من و همکلاسیم نگین

داستانی که براتون مینویسم برای کلاس دوم راهنماییم
هستش که تقریبا ۱۳ سالم بود
تا قبل از این سن من هیچ حسی به هیچکس نداشتم
نگین خیلی خوشگل و ناز بود
حرف زدن با نگین منو آروم میکرد
دوست داشتم یه بارم که شده لخت ببینمش
هر شب تو فکرم لختش میکردم باهاش لز میکردم
که یهو تو یکی از شبا به فکرم زد که بیارمش خونه
پنجشنبه غروب همیشه ما می رفتیم خونه مادربزرگم
و تا جمعه بعد از ناهار میموندیم و بعد برمیگشتیم
یه روز با اصرار به مادرم که من نمیخوام پنجشنبه بیام
میخوام بمونم خونه امتحان دارم درس باید بخونم
شما سه نفری برید داداش کوچیکترم ببرید
راضی شد که من تنها تو خونه بمونم
تو مدرسه هم با نگین هماهنگ کردم پنجشنبه با هم تعطیل شدیم بریم خونه ما تا فرداش
و بعد از کلی نه گفتن آخرش راضی شد که بیاد
خلاصه پنجشنبه شد و من با کلی ذوق و شوق
و شیطانی که تو من رفته بود اومدیم خونه
نشستیم کلی تنقلات خوردیم و کلی حرف زدیم
و فیلم دیدیم تا ساعت شد ۸ شب
بهش گفتم من میخوام برم حموم دوش بگیرم
تو نمیخوای دوش بگیری
نگین گفت نه بابا خودت برو
قشنگ معلوم بود هیچ حسی نداره بهم
رفتم تو حموم زیر دوش میخواستم فقط زار بزنم
که چطوری من نگین رو لختش کنم
یهو یه فکری به سرم زد
یه تیشرت نسبتا بلند داشتم تنم کردم
اما نه شورت پوشیدم نه شلوار
رفتم تو پذیرایی دیدم نشسته رو مبل
داره تخمه میخوره و ماهواره میبینه
منم رفتم دو تا مبل اونورتر جوری نشستم که راحت
وقتی منو نگاه کنه اونجامم ببینه
الکی مشغول ماهواره نگاه کردن بودم که یهو نگین
گفت بزن کانال یک فیلم داره الان
چشمش افتاد اونجامو دید
منم واسه اینکه منو بازم نگاه کنه گفتم چی
گفتی کانال چند بزنم
اونم با یه لحن خیلی آروم و با خجالت گفت یک
وای جوری داشتم ارضا میشدم اونجا که نگم براتون
وسط فیلم دیدن رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم چیزی شده چرا یه جوری شدی
حالت خوبه اونم با یه لحن استرسی گفت چیزیم نیست
منم هی میرفتم تو آشپزخونه تو کابینت های بالا الکی دنبال وسیله میگشتم تا تیشرتم بره بالا
بعدش فهمیدم خوشش اومده یواشکی دید میزد
تا اینکه ساعت ۱۱ شد منم نتونسته بودم کاری باهاش کنم
یعنی نمیدونستم الان باید چیکار کنم
یهو از شانس مزخرف من مامانم اینا کلید انداختن برگشتن خونه به هوای من که تنها خونه هستم
وای نمیدونستم چیکار کنم من با تیشرت بدون شورت
همه جامم قشنگ بلند میشدم راه برم معلوم میشد
که یهو چشم مامانم و بابام به دوستم افتاد که تو خونه
ما ساعت ۱۱ شب هستش
سریع گفتم با دوستم اومدیم درس بخونیم شما چرا
نموندین مامانمم گفت دلم نیومد تنها باشی تو خونه
رفت تو آشپزخونه و بابامم رفت تو اتاق
اصلا حواسشون به اینکه من تیشرت خالی پوشیدم و
شلوار نپوشیدم نبود اما داداش کوچولوی من سریع دویید
سمت دوستم نگین و بیا بازی کنیم نگین هم خجالتی بود
منم بلند شدم دستشو بگیرم بگم برو اذیت نکن نگینو
یهو تیشرتم رفت بالا داداشم اونجامو دید
منو نگاه کرد خندید گفت بی تربیت شورت نپوشیدی
یهو بلند بلند داد زد مامان این شورت نپوشیده
اونجاشو من دیدم داد میزد منم سریع گفتم نگین بیا بریم تو اتاق رفتم تو اتاق تا درو ببندم دیدم مامانم درو باز کرد
نگین بیا بیرون ببینم منم رفتم بیرون یهو تیشرتمو زد بالا
دید من هیچی نپوشیدم داد زد سرم شورتت کو
خیلی بد بود اون صحنه
دوستم اومد بیرون بابام اومد بیرون از اتاق
داداشم داشت منو نگاه میکرد
مامانم عصبانی تیشرتمو گرفته بود بالا و داد زد حالت خوبه چرا هیچی نپوشیدی
منم گریه میکردم و دوستم گفت من برم خونمون
مامانم گفت صبر کن و رفت به بابام گفت نگینو ببرش خونشون . خلاصه فرداش مامانم منو از اون مدرسه
آورد بیرون و یه مدرسه دیگه تو یه منطقه دیگه ثبت نامم کرد

نوشته: بدشانس

دکمه بازگشت به بالا