مربیگری (۱)

سلام
من مربی یک رشته ورزشی تیمی هستم اسمم رهامه ۳۲ سالمه قدم ۱۸۹ وزن ۹۲ کیلو بدون توده عضلانی و خیلی معمولی با پوست سفید
مربی خیلی سخت گیری هستم و معمولا تو کلاس من کسی جز خودم صحبت نمیکنه
خب برسیم به داستان
این داستان واقعیه و آماده هرگونه فحش و بدوبیراه هستم اگه بد بود یا بد نوشته شد معذرت می‌خوام که وقتتونو گرفتم
داستان از اونجایی شروع شد که عصر یک روز تابستونی همزمان با اینکه من تمرین میدادم صدای ی خانومی به گوش رسید که می‌گفت آقای مربی ، آقای مربی
کلاس رو به ارشد کلاس سپردم رفتم سمتش ی خانوم با قد تقریبا ۱۶۰ پوست سفید و با موهای بلوند که شال بنفشش که از سرش افتاده بود زیبایی موها و ترکیبش با صورتشو صد چندان میکرد.
به محض رسیدن گفتم جانم ، گفت برای ثبت نام پسرم اومدم با گفتن این حرف مخم‌سوت کشید که اه این متاهله و اصلا به سمت متاهل نمی‌رم نظر شخصیمه
راجب روزهای کلاس و شهریه و این چیزا صحبت کردیم و شمارمو گرفت قرار شد سر سانس رده سنی خودش بیاد برای تمرین
دو روز گذشت و کلا از یادم رفته بود که همچین کسی قراره بیاد
دوشنبه بود ساعت پنج تمرین داشتیم که یهو ی پسر خیلی خوشگل با موهای طلایی و چشمای رنگی اومد تو سالن گفت اسمم دیاره و مامانم باهاتون صحبت کرده بود برای ثبت نام
منم شروع کردم طبق روال ورود هر کسی برای شناخت خودش و خانواده سوال پرسیدن که خونتون کجاست و … تا رسیدم به اینکه بابات چیکارس؟ که با لحن بچگونه گفت بابام رفته پیش خدا
خیلی ناراحت شدم ولی ته دلم گفتم احتمالا مامانش که خیلی هم جوون و خوشگل بود تنهاست
گفتم با مامان زندگی میکنید گفت آره خونه پدر جونم
از اونجا که گفتم شاید مشکل مالی داشته باشن هزینه اون جلسه رو ازشون نگرفتم ،پول نگرفتن هیچ‌ ربطی به مادرش نداشت از همه اونایی که پدر ندارن پول نمی‌گیریم .
شب ساعت حدود نه گوشیم زنگ خورد ی خط ۹۳۵ خیلی رند تماس گرفت صدای ی خانوم بود برگشت گفت امروز دیار بهم گفت ازش پول نگرفتید دلیلشو میتونم بپرسم گفتم اولا جلسه اول و دوم کلا رایگانه دوما یک سری بچه ها که با استعدادن باشگاه در ازای قرارداد ده ساله بورسیشون می‌کنه
که گفت هنوز با یک جلسه فهمیدین با استعداده گفتم نه هنوز دو جلسش نشده بعد دو جلسه بهتون میگم چطوره
خداحافظی کرد و دل من پیش صدای نازک و گیراش موند
لحظه شماری میکردم که جلسه دوم بشه
جلسه دوم شد و نیومد گفتم حتما کاری پیش اومده پیگیر نشدم گفتم حتما دوشنبه میاد که دوشنبه هم نیومد شروع کردم به تمرین دادن که یهو دیدم دیار با یه مرد مسن پنجاه و خرده ای ساله وارد سالن شد
رفتم سمتش به دیار گفتم چرا جلسه قبل نبودی که اون آقا حرفامو قطع کرد و گفت دخترم از رو پنجره افتاد دستش شکست ما بردیمش بیمارستان طول کشید نتونستیم بیاریمش گفتم ای بابا الان حالشون چطوره که گفت خداروشکر بهتره فقط باید تا یک ماه تو گچ بمونه فقط شما زحمت بکشید تمرین تموم شد برای دیار ی آژانس بگیرید بیاد به این آدرس
