی سر و صدا میومد از پشت خط.
-الو، الو تو را خدا کمکم کنید، دوست پسرم Adam … داشت …
-خانوم لطفا به اعصابتون مسلط باشید … یه نفس عمیق بکشید.
-باشه … باشه … یه صدای مهیبی اومد از بیرون … من داشتم با دوست پسرم Adam که داشت میومد خونه حرف میزدم که تلفن یک دفعه قطع شد.
-بله خانم ما تلفنهامون مشغوله در مرکز پلیس و ما هنوز نمیدونیم چه اتفاقی افتاده ولی مشخصات همسرتون را بدید و ما …
-دوست پسرم …
-بله ببخشید به آرومی برام توضیح بدید کی تلفن قطع شد و در چه مسیری در حال آمدن بود و …
تمام مشخصات Adam را بهش دادم و بهم گفتند تا چند ساعت دیگه زنگ نزنم و اگر پیداش کردند پلیس میاردش در خونه.
تلفن را قطع کردم و سعی کردم دو بار دیگه Adam را بگیرم ولی فایده نداشت.
نمیتونستم جلوی خودم را دیگه بگیرم و بغضم شکست و با صدای بلند گریه کردم.
خدایا چرا اینطوری شده بود؟!
صدای هلیکوپتر و جت ها را از بیرون خونه میشنیدم. با صورتی گریان رفتم در پنجره. توی خیابان اصلی ۱۰–۲۰ تا ماشین پلیس و آتش نشانی با صدای آژیر شون در حال رفتن به منطقه ای که صدا ازش میومد میرفتند.
چند تا همسایه Adam هم همه اومده بودند بیرون و نگرانی تو چهرشون موج میزد.
دوباره زدم زیر گریه، هم از دست خودم کفری شده بودم که Adam را اجازه داده بودم بره و هم از دست Adam که من را الان تنها گذاشته توی کلبه جنگلیش.
تلفنم ۲۰٪ بیشتر شارژ نداشت زدمش به برق بغل تخت و سعی کردم Adam را دوباره بگیرم ولی فایده ای نداشت.
اشکهام همینطور می ریخت پایین، مثل یه کابوسی بود که به واقعیت پیوسته بود.
برای خودم یه آهنگ را که دانلود کرده بودم پخش کردم که حواس خودم را پرت کنم.
رفتم زیر ملافه و ایفونم را به سینم فشار دادم. انگار که میخواستم آهنگ بره تو وجودم یا شاید هم میخواستم صدای آژیر ها را نشنوم.
دوست داشتم بخوابم و وقتی بیدار بشم Adam در کنارم باشه، در آغوشم بگیره و بگه که اشتباه کرده که رفته از خونه بیرون.
بگه که چقدر دوستم داره، منو ببوسه، و در آغوشم بگیره.
با همین افکار و آرزوها به خواب رفتم.
از خواب پا شدم و تازه تمام اتفاقاتی که افتاده بود برام دوباره زنده شد.
ساعت را نگاه کردم، ۱۰ شب بود.
۴ ساعت من خوابیده بودم.
اشکام سرازیر شد و تلفن را سریع از برق در آوردم و به صفحش نگاه کردم.
نه مسیجی نه اینترنتی.
توی خونه مثل دیوانهها میدویدم و فریاد زدم Adam این جایی؟ Adam ؟
ولی هیچ صدایی نمیومد.
یه فریاد کشیدم و تلفنم را پرت کردم روی تخت. رفتم دوباره روی تخت و نشستم. واقعا نمیدونستم باید چیکار بکنم. سعی کردم زنگ بزنم بهمادرم شاید اون بتونه من را دلداری بده ولی باز بوق ممتد میخورد. دو سه بار هم سعی کردم Adam را بگیرم ولی باز همون بوق ممتد. مرده شور این زندگی لعنتی را ببرم.
دلم یک دفعه ضعف رفت یادم افتاد هنوز گشنمه ولی هنوز هیچی نخوردم.
یادم افتاد هنوز یه پیتزا توی فریزر دارم که میتونم داغش کنم. سریع فر را روشن کردم تا داغ بشه و به بیرون نگاه کردم ببینم خبری هست یا نه.
خدای من شاید ۲۰ تا ماشین پلیس بیرون و در وسط خیابون اصلی بودند و چند ماشین بزرگ سیاه رنگ هم بودند.
از پنجره کلبه جنگلیش نمیشد قشنگ همه چیز را با جزییات دید.
خدایا یعنی چه اتفاقی میتونه افتاده باشه.
اشکام دوباره ریخت. صدای فر در اومد و من پیتزا را با عصبانیت باز کردم و پرتش کردم توی فر.
در خونه با شدت کوبیده شد.
-Adam Johnson … Adam
Johnson
یک مرد اسم Adam را فریاد میزد.
رفتم به سمت در تا بازش کنم.
-بشکن درو ….
در را با شدت شکستند، جیغ کشیدم.
تفنگ های بسیاری به سمت من نشانه گرفته شده بود، دستمو بالا آوردم سریع و به طور ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن.
-Adam Johnson … Adam
کجاست؟
در حالی کهگریه میکردم گفتم:
-من … مننننن نمیدونم به خدا …من دوستتت دخترش هستم …چند روز اومده بودم باهاش باشم … رفت … رفففففففته بود شام بخره ولی چند ساعته ازش خبری ندارم ….
با بی سیمش یه چیزهای گفت به همکاران پلیسش و بعد داد زد که با دستگاه چکش کن.
یه دختر جوانی با یک وسیله عجیب و سیاه که یک تلویزیون کوچک بهش وصل بود بهم نزدیک شد و گفت عزیزم نگران نباش ولی تکون نخور ۵ ثانیه بیشتر طول نمیکشه.
داشتم میلرزیدم ولی میخواستم همکاری کنم که مشکلی پیش نیاد.
یک زره دستگاه را روی بدن من تکون داد و یه نفس بلندی کشید.
-این پاکه …
یه لبخندی بهم زد و با دستش دستم را گرفت که یعنی بیارش پایین
-اسمت چیه عزیزم ؟
-من … من Eve هستم …. خانوم.
دوباره آقا داد زد خونه را بگردید.
میخواستم بگم نه که دختره دستش را گذاشت روی شونم و به علامت سکوت دستش را نگه داشت جلوی دهنش به حالت نجوا کنان گفت:
Eve عزیزم میدونم سخته برات این شرایط ولی خواهش میکنم الان همکاری کن … خواهش میکنم
-خانوم … خانومممم شما ….
-اسم من Emily هست عزیزم
-شما از Adam خبری ندارید؟
یه نگاهی کرد به اطرافش ولی سرش را انداخت پایین، مثل این که نمیتونست جواب منو بده.
-لطفا بشین اون جا تا ما خونه را بگردیم.
خودم را به آرومی روی مبل رها کردم.
تمام خونه را داشتند می گشتند و تمام وسایل را ریخته بودند بیرون از کمد و کابینتها.
بیییییییپپپپپپ……
همهشون یک دفعه وایسادندو تفنگها دوباره به سمت من نشانه گرفته شد
با صدای لرزان گفتم:
-صداییییییی فره … یه پیتزا گذاشته بودم توش …
مثل دیوانه ها به سمت آشپزخانه حمله ور شدند و در فر را باز کردند.
همون دختره Emily که منرا چک کرده بود سریع دستکش آشپزخانه را دستش کرد و پیتزا را بیرون آورد.
-به کارتون ادامه بدید، چیزی نیست … Eve گشنت هست ؟
-بله دارم ضعف میرم …
-برات میارمش بیرون با یه بشقاب.
بقیه شب را با پلیس ها سپری کردم و در حالی پیتزام را میخوردم میدیدم که چگونه همه وسایل را دارند میریزند بیرون و چک میکنند. دنبال چی می گشتند؟؟؟
دو سه تا سگ بزرگ تمام لباس های Adam را هی چک میکردند و بو میکردند.
یک دفعه بشقاب از دستم افتاد پایین و
سگ ها شروع کردند به پارس کردن.
رییس پلیس یک داد بلندی کشید: سااااااکت
تمام سگها خفه شدند در اون لحظه.
پاشدم برم دستشویی چون دیگه نمیتونستم خودم را نگه دارم.
یکی از اون آقاهه به من نگاه کرد و گفت کجا ؟
گفتم باید برم دستشویی.
یه نگاهی کرد به Emily وگفت باهاش برو
-یعنی چی آقا ؟ مگه من میخوام چیکار کنم توی دستشویی؟
-همین که گفتم … اگر دوست نداری همین جا کارت را بکن.
دلم میخواست بزنمش مرتیکه کثافت را ولی چاره ای نبود.
با Emily به سمت دستشویی رفتم و در را باز کردم.
-واقعا شرمنده Eve عزیز ولی باید این جا باهات باشم.
یه نگاه معنی داری بهش کردم.
-یعنی چی ؟ به من نمیگید چه اتفاقی افتاده و تازه موقع دستشویی هم می خواهی بهم نگاه کنی.
احساس کردم خودش هم خجالت کشید ولی مثل این که اون هم از دستش کاری بر نمیامد و مجبور بود از ریسش اطاعت کنه.
آروم بهم گفت:
-باشه بشین … باید درو باز بزارم ولی اون طرف را نگاه میکنم …
برگشت و در را کاملا باز کرد و یک طرف در ایستاد.
شروع کردم به جیش کردن ولی خیلی احساس خجالت میکردم.
یک دفعه نگاه کردم به روبروم و یه ورق کوچولو با چسب چسبیده بود به دیوار روبروم.
باورم نمیشد، قسم میخورم که یک ثانیه پیش اون جا نبود.
نگاه کردم به سمت راستم Emily هنوز داشت به اون طرف نگاه میکرد. سریع ورق را برداشتم و خوندم.
عزیزم حالم خوبه، باید باهات حرف بزنم و همه چیز را توضیح بدم.
ساعت ۳ صبح پنجره را کمی باز کن.
این برگه را بنداز توی دستشویی و فلاش را بکش.
Adam
قلبم افتاد تو پاچم، خدا را شکرت Adam زنده بود.
سریع برگه را انداختم توی دستشویی و فلاش را زدم.
Emily نگاهش را به سمت من کرد و گفت تموم شد؟
گفتم آره و همزمان با بیرون آمدن از دستشویی در را بست.
۱۲ شب که شد Emily با اون آقاهه داشت حرف میزند، و من سعی کردم گوش کنم چی دارند میگند. آقاهه یه نگاهی کرد به من و به Emily با علامت سر گفت باشه.
Emily پیش من اومد و گفت بریم به اتاقت شب شده باید بخوابی. از لحن صحبت کردنش بدم اومد گفتم میخام بخابم چی؟ یه نگاهی به من کرد که از دست من کاری ساخته نیست و که خواهش میکنم بریم و دستم را گرفت.
رفتیم به اتاق من و نور ماشین های پلیس را که از پشت پنجره میومد توی اتاقم را کاملا روشن کرده بود.
رفتم سمت پنجره و به Emily با حالت تمنا گفتم میشه حداقل بهم بگی چی اتفاقی افتاده؟
حبابم را نداد و اشاره کرد به تخت و گفت برو روی تخت و بخواب.
میدونستم که فایده نداره جر و بحث باهاش و از اون طرف هم اصلا خوابم نمیومد و دوست داشتم سریعتر ۳ صبح بشه که بتونم با Adam صحبت کنم.
Emily پنجره را چک کرد و اطمینان پیدا کرد که قفل هست، بعد رفت و نشست روی صندلی توی اتاق.
روم را کردم اون طرف و سعی کردم الکی خودم را به خواب بزنم.
چشمام را بستم و باز کردم و نفس عمیقی کشیدم، آیا این زندگی من حقیقت داشت و این اتفاقات واقها رخ داده بود؟
احساس خستگی شدیدی میکردم ولی نباید میخوابیدم، باید بیدار میموندم و منتظر Adam میبودم، چشمانم را کمی روی هم گذاشتم. خستگی شدید بر من حاکم شده بود ولی باید بیدار میموندم، چشمانم را باز کردم ولی چشمانم میسوخت، دوباره بستمشون. اشک سردی از گوشه چشم من بیرون امد، دیگه نمیتونستم.
با وحشت از خواب بیدار شدم و به سمت راستم نگاه کردم Emily روی صندلی خواب خواب بود. به سمت چپم روی ساعتی کوچکی که در اتاق قرار داشت نگاه کردم.
ساعت ۲:۵۰ دقیقه صبح بود, دستم را روی دهنم گذاشتم که نفس نفس دیگه نزنم.
رفتم زیر ملافه و سعی کردم ارامش خودم را به دست بیارم، ده دقیقه دیگه Adam عزیزم را میدیدم.
جرات نداشتم به Emily نگاه کنم که ببینم هنوز خوابه یا نه.
اون ۱۰ دقیقه برای من مثل ۱۰ سال گذشت.
ساعت را نگاه کردم دیگه وقتش شده بود. آرام آرام و پاورچین کنان به سمت پنجره حرکت کردم در حالی به Emily نگاه میکردم. قلبم وحشتناک سریع میزد, ولی باید پنجره را برای Adam باز می کردم در حالی اصلا نمیدونستم برای چی دارم این کار را میکنم.
پنجره را به آرامی باز کردم و گوشه اتاق ایستادم. قدرت این که به تخت برگردم را نداشتم.
ساعت ۳ شده بود ولی خبری از Adam نبود. ناگهان پنجره به آرامی باز شد و پرده کنار رفت. Adam به ارومی پاشو توی اتاق گذاشت. نفسم در نمیومد. انگشتش را گذاشت روی بینیش و به علامت سکوت بهم گفت که صدام در نیاد.
نجوا کنان بهم گفت باید از این جا بریم. من توی زمان منجمد شده بودم و فقط تونستم با حرکت سرم تایید کنم.
پرده ها را کنار کشید و پنجره را کاملا باز کرد. من را به سادگی مثل این که پر قو را در دست بگیرد بغل کرد. پاهایم توی دستانش بود و سرم را روی سینه اش فشار دادم و به آرامی گریه کردم.
سرم را به سینهایش فشار داد و به طور بسیار ناگهانی به بیرون پنجره پرید.
میخواستم سرم را از روی سینهایش بردارم ولی با دستانش اجازه نداد.
میتونستم جریان باد شدیدی را پشتم حس کنم.
لحظاتی بعد من را به آرامی روی زمین گذاشت. خدای من ما کجا بودیم؟ هاچ و واج به اطرافم وحشت زده نگاه میکردم. دور تا دورم درخت بود، مثل جنگل های دور و اطراف خونه Adam که ۱۵ دقیقه با ماشین فاصله داشت و ما گهگداری پیاده روی میکردیم ،ولی چگونه در ظرف ۱۰-۱۵ ثانیه ما اینجا بودیم؟
با وحشت به Adam نگاه کردم. تازه هیکلش را متوجه شدم، رگهای روی دستش و عضلاتش را انگار سالها بدنسازی کار کرده. به چشمانش خیره شدم، نور عجیبی در اون چشمانش بود.
بغلم کرد و گریه کنان گفت :
عزیزم همه چیز را توضیح میدم …منو ببخش که نمیتونستم زودتر بیام، وقتی همه چیز را توضیح دادم متوجه میشی.
من میخواستم جوابش را بدم ولی نمیتونستم دهنم را تکون بدم.
بهم اشاره کرد که بنشین بغل این درخت.
بغضش را قورت داد.
-وقتی که داشتم باهات حرف میزدم بغلهای این جنگل در راه خونه بودم … نور شدیدی جلوی من ظاهر شد و جسمی مثل یک شهاب سنگ با سرعت به درختان سمت راست من اصابت کرد. وحشت کرده بودم و سعی کردم ترمز کنم ولی نتونستم کنترل ماشین را در دست بگیرم و ماشین دور خودش چرخید و محکم کوبیده شدم به درختها.
دستانش رو گرفتم و سعی کردم دلداریش بدم.
-گریه نکن عزیزم … ادامه بده
-داشتم … داشتم از درد میمردم ولی باید از ماشین بیرون میومدم چون موتور ماشین شروع کرده بود به دود کردن و باید قبل از این که منفجر بشه میومدم بیرون. با هر زحمتی بود خودم را از اون یکی در نجات دادم و سعی کردم هر چه زودتر خودم را نجات بدم و از ماشین دورتر بشم. به سمت جنگل راه افتادم و یک دفعه صدای انفجار ماشینم را پشت خودم احساس کردم. تمام بدنم درد میکرد ولی چاره ای نداشتم و باید از ماشینم دور میشدم. وقتی بیشتر وارد جنگل شدم اون نوری آبی رنگی که باعث شده بود…باعث شده بود … کنترل ماشین را از دست بدم دیدم.
گریه Adam باعث شد من هم گریه ام در بیاد.
