مرد شدن پرهام (۱)

م هستم 27 سالمه مجردم تو یه شرکت کار میکنم و مسئول شعبه های خارج از کشور هستم، خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش چند وقتی بود که مدرسه م تموم شده بود و بعد کنکور در انتظار بودم.تو کل دوران مدرسه فقط یه دوست صمیمی داشتم با بقیه راحت نبودم کسی از هم من خوشش نمیومد فقط مسعود بود که همیشه پیشم بود و هوام رو داشت که اونم بعد از مدرسه از ایران رفت.
بابام سالها قبل مارو ترک کرده بود و منو مامانم با هم زندگی می‌کنیم. مامانم یه زن قوی و مستقله که تمام زندگی تحت کنترل‌شه، یه شرکت داره و کارمندانش براش جون میدن. همیشه از دیدن قدرتش لذت میبرم و آرزوم بود مثل اون باشم. اما من اعتماد بنفسم پایین بود و بعد مسعود نتونستم با کسی ارتباط بگیرم. به پیشنهاد مامان قرار شد که تو شرکت یکی از دوستاش مشغول بشم تا هم یه کاری یاد بگیرم و هم فرصت بشه تا با آدمای دیگه هم ارتباط بگیرم
بنفشه دوست مامانم یه خانم 49 ساله و بسیار موفق بود اونم مثل مامان یه مدیر خیلی قوی بود و به همین دلیل خیلی ازش خوشم میومد. شوهرش برای یه پروژه چند ماهی خارج از کشور بود و باعث شده بود که بنفشه تمام وقتش رو تو شرکت بگذرونه و تا دیروقت کار میکرد. من مسئول نامه ها و تلفن ها بودم. هر روز سر یه ساعت مشخصی میرفتم و تا وقتی که بنفشه کارم داشت تو شرکت میموندم. چند وقتی گذشت و تو این مدت خیلی از مدل رفتار بنفشه با بقیه چیز یاد گرفتم قوی و مقتدر، دیگه کم کم تو جلسات منو با خودش می‌برد و یه جورایی دستیار شخصیش بودم ولی هیچ وقت رفتار دوستانه ای نداشت و همیشه مثل یه رئیس باهام رفتار می‌کرد.البته رفتارش با همه همینطور بود اما حس میکردم با من از بقیه سردتره شاید مامانم بهش گفته بود که تحویلم نگیره تا خودمو بکشم بالا
یه روز برای تایپ یه نامه صدام کرد به دفترش، ازم خواست پشت میزش بشینم و با لپ تاپ تایپ کنم. تو اتاق راه می‌رفت و متن نامه رو میگفت و منم می‌نوشتم، چند بار دور میز چرخید و یکدفعه اومد بالای سرم وایساد یه نگاه به صفحه کرد و چند تا غلط املایی گرفت. گفت حواست جمع نیستا، گفتم آخه دورم میچرخید حواسم پرت میشه، دستشو گذاشت رو شونم و فشار داد و گفت حواستو جمع کن من رو اشتباه خیلی حساسم. شونم درد گرفت ولی فقط سرمو انداختم پایینو ادامه دادم. وقتی تموم شد متن رو چاپ کردم و دادم بخونه داشتم میرفتم بیرون که صدام کرد گفت من اجازه ندادم بری، وایسا تا بخونمش. چندبار متن رو خوند و با خودکار چندتا علامت گذاشت بلند شد اومد سمتم. نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم از شرم سرمو انداختم پایین، اومد جلوتر با برگه ها یدونه محکم زد به باسنم و برگه هارو انداخت تو دستم. گفت برو خونه درستش کن فردا بیارش، شوک بودم هیچی نگفتم فقط وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون. تو راه همش داشتم بهش فکر میکردم شاید میخواست باهام شوخی کنه ولی بنفشه خیلی جدی بود و تا حالا ندیده بودم با کسی ازین شوخیا بکنه. شب متن رو تموم کردم و صبح رفتم شرکت. منتظر بودم بنفشه بیاد تا متن رو تحویل بدم اما نیومد نزدیکای غروب بود و بچه ها یکی یکی داشتن میرفتن که اومد و مستقیم رفت تو اتاقش و شروع کرد پشت تلفن با کسی دعوا کردن. دو دل بودم که برم تو یا نه، فکر کردم اگه مثل دفعه‌ی قبل باهام رفتار کنه جلوی بقیه آبروم میره خصوصا الان که عصبانیه، صبر کردم تا تموم بچه ها رفتن آروم رفتم پشت در و اجازه گرفتم. با بی‌حوصلگی گفت بیا تو، رفتم نزدیک و برگه هارو دادم دستش یکم نگاش کرد یکدفعه کاغذارو پرت کرد تو صورتم داد میزد این که بازم غلط داره، تو مگه شعور نداری، به هیچ دردی نمیخوری… دست و پامو گم کرده بودم زیر لب همش میگفتم ببخشید ببخشید بلند شد و محکم کوبید تو گوشم. تمام تنم میلرزید نمیدونم چرا انقدر عصبانی بود منو هل داد روی زمین پاشو گذاشت رو سینه م و فشار میداد و می‌گفت همتون بدرد نخورید پاشو گمشو بیرون. اون شب تا صبح نخوابیدم یه چیزی تو وجودم شکسته بود.دلم نمی‌خواست دیگه بنفشه رو ببینم اما نمیخواستم که فکر کنه من بچه ننم واسه همین صبح رفتم شرکت تا بهش بگم که دیگه نمیام. منشی گفت منتظر بمون یک ساعت دوساعت نشستم کسی تو اتاق نبود اما منم نمی‌دید. طرفای ظهر از اتاق اومد بیرون کیفش و پرت کرد سمتم و گفت میریم جلسه، گیج و ویج دنبالش رفتم توی ماشین. اون رانندگی می‌کرد و منم کنارش نشسته بودم. گفت شنیدم کارم داشتی خب بگو، یکم من و من کردم و گفتم من فکر میکنم… ادامو درآورد :من فکر میکنم… و بعد خندید گفت دیروز کم مونده بود گریه کنیا و باز خندید. ناراحت شدم خودمو جمع کردم و گفتم من دیگه نمیخوام با شما کار کنم رفتارتون اصلا درست نیست امروزم فقط اومدم چون میخواستم اینو خودم بهتون بگم. یه دفعه دستشو کرد لای پام و تخمامو گرفت تو دستش. گفت نه بابا فکر نمیکردم از این خایه ها داشته باشی تخمامو تو دستش فشار میداد می‌خندید و ادامو در می‌آورد. اشک تو چشام جمع شده بود تا حالا کسی اینجوری تحقیرم نکرده بود. گفت ببین پسر جون من واسه این بچه بازیا وقت ندارم.فردا صبح مثل همیشه میای سر کارت و حواست باشه دیگه اشتباه نکنی، وگرنه بدجوری تنبیهت میکنم. زد کنار و از ماشین بیرونم کرد و رفت. تخمام هنوز درد می کرد هیچ کس تاحالا اینطوری باهام حرف نزده بود تصمیم گرفتم تمام تلاشمو بکنم تا خودمو بهش ثابت کنم تا دیگه بهش اجازه ندم تحقیرم کنه انرژی گرفتم… چقدر این زنو دوست داشتم…

اگه خوشتون اومد بگید تا ادامه ش رو تعریف کنم. این تازه شروع ماجرای منه

نوشته: آدمک

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا