ملکه (۱)
بخش اول – راهرو
قلبم تند میزد، سایهی یک مرد و یک زن، زیر نور کمقدرت سرسرا، که از تعدادی شمع ناشی میشد، روی دیوار افتاده بود. از صدای پچپچ شاهزاده با ندیمهی پرستار پادشاه، گرچه خیلی گنگ به گوشم میرسید، فهمیدم که حال پادشاه رو به بدتر شدن است.
پادشاه سوتایلیما (Sutailimuh) چند ماهی بود که مریضی مشکوکی
گرفته بود و حالش روز به روز وخیمتر میشد. در کلِ امپراطوری، صحبت از وضعیت سرزمینمان بعد از مرگ پادشاه بود. در گیر و دار جنگهای خونبار بین سوتایلیما و آیسراپ (Aisrap) این بدترین خبرِ ممکن برای مردم بود.
به نظر میرسید که شاهزاده تکانی به خودش میدهد و انگار داشت خداحافظی میکرد. کم کم باید میرفتم. اگر کسی میفهید در چنین شرایطی گوش ایستادهام، خیلی برایم بد میشد. ولی تا روی پایم چرخیدم، با چیزی برخورد کردم، شمعم روی زمین افتاد و صدای برخورد پایهی آهنین شمع با کاشیهای روی زمین، در سرسرا پیچید. به خودم آمدم، فینی (Finni) پیر بالای سرم ایستاده بود «ای جاسوسهی هرزه، اینجا یواشکی چیکار میکنی؟» خواستم داستانی را که بلافاصله در ذهنم میساختم را برایش بگویم که حس کردم شخص دیگری هم پشت سرمان ظاهر شد. سریع برگشتم و نزدیک بود سکته کنم. شاهزاده با آن ابهتش پشت سرمان ایستاده بود. بی اختیار گریهام گرفت، «به خدا من گوش واینستاده بودم اتفاقی از اینجا رد میشدم»، تا حدی هم راست میگفتم، این را گفتم و گوشم سوت کشید، فینی سیلی محکمی توی گوشم زد. لحظهای نگاهم به چشمان شاهزاده افتاد و سریع چشمم را از اون دزدیم. فینی دوباره سیلی دیگری زد «اینجا برای همهی افراد بجز حکیم، پرستارهای پادشاه و شخص ولیعهد ممنوع هست، نمیتونی اتفاقی از اینجا رد شده باشی». ترس بر وجودم غالب شده بود. سپس فینی خیلی آرام و فروتنانه به شاهزاده نگاه کرد «سلام سرورم، همین الان نگهبان رو خبر میکنم». شاهزاده دستش را بالا برد و گفت «فکر میکنم این دختر را قبلاً دیدهام. او دختر سر رودریک (Sir Rodrik) فرماندهی قلعهی شمالی هست. خودم در موردش تصمیم میگیرم».
دو حس توامان با هم در وجودم زبانه میکشید، اینکه میترسیدم علاوه بر خودم، پدرم هم به اتهام جاسوسی یا اتهامات دیگری محاکمه شود، و اینکه متعجب بودم چطور شاهزاده مرا شناخته بود. لااقل دو سال پیش بود که او را در یک مهمانی دیده بودم. او در صدر مجلس کنار پدرش پشت میز نشسته بود و من در میام خیل افراد بلندپایهی امپراطوری و خانوادهشان بودم. آن موقع ۲۲ سالم بود.
فینی به نشانهی اطاعت سرش را تکان داد و بعد هم به زمین خیره شد؛ شاهزاده راه افتاد، و من پشت سرش حرکت کردم.
از مسیر حرکت فهمیدم که احتمالاً داریم به اتاق شاهزاده میرویم. نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم بود. ما از کنار تعداد زیادی از ندیمهها رد شدیم. شاهزاده حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد و هیچ سخنی نمیگفت. وقتی جلوی درب اتاقش رسیدیم، در خودبخود گشوده شد، ندیمهای که پشت در بود به نشانهی احترام روی زانویش خم شد. «فعلا بیرون باش، تو دنبالم بیا، الیزابت (Elizabeth).» اسمم را هم میدانست. انگار قلبم میسوخت. شاهزاده بدون اینکه به من نگاه کند، روی تختش نشست. «حال پدرم، خیلی بده، ولی مطمئن باشید که حداقل سه ماه دیگه زنده میمونه» کمی مکث کرد «فکر نمیکردم رودریک هم به اینجور اطلاعات علاقه داشته باشه» بعد بالاخره نگاهم کرد «حالا میتونی بری». زدم زیر گریه. «به ایلیوس (Eleos) قسم میخورم که من جاسوس نیستم، فقط، …» نمیتوانستم اعتراف کنم که فقط به خاطر اینکه کنجکاو بودم و دلم می خواست بدانم شاهزاده به زودی پادشاه خواهد شد یا نه آنجا رفته بودم، مغزم قفل شده بود، نمیتوانستم داستانی که از لحظهای که فینی من را دید تا الان ساخته بودم را تعریف کنم، حس میکردم حرفم خیلی احمقانه خواهد بود؛ ضمن اینکه واقعاً منقلب شده بودم و گریهام واقعیِ واقعی بود. شاهزاده بلند شد و به سمت من آمد. «فقط؟» دقیقاً نمیدانستم چرا، ولی هقهق کنان گفتم «این فقط یه کنجکاوی شخصی بود شاهزاده، پدرم یا هیچکس دیگهای چیزی نمیدونه»
شاهزاده کاملاً توی صورتم نگاه میکرد. «اگر پدر تو نمیشناختم، حرفتو هرگز باور نمیکردم.» عین یک عروسک احمق گفتم «ببخشید!» با در نظر گرفتن شرایط، شاید این احمقانهترین چیزی بود که در عمرم گفته بودم. با دستش دستم را گرفت. «فعلا برو، فردا عصر دوباره بیا اینجا تا با هم حرف بزنیم.»
«بله سرورم»
«بیا تو»
از شب گذشته تا آن زمان، وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. چند دقیقه قبل یکی از خدمتکاران به اتاقم آمده بود و گفته بود که فوراً به اتاق شاهزاده بروم.
وقتی وارد اتاق شاهزاده شدم، متوجه حضور همسر او کاترین (Catherine) هم شدم که روی یک صندلی با حالتی وحشتزده نشسته بود. شاهزاده بلند شد و به سمتم آمد. دستانش را دو طرف صورتم روی گونههایم قرار داد و طوری که کاترین هم بشنود با حالتی مرموز و با تحکم پرسید: «بتی، تو برای چی اونجا وایساده بودی؟» و مستقیم توی چشمانم نگاه کرد. قبلاً تصمیمم را گرفته بودم و نمیخواستم هیچ دروغی بگویم. از دروغ گفتن بیشتر میترسیدم؛ بنابراین سناریوی خاصی را برای پاسخهایم به او انتخاب نکرده بودم. مثل یک دختر نوجوان احمق، همینطور که در چشمان او خیره شده بودم گفتم «فقط از روی کنجکاوی سرورم» با نگاهش که به یک نگاه عاقل اندر سفیه تبدیل شده بود گفت «چرا تو انقدر احمق هستی دختر جان؟ میدونی با این کارت ممکنه خودت و تمام دودمانت رو به باد بدی؟» دوباره گریهام گرفت «ببخشید. به خدایان قسم میخورم که من فقط دوست داشتم …» با دستش محکم سرم را تکان داد «دوست داشتی چی؟» دلم را به دریا زدم و حقیقت را گفتم «دوست داشتم شما رو ببینم» شاهزاده با لبخند ولی به حالت تهدید آمیزی سرش را به سمت همسرش برگرداند و به او نگاهی کرد، من هم در این فاصله فرصت کردم نگاهی به او بیندازم، ولی کاترین فقط نگاهش را دزدید. شاهزاده همانطور که نگاهش به سمت او بود گفت: «یعنی تو به اندازهی کاترین خیانتکار نیستی؟»
حرفش به شدت آشوبی در دلم ایجاد کرد. کاترین که سرش پایین بود جیغ کوتاهی کشید و ظاهراً به آرامی شروع به گریه کرد. شاهزاده ادامه داد «این قصر پر از جاسوسه. حتی کسانی که فکرش رو هم نمیکنی بهت خیانت میکنند. فرقی نداره دختر وزیر اعظم و همسر ولیعهد باشی یا دختر یک فرماندهی شجاع که جون شاهزاده رو قبلاً نجات داده.» مکثی کرد و ادامه داد «ولی احساسم بهم میگه تو راست میگی. به فینی گفتم در مورد این موضوع با کسی حرفی نزنه. فعلاً قصد دارم این مسأله بین خودمون بمونه، اما شاید بعداً تصمیم دیگهای بگیرم. میتونی بری»
حدود دو هفته از آن ماجرا میگذشت، ولی هنوز دلم آرام نشده بود. شبها دو کابوس تکراری را میدیدم: گاهی کابوس اعدام شدن پدرم و گاهی هم کابوس پرت شدن کاترین درون یک سیاهچالهی بزرگ در حالی که لباسهای پاره و محقری تن او بود.
آن روز عصر توی اتاقم جلوی شومینه نشسته بودم و به شکلی عصبی روی صندلی تاب میخوردم که پدرم سراسیمه وارد شد. رنگ صورتش پریده بود. حدس زدم چه اتفاقی افتاده. نه توان و نه جرأت این را داشتم که چیزی بگویم. فقط نگاهش کردم.
بتی، شاهزاده امروز بهم پیغام داد که برم پیشش. و الان از پیش اون برمیگردم
تته پته کنان گفتم «چرا رنگتون پریده پدر»
خب اتفاق خیلی مهمی افتاده. شاهزاده یه چیز خیلی مهم بهم گفت، که بعید میدونم طاقت شنیدنش رو داشته باشی.
دوباره عین احمقها به گریه افتادم ….
چرا گریه میکنی بتی؟ مگه میدونی چی شده؟ قبلاً به خودت چیزی گفته بود؟
سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانهام گذاشت و در حالی که انگشتش از اشکهای من تر شده بود سرم را بالا آورد.
بتی این بهترین خبر زندگیته. نیست؟
ملتمسانه در چشمهایش نگاه کردم که زودتر بگوید چه چیزی میداند. ولی پدر با صدایی که غرور در آن موج میزد، گفت «شاهزاده ازم خواسته که نظرت رو در مورد ازدواج باهاش بهمون بگی»
مراسم خیلی زود و با عجله برگزار شد. تئون (Theon) میگفت که همه چیز باید زودتر انجام شود، زیرا پادشاه عملاً قدرت تکلمش را از دست داده بود و حتی حرفهای اطرافیان را به درستی درک نمیکرد، و عملاً پادشاهی به دست تئون اداره میشد. از طرفی جاسوسهای ما خبر آورده بودند که آیسراپیها داشتند برای یک جنگ طولانی و سخت آماده میشدند.
همان شب عروسی بود که وقتی من و تئون وارد اتاقمان شدیم، کاترین را دیدم که با لباسهای زیبایی که در مراسم پوشیده بود روی صندلیاش نشسته. تا روز عروسی هنوز معمای کاترین برایم حل نشده بود. نمیفهمیدم کاترین چرا اینقدر در موضع ضعف قرار داده شده. البته حدس میزدم که چه اتفاقی افتاده بود. و البته حتی برای دختر کمهوشی مثل من چندان سخت نبود که دلیل آن را حدس بزنم. در کل مراسم عروسی، کاترین زیبا با آن لباس شگفتانگیزش به من نگاه میکرد، اما نه نگاهی از روی حسودی و خشونت، بلکه نگاهی ترحمبرانگیز که ذهنم را حسابی درگیر میکرد.
با ورود ما به اتاق کاترین از جایش بلند شد و خیلی آرام گفت «سلام سرورم». وقتی تئو نگاهی تهدیدآمیز به او کرد، با صدایی آرامتر گفت «سلام بانوی من». رعشهای توی وجودم افتاد، مثل غمی که از پرت شدن یک ملکهی تحقیر شده با لباسهای پاره پوره درون یک گودال بزرگ به آدم دست میدهد. کاترین تقریباً ۱۵ سال از من بزرگتر بود.
تئو رفت و روی تخت نشست. «خب بتی زیبای من، این فاحشهای که الان جلوت ایستاده، یه روزی زن من بود. تا وقتی که فهمیدم جاسوس دشمنای ما بوده. البته هنوز مطمئن نیستم که پدرش هم همدستش هست یا نه. میدونستی مادر فاحشهش اهل کجا بوده؟»
از لحن تحقیر آمیز شاهزاده در مورد کسی که قرار بوده به زودی ملکه بشود جا خوردم.
«وقتی فهمیدم میخواستم قطعه قطعهش کنم. زنی که عاشقش بودم بزرگترین خیانتکار تاریخ بود. ولی تصمیم گرفتم قبل از کشتن کمی تحقیرش کنم»
کاترین داشت ریز ریز گریه میکرد.
«تو اینجا یه خدمتکار داری. البته فقط توی این اتاق خدمتکارته. کسی اون بیرون هنوز نمیدونه این زن خیانتکار. همه فکر میکنند که ملکهی آینده هست. ولی بیرون از این اتاق هم یه وظیفه داره. وظیفه داره وقتی باهات حرف میزنه، هر چی که تو بگی جلوی همه بگه چشم سرورم. تا روزی که این کارو بکنه، فعلاً از کشتن خودش و پدرش میگذرم»
گریهی کاترین بلندتر شد. تئو سمت در رفت و پشت در را انداخت تا کسی وارد اتاق نشود.
«زانو بزن کتی». کتی با حالتی شق و رق سعی کرد جلوی من زانو بزند، ولی تقریباً جلویم روی زمین افتاد. «و اما تو الیزابت، تا وقتی توی دل من جا داری که دشمنم رو تحقیر کنی»
دلم داشت پیچ میزد. حقیقت این بود که من هم تحقیر کردن را خیلی دوست داشتم، ولی در حقیقت من احساسات شدید و دیوانهوار اکستریم (Extreme) بودن را دوست داشتم. من در کنار حس تحقیر کردن، حس تحقیر شدن را هم دوست داشتم. هر دو به یک اندازه. ولی اینجا باید توی نقش تحقیرکنندگیام فرو میرفتم. این چیزی بود که شاهزاده از من خواسته بود.
«بسه، بلند شو جنده. من ازت نخواستم روی زمین بیفتی. گفتم زانو بزن» و بعد با پایش لگدی به او زد. لباسش را به سمت بالا کشید تا بلند شود.
به دستور تئون، کاترین زیبا روی پایش ایستاد. «عین یه فاحشهی حرفهای، لباسات رو آروم آروم جلوی بتی در بیار. فک کن دوتا ارباب جلوت وایسادن و تو رو به عنوان یک ماده سگ هرزه اجاره کردن»
کاترین بیچاره در حالی که مشخص بود جا خورده، صورتش را پایین انداخت. احساسات وحشتناک ولی پر جاذبهای درونم جاری شده بود. دستم را روی چونهی کاترین گذاشتم و صورتش را بالا آوردم و گفتم «آفرین دختر خوب، باید خیلی بدنت سکسی باشه». انگار شیطانی توی وجودم رخنه کرده بود. زن بیچاره، که حداقل ۱۵ سالی از من بزرگتر بود، با ناامیدی دستش را توی لباسش برد. تئون هم شاید باور نمیکرد انقدر زود شروع به تحقیر آن زن کرده باشم. با پوزخندی داشت ما را تماشا میکرد. «از اولین باری که داشتی سوار کاری میکردی و من از دور دیدمت، فکر میکردم دختر قدرتمند و شجاعی باشی. خوب میدونی یه ملکه باید قوی باشه» دوباره همان حس توی دلم قوت گرفت. بله من قرار بود ملکهی بعدی باشم.
سوتین سفید کاترین پیدا شد. تئو ناگهان محکم توی گوش کاترین زد. «گفتم مثل یه زن جنده. با ناز و عشوه لباساتو برای اربابت در بیار»
کاترین اطاعات کرد و در حالی که کمرش را به سمت راست و چپ تکان میداد دامن سفیدش را از پایش درآورد. «پریشب مگه نگفته بودم باید حسابی تمرین کنی. پس از اون دختره چی یاد گرفتی» اشکهای کاترین روی صورتش سر میخورد.
