مریم، بیوه‌ ی زیبا (۲)

…قسمت قبل

این قسمت: سایه ی اشک

شب سردی بود زمستان با سرما و بوران جولان میداد. سرمای تنهایی و سردی زمستان زمخت و بیرحم و بهانه گیریهای ارزو، دنیایی زجراور و بی احساس برایم رقم میزد، شبها بدون هیچ امیدی سر بر بالش مینهادم و با خودم شبهایی که کنار علی میخوابیدم و را به یاد میاوردم خودم و تو خودم مچاله میکردم و به تنهاییم و بیکس بودنم فکر میکردم و تنها چیزی که امید برایم به ارمغان میاورد یعنی خانواده خان امید میبستم ولی ان شب فرق میکرد اتشی بسیار داغ تمام تنم رادر بر گرفته بود عرق خنکی در تنم حس میکردم و اینکه کمرم داره دوشقه میشه، این درد واسم آشنا بود انگار موقع پریود شدنم بود و دوباره دلداری های علی رو یادم اومد و اینکه زود حوصلش سر میرفت و بهم بیمحلی میکرد، دلیلش واسم موجه بود میدونستم که خستگی کار و مشکلات مالی بهش فشار میاره، بابام هم با مامانم همین رفتار رو داشت فقط دلداری علی رو اضافه داشتم نسبت به مامانم، اونم فقط به شب اول ختم میشد. با هزار بدبختی شب نمیدونم کی خوابم برده بود که صدای زنگ خونه بصدا دراومد با باز کردن چشمام نور خورشید مثل سوزن تو چشمام خورد و دوباره چشمامو بستم ولی دوباره صدای زنگ و دوباره و دوباره…
با هر زحمتی بود از تخت اومدم پایین و همونطور که چشمامو میمالیدم درو باز کردم که شیدا رو جلوی در دیدم چند روز ی بود که ندیده بودمش مامانش بیمار بود و سرش به تیمار و مراقبت از مامانش گرم بود و تو اون چند روز فقط سلین گاهگداری میومد پیش آرزو و میبردش بیرون. و من چند بار به شیدا زنگ زدم و جویای حال مامانش شدم ولی دیروز حالم خوب نبود و بهش زنگ نزده بودم
+سلام خوشگلم چطوری؟ چشات چه پفی کرده تو که تا این وقت روز نمیخوابیدی هیچ وقت.
سرش انداخت پایین و اومد تو و گونه هام بوسید.
-خوب نیستم شیدا کمرم خیلی درد میکنه
+الهی شیدا واست بمیره
-خدا نکنه دیوونه، مامانت چطوره؟
+بهتره عزیزم، تو چرا تو این حالی، چرا اینقد پژمرده شدی؟
-چی بگم والله موعد عادت ماهانمه
+میگم مریم تو هیچ وقت اینطوری نمیشدی…
-نزاشتم حرفش تموم بشه و با یه لحن ملایم سوالی گفتم: شیدا
+جونم خوشگلم
میدونستم وقتی اینطوری بهم میگه خوشگلم یعنی خیلی حشری شده
-من چرا اینروزا شبا نمیتونم بخوابم.
+بسکه تنهایی بهت نمیسازه
-یعنی چیکار کنم
+ببین داداش منم چندین ساله میگه نمیتونم شبا بخوابم
-میشه اذیتم نکنی؟
+نه.
-نه و درد. باز شروع کردی
چند وقتی بود که همش میگفت داداشم بعد مرگ زنداداشم تنها شده و مامانم از پسرش مراقبت میکنه و غیر مستقیم داشت ازم واسه داداشش خواستگاری میکرد میدونستم که داداشش راننده کامیون هست و چند باری دیده بودمش مردی درشت اندام و مو فرفری بود و البته خیلی به تیپش نمیرسید و کلا ادمی که همش با خودش درگیر بود شیدا گفته بود که مرد خوبیه ولی یکم خود درگیری داره که اونم واسه خاطر مرگ همسرش هست یه پسر 18 ساله که اصلا بهش نمیومد به اسم سالار داشت که خیلی به خودش میرسید و معلوم بود چشم و گوشش میجنبه و مثل جوونای امروز ی حواسش به چاله چوله های دور و برش نبود.
با بغض گفتم: شیدا میدونی که من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم
+میدونم عزیزم ولی هم خودت و هم آرزو به یه سایه بالا سر نیاز دارید کهههههه
-میشه بیخیال این بحث بشیم میدونی که هیچ نتبجه ای نداره.
+میدونم عزیزم ولی دارم سعی خودمو میکنم. میدونی که هرگز نمیزارم از جلو چشمم بری زور میزنم بلکه راحتترین راه رو پیش پات بزارم محمد پسر خوبیه خونواده دوست و مهربون، نگاه ظاهرش نکن خیلی رمانتیک و دل و نازکه. ولی بعد از مرگ زنداداشم کلا عوض شد میدونم که بهمدیگه احتیاج دارید.
-اولا الان وقتش نیست.
+پس کی وقتشه مریم جون.
-مادر علی پی بهانه هست که خونه رو ازم بگیره.
+فکر اونجاشم کردم خونه رو سند میکنیم به اسم آرزو جون، بعدشم…
نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: پس من چی؟ دل من واست مهم نیست؟
-دل تو چی میخواد عزیزم مگه؟
اینو با یه لحن که داره خودشو واسم لوس میکنه گفت، نمیدونستم چی بگم راستش خیلی دلم میخواست سایه یه مرد بالا سرم باشه اصلا خیلی بهش نیاز داشتم ولی میدونستم که روزای سختی در انتظارمه، اگه فکر ازدواج مجدد باشم.
بهش گفتم: صب کن آرزو به سن قانونی برسه بعد
+دیگه چی مریم جون اونموقع هم تو پلاسیده میشی و هم داداشم. اصلا من به یاشار خان میگم که با پدر شوهرت حرف بزنه و بعد تو رو از بابات خواستگاری کنه.
از لحنش معلوم بود که تو تصمیمش خیلی جدیه و میخواد اینکارو بکنه. و من حق انتخابی ندارم چون تو این 20 ماهی که از مرگ همسرم گذشته بود اینا تنها حامی من بعد از خدا بودند.
_____________________
یکماه بعد.
باصدای زنگ گوشی به خودم اومدم پدر شوهر اسم تماس گیرنده تو گوشیم دیدم و دلهره عجیبی داشتم.
_سلام بابا
+سلام دخترم، خوبی؟ آرزو چطوره؟
-خوبه بابا دست بوس شماست، شما خوبید خانم جون چطوره؟
+اونم خوبه دخترم، راستش قرض از مزاحمت
حرفشو قطع کردم وبا بغض گفتم: مزاحم چیه بابا! شما بیشتر از بابام هوامو دارید دلم واستون خیلی تنگ شده چرا بهمون سر نمیزنید؟ نمیگید من با این تنهایی و یه دختر کوچیک چطور سر میکنم؟
+قربونت بشم دخترم، میدونم که خانواده یاشار خان خیلی هواتو دادن در ضمن دوست ندارم دوباره تو خونه حرف تو سر زبان باشه و اعصاب خوردی و جنگ و دعوا شروع بشه. راستش میخواستم باهات حرف بزنم و باهات در مورد یه موضوعی مشورت کنم.
فهمیدم شیدا کار خودش کرده
-چی شده مگه بابا
+نگران نباش دخترم خیره.
-باشه کجا بیام؟
+نمیخواد تو بیای میخواستم ببینم اگه خونه ای بیام عصری هم آرزو رو ببینم هم باهات حرف بزنم.
-کجا میخوام برم بابا جون من که جز این خونه جایی ندارم.
+باشه پس عصر میام اونجا خواستم بهت اطلاع داده باشم.
-منتظرم بابا تشریف بیارید.

لحظات سختی میگذروندم تا عصر یه روز فاصله داشتم، دل پیچیه گرفتم و استرس زیادی داشتم تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به شیدا
+جونم عشقم.
-خونه ای شیدا جان.
+میخواستی کجا باشم عزیزم.
خیلی سعی کردم بغض نکنم ولی نتونستم.
_میشه بیای پایین عزیزم؟
+چرا که نه. چی شده چرا صدات گرفته؟
-فقط بیا شیدا.
کمتر از دو دقیقه صدای زنگ خونه بصدا در اومد. درو باز کردم شیدا بود.
+چی شده عشقم. قربون اون چشای خوشگلت بشم
-پدر شوهرم زنگ زد.
+اوفففففففف بالاخره
-یعنی چی شیدا چیکار کردی تو.
+بهت گفته بودم که.
-شیدا چرا اینجوری میکنی اخه، چرا نظر من واسه هیشکی مهم نیست اخه؟
+بغض نکن خوشگلم حیف این چشات نیست اینجوری اشک غم توش لونه کرده؟
-شیدااااااا
+جونم عشقم.
نتونستم جلوی اشکام بگیرم و اشک از گوشه چشام جاری شد نمیدونم چراکسی نمیخواد نظر خودمو بپرسه اخه من دوست نداشتم با محمد ازدواج کنم ولی همه درها به روم بسته بود، از یه طرف میترسیدم تنها حامی خودم یهنی شیدا و خانوادش ازم رو بگردونن، و از طرف دیگه دلم پیش یکی دیگه بود و نمیتونستم به زبون بیارم چون میدونستم نشدنیه. تنها پناه غمهام یعنی سایه اشک. فقط اشک ریختن بیصدا بود که بلد بودم، بنابراین دوباره اشک و دوباره اشک
شیدا نتونست بغض نکنه وبا صدای بریده بریده
+قربونت بشم باز چی شد مگه باهم در این مورد حرف نزدیم.
-چرا ولی فقط تو حرف زدی.
تقریبا سه ساعت بود که شیدا منو دلداری میداد ولی نمیدونست که هیچ فایده ای نداره چون از درونم بیخبر بود. بالاخره زنگ تلفنش بصدا دراومد
+الو جانم یاشارم.
نمیدونم چرا هر وقت میگفت «یاشارم» یه جوری میشدم
+باشه عزیزم اومدم.
رو به من کرد و گفت: من باید برم باز میام شب بهت سر میزنم. فعلا بای عروسکم.
اینو گفت و رفت، چند دقیقه نشده بود که صدای ایفون در اومد.
-بفرمایید.
+سلام دخترم
پدر شوهرم بود دکمه اف اف رو زدم، دل پیچه ای عجیب به سراغم اومد ولی باید خودمو کنترل میکردم چند لحظه بعد زنگ در رو زد. در و باز کردم چهره ای در هم متعجب و امیخته با عصبانیت و بهت داشت نتونستم ترسم رو مخفی کنم انگار تو دلم خالی شده بود،-بفرمایید بابا جان خوش اومدید.
+ممنونم دخترم آرزو کجاست؟
وقتی صدای ارزو رو شنید به زانو نشست بیرون در و آغوشش باز کرد
+سلام باباجونی
چشماش پر اشک شد ولی از اونجایی خیلی ادم تو داری بود و خودش و جمع و جور کرد
-سلام خوشگل باباجونیش.
خیلی وقت بود صدای گریه آرزو رو نشنیده بودم هق هق ارزو بلند شد و بالا و پایین شدن شونه های پدر شوهرم رو نظاره میکردم که یدفعه یاشار خان از پله اومد پایین و گفت: آرزو مریم خانم چی شده. انگار از دیدن پدر شوهرم جاخورده باشه پله اخری وایساد گفت: ببخشید صدای گریه آرزو جون شنیدم نگران شدم.
پدرشوهرم: سلام یاشار خان خوبین. ببخشید تو این چند ماه زحمت آرزو افتاده گردن شما. میدونید که چقدر تو خونه درگیرم اینروزا.
آرزو با دیدن یاشار خان انگار که عموی واقعیش باشه با گفتن عمو جون سریع خودشو به خان رسوند و خان مثل همیشه سریع دو زانو شد آرزو رو بغل کرد و محکم به سینش فشار دادو گفت: با اجازتون من آرزو جون رو میبرم بالا شما هم بعد از اینکه کارتون تموم شد بیایین بالا شام منتظرتونم.
پدرشوهرم: زحمتتون نمیدم یاشار خان باید برم خونه، خانم بچه ها منتظرن.
+مگه میشه من دارم بساط شام اماده میکنم. با دستای خودم واستون شام حاضر میکنم یه شیشلیک زدم که انگشتاتونم باهاش میل میکنید. منتظرتونم حاج اقا.
منتظر جواب پدر شوهر نموند و در حالیکه مثل همیشه داشت قربون صدقه آرزو میرفت از پله ها رفت بالا.
-بفرمایید بابا جان.
+ممنون دخترم. راستش یاشار خان اونقدر ادم با جنبه و منطقی و محترمی هست ادم نمیتونه باهاش بحث کنه.
همین طور که داشت حرف میزد اومد داخل و تو سالن رو مبل تکنفری خودش رو ول کرد و با یه اخیش خیلی گرفته گفت: علی جون بابا کجایی که ببینی پدر بیغرتت بعد یک سال و نیم اومده خونت و دخترت به یه غریبه میگه عمو و…
گریه امانش برید و شروع کرد هق هق گریه کردن. منم نتونستم خودم نگه دارم و خودمو چپوندم تو اشپزخانه گوشه اشپزخانه خودم مچاله کردم و صورتم گرفتم توی دستام و اشکام همیجوری مثل بارون میریخت. نمیدونم چقدر تو اون وضعیت بودم که دستای پدر شوهرم رو روی شونه هام احساس کردم و سرم بلند کردم چشاش مثل کاسه خون بود. میدونستم خیلی دوسم داره همیشه هوای منو داشت یه دستشو اروم گذاشت رو سرم و با انگشتای دست دیگش از زیر چونم گرفت و سرمو بالا اورد روبروم زانو زد و با صدای گرفته و بغض الودش گفت اشکاتو پاک کن دخترم، میدونی که تحمل دیدن گریه هاتو ندارم.
تو چشمام خیره شد و گفت: بابات هنوزم سراغتو نمیگیره
-نه بابا جون
+ازش ناراحت نشو دخترم میدونی که تو دلش چیزی نیست، فقط شرایط مالی این وضعیت رو پیش اورده.
میدونستم که اینو واسه دلداری دادنم میگه
با گریه گفتم: منکه توقع زیادی نداشتم فقط میومد بهم سر میزد حداقل میتونست بهم زنگ بزنه.
+حالا گذشته دخترم میخوام در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم.
بفرما بابا جان
+اینجا که نمیشه پاشو خودتو جمع کن دخترم یه چایی بیار گلوم خشک شده تو سالن منتظرتم.
-چشم.
چایی ریختم و سینی به دست رفتم تو سالن مبل روبروی خودش رو نشونم داد و ازم خواست روبروش بشینم. و شروع کرد به حرف زدن،
+چند روز پیش یاشار خان اومد پیشم چند ساعتی باهم حرف زدیم، حرفاش با اینکه باب میلم نبود ولی کاملا منطقی و حساب شده بود، مریم دخترم دوست دارم از هر بابت خیالت راحت کنم، دیگه وقتشه که لباس عزا رو از تنت بکنی و به اینده خودت فکر کنی، یاشار خان پیشنهادات جالبی داده و میخواد تو رو واسه برادر خانمش خواستگاری کنه…
دیگه حرفاشو نمیشنیدم دنیا دور سرم چرخید و سرگیجه گرفتم میدونستم که کاملا قانع شده و اگه خان پدر شوهرمو به این راحتی قانع کرده پس قانع کردن پدرم و مادرم واسش مثل اب خوردنه. دیگه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم و راه فراری نداشتم.

نوشته: مریم

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا