مراقبت از خواهرم
سلام اسمم علی هست و میخوام داستان یک سکس رو براتون بنویسم ک خودم هر وقت ب یادش می افتم یه حس خاصی ک قابل وصف نیست میاد سراغم.یه حس بد
من ی پسر ۱۹ ساله ام و هيکلم خوبه ولی شیش تيکه نيس.قدم ۱۸۳ هس و وزنم ۷۵.
این داستان ی سکس اتفاقی و از روی هم کنجکاوی و هم شهوت با خواهرم هس.
من ۲ تا خواهر دارم ک يکيشون تقریبا ۴۰ سالشه و اسمش مرضيه هس و اون یکی ۳۰ سال و اسمش راضيه.
این داستان سکس من و خواهر اولم يعني مرضيه هس. مرضیه ی زن کاملا مهربون و خوش اخلاق هس ک ازدواج کرده و ۲ تا دختر داره.یکی شون هم سن خودمه و اون یکی ۵ سال کوچيکتر از منه.مرضیه قدش نزدیک ۱۶۰ هس و ۶۰ کيلو هم وزن داره.سینه های خوش فرمی داره و فک کنم حداقل ۷۵ رو باشه. هيکلش متعادل هس و ن زیاد لاغر و ن زیاد چاقه.
باسن (همون کون!) زیاد بزرگی نداره ولی خب در مقایسه با هيکلش خوبه.
داستانن از اون جایی شروع شد ک یه شب مرضیه حالش بد شد و بردنش بيمارستان.مريضي خاصي نداشت و فقد ضعف زیاد داشت.چند بار دیگه هم این اتفاق براش افتاده بود ولی ن ب این شدت و هميشه با ی سرم حالش خوب ميشد.ولی این دفع دکترش گفته بود ک چون خیلی ضعف بدنی داری و کم خونيت ممکنه مشکل ساز بشه واست باید بستری بشي.مرضيه رو بستری کردند.روز اول اون مامانم پيشش وايساد و شب هم دختر بزرگش رفت پيشش.اون خواهرم راضيه چون حامله بود نميتونست بیاد پيشش وايسه.اینم بگم ک شوهر مرضيه نفت کشي ميکنه و راننده ماشین سنگین هست و اون موقع نبودش و دقیقا وقتی رسيد ک مرضيه مرخص شده بود.و ادامه د
استان:روز دوم رو بازم دخترش پيشش وايساد و شب ک شد مامانم میخواست وايسه ک گفتند ن و شما این چن روزه خسته شدی و نباید امشب رو هم وايسي(ب خاطره یه سری جرياناتي ک طول ميکشه تا تعریف کنم و ربطی هم ب داستان نداره)خلاصه داشتن نیومدن سراغ من ک من بمونم پيش مرضيه.من اولش گفتم ن و دختر کوچيکش پيشش بمونه ک گفتند اون کوچيکه و نميتونه.امیدم ب این بود ک دکتر ب خاطره این ک من پسرم نداره پیش مرضیه وايسم ولی خب از بدبختی من دکتره هم اوکی داد و قرار شد من شب پیش مرضيه بمونم.
ساعت ۱۰ من رفتم پیش مرضیه و دخترش و بقیه رفتن خونه.همه چیز عادی بود.ما تو ی اتاق یه تخته بوديم و توي اتاق هم ی دستشویی بود.تلویزیون و یخچال و کمد لباس هم بود.ی بیمارستان تقریبا خوب و مجهز بود.لباس های مرضيه رو عوض کرده بودن و مرضیه هم رو تخت خواب بود و منم چون خوابم نميبرد داشتم فوتبال ميديدم.من تا اون موقع اصلا تو فکر دوس دختر و کس و این جور چیزا نبودم و همش سرم تو درس بود و ی کار هم پیدا کرده بودم و ب فک پول در اوردن بودم.مرضيه از خواب بیدار شد و گف میخواد برا دستشویی.ولی بیچاره نميتونست رو پای خودش وايسه و یکی باید ميگرفتش.برای همین قبل از این ک بره دستشویی به من گف ک شلوارشو دربيارم ک یهو نجس نشه.منم شلوار و در اوردم.وقتی داشتم شلوارو در میآوردم ی صحنه جدید تو زندگیم ديدم.پاهای لخت ی زن از نزديک.سعی میکردم عادی باشم ولی نميشد.ی زن با یه شرت و یه لباس رو به روم بود.خودمو جمع کردم.زیر بقل مرضیه رو گرفتم و سرمشم توی دستم بود.توی دستشويي گی باید سرمشو نگه دارم و خودشم بگیرم ک یهو نيوفته.مرضیه شرتشو کشید پایین و شاييد و خدا رو شکر دیگه نريد! من هم حشری شده بودم و تو ب لحضه با خودم گفتم بزار کسشم کامل ببينم.برا همین وقتی داشت خودشو با شلنگ آب میکشید ی تکون بهش دادم آب ریخت ب شرتشت و خيس شد.