من و میترا
سلام .این داستان که براتون مینویسم واسه خیلی وقت پیشه.دارید میگید چه موقع؟؟…سالهای بچگی رو گذرونده بودم کم کم موهای صورتم داشت درمیومد واز اون چشم و گوش بستگی بیرون میومدم روز به روز شرایط فیزیکی بدنم تغییر میکرد دنیا وهمه چیزش رنگ دیگه شده بود ذهنم با همه چیز درگیر میشد رویا میساخت میجنگید آشتی میکرد نقشه میکشید و کلی بحران روحی و تنش دیگه… یکی از چالش های جدید که پایه ثابت مشکلات ذهنم شده بود تمایل عجیب و باورنکردنی به جنس مخالف بود اوایل ناخواسته همه رو دید میزدم که کاری لذت بخش بودولی باتوجه به شرایط اون موقع جامعه زیاد نمیشد زیاده روی بکنی ولی خوب کاریش هم نمیشد بکنی اوایل پروپاچه زن های اطراف رو نگا میکردم اون موقع مد جوراب نازک تا زانو بود خیلی هم جذاب بود بعضی هاشون که جاافتاده و توپر و سفید بودن واقعا آدمو دیوانه میکرد دیگه بازی کردن با دوستا و ورزش و تفریح نمیتونست انرژیمو خالی بکنه ومدام چشمم وذهنم دنبال زن ها و دخترای از خودم بزرگتر بود اون سال امتحان های خرداد سوم راهنمایی رو دادم و قبول شدم که اون موقع کار مهمی بود کنار خونمون یه زمین خالی داشتیم که بعد سالها پدرم گفت یه خریدار واسش پیدا شده میان زمینو ببینن من نیستم نشونشون بده و ماشینم بشور.منم جایی نرفتم توی کوچه خاکی داشتم پیکانمون رو میشستم کلی آب ریخته بودم و آب همه جا رو گلی کرده بود یهو یه دوو سیلو سفید اومد و یه خانم خوشگل با ابرو های نازک و زیبا و یه دختر که ازم خیلی بزرگتر بود و پسر از من کوچکترش که از بچه های محله بالایی که توی مدرسمون بود و اتفاقا میشناختمش پیاده شدن عجب هیبتی طبق معمول پا ها واندام خانم هارو دید زدم…وایییی …پا ؟؟؟پا نبود یه کله قند سفید بود که به زور کرده بودن تو جوراب مشکی نازک با کفش پاشنه دار وقتی راه میرفت ازلای چاک مانتو دل آدمو میبرد وهمچین تیپی اون موقع معادل پلنگ های الان بود باهام احوال پرسی کردن و منم با پسره یه خوش وبش کردم خانمه پرسید همو میشناسین گفتم آره هم مدرسه ای هستیم و یه لبخند رضایت رو لب رژ زدش کشید بعدگفت منزل فلانی کجاس گفتم همینجاس منم پسرشم اون ریزه لبخند به یک شادی تبدیل شد و توی صورتش موج میزد منم با دیدن این همه زیبایی و خنده و اون بوی عطر قشنگش انگار بهم مورفین زدن کیفور شده بودم گفت اومدیم زمینتون رو ببینیم و منم نشونشون دادم و بایک نگاه از چهرش خوندم که پسندیدن .گفت بابات کجاس گفتم رفته سر کار مکانیکه آدرسشو خواست هرچی آدرس میدادم نمیگرفت آخرش گفت خودت باهام بیا منم از خدام بود و رفتم وسایلمو جم کنم باهاشون برم زنه داشت اطرف و خونه های محل رو که به دلش نشسته بود دید میزد پاش رفت توی آب و گل توی کوچه و گلی شد منم از خدا خواسته سریع شلنگ و آب رو کشیدم تا کفش پاشو بشوره در حین اینکه شلنگ رو به سمت پاش گرفته بودم و تمیز میکردم چشمم به پا های زیباش خورد که واقعا کار دستم داد.