منِ سزاوار (۳ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

سهیلا و نازی
سهیلا نشست و کیفشو گذاشت صندلی سمت راستش.
سهیلا- اُوووو…نازی خانم چه کرده شش ماه ندیدمتا چه خبرا؟خوبی؟ رفتی پیش روانشناس؟
نازی تغییر کرده بود لباس های ساده و شیک و رنگ بندی میپوشید…ولی اون سنگینی و وقار رو داشت.نازنین خندید
-نه پیش روانشناس نرفتم گفتم زندگیمو تغییر بدم ازینکه همیشه لِه میشدم خسته شده بودم.
سهیلا کنجکاو شد.
-یعنی چی؟ مگه چیکار کردی؟
-شوهرمو سر به راه کردم…مگه باید چیکار کنم؟ تا کِی به بقیه اهمیت میدادم؟ من یاد گرفتم وفاداری به بقیه رو بزارم کنار چون داشتم از بین میرفتم…تو چه خبرا؟ سفر به جنوب خوب بود؟
-عالی بود…مسعود اینا دارن سرمایه گزاری میکنند
-خوبه…راستی برای سرمایه گذاری روی منم حساب باز کنید
-آآآآ…مگه تو…کار میکنی؟
-نه فقط پولای شوهرمو خرج میکنم.
-محمد بهت پول میده؟
-من سر به راهش نکردم سفلیس سر به راهش کرد… با دوستم شهناز رابطه گرفت و بوووووم سفلیس.
سهیلا وا رفته روی صندلی نشست.
-تو چی؟ تو هم داری؟
-نه
-چطور آخه شش ماهه؟ تازه دوماهم اخرین بار خودت گفتی…میشه هشت ماه؟؟ هشت ماه با شوهرت نخوابیدی؟ چرا کامل برام نمیگی چیکار کردی؟
-پس بزار کامل بگم…شهناز…دوستمو میگم خیانت میکنه به شوهر سابقش و البته یکبار این اتفاق میوفته بعدش عذاب وجدان ولش نمیکرده…از شوهرش طلاق میگیره…بعد از مدتی میفهمه سفلیس داره…وقتی رفته بودم آزمایشگاه دیدمش و اینا رو تعریف کرد.من دنبال انتقام از محمد بودم پس کارم خیلی راحت بود…به شهناز زندگیمو تعریف کردم بعد گفتم تو با شوهر من سکس کن …البته بهش گفتم که با رضایت من اینکارو میکنه و اگر محمد دیگه سفلیس بگیره دیگه نمیتونه با کسی سکس کنه و یک چرخه از هرزه گری نابود میشه… و میدونی من بهش قول دادم خانوادشو تامین کنم.
سهیلا که باورش نمیشد من تا این حد خطرناک باشم گفت:
-اگر انسانیت و فلان و بهمان بخوام بگم کارت غلطه ولی خود علی هم گفته حق گرفتنیه توهم حقتو گرفتی ازت راضیم. اصلا چطوری شهنازو وارد کردی تو بازیت؟
-یکی از بدهکارهای محمدو پیدا کردم و تمام طلاهامو فروختم عوضش با یک صدم پولشون بدلو جایگزین کردم… پولو دادم به بدهکار و شهنازو به نسبت فامیلی خواهرش وارد کردم… همه چی از لوندی شهنازِ وگرنه این کار جلو نمیرفت.
-محمد فهمیده کار توعه؟
-اونکه آره اول رفت سراغ شهناز…شهناز پاسش داد به بدهکارهه و بدهکاره گفت منم. میدونی باورش نمیشد{خنده نازی} وقتی رسید سوپرایزش کردم… محمد حافظه تصویری خوبی داره میدونی چیکار کردم؟ با هَوو جان{خنده های بلند} رفته بودیم لباس زیر فروشی…پرجلوه ترین سِتی که به بدن هر دوتامون میومد رو خریدم و به شهناز گفتم که اولین سکسشونو خیلی خاطره انگیز و طولانی برای محمد رقم بزنه.
-هَوو؟ چی میگی؟ زن دوم گرفت؟
محکم جواب دادم: معلومه که اجازه نمیدم کسی بجز خودم اسمش بره تو شناسنامه ی محمد…صیغه کردند…صیغه نود و نه ساله همون عقد دایمه ولی خب ثبت نشده.
-خب ادامشو بگو چجوری فهمید؟
-شهناز زنگ زد گفت که میاد… منم بالاخره منتظر این روز بودم همون ست پرجلوه رو پوشیدم و نشونش داد…میدونی خیلی از لحاظ روحی ضعیف شده بود نتونست طاقت بیاره همون جا وسط سالن نشست و گریه کرد…گریه هاش به درد من نمیخورد حتی دلمم خنک نمیکرد. فقط بهش گفتم من پایان دهنده ی این هرزه گری تو با بقیه بودم .
-شهناز چیکار میکنه؟
-هیچی خانوادشو اوورده…شهناز قربانی اشتباه یک مذکر بود من اجازه نمیدادم بازم قربانی باشه…خانواده البته مادرش فقط…ازون سنتی های مادربزرگمون که خونمونو میکردند تو شیشه؟ ازوناست… میدونی شهناز زندگی منو نجات داد باید نجاتش میدادم مادرشو دوست داشت ولی مادره با کارهاش یک قلاده بسته بود به دور گردن شهناز مثلاینکه تو مطلقه ای بشین تو خونه ازینجور چیزها… به مادرش گفتم من نمیتونم برای همسرم زن خوبی باشم و با رضایت اجازه میدم صیغه نود و نه ساله بخونند.
-زنه هم صیغه رو قبول کرد؟
-معلومه که نه با مرجع خمینی تا سیستانی رو دونه دونه پرسید تا رضایت داد.
-تا قبل فهمیدن محمد چجوری از زیر بار رابطه دَر رفتی؟
-حاج خانوم…مادر محمدو میگم… اگر اون بنده خدا نبود من حتی سگ تو خونه محمدم حساب نمیشدم چه برسه به زنِ محمد. به بهانه ی تشکر ازینکه هوامو داشته منم بهش یه هدیه میدادم… اون هدیه هم این بود که تو اون چند ماه با حاج خانم تمام جاهای مذهبی گشتیم من سیاحت میکردم اون زیارت… از امام زاده صالح بگیر تا کربلا همه رو گشتیم… زمانارو جوری تنظیم میکردم که برسه به پریودم یا نمیشد میرفتم خونه حاج خانم تا زمانش برسه…محمد سه چهار باری قدم جلو گذاشت ولی خب میدید راه بسته است.
-محمد چجوری راضی شد صیغه کنید؟
-محمد راضی نشد من یه وکالت گرفتم ازش…اینکه چجوری گرفتم بماند ولی وکالتو گرفتم. شهناز و مادرشو بردمشون دفترخونه… محمد هنوزم نمیدونه شهناز صیغشه مامانش چندباری گیر داد ولی خب یکیو گیر اووردیم که مثلا این محمد و شوهرشه از این حرفا.
-خوبه شهناز نزد زیرش
-ما جفتمون یک درد داشتیم…هم زمان میدونستیم که قانون ایران ظاهری به نفع خانماست ولی باطنا برای مرد…تو نمیتونی حرفتو بزنی چون توی دادگاه با یه تبصره با یه ماده دیگه جلوی خواستتو میگیره…پس مجبوری حرفتو خواستتو توی هزارلا حرف قانون بپیچی که بلکه شاید تو برنده شدی. ما عهد کرده بودیم که قانونی که به نفع زن نیست پس همون بهتر که خودمون پشت هم باشیم
من حقمو گرفتم یکیم نجات دادم سهیلا…و هیچ عذاب وجدانی هم ندارم.
-محمد چیکار میکنه؟
-مغازه…بیمارستان…خونه.
مدتی سکوت شد.
-میدونستی حاج خانم منو چجوری یادشه و سر نمازاش منو دعا میکنه؟ بهم میگفته تو از دو طرف یتیمی دختر
-خودت چیکار میکنی؟
-من؟ خب با وکالتی که دارم من خیلی کارها میکنم سرمایه گذاری زیاد میکنم. میخوام سه تا دختر بچه از بهزیستی بگیرم.
-الان خوشبختی؟
نازی عمیق ترین لبخند 27 سال زندگی اش را زد.
-تا حالا اینقدر خوشبخت نبودم. من طلاق نگرفتم…زندگی چندین نفرو نجات دادم که محمد سراغشون نره…من زندگی شهنازو نجات دادم…جلوی هرزه گریای یک مردو گرفتم. دیگه چی میخوام؟ من این دنیارو در حد توانم به یک جای بهتر تبدیل کردم.

پایان

شاید بپرسید مادر و برادر نازی چی؟ من میگم که خودشون نخواستند که داخل زندگی نازی یه کاره ای باشه. اگر خوشتون اومد لایک یادتون نره

نوشته: قربانی

دکمه بازگشت به بالا