منم مثلا چیزی نشده گفتم دیگه شرتت رو نپوش تا عوضش کنيم.اونم گف باشه.اصلا در مورد من فکر بد نمی کرد و فکر میکرد از رو دلسوزی دارم اینو ميگم.برا همین گوش کرد.وقتی رفتیم بیرون و مرضیه دوباره رو تخت خوابيد من داشتم کسشو کامل و لخت ميديدم.کنجکاویم زیاد شد و گفتم باید لخت لختش کنم.نمیدونم چرا اون کارا رو کردم.بهش گفتم تو بگیر بخواب تا شرتت خشک بشه.بعد هم بهش گفتم میدونی ک کي مرخص میشی ک از رو شانس خوب ما گفت فردا دیگه بیمارستان نميمونه و میره خونه هر طوری شده.منم سریع بهش گفتم پس لباساتا دیگه کلا عوض کن تا دکترا نتونن بگن ن.گف باشه ولی صبر کن تا اول شرت و شلوارمو بپوشم بعد لباسما عوض کنم ک من گفتم تا اون خشک بشه طول ميکشه سریع لباستا عوض کن.با اصرار من قبول کرد.با ی بدبختي لباسشا در اوردم( ب خاطره سرم) دیگه کلا لخت شده بود نمیدونم چرا حرفا منو قبول ميکرد.ولی متوجه کیر شق شده منم شده بود.مرضیه لخت جلوم بود و اون بدن خوش فرمش اون ممه ها ی خوشکل و اون کس قشنگش جلوم بود.اون صحنه رو ک ديدم یه فکر بدتر ب سرم زد.با خودم گفتم باید بکنمش.با خودم فک کردم و گفتم اون هیچ وقت این جوری جلو من لخت نميشد و نهایت لخت شدنش با سوتین بود و ی دامن اونم موقعی ک داشت لباس برا مهمونی انتخاب ميکرد.پس فک کردم اونم حتما ميخواد.( ک بعدا متوجه شدم اون اصلا منظوری نداشته) من دیگه بهش گفتم بخواب تا من لباستا پیدا کنم و رفتم ب جا لباس پیدا کردن شلوار و شرتمو در اوردم و رفتم رو تخت و کيرمو صاف گذاشتم تو کسش.مرضیه ک بیحال رو تخت خوابیده بود با دست سعی کرد منو پس بزنه و گف اشغال نکن و از تو انتظار نداشتم و برو عقب.منم گوش ندادم شروع کردم تلمبه زدن.در دهنشو گرفتم تا صدا بیرون نره.چن بار تلمبه زدم و اونم حشری شد دیگه چیزی نگفت.چون رو تخت بیمارستان نمیشد خوب تلمبه زد زود بیخیال شدم و همچنین ترسيده بودم تازه مرضيه فشارش برا بالا واسش بد باشه.قبل از این ک زیاد طول بکشه اومدم پايين.مرضيه همون طور گف بی غيرت نامرد حداقل ميزاشتي آبم بياد ک منم بهش گفتم واسه حالت بده و خودمم آبم نيومد.دیگه رومون تو هم باز شده بود و مرضیه نخواست ک سریع لباسشا بپوشه و داشت با دسش ب کسش ور ميرفت.بعد چت دقه ب خودم اومده بودم دیدم ک خواهرمو کردم.مرضيه هنوز رو تخت دراز کشيده بود. ی حس بدی بهم دست داد.رفتم از مرضیه معذرت بخوام ک اولش خیلی سرد برخورد ولی بعدش گف طوری نيس و کاريه ک شده.اون از من معذرت خواست و گف نباید جلوت لخت ميشدم و حواسم نبود ک دیگه بزرگ شدي.بعد سریع خواست جو رو عوض کنه ک بهم گفت چجور بود کسشو و این جور چيزا منم مثلا خیلی عادی جواب دادم ک خیلی گرم و خوب بود.مرضیه گف ب خودت سخت نگیر و منم نميگيرم نیاز انسان هست. بعدشم گف پاشو لباس و شلوار و شرت کرست منو تنم کن و منم پاشدم.وقتی داشتم شرتشو پاش ميکردم گف منو تشنه کردي و ی شب باید حسابی سیر آبم کني.نمیدونستم این حرف رو زد تا مثلا آیت اتفاق رو عادی کنه یا واقعا دلش ميخواست.اینو ک شنیدم یکم از عذاب روحيم کم شد. آخه هر وقت بهش نگاه میکردم یاد اول سکس مي افتادم ک من زوری کردمش و اونم بهم فوش ميداد و خیلی توهم بودم.سریع بهش گفتم باشه صد در صد سيرابت ميکنم خواهر گلم.کل لباساشا تنش کردم و بعدشم مرضیه سریع خوابيد.من اون موقع هر ۵ دقه ببار ی حسی متفاوت داشتم.یا از خودم بدم می اومد و یا می گفتم تقصیر خودشه و یا کل اتفاقات افتاده رو اصلا ب تخمم فرض ميکردم.
یه ساعت شده بود ک مرضيه خوابيده بود و ساعت تقریبا ۳ بود.من ک هنوز حشري بودم رفتم سر شلوارش و شرت و شلوارشا کشیدم یکم پايين تا کسشا ديدم.شروع کردم ب خوردن کسش.تقریبا نیم سانت پشم داشت.خیلی داغ و خيس بود خیلی و خوش بو و خوش مزه.با ولع خاصی ميخوردم.مرضيه بیدار شده بود و بهم گفت خیلی زود انگار میخوای سيرابم کني ولی من اینجوری سيراب نميشما.بهش گفتم ی شب ديگه کامل در خدمتتم.مرضيه هم گف خوبه و همین جور سرمون فشار میداد ب کسش.کس لیسی من ک تموم شد مرضيه گف امشب بسه دیگه علی بزار تا من حالم بد نشده تمومش کنیم و ی روز ديگه دوباره ميکنيم. گفتم باشه و این دفع دیگه حس های متفاوتی نداشتم.اون موقع مرضیه رو بیشتر از قبل دوس داشتم و از کارم احساس پشيموني نميکردم.ازش پرسيدم ک چرا خیلی مقاومت نکرد جلوم و چرا واقعا لخت شد؟ اونم گفت لخت شدنم بی دلیل بود و داشتم ب حرفا تو گوش ميکردم.بعدشم گف شوهرم زیاد خوش مزاج نيس و ب زور ماهی دوماه يبار سکس میکنن و تازه بعد از اینم ک آبش میاد منو ول ميکنه و من تا حالا ب اورگاسم نرسيدم.ک منم بهش گفتم امشبم ک بهش نرسيدي.اونم با خنده گف آره ولی ايشالا بعدا باهم بهش ميرسيم.اون شب يه ساعت در همین موارد حرف زديم.فرداش مرضيه مرخص شد و مسی هم اصلا از ماجرا بويي نبرد.
دو سه هفته بعدش مرضيه مقدمات ی سکسو چیده بود.شوهرش طبق معمول سر کار بود و بچه هاش رو فرستاده بود تولد داييم و خودشم به علت خستگی نرفت و به مامانم گفته بود چون تنهاس علی بره پيشش.شب شد منم رفتم پيشش.ی سری فانتزي برا خودش داشت.من ک رفتم پيشش انتظار داشتم خودشو تمییز کرده باشه تا ی سکس جانانه داشته باشم.ولی ازم حواس تا باهم بریم حموم و تو حموم ازم خواست تا با تیغ پشماشا بزنم و با ی فرم خاصي ک اون دوس داشت سکس رو شروع کردیم.خیلی شب خوبی بود.چنديدن مدل سکس و امتحان کرديم.ولی من چون بار دومم بود سکس میکردم خیلی خوب بود ولی با اون سکس هایی که من دوس داشتم فاصله دا
شت.برا همین ازش خواستم چند بارم ب سليقه من سکس کنيم و اونم گف یه شب ديگه.
تا حالا ک تقریبا ی سالی از اون اتفاق گذشته ۴ بار سکس کرديم.
اگه تونستم اون سکسا رو هم داستانشا ميزارم
نمیدونم اگه مرضیه اون شب يجور دیگه برخورد میکرد شايد ی اتفاقی می افتاد.با این ک از این سکسا خوش اومده ولی تصمیم گرفتم اگه بشه دیگه باهاش سکس نکنم.هر وقت ب این موضوع ک خواهرمو کردم فکر ميکنم حالم از خودم بهم ميخوره.این خیلی عذابم ميده ولی پیامد هاي بدی هم نداشته.اون شب همه چیز کاملا اتفاقي رخ داد.ولی کلا این موضوع باعث عذابمه
روابطم با خواهرم تو خیلی از مسائل سرد شده و برعکس تو خيليش گرم.ولی در کل هیچوقت با اعضای خونوادتون سکس نکنين و اصلا بهش فکر هم نکنين.
باز هم میگم ک این کار واقعا احمقانس و از من ک تجربه دارم اینو قبول کنين.سکس با محارم زندگيتونو تحت شعاع قرار ميده و خیلی بده.اونقدر ک بعضی موقع ها نمیدونی با خودد چند چندي و همیشه حس پستی ميکنين.
این داستان رو نوشتم تا یکم خودم آروم بشم
امیدوارم هیچ وقت غيرتتون رو ب شهوت نفروشين
نوشته: علی