من همانم 51
–
اصلا حالیم نبود دارم چیکار می کنم . دلم می خواست اونو با مشت و لگد بکوبم .. دلم می خواست اون قدر عذابش بدم که حس کنه چی دارم می کشم .
من که اصلا اهل عشق و عاشقی نبودم . ولی خیلی موذیانه و مارمولکانه تونسته بود دلمو اسیر خودش کنه و حالا دید که تونسته این کارو بکنه خیلی راحت می تونه به همه چی پشت پا بزنه .
ولی هرچی فکر می کردم آغوش گرم اون نازنین , بوسه های داغش , اون حس آرامشی که به هم می دادیم نمی تونست یک دروغ باشه ولی چرا بهم دروغ گفته بود چرا خودشو جای یک دختر معمولی جا زده بود ; چرا نگفته بود داستان پسرعموشو ;..
احساس خجالت می کردم . یه روزی می خواستم مخ یه دختر پولدارو بزنم .. راحت بگیرم بخورم و بخوابم . با هم بگردیم وبریم تفریح .. یا این که یه کار خوب پیش پدر زنم گیر بیارم و واسه خودم اربابی کنم . ولی حالا مثل آدمای سر افکنده باید نگاه کنم به خودم که پامو از گلیمم دراز ترکردم و دست از پا دراز تر باید برگردم به خونه اولم . بیچاره خونواده ام ..
دیگه حال و حوصله کارکردنو نداشتم . حتی اگه موضوع افشین هم نمی بود نمی تونستم مثل گذشته توچشای ترانه نگاه کنم . چون بین من و اون فاصله ها بود و مهم تر از اون , اون یه دختر دروغگو بود … نمی دونم چه جوری بعضی ها دلشو دارن که گذشت می کنن و عشقشونو با وجود دروغای بسیار می بخشن . دیگه اونا چه بشری هستند ! چه عاشقی هستند ! باید دورشونو طلا گرفت . من که پیش اونا لنگ میندازم ..
چرا ترانه باید با قلب و روحم بازی کرده باشه … منم واسش یک تفریح بودم .. یک سرگرمی , یک بازی .. بازی عشق . عشقی که براش مفهومی نداشت . اون می خواست یه بازی راه بندازه که بتونه یه تفریحی کرده باشه ولی چرا ; چرا واسه این بازی این همه وقت تلف کرده بود ; چطور تونسته بود این همه آزادی داشته باشه و با من بیاد به شمال . اگه جنسش خرده شیشه نمی داشت دیگه از تلفنهای افشین این قدر دستپاچه نمی شد اون یک دروغگوی فریبکاره . چرا حالا داره عذابم میده ; چرا دست از سرم بر نمی داره .. حتما می خواد اعتماد به نفسشو اون قدر قوی کنه که به خودش بنازه که بازم می تونه منو فریب بده . از سادگی من سوء استفاده کنه .
لعنت بر من .. من که عشق و عاشقی رو یه بازی می دونستم . حالا به کی می تونم اعتماد کنم ;
نمی خواستم دیگه لحظات با ترانه بودنو به یاد بیارم . می خواستم فراموشش کنم ولی نمی تونستم . به دور و برم نگاه کردم به آدمایی که هر کدوم مشغول یه کاری بودن .. و به دخترا و پسرایی که داشتن با هم حرف می زدند .. بعضی هاشون بی خیال دستشونو دور کمر اون یکی حلقه کرده بودن . حالم دیگه بهم می خورد از هرچی دختر و دختر بازی .
خیلی دلم می خواست حالشو بگیرم .. حقش بود باهاش سکس کنم طوری که سرش پیش پسرعموش پایین باشه . اون ارزششو نداشت که باهاش مدارا کنم . دوستش داشته باشم و برام مثل یک فرشته پاک و بی گناه به نظر بیاد . دلم می خواست همه این چیزایی رو که دیده بودم یه خواب بوده باشه . بیدارشم و ببینم ترانه همون ترانه هست و من با آهنگ اون بازم می تونم ترانه قشنگ زندگی رو سر بدم . بازم می تونم حس کنم که خوشبخت و آرومم . و می تونم با امید نفس بکشم .
سرمو بلندکردم .. آدم فکرمی کرد که پاییز چقدر این پارکو قشنگش کرده .. برگهای زرد و نارنجی درختانی که روزی سبز بودند با خاطراتشون به قلبم چنگ مینداختند . یکی از اون برگهای سوخته افتاد رو پام . حالا دیگه راحت و ازنزدیک می تونستم برگو ببینم . زشت و کثیف بود این برگ پاییزی .. شاید هم مرده بود و من نمی دونستم . یه روزی سبز بود ولی حالا همونیه که رو درختای بالای سر منم هست . ترانه هم مثل همین برگ پاییزیه .. اونم یه روزی از درخت تزویر افتاد پایین و تونستم چهره واقعی اونو بشناسم .. خسته شده بودم از این همه فلسفه بافی .
کاش بقالی پدر رو به هم نمی زدم و این دوچرخه سازی رو راه نمینداختم .. حداقل می تونستم به حال خودم باشم ولی حالا مسئولیت خونواده افتاده بود به گردنم . … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی