من و نازنین و سگش
نزدیک ۱۰ سال بود میشناختمش، و تو این ۱۰ سال شده بود صمیمیترین و قابل اعتمادترین دوستم؛ رها رو میگم. رها متولد سال ۶۰ بود و من ۶۷. بدو آشنایی ما روزی بود که رفته بودم یه کتابفروشی و تو قسمت کتاب های تاریخی داشتم کتابا رو شخم میزدم که یه کتابی پیدا کنم و بخونم، یه جوون نزدیکم شد و گفت میتونم کمکتون کنم؟ فهمیدم صاحب کتابفروشیه و سر صحبتمون باز شد. بعد از اون زیاد میرفتم کتابفروشی، راجع به مسائل مختلف حرف میزدیم و دیدم پسر پُریه. از صحبت باهاش لذت میبردم و اوقات بیکاریم اکثرا پیشش بودم و اینجوری شد که ما خیلی به هم نزدیک شدیم.
سال ۹۷ بود که ازدواج کرد، با یکی از دوستای دانشگاهش که واقعا دختر خوبی بود. نازنین، متولد ۷۴ بود و دختری بود که خیلی فعال و پر انرژی بود. کارمند شرکت بیمه بود و از اون تیپ دخترایی که رو به غریبه نمیدن.
بعد از یه سال بچشون به دنیا اومد، یه پسر کاکل زری به اسم جاوید. وقتی جاوید ۴ ساله شد، یه سگ به سرپرستی گرفتن. یه سگ بومی سفید که اسمشو گذاشتن مکس. خانوادهی دوستانمون واقعا با وجود جاوید و مکس قشنگ شده بود. منم که دیگه همیشه پیششون بودم و یا با جاوید بازی میکردم یا با مکس.
تا اینکه تصمیم گرفتن سفرای خارجی برن، خب اونا وضعشون خوب بود و من نه. اصرار زیادی کردن که باهاشون برم و حتی میخواستن سفرو کلا مهمون اونا باشم. ولی خب غرورم اجازه نمی داد و قبول نکردم. رها در نهایت گفت پس کلیدای خونمون پیشت باشه که مکس تنها نمونه. میدونست نمیتونم مکسو به خاطر مادرم ببرم خونمون و دوست نداشت که به غریبه بسپردش. پس این بهترین فرصت بود که من و مکس تنها نمونیم.
سفرشون تموم شد و برگشتن و طبیعتا جلوی فرودگاه کسی تو ماشین انتظارشونو نمیکشید جز من و مکسی… اومدن و کلی حرف زدیم تو راه خونشون که رها گفت بذار سوغاتیتو بدم. خوشحال شدم و با تعارف گفتم بابا همین که به سلامت رفتید و برگشتید واسه من سوغاتیه. با خنده گفت زر نزن بابا و یهو یه قلاده از تو کیف دستیش دراورد و انداخت گردنم. هل شدم در حدی که داشتم میرفتم تو جدول که یهو دیدم دو تایی با نازنین دارن ریسه میرن از خنده. گفتم مسخره این کس کلک بازیا چیه داشتم تصادف میکردم.
با خنده و مقطع گفت وااای نمیدونی چقدر منتظر بودم قیافتو ببینم. قلاده رو دراورد و گفت اینا رو برای مکس گرفتم، سوغات تو تو چمدونه. رسوندمشون خونه و یه جفت کتونی نایک دراورد و گفت بفرمایید اینم سوغاتی شما. از شدت ذوق و هیجان داد میزدم و رها و نازنین و جاوید و مکسو محکم بغل کردم و تشکر کردم ازشون و چون خسته بودن نرفتم بالا. کلید و دادم به رها که گفت پیشت باشه. اینا برای توئه. ازین به بعد زحمتای ما وقتی خونه نیستیم گردن خودته. ۲۰ میلیون پول کفش دادم برات، کونتم میزارم…
خندیدیم و گفتم چشم، شما امر بفرما، منم با مکس خیلی بهم خوش گذشت، میام بهش سر میزنم وقتایی که نیستید.
گذشت و دو تا سفر دیگه رفتن و به همین منوال گذشت. حتی بعضی روزایی که سر کار بودن و جاوید پیش مامان نازنین بود، من میومدم به مکس سر میزدم.
تا اینکه اون روز رسید…
یه روز سه شنبه بود و من پروژمو تازه تحویل داده بودم و بیکار بودم و صبح از خونه زدم بیرون. یه سر رفتم پیش رها و با هم یه صبحونه زدیم و گفتم میرم به مکس سر بزنم. گفت وقت کردی یه سر ببرش دکتر. گفتم اگه حال داشتم حتما. خلاصه من راهی خونه شدم.
رسیدم و رفتم تو، مکسو صدا زدم دیدم واق زد. ولی نیومد جلو.
گفتم مکسی خوبی؟ بدو بیا…
فقط واق زد و نیومد، منم واستادم گفتم بازیت گرفته مکسی، نیای نمیام. یه دقیقهای واستادم و دیدم نخیر، مثل اینکه نمیخواد بیاد، داد زدم مکسی آشغال میای یا… که یهو یه صدای نالهی ریز شنیدم. مکسی؟ نزدیک در اتاق شدم که دیدم دوباره صدای واق و صدای آه ریز اومد، سرجام خشکم زد. همه چیو انگار پیش بینی کردم، تو چند ثانیه کلی تصویر از ذهنم گذشت. جرات دادم به خودم و قدم جلو گذاشتم و رفتم تو اتاق. مات و مبهوت و با دهنی که از هیجان و استرس خشک شده بود داشتم با ناباوری به تصویری که روبروم بود، نگاه میکردم.
صدای نازنین منو به خودم آورد: “چرا اونجا واستادی؟ بیا تو تازه شروع کردیم”
مکس رو تخت خوابیده بود و کیرش قرمز و راست تو دست نازی بود، و نازی لخت لخت، دو طرف مکسی پاهاشو باز کرده بود و داشت کیر مکسیو میکرد تو کس خودش.
-مممممن؟ نازی؟ چی کار میکنی؟
+بیا… خودتو نزن به اون راه
-من؟ کدوم راه؟
+خفه شو… هزار بار دیدم دید میزنی منو، به تو که هیچی نمیرسه
ولی بشین حال کردن من و مکسیو ببین
راست میگفت… من دید زده بودمش، ولی فقط پاهاشو، من فوت فتیش داشتم و نازی پاهای خیلی قشنگی داشت. ولی هیچوقت فکر نمیکردم بفهمه یا به روم بیاره. میدونستم دختر جسوریه، و خیلی هاته. ولی فکر نمیکردم کینک حیوانی داشته باشه.
+یا بگیر بشین، یا برو بذار حالمونو بکنیم.
بدون حرف رفتم نشستم تو اتاق.
-نازی، من…
+آخخخخ میبینی کیرشو، خیلی داره حال میدههههه، خیلی داغههههه
-هممم؟ اوهوممم
+زبونتو موش خورده؟
-نه… نمیدونم چی بگم… دارم دیوونه میشم
+دیوونه یا حشری؟
-نمیدونم
+کیرت که راست شده میگه حشری شدی نه دیوونه
-آره
+خب پس چرا منتظری؟ درار همونجا جق بزن
-ولی…
+فیلم سوپر زنده داری میبینی… درار… میخوام ببینمش
-ولی گفتی که…
+گفتم بهت هیچی نمیرسه، نگفتم نمیتونی ببینی
-درآوردم و شروع کردم مالیدن کیرم
نازنین همینجوری که داشت رو کیر مکس بالا و پایین میرفت یه نگاه به کیرم کرد و چشماش رفت بالا و سرشو برد عقب و یه دست رو سینههاش کشید و یه آه بلندی کرد و از رو مکسی بلند شد.
مکسی تقلا کرد بلند شه که نازی با فشار دستش نشوندش سر جاش، خوابید بغل مکسی، جوری که پاهاش به سمت من بود. یه نگاه زیر چشمی به من کرد و موهاشو ریخت یه سمت و کیر مکسیو گرفت دستش، لباشو برد جلو و یه بوس به کیر مکس زد، بعد باهام چشم تو چشم شد و زبونشو دراورد و در حالی که نگام میکرد کشید رو کیرش، زبونشو تا سرش کشید و یهو کیر مکسو کرد تو دهنش. من یه آهی کشیدمو سرمو بردم عقب، کیر مکسو از دهنش در اورد و انگشتشو دور لباش حرکت داد، گفت نبینم به این زودی بیا یا، هنوز نمایش ادامه داره. و یهو گفت میدونم قراره چیزی بهت نرسه، ولی میتونی حداقل پاهامو لیس بزنی…
آب دهنم خشک شد… گفتم چی؟
گفت بیا پایین تخت بشین و به چیزی که میخوای برس، ولی یادت باشه، فقط همین که گفتم. کنترلتو از دست نمیدی، جقم نمیزنی. قبول؟
بدون حرف نشستم پایین تخت و پاهای نازنین و گرفتم تو دستم، اول پاهاشو بو کشیدم، بوی بهشت میداد، حسابی که سیر شدم از بو کشیدنش، دو سه تا بوسه ی ریز زدم از پاش و آروم شروع کردم لیس زدن، نازنین یه آه کشید و چشماشو بست و کیر مکسو کرد تو دهنش. حالا صدای آه کشیدناش به خاطر کیر مکس، خفه بود.
چند دقیقهای پاهاشو خوردم که پاهاشو کشید و مکس و ول کرد و رفت رو تخت قمبل کرد و مکس و صدا کرد، مکسی بدون معطلی رفت پشتش و با چند تا حرکت، یهو چشمای نازی گرد شد و یه آه بلند از سر لذت کشید و سرشو گذاشت رو تخت، بعد سمت من شد و گفت هنوز که پایینی، بیا رو تخت بشین جق بزن، رفتم بالا خوابیدم و نگاهم رو کس نازی بود که کیر مکس داشت توش تلمبه میزد… شروع کردم آروم جق زدن، یه دستمم کف پای نازی میکشیدم که وقتی دیدم قلقلکش میاد پاشو فقط گرفتم تو دستم.
تو همین اکستاسی بودم که یهو ظرافت دست نازی رو روی دستم احساس کردم که با من داشت کیرمو میمالید، یه نگاه به نازی کردم و دیدم یه لبخندی به من زد و دوباره از تلمبه های مکس چشماش خمار شد و صورتش روی تخت لای موهاش محو شد. دستمو از رو کیرم برداشتم و صورتمو به پاهای نازی نزدیک کردم و در حالی که زانوش رو تخت بود، پنجهی پاشو بلند کردم و گذاشتم تو دهنم. نازی هم دست میکشید رو کیرم و تخمام و برام اروم جق میزد.
نازی جابه جا شو و سرشو گذاشت رو رون پام و صورتشو برگردوند به سمت کیرم. خجالت کشیدم وگفتم نازی نزدیک نشو کیرم بوی عرق میده، دیروز حموم بودم، صورتشو نزدیک کیرم کرد و یه نفس عمیق کشید و آه کرد و چشماشو بست، منم بیخیال شدم و برگشتم سر جام و به لیس زدم پاهاش ادامه دادم، نفساشو رو تخمم احساس میکردم و انگشتای قشنگ پاش تو دهنم بود و داشت کیرمو میمالید. یهو دیدم سرشو بلند کرد و سر کیرم خیس و داغ شد، باور نمیکردم نازی کیرمو کرده تو دهنش، داد زدم نازیییی، سرشو برد عقبو گفت جووووون، خودمو کشیدم عقب و بلند شدم و به سمتش خوابیدم و گفتم تو جوووون منی، و ازش لب گرفتم و بعد چند ثانیه گفت اگه رمانتیک بازیت تموم شد کیرتو میخوام، خوابیدم جلوش و شروع کرد به خوردن کیرم و تخمام… رو ابرا بودم که یهو دیدم داره آه بلند میکشه و گفت بدو اون لیوانو از بغل تخت بردار، برداشتم گفت برو پایین، رفتم سمت کسش دیدم مکسی با تمام زورش داره ناتشو میکنه تو کس نازی، نازی داشت لذت میبرد و به معنی واقعی در حشریترین حالت ممکنش بود که یهو دیدم نات مکس فرو رفت تو نازی و بعد بی حرکت موند، ولی نازی در نهایت لذت بود. گفت داره آبشو توم خالی میکنه، اماده باش که کیرشو دراورد لیوانو بگیری زیرش، آبش نریزه رو تختمون. چند دقیقه گذشت و دیدم کیر مکس داره در میاد که لیوانو گرفتم زیرش و آبش خالی شد تو لیوان، دستمو بردم کسشو بمالم که یهو گفت آی آی، آقا پسر، اون مال شما نیست. خودش دستشو آورد و کسش و مالید و در آخر نشست رو لیوان و با زور همهی آبو خالی کرد تو لیوان.
لیوانو گذاشت کنار و اومد کنارم نشست و از هم لب گرفتیم. چند ثانیه که گذشت یه دست به تخمام کشید و گفت اینا که هنوز خالی نشدن. ولی اول یه کاری دارم. لیوانو برداشت و یه کم آب مکسو توش چرخوند، بو کرد و یه نگاه به مکس کرد که گوشه ی اتاق نشسته بود. به من نگاه کرد و دقیقا همون کاریو کرد که هممون فکر میکنیم. آب مکسو ریخت تو دهنش و مزه مزه کرد و خورد. دهنم وا موند و کیرم داشت میترکید، گفت نترس نوبت تو هم میرسه، فقط میخواستم حاصل تلاشمو بخورم. تلخه، ولی خیلی جذابه و حال میده.
خودشو یه کم مالید و بعد پاشو دراز کرد سمتم و کیرمو با پاش مالید. پاهای نازی رو کیر من بود، تصویری از این قشنگتر اون لحظه برام وجود نداشت، بعد یه دقیقه اومد نشست بین پام و کیرمو گرفت تو دستش، یه نگاه سکسی بهم کرد و با لبخند رفت پایین و شروع کرد به خوردن، دستمو گذاشتم دور صورتش و آروم بردم سمت سینههاش و یه کم که مالیدم دیدم دستشو برد سمت کسش و شروع کرد مالیدن خودش، بعد چند ثانیه ارضا شد و با صدای ناله هاش آب منم اومد و همه رو تو دهنش گرفت، بعد اومد بالا و دهنشو باز کرد و آب کیرمو نشونم داد، دهنشو بست و نشست رو کیرم و کیرمو به بیرون کس و کونش مالید و در حالی که من بغل هاشو میمالوندم و خودش سینه ها و شکم و کسشو، آبمو قورت داد و دوباره دهنشو باز کرد و انگشتاشو کشیو رو زبونشو لباش. یه آه کشید و اومد جلو لب بگیره، قبل از برخورد لبامون یه کم بدم اومد، ولی وقتی تو عمل انجام شده، زبون و لبامون با هم رقصیدن، فهمیدم که اشتباه کردم و اصلا مزهی بدی نمیده دهنش.
بلند شد و گفت مثل اینکه امروز دیگه احتیاجی نیست ناهار بخورم، بلند خندید و منم خندیدم، بعد گفت من باید برم حموم.
تو هم زودتر برو پیش رها که تنهاس.
گفتم راستی نازی تو امروز روز کاریت نبود؟ چرا خونه بودی؟
گفت امروز یکی از کارمندامون با مشتری دعواش شده بود و زده بود سر مشتری شکسته بود، پلیس اومد و دفترو تعطیل کردن. منم میدونستم میای و چی از این بهتر…
گفتم عوضیای هستی تو…
گفت من میرم حموم… زودتر برو، خداحافظ
گفتم راستی قرار بود مکسو ببرم دامپزشکی، گفت به رها میگم اومدی، من حال نداشتم نرفتیم.
فردا بیا ببرش
گفتم فردا که سر کاری دیگه؟
با خنده گفت اصلا دیگه دلم نمیخواد برم
خندیدم و گفتم به خاطر من یا مکس؟
یه لبخند شیرین و یه چشمک تحویلم داد و با نگاهم روی لپای کون قشنگش و بدنی که از خیسی عرق برق میزد رفت تو حموم…
نوشته: حسین