منم گفتم چشم و بعد تموم شدن تمرین گفتم دیار آماده شو من می‌برمت
تو راه ی مقدار صحبت کردیم و بعد حدود یک ربع رسیدیم
از ماشین پیاده شد زنگ درو زد منتظر موندم که بره داخل بعد برم که پدربزرگش اومد دم در کلی تعارف که بیا داخل و منم به هیچ وجه قبول نکردم و برگشتم و تو راه هزار لعنت به خودم فرستادم که چرا نرفتم تا اون حوری بهشتی رو دوباره ببینم
گذشت اوایل مهر ماه بود و تو جلسه پایان ترم تابستون باشگاه همه اولیا رو دعوت می‌کنه که مادر دیارم اومد تا اون روز من اسمشو نمی‌دونستم …
تو مراسم بار ها نگاه مون به هم دوخته شد و دلم هربار هرری می‌ریخت پایین
پایان مراسم دلمو زدم به دریا و بهش گفتم میتونم شمارتو داشته باشم و با کمال ادب شمارشو بهم داد و گفتم چی سیو کنم که گفت نگار هستم
گاهی زنگ میزدم و راجب دیار باهاش صحبت میکردم و کم کم مکالماتمون طولانی شد تا اینکه اعضای باشگاه تو روزی که اتفاقا دیار هم تمرین داشت برا تولدم ی سورپرایز کوچیک ترتیب دادن و عصر که دیار رفت خونه نگار بهم پیام داد که تولدت مبارک باشه امیدوارم هرچی از خدا میخوای بهت بده ، هیچوقت ازش نپرسیدم که میدونست داره خودشو برام آرزو می‌کنه یا نه
نمی‌دونستم چی بنویسم برای جوابش پیام دادم خیلی ممنون همچنین شما با یه قلب قرمز ‌
دیدم اونم یه قلب قرمز فرستاد دلم آروم نگرفت با کلی استرس دلمو زدم به دریا اگه دوست داری میتونیم امشب شام بریم بیرون لطفا نذار رو حساب هول بودنم و اینکه چون مادر شاگردمی منظوری دارم اگه جوابت منفیه قول میدم که دیگه تکرارش نکنم
چندتا شکلک خنده فرستاد و گفت اووو یکم اعتماد به نفس داشته باش
باشه میام کی و کجا
گفتم الان میتونی گفت آره میتونم بهش آدرس رستوران مورد علاقمو دادم گفت ماشین ندارم گفتم کجا بیام دنبالت آدرس خونه دوست شو داد رفتم دنبالش رفتیم رستوران بعد کلی صحبت رسیدیم به داستان شوهرش که بخاطر مواد اعدام شده بود

کلی گریه کرد گفتم میخوای بریم یه دوری بزنیم
گفت آره بریم
رفتیم سمت ی نقطه جنگلی تو شهرمون پیاده شدیم یکم قدم زدیم بدون هیچ صحبتی
یهو گفت اگه دیار بفهمه چی؟
گفتم نمی‌فهمه
گفت اگه دوستاش ببیننمون چی اگه به بچم سرکوفت بزنن چی ؟
گفتم مراقبیم کسی نبینه و نفهمه
دستمو بردم سمت دستش که دستشو بگیرم دستشو سریع کشید
خیلی بهم برخورد ولی چیزی بهش نگفتم
نیم ساعتی راه رفتیم ساعت حدود دوازده شده بود گفت خسته شدم یکم بشینیم ؟
گفتم بریم تو ماشین بشینیم اینجا مناسب نشستن نیست
بالاخره کلی اصرار کرد و رو دو تیکه سنگ روبروی هم نشستیم
گفت چهار ساله شوهرمو از دست دادم تو اولین مردی هستی که باهاش تا همین حد ارتباط گرفتم
گفتم که منم آخرین باری که با کسی بودم ازش هف هش سال میگذره
ی مقدار صحبت کردیم(ببخشید طولانیه بخدا خیلی جاهاشو جا انداختم و نگفتم ) گفت بریم
نشستیم تو ماشین گفتم کجا ببرمت
_میرم خونه دوستم
-الان بیداره؟
_نمیدونم
-خب زشته که الان بری خونشون بیا خونه دوستی که بیداره
_کدوم؟
-واقعا منو نمی‌بینی که بیدارم ؟
خندید و گفت آخه مزاحمم گفتم تا باشه از این زحمتا
تو راه تو دلم کلی برنامه ریختم
یه سوپری نگه داشتم ی مقدار تنقلات خریدم رسیدیم به ساختمون گفتم یواش که یه همسایه فضول داریم اگه بشنوه میاد سوال پیچ می‌کنه
(برای منتقدین عزیز من سه ساله تنها زندگی میکنم )رفتیم داخل به محض رسیدن به داخل نشست رو مبل کوسنم انداخت رو پاش خیلی خجالتی نشست رفتم کنارش اول ترسیدم دستمو بش بزنم آروم دستمو بردم دیدم ری اکشنی نشون نمی ده دستشو گرفتم و لبمو بردم سمت لبش با ی نگاه پر از تردید آروم لبشو آورد سمت لبم به محض تایید گرفتن ازش دکمه های مانتوشو جوری باز کردم که انگار عمری کارم باز کردن دکمه مانتو بوده
زیر مانتوش ی تاپ مشکی با نوار دوزی قرمز که از توش دو تا سینه هفتاد و پنج سفید نمایان بود
از بالای تاپش شروع کردم به خوردن سینه هاشو جوری شل افتاد روی مبل که ی لحظه فک کردم غش کرده و با صدای ناله ها و آخ گفتن های کوتاهش خیالم از بابت هوشیاریش راحت شد
تاپشو در آوردم وای زیر تاپش چی میبینی دوتا سینه نوک تیز با نوک قهوه ای روشن که کامل سفت بود
شروع کردم به خوردنشون که دستشو زد به پیشونیمو نشون داد که باید بلند شم
تی شرتمو از تنم در آورد و گردنمو بوسید و تا پایین شکمم با بوسه های ریز رفت پایین رسید به دکمه شلوارم که بازش کرد و کیرمو کرد دهنش و شروع کرد به ساک زدن بلندش کردم گرفتمش تو بغلم بردم انداختمش رو تخت
شلوارشو در آوردم از رو شرت چند تا گاز کوچک از کس کوچولوش گرفتم که صدا آهش رفت بالا شورتشو تو تنش کنار زدم و با ولع کسشو خوردم تا وقتی که صدای بیا کیرتو بکن توم منو از اون حال خارج کرد
اولین حرفی بود که میزد از لحظه ای که اومده بود تو خونه
کیر تقریبا ۱۷ سانتیمو با اولین فشار جوری کردم توش که کامل سفیدی چشماش پیدا شد با دوتا دست رو سینه هاشو گرفتم و محکم تلمبه زدم گفتم حیف نیست این سینه ها بی صاحب باشه با شنیدن این جمله لرزید و دوتا بازوهامو با ناخنش کند خیلی دردم گرفت سرعت زدنمو بیشتر کردم تا آبم بیاد در آوردم از کسش ریختم رو شکمش
تا صبح همونجا کنار هم خوابیدیم تو بغل هم
و این شروع رابطه من و نگار خوشگلم بود
ببخشید اگه مقدمه نسبت به بخش سکسیش بیشتر بود امیدوارم خوشتون بیاد که ادامه این رابطه رو براتون بذارم
اگه هم نه که باز عذر منو پذیرا باشید ❤️

نوشته: ناپاک

دکمه بازگشت به بالا