مردها گریه نمیکنند! (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

پاهاش رو بوسیدم و شروع کردم به مالیدن و ماساژ دادن، اونم با دست هاش صورتم رو نوازش کرد. دستای چروکش رو بوسیدم و بلند شدم، گفتم: “ننه من دیگه باید برم یادت نره دارو هات رو بخوری.”
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: “چهل سالت شده پسرم نمیخوای زن بگیری؟ بخدا میترسم بمیرم و داماد شدنت رو نبینم.”
پوزخند زدم و گفتم: “خودت میدونی که من آدمی نیستم که دو بار عاشق بشه ننه!”
خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
اواخر پاییز بود و هوا سرد بود، به قول این عاشقا هوا دو نفره بود، البته پاییز مال عاشقاست ما فقط نارنگی‌اش رو میخوریم، مارلبرو رو آتیش کردم و گذاشتم رو لبهام، سوار ماشینم شدم و راه افتادم به سمت آشپزخونه، آشپزخونه ام تو یه زیر زمینی تو یه محل قدیمی بود، دقیقا اون پایین پایین ها، عمرا مامورا به اونجا شک میکردن مگه اینکه کسی اونجا رو لو میداد، ولی کسی تخم لو دادن آشپزخونه ی رضا خرابات رو نداشت، اونجا بخش عمده ی شیشه ی شهر رو تولید میکردم و حقوق یه ماهش به اندازه ی حقوق ده سال یه کارگر بود که صبح تا شب واسه چندر غاز جون میکند، ولی خب به قول این آخوند ماخوندا پول ما حرام بود و پول اونا حلال…
با قرمز شدن چراغ ایستادم، بلافاصله یه پسر تقریبا هشت یا نه ساله اومد جلو و اشاره کرد که شیشه رو بدم پایین.
-عمو تورو خدا یه دونه گل ازم میخری؟!
با دیدن چشم های گود و پر از التماسش کل خاطرات تلخ بچگی و جوونیم برام تداعی شد. لبخند زدم و گفتم: “همه گل هاتو میخرم ولی یه شرط دارم!”
-چه شرطی؟!
+باید بهم قول بدی که یه روز به تموم آرزوهات برسی.
-قول میدم.
هرچی پول نقد تو کیف پولم بود بهش دادم و گفتم: “بقیه‌شم مال خودت.”
پول رو گرفت و گفت: “مشتی دمت گرم ولی آرزو مال شما پولداراست، ما همین که شب گرسنه نخوابیم شاهکار کردیم!”
لبخند زد و قدم قدم ازم دور شد…

وقتی رسیدم دم آشپزخونه بابک رو صدا زدم و گفتم: “اَفدِرین ها (مواد اولیه ی شیشه) تازه رسیدن چند تا از بچه هارو بفرست برن تحویلش بگیرن.”
بابک گفت: “چشم رضا خان. درضمن آقا اصلان اومده میخواد شما رو ببینه، علی هم چند تا دختر آورده طبقه ی بالا منتظرتون هستن.”
خیلی وقت بود اصلان رو ندیده بودم، از وقتی که توبه کرده بود رابطه اش رو باهام کمتر کرده بود، از دور با اشتیاق به سمتش رفتم و خواستم بغلش کنم که پَسَم زد، خندیدم و گفتم: “چته الاغ چرا جفتک میندازی؟”
ابرو هاش رو تو هم کرد و گفت: “تا کی میخوای تو لجن باشی؟! تا کی میخوای دست جوون های مردم مواد بدی؟! تا کی میخوای دختر های ساده ی بدبخت مردم رو بفروشی به شهوت پرست های اونور آب؟! رضا بخدا تاوان میدی، چوب خدا صدا نداره!”
پوزخند زدم و گفتم: “من خیلی وقته که دارم تاوان میدم! تاوانِ به دنیا اومدن، تاوان بی پدر بودن، تاوان فقیر بودن، الانم بجز خودم هیچکس برام مهم نیست و این شعار دادن هات به یه ورم هم نیست…!”
نذاشت حرفم رو ادامه بدم، تن صداش رو بالا برد و گفت: “نمیشناسمت رضا، از کی تاحالا انقدر پست و حقیر شدی؟! از کی تا حالا انقدر عقده ای شدی؟!”
گفتم: “آره تو راست میگی من عقده ایم! الانم کلی کار دارم حوصله ی اراجیف تکراری تورو هم ندارم. با خداحافظیت خوشحالم کن، هری!”
بدون اینکه بهش توجه کنم به سمت اتاقم رفتم، جلوی در اتاق، سه تا دختر همراه علی منتظر بودن، یکم سر تا پاشون رو نگاه کردم و بعد خطاب به علی گفتم: “شرایط رو که بهشون توضیح دادی؟!”