وقتی دامنش را در آورد تازه فهمیدم چقدر بدن زیبایی دارد. انگار خدا این بدن را خودش تراشیده بود. شکم بسیار زیبا، پهلوهای بزرگ، سینههای فوقالعاده. او شروع کرد به در آوردن جوراب شلواریاش. باز هم آرام و به همراه حرکت دادن بدنش. در همین حین دستم را از بالا روی سینههایش بردم و پوستش را لمس کردم. دستم را سراندم زیر سوتین و انگشتم را روی نوک سینهاش فشار دادم. صورتش حسابی سرخ شده بود. گفتم «اوه اوه، مامانی چقدر سینههات خوش فرم هستند. آدم دوست دارم باهاشون بازی کنه»
تئو یک خندهی عصبی سر داد. تازه فهمیدم که او لباسش را در این فاصله درآورده و فقط یک شورت پایش بود.
کاترین به آرامی دستش را به پشتش برد و سوتینش را باز کرد. سوتین روی زمین افتاد و حالا کاترین ۳۷ ساله، که قرار بود ملکه شود، لخت روبروی یک دختر ۲۲ ساله کوچکتر از خودش ایستاده بود. تئو دست او را گرفت و به زور کاری کرد که یک انگشتش را جلوی من توی دهانش کند و آن را به شکلی که انگار دارد ساک میزند، بمکد.
حس دیوانهوارم باز هم مرا تحریک میکرد «چه توله سگ خوشگلی بهم دادی تئو، لباش چقدر خوشگلن.» این را گفتم و انگشتم را بردم سمت لبهایش، انگشت خودش را بیرون آورد و لبهایش را برای انگشت من باز کرد. لحظهی کوتاهی دندان او به انگشتم خورد. «هُشش، گاز نگیر، فقط انگشتمو ساک بزن توله سگ»
کاترین از من کمی قد بلندتر بود. از هر نظر که فکرش را کنید، او واقعاً زیبا و لوند بود. انگشتم را عمداً پایینتر آوردم تا سرش جلوی من خم شود. «همیشه باید جلوی خانمت سرت پایین باشه حیوون» چرا اینطور شده بودم، لحظهای با خودم فکر کردم دیگر دارم زیادهروی میکنم، اگر تمام این اتفاقات برای امتحان کردن من باشد چه؟ اگر روزی رابطهی کاترین و تئون خوب شود چه؟ دزدکی نگاهی به تئون کردم. فهمیدم حسابی از این صحنه لذت میبرد. چون شق کرده بود. این اولین بار بود که کیرش را میدیدم.
واقعاً چند شب گذشته برایم شبهای خاصی بودند. علاوه بر ملکهای که بردهام شده بود، از سکس سه نفره و دو نفره با تئو فوقالعاده راضی بودم.
من و تئون توی اتاقمان نشسته بودیم که در زدند. دلشوره تمام وجودم را فرا گرفت. آن وقت شب چرا باید کسی اینجا بیاید.
تئون دستور داد که هر کسی پشت در هست وارد اتاق شود. مردی سراسیمه وارد شد. «سرورم مرا عفو کنید. من دو خبر بد دارم.»
تئون از جایش بلند شد و سمت او رفت. مرد هر روی زمین به حالت سجده افتاد.
«پادشاه من، سی هزار نیروی جنگی آماده آیسراپی وارد روستاهای مرزی شدن و چندین روستایی رو کشتن. الان هم توی روستایی نزدیک برسای (Bersay) اردو زدهاند.»
نوشته: هانترس
انتشار این داستان در هر صورتی ادامه خواهد داشت. ولی اگر علاقهمند هستید که به نویسنده داستان کمک کنید با انرژی بیشتری داستان را ادامه دهد، میتوانید از طریق کریپتوکارنسی به او donate کنید:
xrp: rND95ErQp3ZYzbRDQdMpArDCXUUfd86vc7
tron: TV7G38WZchiR61YZzMKVbxBckGKX7jgCdG
litecoin: Lc2uiD862xLipvVpARrp7PKym3Nfb4EAaF
نوشته: هانترس
ادامه…