-من تو عمرم چنین نور زیبای را ندیده بودم، اروم اروم به صورت غیر ارادی به سمتش حرکت کردم. انگار که هیچ دردی را دیگه حس نمیکردم. اروم اروم که به نور که رسیدم که منبع نور را پیدا کردم. یک سنگ آبی بسیار زیبا که می درخشید و من محو تماشایش شده بودم. با این که این سنگ به زمین برخورد کرده بود ولی هیچ اثری از محل اصابت نبود. روی زمین نشستم و …و …
-و چی … چی،چی کار کردی …؟
-و من … و من به اون سنگ دست زدم.
اشکهام مثل بارون شروع کردن به ریخته شدن.
با هق هق پرسیدم:
-بعد چی شد ؟ اون … اون سنگه کجاست؟
-بعد از … بعد از این که به اون … Eve میدونم باورش برات سخته، ولی … به اون سنگه دست زدم، یک نیروی مافوق بشری را در خودم احساس کردم.
هاچ و واج داشتم مثل دیوانه ها نگاهش میکردم که به سمت یک درخت قطور پرید و با دو دستش، اون را با یک حرکت به سادگی بلند کرد و دوباره درون زمین فرود آورد.
دستم را جلوی دهانم گرفتم که جیغ نکشم.
-و بعد صدای صدها ماشین پلیس را شنیدم که دارند به طرف من میایند.سنگ را برداشتم و سعی کردم بدوم. احساس کردم میتونم با سرعتی بسیار زیاد بدوم. از ترس شدید و اتفاقی که افتاده بود نمیخواستم متوقف بشم. ۱۰ دقیقه دویدم تا خودم را در تگزاس در بیابانی متوقف کردم.
-توی ۱۰ دقیقه رسیدی تگزاس ؟
-بعد … بعد کمی بغل یک سنگ بسیار بزرگی در بیابان نشستم تا به تمام حوادثی که اتفاق افتاده بود فکر کنم … من باید اون سنگ آبی را قایم میکردم … اون سنگ بسیار بزرگ را از بیابان برداشتم و گذاشتمش روی زمین … و با مشت یک سوراخی وسطش ایجاد کردم و قطعاتی را که به زمین افتاده بود را پرت کردم اون طرف … سنگ آبی رنگ را گذاشتم وسط و سنگ بزرگ را گذاشتم روش تا قایمش کنم …دور و برم را نگاه کردم, کسی نبود بعد تا مرکز شهر دویدم … رفتم به یک بار … سفارش ویسکی دادم … توی تلویزیون کلورادو نشون میداد که یک شهاب سنگ بهش برخورد کرده … هر چه قدر ویسکی سفارش میدادم و میخوردم مست نمیشدم، نشستم و نقشه کشیدم که چه طوری اتفاقی که برای من افتاده بود را برایت توضیح بدم …
-آااه … Adam عزیزم ….
به سمت Adam دویدم و هم دیگه را بوسیدیم.
-وقتی به سمت خونه دویدم، و رسیدم دیدم که ماشین های پلیس زیادی دور بر خونه ما وایسادند ولی نمیتونستم بفهمم چرا … یعنی فهمیدم چرا ولی نمیدونستم از کجا فهمیدند من بودم ….
-خب شاید از ماشینت که اون دور و برا بوده ….
یک مکث عمیقی بینمون ایجاد شد.
من Adam را دوباره در اغوش کشیدم و بوسیدمش. عشق را برای اولین بار با تمام وجودم احساس کردم.
دوستش داشتم ولی چنین احساسی را هرگز احساس نکرده بودم. احساس میکردم یک انرژی عجیبی بینمون حاکم بود و احساس میکردم اون هم همین احساسات را داره تجربه میکنه.
-باید چیکار کنیم حالا Adam؟
نشست روی زمین و با صدای بلند گریست … من هم گریه ام درآمد.
-من …. من متاسفم Eve …
-نه … نه عزیزم تقصیر تو که نبوده ….
-تو متوجه نمیشی Eve … من دیگه احساس میکنم … دیگه انسان نیستم … من تبدیل شدم به یک ابر مرد … برای همین هست که می خواهند من را بگیرند …
با وحشت ازش دور شدم
-یهنی چه … غلط کردند … ما بهشون توضیح میدیم … میگیم که چه اتفاقی افتاده … اون ها شاید … شاید بتونند یه راه درمانی را برات پیدا کنند …
Eve عزیزم …. کاش میتونستم بهت نشون بدم که اون چیزهایی را که من میتونم احساس کنم … از مایلها اون طرف تر که ایستاده بودم میتونستم بشنوم حرفهایی که بین اون پلیسها رد و بدل میشد … فرمان داشتند که به من شلیک کنند ولی نترس حتی اگر هم میکردند گلوله هاشون وارد بدن من نمیشه … ولی با خودت فکر کن که این زندگیه که همش در حال ترس و فرار باشی چه فایده؟ …
-خدای من …
-تا این ها را شنیدم یک نقشه ای کشیدم و صبر کردم تا همه خوابیدند و تو پنجره را باز کنی تا بتونم سریع پرواز کنم تو …
-پرررررررواز؟
-اره
بعد جلوی چشمان من سریع از زمین ۳ فوت در هوا معلق شد.
اشکهام خشک شد، باورم نمیشد توی چند ساعت زندگیم به این سرعت عوض بشه.
-تو اگر میتونی پرواز کنی پس چرا دویدی تا تگزاس؟
-خب خیلی سادست، نمی خواستم شناخته بشم گفتم توی هوا خیلی راحتر پیدا میکنندم.
دوباره یک مکث عمیقی بینمون ایجاد شد …
-پس حالا باید چه کار کنیم؟
-Eve تو … تو هرگز نمیتونی به خونه من یا خودت برگردی … من خیلی متاسفم ولی باید توی جنگل قایم بشی یا …
-یا چی؟
-یا باید به اون سنگه دست بزنی تا بتونیم از این جا هر چی میتونیم دور و دورتر بشیم …
با حالت قهر میخواستم از اون جا فرار کنم و نمی خواستم باور کنم که بازی زندگی من را به کجا آورده.