علی در حالی که زیر گردنش رو میخاروند و دهنش وامونده بود گفت: “اوووف چه جورم رضا خان، شیرفهم شدن!”
گفتم: “یکی یکی بفرستشون داخل.”
بلافاصله بعد از ورودم به اتاق یکی از دخترا اومد داخل، بهش نمیخورد بیشتر از ۱۸ یا ۱۹ سال سن داشته باشه، به چشمهاش که نگاه کردم ناخوداگاه یاد رویا افتادم، چشم هاش به همون معصومی و قشنگی چشم های رویا بود، محو تماشا کردنش شدم و تموم خاطراتم با رویا برام تداعی شد، با صدای نازک و بچگونه اش گفت: “من الان باید چیکار کنم؟!”
گفتم: “باکره ای؟!”
گفت: “مگه فرقی ام میکنه؟!”
گفتم: “باکره نباشی بابتت پولی نمیدن اونا فقط دخترای باکره رو میخوان، در ضمن آخرین بارت باشه که سوال من رو با سوال جواب میدی!”
ترسید و با صدای لرزون گفت: “چشم ببخشید! بله باکره ام.”
گفتم: “لازم نیست کاری کنی، امشب قاچاقی میفرستمت پاکستان، اونجا بچه ها میان دنبالت، یکی از شیخ های عرب انتخابت میکنه و باهاش میخوابی، بعد از رابطه پولت رو میده و تمام! بعد آزادی، دوست داشتی میتونی اونجا بمونی و روسپی گری کنی، اگر هم نخواستی میتونی قاچاقی برگردی ایران.”
گفت: “اینایی که گفتید رو هم چقدر زمان میبره؟!”
گفتم: “چطور مگه؟!”
گفت: “مادرم سرطان داره و تو این هفته حتما باید شیمی درمانی بشه! ولی گفتن تا پول رو ندیم شیمی درمانی رو انجام نمیدن.”
یکم فکر کردم و گفتم: “یه راه حل دیگه دارم برات!”
گفت: “چه راه حلی؟!”
گفتم: “من پول شیمی درمانی مادرت رو میدم ولی شرط دارم!”
با شوق و ذوق گفت: “هر شرطی باشه قبول میکنم.”
گفتم: “یه شب پیش من باشی! بکارتت هم دست نخورده باقی می‌مونه.”
یکم مکث کرد و آروم گفت: “قبوله!”
گفتم: “امشب ساعت ۹ بیا به این آدرسی که الان بهت میدم، نُه و یک دقیقه شد دیگه نیا!”
سرش رو به علامت تایید تکون داد و از اتاق خارج شد…
چند لحظه بعد علی در حالی که دست دخترِ رو محکم گرفته بود اومد داخل و گفت: “رضا خان این دخترِ میخواد بره میگه شما بهش اجازه دادید که بره، راست میگه؟!”
گفتم: “آره خودم بهش گفتم بره!”
تعجب کرد و گفت: “چرا؟!”
گفتم: “این گُه خوریاش به تو نیومده ولش کن بذار بره.”
گفت: “ولی رضا خان اگر این بره گزارشمون بده چی، بدبخت میشیم دِ آخه نوکرتم.”
عصبی شدم و گفتم: “ببین من مغز تو کله ام نیست دوتا گوشمم با نخ به هم وصله یعنی اگه بخوام یه چیزی رو دوبار بگم یهو عصبی میشم نخِ پاره میشه گوش هام اویزون میشه مغزم از کار میفته میزنم کل سیم کشیت از هم میپاشه، اون وقت باید بقیه ی عمرت رو با اتصالی زندگی کنی! فهمیدی؟”
سرش رو پایین انداخت و گفت: “چشم رضا خان.”
بعد از اینکه دوتا دختر دیگه رو شیر فهم کردم، به بچه ها سپردم شب به صورت قاچاقی اون هارو به پاکستان ببرن و تحویل بدن، خودمم برگشتم خونه و آماده شدم و منتظر موندم. شب ساعت ۹ بود که صدای آیفون خونه به صدا در اومد، خودش بود، در رو باز کردم و اومد تو، در حالی که دهنش وا مونده بود گفت: “همه ی مشتری هات رو به پنت هاوس‌ت دعوت میکنی؟!”
لبخند زدم و گفتم: “نه، تو اولین دختری هستی که اومدی اینجا.”
گفت: “جدی؟! چرا خب؟!”
گفتم: “چون چشم هات شبیه اونیه که با نبودنش باعث شد به اینجا برسم!”
با اشتیاق مشغول تماشا کردن گوشه و کنار خونه بود که گفت: “اینجا چند متره؟ استخر هم داره؟”
گفتم: “۵۰۰ متر، استخر هم داره.”
