مثلث عشق 11
–
پس از یک هفته حسن و تعداد بسیاری از آزادگان را با سلام و صلوات و همراهی با شکوه رهسپار خانه هایشان کردند . حس می کرد که لقب آزاده به راستی برازنده اش می باشد . او حالا قدر عشق و آزادی را بیشتر از گذشته می دانست . قدر نعمتهایی را که خداوند به او داده بود . عده ای از بستگان بین راه به دیدنش آمده بودند . پدر و مادر بی طاقتش را هم که هر دو از شوک خارج شده بودند قبل از رسیدن به مقصد دیده بود ولی هنوز از زینب و فاطمه خبری نبود . از هر کس در در مورد زینب می پرسید جواب می شنید که از خوشحالی و شوق زیاد هنوز نتونسته خودشو بگیره .-راستشو بگین بلایی سرشون نیومده ;/;راستشو بگو پدر !فاطمه زنده هست ;/;زینب طوریش شده ;/;-پسرم به همون مکه ای که من رفتم هر دو تا شون زنده و سالمن و منتظر توان . حسن دلش آروم گرفت وقتی پس از چند سال پدر و مادر و فرزند یکدیگر را در آغوش کشیدند سیل اشک بی اختیار بر گونه هایشان جاری شده هق هق گریه های آنان تا چند دقیقه ای قدرت حرف زدن را از آنها گرفته بود . آن سه به هم چسبیده بودند . ریشهای پیر مرد خیس اشک شده بود . مادر از خوشحالی به سینه اش می کوفت . هنوز جرات نداشتند به او بگویند که فکر می کردند شهید شده جنازه سوخته و خاکشیر شده دیگری را با پلاک او دفن کرده اند . هنوز جرات نداشتند که به او بگویند که زینب او از دواج کرده و فاطمه هیچ احساس و علاقه ای برای دیدن او ندارد . نمی خواستند توی ذوق عزیزی بزنند که پس از سالها پای بر خاک میهن عزیزش نهاده و سر مست از بوی آزادی چون پرنده ای آزاد برای آشیانه اش بی تابی می کند . حسن با یک دست پدر و با دست دیگر مادرش را به سینه می فشرد . بوی گرم تنشان صدای نفسهایشان عشقشان محبتشان نگاهشان همه و همه از خوشبختی و آرامش می گفت . با خود حساب می کرد وقتی که به شهرشان برسد فاطمه و زینب را هم به همین صورت در آغوش خواهد کشید . پس فاطمه میخواد بره مدرسه . قربون دخترم برم . دختر ناز و خوشگل و شیرین زبون و مهربون بابا . خدایا به من صبر بده من چند سال صبر کردم نمیدونم چرااین چند ساعت این قدر واسم سخت شده .;/;! چرا دیگه تحملشو ندارم . بین راه مشتی از خاک وطن را بر داشت . و بر صورت خود مالید سر مرز هم این کارو کرده بود ولی این خاک نزدیک ولایت یه حس و بوی دیگه ای داشت . بوی عزیزانشو احساس می کرد . خیلی حساس شده بود . بی اختیار اشک می ریخت . هنوز باور نداشت که آزاد شده . چه روزها و شبهایی که اونا رو تهدید به مرگ نمی کردند !روزها و شبهایی که در حسرت گذشته و ناامیدی از آینده لحظاتو می کشتند . تنها چیزی که براش وقت داشتن فکر کردن بود .افکاری بی نتیجه . فکر به این که در گذشته چه کارهایی که می تونستن بکنن و نکردن . به ثانیه ها می اندیشیدند و او همانند هر آزاده دیگر به روزهای تلخ و شیرین زندگیش می اندیشید . حتی تلخیها هم برایش شیرین شده بود . می خواست آزاد باشد در هوای آزاد تنفس کند از این نعمت خدادادی لذت ببرد . خاک میهن عزیز,خاک ایران عزیزی را که در میان دو دستش گرفته بود از اشک چشمهایش خیس شده بود . به احترام آزاده حسن ایستاده بودند . اجازه دادند که بگرید و خود را خالی کند . نسیم ملایم و روحنوازی که بوی عشق و آزادی را با خود به ارمغان می آورد . چه ساعتهایی را که در کنار همین جویها و در پای همین کوهها که با زینب سپری نکرده بود . در دل همین جنگلها با او از عشق و وفا گفته بود . از این که تا ابد در کنار هم باشند و یکدیگر را از یاد نبرند . هیچ کس نمی دانست که او چقدر شاد است . خداوند نعمتهایش را یکی پس از دیگری و در فاصله ای نزدیک برایش می فرستاد . نمی دانست با این همه لذت و خوشی چه باید بکند اما هنوز گل سرسبد و اوج لذت و خوشی را در آغوش نکشیده بود . هنوز زینب عزیزش را ندیده بود . هنوز باورش نمی شد . ایران من ایران عزیز من ایرانی که برایت جنگیده ام ایرانی که به خاطر تو اسارت کشیده ام . ایرانی که حاضر بوده و هستم که حتی جانم را برایت بدهم . ایران من ایران عزیز و سربلند من !فرشته من !فرشته پاک و مقدس من !همیشه برای تو و به خاطر تو خواهم جنگید باز هم خواهم جنگید . خونم را جانم را نفسم را هستیم را برای آزادی و آزاد ماندنت خواهم داد . حتی اگر گرگ میوه چین با دندانهای تیزش در انتظار باشد بازهم تو را به بیگانگان نخواهم داد که من به خاطر ایران جنگیده ام . به خاطر خاک مقدس وطنم جنگیده ام . به خاطر ملتم جنگیده ام به خاطر باز مانده ای از میراث کوروش داریوش و خشایار کبیر جنگیده ام …. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی .
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick