من و همسر قشنگم (۲)

…قسمت قبل

سلام خدمت همه دوستان
بعد از نظراتی که خوندم و حس و حالی ک به خودم دست داد
تصمیم گرفتم که قسمت دوم و خاطره ویلا که اکثرا نوشته بودن تعریف کنم رو بزارم
اول اینکه اون دوستایی که با این داستان ها میان جق میزنن و بعدش فحش مینویسن و میگن دروغه
مجبورتون کرده کسی بخونید؟؟
طبیعیه که این داستان ها یا همش دروغه
یا مثل داستان من نصفش راسته نصفشم برا جذابیت اضافه شده
خب بریم سر داستان
اینو بگم که من داستان سکس نگین با دوست پسرش قبل از ازدواجش با من رو از چند راه فهمیدم
ک تو داستان قبلی گفتم
یکی از دوستش سع کردم حرف بکشم
دوم از هک کردن
سوم از طریق نفر سومی ک فرستادم سمت اون پسر
خیلی چیزارو فهمیدم
خب از قبل تر تعریف میکنم و نحوه اشناییشون

نگین و دوستش این آقا اسحاق رو تو مسیر خونشون برای اولین بار میبینن
اسحاق ی پسر با قد حدودا ۱۸۵ وزن ۹۰ کیلو
کاملا ورزیده و بدنساز
نگین هم ک گفتم قد متوسط ۱۶۲ وزن ۶۰
سینه های معمولی حدودا ۷۰
باسن گرد
و رون های توپر هستش
چندین بار در ماه از جلوی مغازه این پسر رد میشن
و گویا نگین خوشش میاد ازش
و با دوندگی های بسیار تو اینستا پیداش میکنه
و‌ بهش پیام میده
بعد از کمی چت کردن
نگین بهش میگه که من از تو خوشم میاد
دوست دارم باهات آشنا شم
پسره هم بسیار مغرور ک می گفت عکستو بفرس
نگینم بهش گفت ک من همونم ک فلان ساعت رد میشم
شمارشو میخواد پسره نمیده و میگه تو بده
سه روز قد قد میکنن برا هم
تا نگین مجبور میشه و کم میاره شمارشو میده
و این شروع اشناییشون بوده
و دقیقا فردای همون روز میره در مغازه
و‌ اسحاق سوارش میکنه و میرن بیرون
این شروع رابطشون و اشناییشون بود

سه چهار باری هم ک سکس کردن رو تو داستان اول نوشتم
میرسیم ب داستان ویلا
ک‌تولد بوده و‌نگین هم با هزار دروغ از خانوادش اجازه میگیره
و‌اون شب رو میره بیرون شهر ویلا

تولد شلوغی بود
همه خوشحال و مشغول رقصیدن
این قسمت رو از زبون الناز دوست نگین مینویسم
الناز : جشن شروع شد و هرکس مشغول خوردن یا رقصیدن بود
اسحاقم منتظر بود تا نگین لباسشو عوض کنه بیاد
در اتاق باز شد نگین اومد
با ب لباس یک تیکه حلقه ای رنگ قرمز
تا دو وجب پایینتر باسنش
دهن اسحاق باز مونده بود
با اینکه نگین رو جندباری کرده بود
اما تو همچین لباسی ندیده بودش
رفت جلوش ازش لب گرفت
و‌دستش رو گذاشت دور کمر نگین و‌بردش وسط
همه مست بودن
و‌مشغول رقص
اسحاقم وسط رقص همش دستش رو باسن نگین بود
نیم ساعتی رقصیدن
ک اسحاق دست نگینو گرفت برد تو اتاق
چون مست بود ترسیدم و رفتم دنبالشون
تا رفتن تو اتاق اسحاق نگین رو هول داد رو تخت
نگینم ک انگار از اسی حشری تر بود
سریع زانو زد
و‌مشغول ساک زدن بود
اسحاق سرشو محکم میگرفت تا نگین سرفه میکرد
و‌بعد خوابوندش
لباسش رو درآورد
و‌شروع کرد کردن
نگین اولش درد میکشید
ولی تحمل میکرد
این حس رو‌دوست داست همیشه میگفت اسحاق یجوری میکنتم ک انگار دفعه آخره ربع ساعتی داگی کردش تا ابش اومد، لباساشون رو پوشیدن اومدن بیرون
منم رفتم پیش نگین یکم ساندویچ دادم خورد
بهش گفتم بازم بهش دادی ک؟ اونم خندید گفت مگ میتونم ندم؟؟
بعد از شام دوباره همه رقصیدن ساعت حدودا شده بود ۱۲
اسحاق خیلی مست بود همش دستش از زیر لباس رو‌کون نگین بود گاهی هم دستشو میرسوند ب کوسش
مجدد ادامه پیدا کرد ک دیدم باز داره پچ پچ میکنن و اصرار اسحاق
اینبار هم رفتن تو اتاق بالا
ولی مشخص بود نگین دوست نداره و داره بزور میره
بازم منه فضول رفتم پشت شون
ک اسحاق برگشت بم گفت طوری ک نگین نفهمه
گفت اگ بیای توام میکنم

بهم بر خورد و ترسیدم
مکث‌کردم بعد م رفتن بازم رفتم دنبالشون
صداشون میومد که نگین میگفت بسه دیگه منو آوردی خوش بگذرونیم یا لذت جنسی تو بخوابونی
یبار کردی هنوز پشتم درد میکنه
اما اسحاق گوشش بدهکار نبود با اصرار و زور دوباره نگین رو لخت کرد
اینبار پاهاشو باز کرد داد بالا
و تلمبه های سنگینی میزد
نگین داد میزد میگفت جر خوردم اسحاق توروخدا بسه
۵ دقیقع کرد کشید بیرون
اینبار نشوند رو پاش
و بازم کردش محکم بالا پایینش میکرد
پاشد کیرشو کرد دهن نگین دو سه تا تلمبه زد و آبش رو ریخت رو سینه هاش
نگین فقط دراز کشید و دستشو گذاشت رو کونش
و میگفت منو ببر خونه دارم میمیرم
بسه تورو خدا بسع
اسحاقم قربون صدقش میرفت و ازش معذرت میخواست
لباساشو کرد تنش اومدن پایین
دیگه اسحاق هرکاری کرد نگین نرقصید
بهم گفت بیا بریم یکم تو استخر
با همون لباسا رفتیم تو اب
یکم ب خودش اومد
دوباره کم کم جون کرفت
مجدد رفتیم ته بندی کردیم
ساعت دو نیم سه بود ک نگین لباسشو عوض کرد
ی تاپ و ی دامن تا روی رونش پوشید
با اسحاق رفتن تو باغ دیگ منم رفتم خوابیدم

از اینجا رو از زبون اسحاق برا اون نفر سومی ک گفتم تعریف میکنم

اسحاق: حاجی من دست خودم نبود ایفد مست بودم ک قد گاو انرژی داشتم
رفتیم تو باغ
روناش رو ک میدیدم نمیتونستم شق نکنم
ولی نگین راه نمیداد
سیاوش پسر خالم رو تاب بود
ب نگین گفتم بشین اینجا تا برم داخل لباس عوض کنم
واقعا دلم نمیخواست بکنمش دیگه
رفتم لباس عوض کنم
از پنجره اتاق دیدم نگین گرم صحبت کردن با سیاوشه
دامنشم رفته بالا تا نزدیک کوصش
سیاوشم براش پیک میریزه
هی میخوره و سیگار میکشن
چند دقیقه نگذشت ک دیدم دست سیاوش دور گردن نگینه
و‌کم کم اون دستش داره میره رو رون نگین
نگینم سرشو تکیه داده و رو ابراس
اومدم پایین ک از نزدیک تر ببینم
دیدم بله نگین پاهاش بازه و دست سیاوش زیر شورت نگین
زورم اومد
خیلی زورم اومد
چون نگین دختر پاکی بود فقط با من بوده
و هدف ازدواج هم داشتیم
سعی کردم ب خودم بیام و اروم باشم
نگین پاهاش باز
سیاوش مشغول دستمالی کردن کوصش
ب خودم گفتم ب کیرم
دختر جماعت رو باید کرد
رفتم نزدیکشون سیاوش ی لحظه ترسید دستشو کشید بهش چشمک زدم ک ادامه بده نشستم اینور نگین
ایقد مست و بی حال بود ک فقط ی لحظه با ترس نگاه کرد دوباره چشماشو بست
منم سرمو کردم تو سینه هاش و شروع کردم خوردن
صدای ناله هاش در اومده بود
دست سیاوش تو کوصش سر منم رو سینه هاش
بهش گفتم کیر میخوای
گفت اره
گفتم یکی یا دوتا گفت دوتا
سیاوش خمش کرد رو کیرش
و‌نگین شروع کرد ساک زدن
اینورو دیدم ک ی کون خوشکل گرد سفید سمتم اومد بالا
شورتش رو درآوردم
سوراخشو لیس زدم
انداختم توش
صحنه عجیبی بود
دختری از کل جشن خوشکلتر و مغرور تر بود
و‌میخواستم باهاش ازدواج کنم رو الان دو نفره داشتیم میکردیم
محکم تو کونش تلمبه میزدم
اونم با تمام وجود داشت ساک میزد
ایقد صحنه خوبی بود ک به سه دقیقه نرسید آبم اومد
یکی زدم دم کونش و رفتم اونور سیگار بکشم
اینبار سیاوش بلند شد
خمش کرد رو تاب
حالت داگی کرد تو کونش
چند دقیقه محکم تلمبه میزد
نگین ناله ریز میکرد میگفت لعنتیا با کونم چکار کردید
پارم کردید
سیاوش بش میگفت با جنده باید همین کارو کرد
دوست داری دو کیره
بگو من کونیه شمام
نگینم میگفت کونیه دوتاتونم
زن دوتاتونم
جرم دادید لاشیا

همبن….
در نهایت اسحاق ب دوستم کفت
ب اون رفیقت ک میخواد نگین رو بگیره
بگو که نگین دختره خیلی خوب و پاکی بود قبل از من
ولی بدجور کون زن ایندش رو گاییدیم تو ویلا
تا آخر عمر منو ببینه کون درد میگیره
من میخواستم باش ازدواج کنم
ولی از چشمم افتاد چون ب عشق عاشقی هم اعتقادی ندارم

خلاصه الان من هروقت نگین لباس جذب یا سکسی جلو کسی میپوشه حشری میشم چون کون دادناشو تصور میکنم
ی حسیه ک فقط تو حشریت حال میده و در حالت طبیعی
حس خوبی نیست

این بود داستان ویلا رفتن همسر قشنگم

نوشته: سامان

دکمه بازگشت به بالا