برگشتم روی زمین نشسته بود و میگریست.
-میزنم …
-چی گفتی؟
-همین که شنیدی میزنم … به هر حال اتفاقی هست که افتاده …مرگ یکبار شیون یکبار …
-متوجه میشی چی داری میگی Eve؟ بعد از این که دست بزنی شاید هرگز دیگه انسان معمولی نشی.
دستامو گره زدم و یک پوزخند زدم.
-حالا انگار از انسان بودن چه نصیب ما شده!
باورش نمیشد. چشماش گشاد شد احساس کردم الانه که از خوشحالی سکته کنه. شاید دیگر احساس تنهایی نمی کرد.
-تو همین جا وایستا من میرم اونو میارم این جا …
-نه … نه منو اینجا تنها نزار …
-خب باشه بیا بغلم و منو سفت بگیر، چشمهات را ببند و اصلا باز نکن ….
خودمو تو دستان قوی اون جا کردم و مثل قبل سرمو گذاشتم روی سینه هاش.
-آماده ای؟
-اماده ام.
اول اروم ولی بعد با سرعت بسیار زیادی در حالی که من بغلش بودم دوید.
چشمانم را باز نکردم ولی فکر کنم در میان دستانش بیهوش شدم.
-بیدار شو … بیدار شو Eve …
اروم چشمانم را باز کردم … توی بیابونی بودیم.
-من … ما کجایم؟
-خدا را شکرت … اره رسیدیم …
به سنگ بزرگی سمت راستم اشاره کردم.
-اون جا … اون جا مخفیش کردی …
-اره دستمو بگیر تا اون جا بریم …
اروم اروم حرکت کردم تا به سنگ بزرگ رسیدیم. با یک حرکت اون را بلند کرد و گذاشتش اون طرف تر.
یه اه بلندی کشیدم و محو زیبایی اون سنگ آبی رنگ شده بودم.
-خدای من …. چه زیباست …
-Eve آیا مطمئنی؟ وقتی بهش دست بزنی دیگه راه برگشتی شاید وجود نداشته باشه …
انگار حرفهاش را نمیشنیدم روی زمین نشستم و اروم دستم را گذاشتم روی اون سنگ آبی رنگ، احساس کردم یه انرژی مافوق بشری را در خودم حس کردم.
انگار که تمام غمهای زندگی را فراموش کرده باشم، بلند شدم و با حالت ناباوری از اون جا قدم زنان دور شدم.
Adam سریع اون سنگ بزرگه را آروم گذاشت روی سنگ زیبای آبی رنگ و مخفیش کرد.
سریع این طرف و اون طرف را نگاه می کرد که مطمئن بشه که کسی اون طرف ها نیست، بعد که مطمئن شد به سمت من اومد.
-Eve خوبی؟
-لعنتییییییی … من عالیم …. احساس میکنم میتونم تمام این سنگ ها را بشکونم.
-اره میدونم چی میگی! حالا خودت را کنترل کن عزیزم.
هر دو هم دیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و خندیدیم.
دوباره یک سکوت عمیق بین ما حکم فرما شد.
-فکر … فکر نمیکنی که باید این سنگ را به همه مردم دنیا بدیم …این میتونه … میتونه زندگی ها را عوض کنه …
-من نمیدونم Eve … تو خودت که دیدی چه قدر پلیس دور و بر خونه ما جمع شده بود … خدا میدونه افراد پولدار با این همه قدرت چی کار بکنند؟
راست میگفت. روی زمین نشستم و گریستم. Adam بغل من نشست و من را بغل کرد و با دستانش اشکهای من را پاک کرد.
به بالا نگاه کردم. ماه با یک زیبای خاصی میدرخشید …
-ماه زیباست …
-چی گفتی؟…
-ماه … ماه رو نگاه کن ….
Adam به ماه نگاه کرد و لبخندی زد.
-میخای…میخای بریم اون جا؟
-چی گفتی؟
-همین که شنیدی …
-بریم روی ماه …فکر میکنی … فکر میکنی زنده میمونیم؟
-نمیدونم ولی اگر احساس کردیم نمیتونیم میتونیم برگردیم …
مثل بچهای کوچولو ذوق زده شده بود … جلوی من روی هوا معلق شد …هاج و واج نگاش میکردم.
-کاری نداره، فقط به این فکر کن که میخواهی پرواز کنی …
-باشه سعی میکنم.
چشمانم را بستم و فکر کردم که میتونم پرواز کنم …
-عالی … نگاه کن توی روی زمین معلق شدی …
چشمانم را باز کردم، باورم نمیشد که من دارم پرواز میکنم … خندم بند نمیومد. Adam دست من را گرفت و گفت :
-خب معطل چی هستی … بریم دیگه.
آروم آروم شروع کردیم از زمین دور شدن ,زیباترین لحظات زندگیم داشتم تجربه میکردیم. یه قدرت مافوق بشری را در خودم حس میکردم.
در حالی که بالا پرواز میکردیم، دو نفری به پایین نگاه کردیم.
زمین چه زیباست Eve
در حالی که گریه میکردم، گفتم:
-واقعا درسته …
Adam ایستاد و من هم ایستادم.
-Eve, عزیزم به نظرم باید تندتر پرواز کنیم … اگر نه شناسایی میشیم …
-باشه ، چکار باید بکنیم؟
-به نظرم یا من جلو برم یا تو برو جلو و به سرعت به سمت ماه حرکت کنیم … ولی مواظب باشیم به چیزی آسیب نزنیم …
-باشه تو برو جلو و من هم دنبالت میام …
-باشه نزدیکم حرکت کن پس …
-شاید … شاید بهتر باشه که من تو را بغلت کنم از پشت و تو ما را برسونی اون جا.
-نمیدونم … باشه یک امتحانی بکنیم شاید بد نباشه ….
محکم بغلش کردم، چه قدر دوستش داشتم، گوشم چپم رو گذاشتم روی کمرش و گفتم که آمادهام.
-محکم گرفتی؟
-اوهوم.
-باشه الان میریم، ۳ …۲… ۱
آروم آروم سرعتش را زیاد کرد …چشمام را از ترس بستم … به چپ و راست سریع میکرد و داد زد هر کاری میکنی منو ول نکن … شاید ۱۵-۲۰ دقیقه محکم بغلش کرده بودم … آروم آروم سرعتش را کم کرد و گفت Eve، عزیزم آروم منو ول کن …
-نمیتونم … میترسم.
-هیچ مشکلی پیش نمیاد … بهت قول میدم.
آروم رهاش کردم ولی جرات باز کردن چشمانم را نداشتم.
-باز کن چشماتو عزیزم.
آروم چشمام را باز کردم. Adam داشت گریه میکرد و آروم دستمو گرفت و گفت آروم به پایین نگاه کن …
آروم آروم نگاه کردم به پایین …
-اوه … خدای من
خودم را در دستان Adam رها کردم.
-زمین ما هست … خدای من … چه قدر زیباست … وای نگاه کن …
-Eve اگر با چشمات تمرکز کنی میتونی روی زمین را ببینی خدای من … امتحان کن.
-اک … اک … بگذار ببینم …
سعی کردم کاملا تمرکز کنم …چشمامو کمی تنگتر کردم … احساس کردم میتونم مثل یک تلسکوپ آروم آروم روی زمین زوم کنم …
-باورم نمیشه … نمیدونستم این قدرت را هم دارم …
-خونه ما کجاست؟
با انگشت بهم اشاره کرد و گفت اون جا …بغل Colorado … اون جا را نگاه کن جنگلهای بغل خونمونه … حالا برو کمی پایینتر …
-اره اره … راست یا چپ برم؟
-راست … راست …
-وای آره خدای من … Adam تمام خیابون را بستند … وای …قیافهاشون رو … هاها … باور نمیکنند که ما فرار کردیم.
-اره … نگاه کن این همون دختره نیست که توی اتاقت بود؟…
-اه…اره…Emily هست … بیچاره …
-بیچاره چرا؟
-دختر خوبی بود قصد آزارم را نداشت و فقط از مافوقش داشت اطاعت میکرد …
-که این طور … فکر کنم حتما اخراج بشه …
-اره بیچاره … وای فکر کنی ما را دارند از زمین تماشا میکنند؟ …
یه علامت بلاخ بهشون نشون دادم و هر دو خندیدم.
-بریم دیگه از اینجا به بعدش رو خودت میتونی پرواز کنی …
تازه به خودم اومدم، وای من توی فضا معلق بودم …
-اکسیژن … اکسیژنی نیست توی …
-آروم … آروم باش Eve عزیزم …فراموش نکن ما دیگه انسان نیستم …
-اره … اره … فکر کنم … کمی طول بکشه به این مساله عادت کنم …
Adam دستم را گرفت و آروم پیشونی من را بوسید.
-عزیزم دیگه وقتشه بریم …
در حالی که دستهای هم دیگر را فشار میدادیم آروم پرواز کردیم و از زمین دورتر شدیم … چند روز دیگه طول کشید که به ماه برسیم. سعی کردیم خودمون را با نگاه کردن به دور و برمون سرگرم کنیم. نه احساس گشنگی میکردیم و نه احساس نیاز به استفاده از دستشویی. با سرعت بسیار بالایی، شاید نزدیکای سرعت صوت شاید هم بسیار بیشتر حرکت می کردیم.
گاه گاهی یا من یا Adam میگفت که کمی بایستیم که استراحت کنیم چون نمیدونم، شاید هنوز عادت های اون دورانی را که انسان بودیم را حفظ کرده بودیم.
گهگهای هم آروم پرواز می کردیم که بتونیم با هم حرف بزنیم.
ماه همین طور آروم آروم به ما نزدیکتر میشد.
-خدای من خیلی نزدیکم … باور نمیشه که به زودی میرسیم …
-واقعا از روی زمین خیلی نزدیک تر به نظر میاد …
-ها ها … اره واقعا …
-به نظرت … بریم پرچم آمریکا روی ماه را ببینیم …
-نمیدونم … شاید … حالا تا رسیدیم در موردش فکر میکنیم … ولی کلا دیگه نمیخوام هیچ آدمی را ببینم … مرده شور آدمها …
-حالا خیلی دیگه آدمیتت را فراموش نکنی ها …
هر دو خندیدم. ماه در چند قدمی ما بود سرعتمون را کم کردیم و در حالی دستان هم دیگر را گرفته بودیم بسیار اروم و همزمان روی سطح ماه فرود اومدیم.
در حالی که دستان هم دیگر را در دست گرفته بودیم به آرامی پامون را روی سطح ماه گذاشتیم.
یک نگاه به هم انداختیم و یک نگاه به سطح کره ماه. بی اراده اشک ریختیم و هم دیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.
نشستم و دستم را به سطح کره ماه میزدم. کنارم Adam نشسته بود و مات و مبهوت به جلو خیره شده بود. داشت “زمین” را نگاه میکرد و من هم بی اختیار برگشتم و افتادم.
قابل به بیان احساساتم نیستم. زیبایی اون صحنه قابل وصف شدن نیست. اصلا این کجا و اون چی که تو تلویزیون نشون میدند کجا!؟ بی اختیار دست Adam را گرفتم، در حالی که نگاهم به “زمین” هنوز خیره شده بود.