بعدش بردمشون پیش پدرم و زمینو خریدن پدرم خیلی انسان شریفی بود اصلا باهاشون قاطی نشد و رعایت میکردازش پرسید شوهرت کجاست که گفت فوت شده و برای روز معامله قرار گذاشت که یک آقا باهاشون بیاد که بعدها معلوم شد اول طلاق گرفته ازش بعد مرده .منم اون روز باهاشون بودم و با پسره هم کلام بودم یه جوری مهرم به دل زنه نشسته بود که حسش میکردم و هی قربون صدقه منو پسرش میرفت حتی بعضی وقتا که کاری براش انجام میدادم و کسی اطرافمون نبود منو میبوسید.سریع ساخت وساز رو شروع کردن و گاه گاهی میومدن سرکشی از خونه مادرم هم به رسم همسایگی دعوتشون میکرد و چون مادرم خیلی آدم خونگرمی بود با زنه دوست شد وچون اغلب پدرم خونه نبود پاشون به خونمون به راحتی بازشد و اواخر خرداد سال بعد خونه آماده شد و اسباب کشی کردن و منم یه خودی نشون دادم و حسابی کمکشون کردم و فقط هدفم دید زدن اندام زنه بود به بدن بی نقص و پر که تمام برجستگی ها و قوس کمرش بی نظیر بود وقتی از کنارم رد میشد بوی تنش و عطرش و اون جاذبش بیهوشم میکرد و یک حس همراه با لذت و ترس که خوشم ازش میومد بهم القا میکرد که بعد ها خودش برام تعریف کرد اونم همین حس رو با شدت خیلی بیشتر بخصوص موقع نگاه کردن هام به اندامش داشته …مدت ها گذشت منم هر روز آتیش درونم بیشتر میشد و مشتاق تر بودم به میترا خانم برسم و حداقل بدنشو ببینم ویا لمس کنم که بعدا خودش گفت متوجه نگاه های شیطونیم شده .اینقدر رابطشون باما خوب شده بود میومد خونمون و کسی نبود چادر برمیداشت ولباس راحت میپوشید و منم میدیدم اینقدر تاثیر روم میزاشت شبش توی خواب خالی میشدم …توی این احوالات واسه دخترش خواستگار اومد و قرار و مدار عروسی گذاشتن و ماهم دعوت کردن بعد مراسم تالار یه مراسم بزن و برقص توی خونه گذاشتن که کلکسیونی از زیبایی ها بود همه جور خانم شیک بود که میترا با اختلاف فراوان از دید من از همه بهتر بود !!! عروس رو که بدرقه کردن مهمون ها هم رفتن میترا واسه رفتن دخترش گریه کرد که مادرم اینقدر سر به سرش گذاشت و خندوندش از دلش درآورد و اوضاعش روبراه شد مادرم برگشت به خونه و به منم اشاره زد که بیا منم گفتم برو الان میام یهو میترا گفت بزارش باشه کمی توی جم جور کردن خونه کمکمون کنه منم موندم و همه اون ریخت و پاش ها رو تا آخرای شب جمع کردیم یهو میترا به پسرش گفت واییی کیفم توی اتاق پرو تالار جامونده و پول توشه نگهبان هم هستش سریع برو بیارش منم مشغول بودم تا شنیدم یهو یه حالی شدم واییییی من…میترا… با اون تیپ خفن …خونه خالی…پسره که رفت ناخودآگاه سریع دست از کارای عادیم کشیدم و به بهانه های مختلف به میترا نزدیک میشدم و اونم زیرزیرکی متوجه میشد ولی به روش نمی آورد.رفت سمت اتاق تهی فکر نمیکردم واسه لباس عوض کردن میره بعد چند دقیقه به بهانه کیسه زباله رفتم دنبالش سمت اتاق …یاخداااااااا میترا رو دیدم خشک شدم یه زن لخت سفید با سینه های زیبا داخل یه سوتین سرمه ای ظریف … یه لحظه چشمامون بهم قفل شد نمیتونستم تکون بخورم فکر کردم کار بدی کردم و ممکنه میترا واکنش نشون بده که در کمال ناباوری میترا با خنده خودشو کنار کشید و یه لباس رو روی خودش کشید یه جیغ کوچولو زد و منم که این صحنه رو دیدم یخم باز شد وتا توی حال دویدم کمی ایستادم وبازم ترس وجودمو گرفت آروم رفتم سمت در و رفتم بیرون که برم داشتم کفشامو میپوشیدم میترا صدام زد و گفت وایسا …منم وایسادم بعد چنددقیقه اومد و من منتظر دعوابودم که با صدایی مهربون وبا خنده گفت اوخی بمیرم برات ترسیدی ؟؟؟؟ منم گلوم از ترس خشک شده بود گفتم ببخشید میترا خانم بخدا نمیدونستم لباس عوض میکنی ووو…گفت عیبی نداره ولی فراموشش کن!!!گفتم باشه.بعد با یه نیشخند گفت چیزیم دیدی؟؟؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم …با انگشت انداخت زیر چونم و سرمو بالا کشید گفت چرا بغض کردی حالا و خندید ولی دلم هنوز باور نکرده بود که با هردو دست منو کشید سمت خودش و چسبوند به خودش سرم زیر چونش بود و بوسید چندبار هم بوسید چون واقعا از رنگ روم فهمیده بود ترسیدم خخخخخخخخ سرمو بالا گرفتم و صورت قشنگشو نگاه کردم که تمام ترس و نگرانیم ریخت منم ناخودآگاه بوسش کردم و این بار با شدت بیشتر منو بغل کرد و منم اصلا متوجه نشدم چطور ولی بغلش کردم و به گرمی فشار میدادم خیلی دلش برام سوخته بود.از همه مهمتر این دستایی که برده بودم پشتش ناخواسته آروم پایین اومد و به کونش خورد که بین دست من و کونش فقط یه پارچه نازک دامن بود چون چیزی زیرش نپوشیده بود گرمی و نرمیشو حس کردم دوباره انگار برق منو گرفت گفتم خدایا چرا اینقدر من گاف میدم …خخخخخخخ .یه لحظه احساس کردم نمیخاد ولم بکن!!!یخم باز شد و هوشم برگشت و کیرمو حس کردم و دوباره بغلش کردم اونم تکون نمیخوره و یه لحظه مغزم دستور داد دستات رو بذار رو کونش منم گذاشتم حس باورنکردنیی داشت یه لحظه بخودم اومدم دیدم بعله دارم راست میکنم وداره بهش میخوره که بعدها خودش گفت متوجه شده منم دل رو زدم به دریا گفتم هرچه بادا باد کیرمو یه تکون دادم که کار خودشو کرد و کاملا متوجه شد و با خنده ازم جدا شد و بعد جدا شدن سریع کیرمو که داشت راست میشد نگاه کرد.و ولکن هم نبود .دیدم اوضا خرابه سریع یه خداحافظی کوچیک کردم و الفرار و میترا که انگار چیزی از دست داده بود فقط مات مبهوت نگاه میکرد …بعدها گفت اصلا تصور نمیکردم با همچین چراغ سبزی من کاری نکنم !!! … دو روز گذشت داشتم میرفتم سرکوچه تخم مرغ بخرم میترا صدام کرد مثل همیشه خیلی خونسردانه و مهربون سلام علیک کرد منم با شرم جوابو دادم با خنده گفت هنوز پکری گفتم نه خخخخخخ گفت کجا میری گفتم مغازه سرکوچه.گفت پس دوتا نون برام بگیر بیار منم سرمو تکون دادم و رفتم .ولی هنوز یه ترس و استرسی تو وجودم بود به خصوص اون راست کردنه و دست زدن به کونش!!!ولی یه چیزی توی دلم میگفت بدبخت خر موقعیت از این بهتر برو قدم اولو گذاشتی تا آخرش برووووو…تصمیمو گرفتم و تخم مرغها رو گذاشتم خونه نون گرفتم و رفتم تو در حیاط رو باز گذاشته بود در حال رو زدم گفت بیا تو .منم رفتم استرس داشتم ولی مصمم به انجام کار خودم بودم .رفتم سمت آشپزخونه میترا با موهای رنگ زده و یه لباس راحت ودامن که چیزی زیرش نبود اومد و نون ها رو گرفت و گفت بشین باهام یه نون پنیر بخور منم بعد کمی تعارف الکی نشستم .ساکت ساکت !!چایی آورد سریع رفت سر اصل مطلب گفت هنوز که پکری!!!گفتم آره از موضوع دیشب خجالت میکشم!! خندید و گفت تو که هنوز دنبال اون موضوعی یه اتفاق بود ولش کن !!!بلد با خنده گفت شیطون همه چیو دیدی هاااا!منم خندیدم گفتم آره !!!بعد دوتایی خندیدیم. بعد در کمال ناباوری گفت خوشت اومد ؟؟؟قفل کردم !!!بازم اون عهدی که با خودم کرده بودم یادم افتاد سریع گفت کیه که خوشش نیاد!!!گفت به به خوش اشتها هم که هستی گفتم من بچم اشتهام کجا بود !!!خخخخخ مرتب و زیرزیرکی نگاش میکردم قشنگ امواج عشق و علاقشو و از همه مهمتر شهوتشو حس میکردم .ولی چون بچه بودم و تردید داشتم نمیدانستم چکار بکنم .من گیج از همه جا بیخبر پرسیدم رضا کجاس؟؟کیفتو پیدا کرد؟؟؟ بایه حس عصبی از حماقت من گفت گور بابای کیف!!!رضا دیشب تا نیمه شب دنبال کیف بوده ماشین گیرش نیومد از همونجا رفته خونه داییش!!! بازم همون حس عجیب و احساس تنهایی با میترا و فرصت پیش اومده سراغم اومد و منم میدونستم باید به ترسش غلبه کنم و از فرصت استفاده کنم میترا بلند شد دوباره چایی بیاره از پشت این کون بزرگشو نگاه کردم کیرم داشت میترکید و به شدت بهم فشار می آورد یهو میترا گفت بیا این چایی ها رو ببر تا مربایی که خودم پختم بیارم.یه لحظه یخ زدم با اون وضع بلندمیشدم و میترا میدید آبرو ریزی میشد دوباره تکرار کرد ولی اینبار بالحن کمی تند تر نمیشد مقاومت کنم گیر افتاده بودم ولی دلو زدم به دریا بلندشدم اندازه یک وجب از شلوارم زده بود بیرون و میترا هم با اولین قدمم به سمتش متوجه شد …چشاش ایستاده بود و فقط منو نگاه میکرد من خودم که دیگه میت متحرک شده بودم فقط نگاه میکردم وبادست کیرمو به پایین فشار میدادم ولی کار از کار گذشته بود بعدها میترا گفت میدونستم تحریک شدی و از طرفی میترسیدی باید این ترستو میشکستم …یهو میترا باخنده وذوووق بی مانند گفت به به به به بالاخره حضرت والا یه حرکتی کرد و خندید !!!یهو گفت این چیه؟؟؟ ها؟؟؟ داشتم میمردم !خخخخخخ. گفت برامن راست کردی شیطون؟؟؟؟.میدونست ادامه بده سوالاتشو خونم میوفته گردنش خخخ!!! وموضوع رو عوض کرد و گفت در بیار ببینم چی داری؟؟؟؟سریع در بیار شیطون …اومد نزدیکم بادست کیرمو از روی شلوار گرفت وتکون داد مثل سنگ شده بود با این کار دیگه خیالم راحت شد میدونستم بععععله میترا خانم مال خودمه !!! منم با هزار مشقت که وصفش سخته کشیدم پایین !!کیرم مثل وحشی ها وقتی بالا وپایین میشد واز همه مهمتر میترا بود که انگار برق گرفته بودش.و از شدت شوق چشم از روی کیرم برنمیداشت اومد روبرروم دستش رو گذاشت رو کیرم واز ته به سمت جلو آروم میکشید و با خنده میگفت جووووون بچه خروس مهری خانم رو نگاه!!!خیلی روی من و اوضاع مسلط بود ولی من کپ کرده بودم …دوباره گفت واسه من راست کردی خروس من؟؟؟؟فقط تونستم سرمو تکون بدم گفت لال شدی ؟؟؟چرا حرف نمیزنی ؟؟حالا چیکار کنیم؟؟…بدو بدو بریم تو اتاق تا دیر نشده و کسی نیومده ببینم چکاره ای!!! درب حال رو بست ورفتیم تو اتاق تخت که نبود یه دوشک بزرگ پهن کرد ودوتا پتو روش انداخت و یه حوله کوچیک هم آورد باخودم گفتم حوله واسه چیه؟؟؟؟تا این حد از همه چیز شوت بودم .سریع لباسای بالاشو درآورد چشم افتاد به سینه های گنده و سفیدش نفسم داشت میگرفت گلوم خشک شده بود و یه لرزش خفیف تمام تنمو گرفته بود دیگه کیرمو حس نمیکردم شلوارمو کشیدم پایین نمیومد گیر میکرد و به شدت شق درد گرفته بودم .دیدم میترا میخ شده رو کیرم و پشمام گفت بچه بهت نمیاد اینقدر زود مرد شده باشی!!!ازت آب اومده تا حالا؟؟؟گفتم آره شبا خیلی میاد ماهی چند بار.اومد جلو کیرمو گرفت تو دستش شده بود دسته بیل تکون نمیخورد میخواست تکون بده خودمم جابجا میشدم گرمای دستشو هنوز یادمه قلبم اومده بود تو دهنم .دیگه داشت زجرآور میشد گفت لباساتو کامل در بیار انگار دکتر میخواست مریض عمل کنه!!!خودش دامنشو کشید پایین از شدت استرس و شهوت یه لحظه احوالاتم از دستم رفت یه کوس تپل سفید با ران های کشیده و ساق های توپر جلوم ایستاده بود بعدها خودش گفت یک لحظه احساس گناه کردم ودلم برات سوخته با خودم گفتم طفلک رو توی چه مخمصه ای انداختم گناه داره!!!تا یهو به سمتم حمله ور شدی !!!بله یهو ناخواسته به میترا حمله ور شدم چسبیدم بهش کیرم به کوسش نمیرسید خیلی بلند قد تر از من بود رفت لای پاهاش و زیر کوسش محکم کمرشو گرفتم و سینه های گندشو میخوردم با دستم کونشو میمالیدم وفشار میدادم اونم با ترکیبی از شهوت واسترس فشار که بعدها هروقت بهش فکر میکنم واقعا حتی فکرش هم لذت بخشه .میترا گفت بسه به پشت خوابید پاهاشو باز کرد کس تپلش روبروم بود گفت بلدی چکار کنی ؟؟گفتم یه کمی!!! کیرمو میخواستم تف بزنم باخنده گفت نکن نمیخواد کیرمو گرفت مالید به خودش خیس شد و با دست فرستاد تو و دستشو برداشت و منو کشید سمت خودش …آروم رفتم روش کمی ناشی بودم ولی آروم تلمبه میزدم و بعد چند بار راحت ترین نوع ایستادن اومد دستم داخل کسش داغ بود وقتی کونشو تنگ میکرد قشنگ از داخل کیرمو فشار میداد و واقعا لحظات رویایی بود بعد حدودای۵دقیقه یه غلغله ای افتادی توی تخمام و کیرم میخواست آبم بیاد ولی میترا چشاشو بسته بود و از پشت دستاشو دورم حلقه کرده بود و محکم به سمت خودش فشار میداد و آروم آرو میگفت بکن بکن یه لحظه گفتم داره میاد !!!چشامشو باز کرد و تمرکزش بهم ریخت و خیلی بدش اومد زیر لب گفت از کیر هم شناس نیاوردیم .یهو بلندتر گفت نریزی داخل بریز بیرون .دوباره تلمبه زده به پنجمی نرسیده بود کشیدم بیرون انگار شلنگ فشار قوی ازدستم در رفته بود محکم کیرم به بالاوپایین و اطراف میخورد و آب میپاشید خیلی زیاد بود نمیدونستم باید بادست بگیرم میترا وسطاش کیرمو گفت وآروم از ته تا بالا میمالید که به اوج لذت رسیدم چشمام به زور بازموندن میترا واقعا میدونست آخراش که آب تموم میشه فشاردستشو کم و کیرمو ول کرد.نگاه کردم دور وبرمو همه جا کثیف کاری شده بود میترا گفت این همه آبو از کجا آوردی !!!بعدش کاربرد حوله کوچیکه رو فهمیدم !!!میترا خودشو پاک کرد و گفت حیف که زود تمومش کردی و کیرت زیاد کلفت نیست گفتم میترا خانم من تازه اول بارم بود و کمی باهم حرف زدیم و از کس و کیر گفتیم و همه جای کس و کونشو نشونم میداد بخصوص چوچولش !!!کیرم کمی شل شد ولی وقتی کس کون میترا رو میمالیدم دوباره سفت شد گفتم دوباره بریم ؟؟؟گفت میتونی گفتم اره . این دفعه بدون ترس و استرس پریدم روی میترا حسابی میکردم هر جور که میگفت و می ایستاد میکردم .آخراش که داشتم خیلی تند تند میزدم چشمم به قیافه میترا خورد نفسشو حس کرده بود و پوست سفیدش به شدت قرمز و قرمز تر میشد و منو می چسبوند به خودش و یک دفعه یه آه وناله طولانی کرد وتمام لای پاها و کسش و کیرم خیس شد و منو بعد یه فشار دادن طولانی ول کرد و بی جون افتاد روی پتوها و آروم دستمو گرفت میمالید به کسش منم همون کار رو چند دقیقه ادامه دادم و یه غلط زدو دمر افتاد که چشمم به سوراخ قشنگ کونش افتاد با دست آروم میمالیدمش گفتم میترا خانم .برگشت گفت بگی میترا کافیه خانمشو کردی رفت و خندیدیم گفتم از کون بکنیم ؟؟؟گفت زرنگ شدی!!! و یه لبخند زد گفت بزار واسه بعد نکنه کسی بیاد زیاد طولش دادیم !!!کیرمو نگاه کرد گفت این کی میخوابه گفتم نمیدونم.رفتم دستشویی شلنگ اب سرد رو ریختم روش کمی شل شد تونستم لباس بپوشم ولی باز پیدابود میترا لباس پوشید و گفت خوشت اومد گفتم خیلی !!! اون روز ساعت ۸ونیم شروع کردیم حدودا ۱۰ونیم تموم شد انگار یه چشم بهم زدن بود روزها گذشت و من به هر بهانه ای میرفتم خونه میترا ولی فرصت نمیشد تا یک روز پدرو مادرم رفته بودن عیادت عمه ام که تصادف کرده بود و چون آخر هفته بود خونه پدربزرگ موندیم که نیم ساعت با شهر فاصله داره دلم پیش میترا بود اصلا آروم و قرار نداشتم فکری به سرم زد به بهانه آوردن کنسول بازی(سگاه) و بازی کردن با پسرعموها کلید خونه رو از مادرم گرفتم و رفتم خونه قبل رسیدن با تلفن سکه ای به خونه میترا زنگ زدم جواب نداد چند دفعه دیگه گرفتم جواب نداد در اوج ناامیدی تماس آخر رو گرفتم خودش برداشت و نفس راحتی کشیدم گفتم کجایی چرا بر نمیداری؟؟گفت حمام بودم یواشکی گفت الان رضا برگشت خونه !ممکنه گوشی اون اتاق رو برداره چرت و پرت نگی !!! فقط گفتم دارم برمیگردم خونه کسی هم نیست.گفت باشه رضا رو فرستادم بیرون میام.و قطع کرد .از شدت ذوق یه دربست گرفتم تا دم خونه رفتم تو اتاقم طبقه بالا بود بغیر اتاق من بقیه خونه خالی بود.اتاق رو مرتب کردم .مثل میترا چندتا پتو انداختم روهم و یه آینه قدی گذاشتم که همدیگه دو ببینیم.سریع رفتم حموم تروتمیز کردم و منتظر متیرا نشستم یک ساعت گذشت دوساعت گذشت ولی نیامد رفتم پشت بام توی حیاتشون رو نگا کردم حوصلم سر رفت دیگه داشتم ناامید میشدم یهو صدای رضا اومد رفت در رو بازکرد و یه وانت اومد چند تا مبل و میز رو گذاشتن تو وانت و رفتن وانت چند متر دورنشده بود میترا هم از همون سمت رفت و کلا دیگه ناامید شدم و چندتا فوش وبدوبیرا به میترا گفتم و دسته کلید رو از بالا پرت کردم تو حیاط داشتم میومدم پایین باخودم گفتم چرا میترا با هاشون نرفت ؟؟چرا باماشین خودشون نرفت؟؟؟؟یهو صدای زنگ خونه اومد با خودم گفتم این پدرسگ دیگه کیه و آروم آروم وبا ناراحتی رفتم سمت در بغیر زنگ شروع کرد به در زدن اونم محکم داد زدم اومدم ودر زدن قطع شد در رو باز کردم میترا من و در رو با هم هول داد و اومد تو و برای اولین با عصبانیت گفت چرا در رو باز نمیکنی؟؟؟؟؟؟و در رو پشت سرش محکم بست و یه نفس بلند کشید گفت معلوم هست کجایی؟؟؟ گفتم بالا پشت بوم بودم خودت چرا دیر اومدی گفت هزار تا بامبول سرهم کردم تا رضا رو فرستادم دنبال تعمیر مبل و گفتم میرم خونه یکی از آشنا ها حالا چرا وایسادی بدو بریم تو …رفتیم تو میترا گفت یه آبی شربتی چیزی ندارین؟؟؟منم بهش دادم خورد و گفتم بریم بالا اونجا رو آماده کردم توی راهپله دستمو گذاشتم رو کونش مثل همیشه نرم و گرم بود برگشت گفت میخای بکنیش گفتم آره گفت نمیگفتی هم میدونستم و خنددیم کم کم احساس کردم یه وابستگی شدید به این موجود پیدا کردم و نمیشه بدون اون سر کنم چون این مدت که ازش دور بودم انگار بار دنیا رو کولم بود و الان سبک شده بودم رفتیم تو اتاق لخت شدیم از توی آینه همدیگه رو ورانداز میکردیم یه لذت بی پایان وجودمو گرفته بود به پشت خوابید تنش بوی صابون و حمام میداد آدم رو دیوانه میکرد کیرم داشت منفجر میشد افتادم روش کیرمو گذاشتم لای پاهاش و خودمو بهش میمالیدم و میبوسیدمش اونم حالش از من بدتر بود و منو بخودش فشار میداد من از دوستای اهل ماجرا پرسیده بودم چطور باید سکس کنم و دستوراتشون رو مو به مو اجرا میکردم که میترا هم متوجه موضوع شد و گفت راه افتادی شیطون … واما مهمترین قسمت خوردن کس میترا بود وقتی سراغش رفتم خیس بود و یه بوی دیوانه کننده میداد اول از بالا تا پایین و برعکس میلیسیدم و چندین بار تکرار کردم بعد چوچولشو با زبان پیدا کردم و باهاش بازی کردم و میک میزدم که داد میترا دراومد طوری که ترسیدم و یه لحظه دست کشیدم که بادستاش سرمو به سمت کوسش فشار داد و منم ادامه دادم قشنگ متوجه لرزش بدنش میشدم تا حد ارضا شدن رفت ولی گفت بزار توش منم آروم کیرمو کردم توش یه مدت کوتاهی داشتم تلمبه میزدم و گاهی توی آینه خودمو نگاه میکردم که واقعا صحنه دیوانه کننده ای بود یهو بسرم زد تا تنور داغه به فانتزیم که کون گنده میترا بود برسم اون جور کردن یا بقول این جدیدها (پزیشن )رو با پوزیشن داگی عوض کردیم و در حین تلمبه زدن انگشت اشارمو کمی خیس کردم و آروم کردم توی سوراخ قشنگ کونش کمی خودشو جمع کرد ولی با ادامه تلمبه بزدن توکسش دوباره آروم شد بعر انگشتمو هماهنگ با تلمبه زدن توی کونش جلو عقب میکردم که بعدها میترا گفت مست اینکار شدم و خیلی خوشم اومده .آروم انگشت دوم رو وارد کونش کردم این دفعه یه اوخ کشید و گفت یواش دردم میاد منم انگشتامو نگه داشتم و فقط تلمبه میزدم و درد رو از یادش بردم و بعد چند لحظه دوباره ادامه میدادم کم کم کونش داغ شد و لذت میبرد یهو ساکت شد نگاه کردم دیدم داره روی ارضا شدن تمرکز میکنه دستشو آورد پشت و دستمو که انگشتام توی کونش بود رو فشار داد داخل کونش نفسشو نگهداشت و پوست سفیدش قرمز میشد که یهو با صدای بلند یه آه شهوت آلود کشید و محکم کسشو میکوبید به کیرم و تا ته ته میرفت توش و آرررروم ازم جدا شد و نفس نفس زنان بصورت دمر افتاد بدنش داغ داغ شده بود و منم با کیرم که داشت منفجر میشد کنارش دراز کشیدم.و توی آینه هردوتامون رو نگاه میکردم تا ریکاوری شدن بدنش صبر کردم کمی جون گرفت برگشت و مثل بچه بغلم گرفت ولی کیرم مزاحم بود گذاشتم لای پاهاش معلوم بود واقعا کیف کرده و راضیه!!! یه بالش گذاشتم زیر شکمش و کونش قشنگ باز شد حسابی تف مالیش کردم اونم میدونست میمیرم واسه کونش همراهی میکرد کیرمو تف زدم و آروم در کونش گذاشتم وهول دادم تو سرش رفت داخل چیزی نگفت کمی بیشتر رفت تو دوباره خودشو جمع کرد و گفت آروم دردم میاد منم حسابی هواشو داشتم و بهش فشار نیاوردم.و پوزیشن رو عوض کردیم ایندفعه من زیر خوابیدم و اون اومد بالا و با کون نشست روی کیرم و بعیر اندازه اول آروم آروم کیرمو فشار دادم تو و هر موقع درد داشت تلمبه میزدم تا درد نداشته باشه خلاصه بعد حدود ۱ساعت بمال و بکن کیرمو تا ته کردم تو کونش از توی آینه باهم نگاه میکردیم لذت بی پایانی میبردیم بعد حدودای چند دقیقه تلمبه زدم نزدیک ارضا شدن من بود که با تمام فشار و عقده ای که از کونش تو دلم بود آبمو خالی کردم توش وشدت بیرون ریختن آب اینقدر زیاد بود جهشش رو از داخل کون حس کرد و بی رمق افتادم کیرم داخل کونش شل شد .بعد از یه مدت کوتاه ایستادن تو اون حالت از هم جدا شدیم و حسابی کون و صورت میترا رو بوسیدم و میترا در حالی که لنگان لنگان دستشو در کونش گرفته بود که آبم نریزه رفت دستشو و آبمو ریخت بیرون و این شد اولین کردن کون میترا که تا مدت ها هی گلگی میکرد کونش میسوزه …و تا مدت ها منو میترا شده بودیم دلداده همدیگه که از اون محله رفتیم و علتش یکی از زنای فضول کوچه بود بوهایی برده بود و به مادرم رسونده بود و برا اینکه شر نشه و آبرو ریزی نشه و بروی منم نیاره مادرم موافقت پدرمو برای تعویض خونه گرفته بود .امیدوارم خوشتون اومده باشه!!@
نوشته: میترا