ممه های بزرگ مادرزن
سلام دوستان
آرین هستم ۲۷ ساله از تهران
اول از هر چیزی بگم که داستان نویس خوبی نیستم
این فقط واقعیته که دارم میگم
اینجوری شروع شد ک ۵ سالی با همسرم نامزد بودیم
و مادرزن و پدرزنم دو سال قبل از اینکه من بیام خواستگاری طلاق گرفته بودن ولی تا وقتی که دخترشونو بفرستن خونه بخت با هم زندگی میکردن
و تو دوران نامزدی چون زیاد میرفتم خونه خانومم اینا مادر زنم چون سینه های خیلی بزرگی داشت حواسمو پرت میکرد
منم فتیش ممه دارم ولی چیزی ک هست سینه هاش تقریبا میشه گفت سایزش بین ۹۰ تا ۱۰۰ حالا دقیق نمیدونم ولی یواشکی چندباری سوتین هاشو دیدم ۹۵ الی ۱۰۰ اینا بود
مادر زنم ۳۶ سالشه و خیلیم خوشگله و خوش هیکله
جونم براتون بگه تو این چند سال همش حواسمو ممه هاش پرت میکرد
البته اینم بگم که مادر زنم هم یه دوست پسر داره که چند سالی از خودش کوچیکتره
تا اینکه که گذشت و ما عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون
پدر خانومم هم از مادر خانومم جدا شد و رفت
خلاصه یه چند ماهی گذشت کمتر رفت امد کردم گفتم شاید از ذهنم بپره
ولی نه همش بدتر و بدتر شد فکر و ذکرم همش درگیر ممه های مادر زنم بود
یواشکی با تصور ممه هاش جق میزدم، شبا تو خواب همش خواب ممه هاشو میدیدم
خلاصه تنها فکر و ذکرم این بود ک حتی واسه یک بار هم که شده ممه هاشو بخورم
بخدا خیلی سعی کردم بیخیالش بشم نشد
یه روز که خانومم با دوستاش بیرون بود
دلمو زدم به دریا و بهش پیام دادم گفتم سلام خوبی
گفت سلام عزیزم مرسی تو خوبی
گفتم یه چیز بگم بین خودمون میمونه میشه کسی نفهمه
گفت آره عزیزم بگو
همین جوری قلبم داشت از جاش در می اومد
کلم باد کرده بود و دستام میلرزید
نوشتم
راستیتش نمیدونم چجوری بگم چند ساله همش فکر و ذکرم درگیر و هرچی سعی کردم بیخیال بشم نشد
من عاشق سینه هاتم، خیلی سینه های بزرگ و خوش فرمی داری
آرزومه واسه یکبارم که شده بتونم بخورمشون
بعد تو یه قالب پیام براش فرستادم یهو قاطی کرد و کلی بهم فحش داد
گفت من دوست داشتم و کلی پیامک گریه و
بعدش رفت به مامانم گفت
خانومم فهمید
حتی مادرزنم به باباش هم گفت
خلاصه با کلی داستان خطم بخیر شد و گذشت الان تقریبا ۷ ماهی میشه که از این داستان میگذره
ولی هنوز نتونستم بیخیال ممه هاش بشم
میشه ی راهنماییم کنید شما اگه جای من بودید چیکار میکردید
هنوز هر ثانیه دارم به ممه هاش فکر میکنم خیلی دوست دارم بخورمشون
نوشته: آرین