ذوق زده شد و گفت: “میشه بریم تو استخر؟”
بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم، پشت گردنش رو بوسیدم و گفتم: “اگر عاقل باشی از امشب تا هر وقت که بخوای هرچی که بخوای برات فراهمه!”
بغلش کردم و به سمت استخر بردمش، در حالی که جیغ میزد با یه حالت دلبرانه گفت: “وای من از آب میترسم، شنا کردن هم بلد نیستم.”
تو بغلم فشارش دادم و گفتم: “خودم یادت میدم.”
لباس هامون رو در آوردیم و رفتیم تو آب، لاغر بود و پوستش سبزه بود، تو ست مشکیش بیش از حد دلربا شده بود و دل هر مردی رو می‌لرزوند، از آب میترسید و محکم دستم رو گرفته بود، آروم آروم شروع کردیم تو آب قدم زدن.
در حالی که از شدت هیجان تند تر نفس میکشید گفت: “اسمت رضا بود؟!”
گفتم: “آره.”
گفت: :اسم منم…”
حرفش رو قطع کردم و گفتم: “میشه رویا صدات کنم؟!”
تعجب کرد و گفت: “چرا؟”
گفتم: “پس رویا صدات میکنم.”
خواست حرف بزنه تنم رو به تنش چسبوندم و لبهام رو گذاشتم رو لبهاش و شروع کردم به بوسیدن، طعم لباش، حالت چشم هاش، بوی تنش همه و همه یادآور رویا بود برام، لبهام رو از رو لبهاش برداشتم و بغلش کردم، دلم میخواست جای جای تنش رو لمس کنم و ببوسم ولی اون فقط ۱۸ سالش بود، سختی های زمونه دلم رو سنگ کرده بود ولی انقدر نامرد نبودم از یه دختر معصوم که قصدش جور کردن خرج شیمی درمانی مادرش بود سوءاستفاده کنم، به چشم هاش خیره شدم و با لبخند گفتم: “گرسنه ات نیست؟”
خندید و گفت: “وسط سکس؟”
گفتم: “سکسی در کار نیست، قراره یه شب رو باهم باشیم بدون سکس، بریم تو سونا تا پیتزا میاد؟!”
انگار دنیا رو بهش دادن ذوق کرد و گفت: “بریم.”

کف سونا دراز کشیده بودیم و سرش رو رو بازو هام گذاشته بود، در حالی که با موهاش بازی میکردم گفت: “رضا.”
گفتم: “جان رضا؟”
گفت: “الان که از سکس کردن باهام منصرف شدی هنوزم قضیه پول شیمی درمانی مادرم سر جاشه؟”
گفتم: “آره سر جاشه. سکس بهونه بود دلم نمیخواست پاک بری اونور آب و فاحشه برگردی.”
گفت: “تو که اصلا من رو نمیشناسی، چرا انقدر برات مهمم؟!”
گفتم: “چون شبیه رویا هستی!”
گفت: “میشه از رویا بگی برام؟”
آهی کشیدم و گفتم: “رویا زیباترین و خواستنی ترین دختریِ که تا حالا دیدم. اولین باری که دیدمش رو هیچوقت یادم نمیره. طبق معمول بعد از کار خسته و کوفته واسه استراحت رفتم رو پل هوایی که نزدیک چهار راه بود، همون جا نشستم و به ماشین ها و آدم ها خیره شدم و به آرزو هام فکر میکردم، دوست داشتم خلبان بشم… بگذریم! صدای جر و بحث یه مرد و یه دختر رو که انتهای پل بودن شنیدم، مردِ رو میشناختم، یکی از ساقی های اون منطقه بود، بلند شدم و رفتم به سمتشون، دخترِ داشت گریه میکرد و خطاب به ساقی میگفت: “بخدا دفعه ی بعد بقیه‌ ی پول رو میارم، مادرم خماره حالش بده، اگه اینو بهش نرسونم میمیره.”
ساقی صداش رو بلند تر کرد و گفت: “من گوشم از این کسشعرا پره، یا کامل پول رو میدی یا مواد رو پس میدی، یا یه راه دیگه‌ام داری!”
دخترِ خوشحال شد و گفت: “چه راهی؟!”
میدونستم ساقیه حرومزاده‌ست و میخواد ازش سوءاستفاده کنه، نزدیک تر شدم و گفتم: “من بقیه ی پول موادش رو میدم، تو هم آخرین بارت باشه از این راه ها جلو پای ناموس مردم میذاری وگرنه با من طرفی میمون!”
هرچی رو که کاسبی کرده بودم دادم و واسه اون دختر مواد خریدم، ازم تشکر کرد و خواست بره که بهش گفتم: “به من که دخلی نداره ولی نکش تهش پوچیه.”
پوزخند زد و گفت: “تو از زندگی من هیچی نمیدونی!”
نمیدونم چرا نمیدونم چیشد وقتی باهاش چشم تو چشم شدم دلم هوری ریخت، زانو هام سست شد و به تته پته افتادم و گفتم: “میخوام بدونم! از این به بعدم هرچی خواستی بیا پیش خودم، ظهر ها و غروب ها پاتوقم همین جاست.”
بهم لبخند زد و با عجله ازم دور شد. بعد از اون روز، ظهر ها میومد رو پل هوایی و باهم درد و دل میکردیم و از درد ها و آرزو هامون برای همدیگه میگفتیم، چشم وا کردیم دیدیم عاشق هم شدیم و رابطمون شروع شد. مادر رویا معتاد بود و بدون اینکه پدرش بفهمه تریاک مصرف میکرد، رویا هم این وسط یه وسیله شده بود و دزدکی برای مادرش مواد جور میکرد، ولی بعد از آشنایی با من مواد مادرش رو من جور میکردم و نمیذاشتم رویا قاطی این مسائل بشه. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه من ۲ سال رفتم حبس، وقتی برگشتم بهم خبر دادن که رویا نامزد کرده. فکر میکردم به زور شوهرش دادن و رویا دلش پیش منه، تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم، چند روزی از دور حواسم بهش بود، هر روز با نامزدش بیرون میرفتن و هر بار با کلی خرید برمیگشتن. پدر نامزدش حاجی بازاری بود و تو بازار کلی مغازه داشت و خانواده ی پولداری بودن، رویا کنار اون خوشحال بود، میگفت و میخندید، تو اون مدت حتی یکبار هم سراغی از من نگرفت. شب عروسیش حالم خیلی بد بود مست کردم و رفتم دم تالار عروسیش که عروسیش رو بهم بزنم، ولی بیشتر که فکر کردم فهمیدم رویا با من آینده ای نداره اون کنار شوهرش خوشحال بود و قطعا خوشبخت میشد، اون شب بیخیال شدم و دعوا راه ننداختم ولی به یکی از هزاران آرزوم رسیدم، دیدن رویا تو لباس عروس! همون شب بود که برای اولین سیگار کشیدم و بغض چند ساله اَم شکست و گریه کردم.”
گفت: “بعد از رویا دیگه عاشق نشدی؟ ازدواج چی، ازدواج هم نکردی؟”
گفتم: “بعد از رویا دیگه نه عاشق شدم نه ازدواج کردم، بعد از رویا دیگه چیزی واسه از دست داشتن نداشتم، آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره خیلی ترسناکه، زدم تو دل خلاف، از دزدی و زورگیری و مواد فروشی بگیر تا کمک به قاچاق دختر های باکره به اونور آب…”
با ترحم بهم نگاه کرد و گفت: “ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم.”
بهش لبخند زدم و گفتم: “بیخیال… از خودت بگو.”
سرش رو پایین انداخت و گفت: “تا ۱۳ سالگی همه چی خوب پیش میرفت، پدرم پولدار بود و همه چی برام فراهم بود، تا اینکه دعوا هاش با مادرم شروع شد، رفت و آمد های وقت و بی وقتش باعث شده بود مادرم بهش شک کنه، مادرم میگفت که پدرم داره بهش خیانت میکنه، تا اینکه یه روز یهو ناپدید شد، یه هفته بعدش از ترکیه بهمون زنگ زد و گفت با دوست دخترش از ایران فرار کردن، تمام خونه ها و مغازه هاش رو فروخته بود و تنها یه خونه واسمون جا گذاشته بود، که بعد ها اون خونه رو فروختیم و پولش رو خرج هزینه های سرطان مادرم کردیم…”
تحت تاثیر قرار گرفتم و دلم براش سوخت، بهش لبخند زدم و گفتم: “نگران نباش همه چی درست میشه، راستی نگفتی اسمت چیه؟!”
گفت: “روژان.”
شوکه شدم و با تعجب پرسیدم: “رُ…رو…روژان؟!”
خندید و گفت: “آره روژان، تا حالا نشنیدی؟ روژان یه اسم کُردیه به معنی “زندگی”.”
یکم مکث کردم و با دستپاچگی پرسیدم: “اسم مادرت چیه؟!”
گفت: “رویا!”
صورتم رو تو دستام گرفتم و گفتم: “نه! امکان نداره.”
شوکه شد و بهم خیره شد و بعد از کمی مکث گفت: “نکنه…؟!”

ادامه…

نوشته: سفید دندون

دکمه بازگشت به بالا