یک دفعه Adam اشکهایش را پاک کرد و گفت بلند شو. دستم را گرفت که کمکم کنه بلند شم در حالی که اصلا لازم به اون کار نبود. چه خوب بود که هنوز انسانیت را فراموش نکرده بودیم.
-Eve بعد از این که به اون سنگ دست زدم و وقتی که دیگر احساس کردم انسان نیستم، احساس کردم که دیگر هیچ امیدی برام نموده …
-قربونت برم عزیزم … گریه نکن
سعی کردم اشکهاشو پاک کنم در حالی که حال خودم هم دست کم چندانی از اون نداشت, اشکهام بی اراده می ریخت.
-ولی تو حاضر شدی با من همراه بشی و به زندگی من دوباره امید دادی
نمیدونستم باید چی بگم در اون لحظات.
سپس زیباترین لحظه زندگیم روبروی چشمام اتفاق افتاد.
Adam روی زمین روی یک پایش نشست و دست من را گرفت.
-Eve عزیزم، آیا … آیا با من ازدواج میکنی؟
-من … بله … بله … بللللههههه …میکنم … میکنم …
بغلش کردم و بوسیدمش.
-باید ببخشی که دیگه حلقه ازدواجی که برات میخواستم بخرم را دیگه این جا موجود نیست …
زدم یک مشت کوچولو روی شونه اش
-خفه شوووو … غلط کردی، باید برگردی بری زمین بخری و برگردی.
و هردو خندیدیم و دوباره همدیگر را بوسیدیم.
اشکهایم بی وقفه سرازیر میشد، و در حالی که پاکشون میکردم به چشمان زیبای همسرم نگاه میکردم.
در زیباترین لحظات زندگیم مثل یه پرنده ای که توی جنگل سرانجام از قفس رها شده پرواز میکردم. به دور و برم نگاه کردم و غرق در اون زیبایی و اون لحظهات شده بودم.
-ماه زیباست.
-نه Eve , تو زیبایی.
هم دیگر را بغل کردیم و بوسیدیم.
یک دفعه احساس کردم به طور وحشتناکی شهوتی شده ام و یکی از سینه هامو از زیر لباس بیرون آوردم. دستم را بردم توی موهای
Adam و گرفتمش و لباشو شروع کردم به بوسیدن.
-Eve ,داری چیکار میکنی؟
-میخوام … میخوامتتتتت لعنتی …
خندش گرفته بود. دست خودم نبود، تا حالا اینطوری حشری نشده بودم. شروع کردم به لیسیدن گردنش و همزمان بدنم را محکم به بدن Adam چسبوندم.
با سرعت باور نکردی دکمه های لباسشو را در آوردم و از شروع کردم به بوسیدن بدنش از بالای سینه هاش تا نافش می بوسیدم و گاز های کوچولو میگرفتم.
دیگه طاقتم تمام شده بود و من کیرش را میخواستم. روی پاهام نشستم و شلوارش و شورتش را یک جا به سرعت کشیدم پایین.
خدای من، چی میدیدم؟ خود Adam هم وحشت کرده بود. کیرش، همون اندازه بود ولی کلفت کلفت شده بود و توی رگهای کیرش خون آبی جریان داشت.
واییییییی, چه کیری جلوی روم میدیدم, ۷ اینچ ولی کلفت کلفت.
یک نگاه به Adam کردم و یک خنده ریزی زدم. دوباره یک نگاهی به کیرش انداختم که داشت کم کم جلوی چشمام بزرگ و بزرگتر میشد.
Adam زد زیر خنده.
-کوفت … مرض … این چیه؟
-به …. به خدا … من نمیدونم …
-این بره تو من که جر میخورم ….
-خب، نترس عزیزم … آروم آروم بازت میکنم …
-باشه تو را خدا مواظب باش.
وحشتناک کسم خیس شده بود و میخارید ولی ترس برم داشته بود.
کلا حشری بودم ولی زیاد اهل سکس نبودم و همون چند باری هم که با دوست پسرهام سکس کرده بودم همیشه از تنگی کسم تعریف میکردند و همشون تقریبا کیرهای خوبی داشتند.
سعی کردم کیرش را ساک بزنم ولی فقط تونستم کمی سرش را بکنم توش ولی با همون قدر هم داد و فریاد Adam در اومده بود.
مثل پرکاهو بلندم کرد و گرفتم تو هوا و کسم مقابل صورتش و گفت این جا هر چه قدر دلت میخواد جیغ بزن.
قبل از این که جوابش را بدم شروع کرد کس خیسم را لیسیدن.
زبونش را با سرعت بسیار زیادی به کلیتم میزد و بعضی وقتها کل کسم را از پایین چاک کسم تا کلیتم دو سه تا لیس محکم میزد که تو بدنم رعشه مینداخت.
۵ ثانیه نشد آبم اومد و جیغم در اومد.
۱ دقیقه کسم را خورد و من ۳-۴ بار آبم اومده بود.
سریع من را برعکس کرد و آورد به حالت داگی توی هوا معلق نگه داشت.
کسم خیس و حشری و کاملا باز شده بود و آماده پذیرایی از اون کیر کلفتش.
-اگر دردت اومد بهم بگو …
-باشه ولی تو را خدا آروم …
-چشم عزیزم.
آروم آروم اون کیر کلفتش را وارد کسم کرد. داشتم لذت میبردم و حس میکردم که هر لحظه بیشتر جر میخورم.
-اههههههههههههههههههههه ….
-Eve ,حالت خوبه عزیزم؟
-اره … اره … هر کاری میکنی درش نیاریییییییییی
-جون … باشه باشه آروم آروم کست را جر میدم …
-جون Adam جونم ،کس زنتتتت را باید امروز جر بدی ….
آروم آروم اون کیرش را توم جا کرد … و مدتی اون تو نگه داشت. دیگه شمارش ارگاسمم از دستتم رفته بود و تو همون آروم جا کردنهاش کلی آب کس راه انداخته بودم.
توی هوا معلق بودم و آروم آروم خودم را عقب جلو میکردم که کسم کاملا جا باز کنه.
به پایین نگاه کردم و دیدم که آبم آروم آروم به خاطر جاذبه ماه مثل اسلوموشن میریزه روی زمین. با دیدن همون صحنه دوباره ارضا شدم.
Adam دیگه داشت آروم آروم سرعتش را بالا میبرد و کس جر خورده من هم در حال لذتی وصف نشدنی بود.
یک دفعه Adam یه فریادی کشید و آبش را توی کسم خالی کرد.
کیرش را تا توی شکمم حس میکردم و درون مثل آتش از اون آب داغش میسوخت.
چند لحظه ایستاد و من را با دو دست به بالای صورتش نگه داشت. شروع کردن به لیسیدن کسم.
-وای Adam جر خوردم … کسم را کاملا جر دادی … داره میسوزه
-جون …
-داری زبونتتتت راکامل تو کسم میکنی و آبم را دوباره میاری
-اوووم … آبت مثل عسل خوشمزست لعنتی …
کسم را بوسید. من را رها کرد.
آروم آروم مثل پر قو به روی سطح کره ماه به پایین اومدم. کیرش انگار که نه انگار که آبش اومده، هنوز سفت و کلفت ایستاده بود.
-کیرتتتت که هنوز شق هست لعنتی …
-Eve نمیدونم به خدا، احساس میکنم چون بازم میخوام میتونم هنوز سفت نگاهش دارم …
هلش دادم به آرومی و آروم دراز کشید روی سطح ماه.
آب کیرش را با فشار از کسم بیرون دادم، چون آب کیر تازه میخواستم.
-Eve، باورکن تا حالا اینقدر حشری نشده بودم.
-خیلی هم خوب … من آب کیر داغ میخوام تو کسم …
خودم را آروم توی اون کیر کلفت لعنتیش بالا پایین میکردم و لذت میبردم. سینه هام توش خون آبی جمع شده بود و نوک سینه هام شق شق کرده بودند.
یک دفعه Adam آروم دست زده به نوک سینم ولی همون باعث شد که آبم وحشتناک بیاد.
خودم را کشیدم بیرون و با شدت زیاد آبم را پاشیدم جلوم.
آبم با سرعت آرومی توی هوا پخش میشد و آروم روی صورت و بدن Adam پخش میشد.
دوباره کردم کسم را تو کیرش.
-واییی Eve داره ابم میاد …
-قربون آبت بشم … بریز تو کسم …
-احساس میکنم که تمام جونم الانه که در بیاد …
بدنم را گرفت و کیرش را تا ته کرد تو کسم و با یک فریاد بلند مقدار زیادی آب کیر داغش را توم خالی کرد.
افتادم روی بدنش.
۱۰ دقیقه هیچ کدوم از ما از جاش تکون نمیخورد.
کیر Adam آروم آروم داشت بر میگشت به حالت اولش.
-شرمنده Eve دیگه توان یک ارگاسم دیگه را ندارم.
-باورم کن منم دیگه فکر نکنم بتونم ارضا بشم.
داشتیم به زمین نگاه میکردیم. چه قدر زیبا بود و در اون لحظات حتی زیباتر از قبل. دست Adam را گرفتم.
-دوستت دارم عزیزم …
-من هم همین طور ….
دستان هم دیگر را فشار دادیم.
-زمین چه قدر زیباست Eve
-واقعا حرف نداره …
-ها ها، راستی …. بعد از این جا کجا دوست داری بریم؟
-هممم …. مریخ چه طوره؟ بریم ببینم اون جا از حیات خبری هست یا نه؟
هر دو خندیدم.
-قبل از این که بریم مریخ، چه طوره بریم به اصل داستان …
-کجا دقیقا؟
-خورشید دیگه …
با دستش اشاره کرد به خورشید.
-والا نمیدونم … ذوب نشیم؟
-ها ها … eve اگر میخواست چیزیمون بشه که دیگه میشد …
و با دستههاش به اطرافش اشاره کرد و میخندید.
-اک … عزیزم اگر دوست داری اول میریم خورشید … من هرجا که تو بخوای بری باهات میرم عزیزممممممم ….
بلند شد و به سمت یک سنگ نسبتا بزرگ رفت و اون را بلند کردم و گذاشت کنارش، دقیقا مثل توی زمین وسط اون سنگ را سوراخی کرد.
-Adam, چی کار میکنی؟
-Eve صبر کن قبل از این که بریم میخوام لباس هامون را اینجا قایم کنم ….
-ولی،ولی چرا؟
-خورشید Eve, خورشید حتما خودمون را نسوزونه حتما لباسامون را می سوزونه.
احساس کردم کمی بغض گلوش را گرفته، انگار که خداحافظی با آخرین چیزی که از “زمین” براش مونده بود خیلی سختر از اونه که میتونسته تصور کنه.
-باشه عزیزم، لباسمون را اینجا قایم کن …
هر دو همه لباس هامون را درآوردیم و Adam با آرامی و احتیاط زیر اون سنگ مخفی کرد.
دستان هم را گرفتیم و حرکت خودمون را به سمت خورشید شروع کردیم.
وقتی داشتیم پرواز میکردیم توی راه مرتب به کیر بزرگ Adam نگاه میکردم که توی هوا تکون تاب میخورد و دلم له له میزد برای سکس بعدیمون.
با فکر و خیال سکس روی سطح خورشید هی خیس و خیستر میشدم و قطرات آب کسم توی هوا پخش میشد.
تازه یادم افتاد که اصلا یادمون رفت دنبال پرچم آمریکا روی سطح ماه بگردیم.
—————————————
03/08/3028
تقری