ممــنوعـه ی مَن

نیـمه شب بود بیــدار شدم
نمـیدانم؛شایــد هم اصلا نخوابیده بـودم
شایــد هم در توهـمی عجیـب فرو رفـته بودم
خیـره مانده بودم به چــهارچوب درب تـراس
باور کـردنـش سخت بود؛آمـدنش امّــا سخت تر
او بود که می امد از فاصـــــــله ای دور
تنــم مثل بیـد میلرزیـــد
و گونه هایم گـرم و مرطوب بود از شوق دیدارش
دسـتم ناگاه به سویش بـــلند شدو از عمق جانم صـدایش زدم ؛«م…»
سرش را بالا آورد و نگـــاهم کرد
از عشقِ انتهای نگــاهش شناختمش؛خودش بــــود
دویـــدم که درا باز کنم؛در باز شـــــد
بــــــاورم نمــیـــشد!!!
آری خودش بود؛اینـــجا…روبروی مـــــن…
خودم را پــرت کردم در آغوشــــــش و به بغض لَعنَتـــــی ام مــجال باریدن دادم
آرامش عجــیبی بود
بُـــریده بودم از همه کس …
تنــــــها من بودمو او و لحـــظاتی سرشار از عـــشق
کنار گوشم با طنـــین جادوئیـــه صدایش؛زمزمه کرد:
هـــــــیششــش آرام بـــاش ممنوعــه ی من …
آمده ام که بـــمانم
هنوز جملاتی که شنــیده بودم را هضم نکرده بودم که داغ لَبـــانش را روی گــردنـــم گذاشت…
و بــعد آن؛سایــش انگشــتانش روی خطـــوط تنم
و رطــوبت و عطــش زبـانش مــیان سینه هایـــم
دیگر کنترل هیچ چیز در اختیار خودم نـــــــــبود
نفس هایـــم تند شده بود؛از بــــینهایـــتِ خواستـــنش
و صدای نفس هایــمان تنهــــــا صدایی بود که بگوش میرســـید …
حـــتی فنرهای تخت هم به احتـــرام لحظـات مُــقدس هم آغوشــیمان سُــکوت کرده بودند
نفهمیـــدم چطور دستانم لای مـــــــوهای مجــعدش جا گـرفت و لبـهایم آتــشی شد و به جانــش افتاد
بی هـــدف میبوسیدمش
زیر آماج بوســه هایم غرق لذت بود؛این را از چَــشمان خمــارآلــود و لبــهای نیمه باز و لمــس مردانــگیـه سفــت شده اش که خواهــشی گنگ را تمنــا میکرد فهمـیدم…
پاهایــم را کمی باز گرفتم و میان ران هایـم محاصـره اش کردم
و هر آنچه ماه ها قبل از آنِ خودش کرده بود را دوباره بدو سپــردم
چَـشمانم را بســتم و لذتـی بی حد را در اعمـاق خود جستجو کردم
لذت بی حدی که ناشی از حضور آلت مردانه اش در وجود لبالب عــشق و عطش من بود
غرق در لذت و خواهش بودیم که ناگــهان با سر و صدایی عجیــب به خودم آمدم
صداها چقدر آشنابود…خوب که گوش دادم متوجه سر و صدا و حضور نزدیــکانم در اطراف تخت خــوابم شدم…
و ملــحفه ی سپیدی که قرمــــز شده بود …

نوشته: Sexi_girl

دکمه بازگشت به بالا