من و پدربزرگ کس لیس (۲)
…قسمت قبل
سلام. قبل از اینکه باقی ماجرای خودم و پدربزرگم رو بگم . باید بگم که نظرات رو درباره موضوع زندگیم خوندم . و این رو باید بگم خدمتتون که ؛ چون نویسنده نیستن و بلدم نیستم . خیلی از اتفاق هارو خیلی گذرا و کوتاه بیان میکنم که شما خواننده ها حوصلتون سر نره .فقط بدونید که تقریبا چطور رابطم با پدر بزرگم شروع شد. و خیلی از اتفاقات رو نمی نویسم وگرنه باید یه رمان ۱۰ جلدی بنویسم . پس من رو ببخشید . که وقایع رو خلاصه وار بیان میکنم .
اون شب راحت خوابم برد و صبح که بلند شدم . آقا جونم نون خریده بود و صبحانه آماده کرده بود و منو صدا کرد که خواب نمونم .
منم بلند شدم و بعد سلام و شستن دست و صورت . سر میز نشستم و صبحانه خوردم و آقا جون اصلا حرف نمی زد و منم همینطور . و اصلا به روی خودشم نیاورد که دیشب چه اتفاقی افتاده. و خیلی عادی بود .
بعد من آماده شدم و رفتم سر کار.
عصر طبق روال اومدم خانه و شام درست کردم.
و حرفی هم بینمون ردو بدل نشد .
شب که شد رفتم که بخوابم .
اما آقا جونم نیومد تو اتاق و نشست تلوزیون نگاه میکرد. و من خوابم برد .
صبح که بیدار شدم دیدم رو کاناپه خوابیده . و صداش کردم گفت .:دخترم
فیلم میدیدم خوابم برد.
و این قضیه هر شب تکرار میشد و اون روی تخت پیش من دیگه نمی خوابید.و من فهمیدم که حتما به خاطر اون شب بود . که دیگه رو تخت نمیومد.
و منم کاری نداشتم. تقریبا یک ماهی از این قضیه گذشت .
و آقا جونم رگ سیاتیکش گرفته بود و اصلا نمیتونست بخوابه و تو هر حالتی پاش درد میکرد. و من تازه فهمیدم که به خاطر بد خوابیدن بود.
و ازش خواهش کردم که ماساژ بدم . چون من مدرک ماساژوری داشتم.
از سر کار که میومدم. چند تا حرکت کششی بود که برای بهبود سیاتیک بود. که بهش کمک میکردم انجام بده. و شب سوم بعد حرکت نرمشی. بهش گفتم که باید ماساژ بدم. دو مدل روغن ماساژ گرفته بودم . و آقا جونمو آوردن رو تخت و گفتم شلوارشو در بیاره. اونم درآورد دراز کشید و بعد شروع کردم از کف پا تا نزدیک باسن رو ماساژ دادن تا رگ هاش باز بشه و این کار رو تا چند روز انجام دادم. و یه روز گفتم . آقا جون بدنت خشک شده . میخوای کامل پشتتو ماساژ بدم . و اون زیر پیراهن رو هم در آورد و من از کف پا تا پشت گردن و گوش هاشو ماساژ دادم.
این بگم که یه ذره دلم کیر خواست و آروم به شورتش نگاه میکردم و فقط
از بقل شورتش یه کم پوست خایش و پشم زده بود بیرون.
آقا جونم خوابش برد حین ماساژ دادن و من ملافه کشیدم رو ش و از اتاق اومدم بیرون.
و تو حال خوم بودن وبا افکارم کلنجار میرفتم .و یاد اون شب رویایی و کس خوری آفا جون همش تو ذهنم بود و حسابی ابمو در آورده بود.
و پیش خودم میگفتم . اگه یک بار شده . پس امکان داره دوباره ام این اتفاق بیوفته.
بعد میگفتم . نه . چون اگه قرار بود این اتفاق بیوفته . آقا جون رو کاناپه نمیخوابید و میومد پیش من میخوابید.
و خلاصه تصمیم گرفتن برم حمام و شب امتحان کنم . و دعا میکردم. خداکنه بشه. چون حالم حسابی بد بود.
رفتم حموم و حسابی سفید کردم . و شب که شد . گفتم :آقا جون من میرم بالا بخوابم . چون ناراحتم که شما نمی آیید رو تختتون بخوابید . و اگه بخوای میرم تو خونه بابام.
که آقا جون گفت ؛نه دخترم نمیخواد بری . من خواستم تو راحت بخوابی .
چون من تو خواب خروپف میکنم.
منم گفتم اشکال نداره . من خواهش میکنم بیاید رو تخت بخوابید.
بعد رفتم اتاق . و تاپ و شلوارک راحتی رو پوشیدم و دراز کشیدم و آقا جونمم
بعد نیم ساعت اومد.
منم خودمو زده بودم به خواب.
آروم هر از گاهی قلت میخوردم و خودمو به آقا جون نزدیک میکردم.
فکر کنم به دو ساعتی بود که با خودم کلنجار میرفتم که چطور خودمو نزدیک کنم.بالاخره دلو زدم به دریا. و تو تکون دیگه سرمو از بالش لیز دادم پایین و دستمو انداختم رو آقا جونم و بعد چند دقیقه پامم تقریبا انداختم روش…
داشتم میمردم. ضربان قلبم خیلی رفته بود بالا و تند تند آب دهنمو قورت میدادم. و کسم داشت ذق ذق میکرد. و دعا میکردم. خداکنه بشه.
و یه لحظه متوجه شدم . آقا جونم آروم دستشو کرد تو شلوارکم. و دستشو مالید به کسم .
و آروم گفت :باز که خودتو حسابی خیس کردی.
من دیگه آنقدر نزدیک آقا جون بودم که اون بیچاره دقیقا لب تخت بود . و هر لحظه میتونست از تخت بیوفته.
آروم پای منو از روش بلند کرد و از جاش پاشد . و رفت بیرون .
و چند دقیقه بعد اومد. و چراغ حال رو هم خاموش کرده بود و من زیر چشمی نگاه میکردم . و کلا تاریک تاریک بود و هیچ روشنایی نبود و پرده اتاق هم کامل کشیده شده بود. و تو اتاق خواب هیچ نوری نمیومد.
آقا جون اومد تو اتاق ودرو بست .و منو آروم به پشت قلتم داد و شلوارکمو خیلی آروم از تنم درآورد. و چون لب تخت بودم . پای چپمو از تخت انداخت پایین و پام از زانو . از تخت آویزون شد.
و بالششو گذاشت بین سینه و چونم که من نتونم ببینمش.
منم اینطور راحت بودم چون میتونستم چشممو باز کنم .و دست کشید رو کسم و با دستمال کاغذی کسمو پاک کرد و متوجه شدن که با یه دستمال خیس کسمو چند بار پاک کرد . و آب کسم که همه جا پخش شده بود رو ی پوست رو تمیز کرد.
و بعد سرشو آورد پایین و یه چند تا بوس یه کسم زد. و آروم شروع کرد رو نم خوردن و از رونم لیس میزد و به کسم میرسید.
کاملا تو اوج بودم. و داشتم لذت میبردم و وقتی زبون به کسم و رونام میکشید . قلقلکم میومد و شکمم میلرزید .
بعد چند تا بوس دیگه به کسم زد و گفت جون . واقعا چه کسیه .
و شروع کرد لیس زدن کسم . آنقدر با اشتها و ولع میخورد که ارضا شدم و بدنم لرزید. و اون متوجه شد . بلند پاشد رفت بیرون . فکر کنم رفت آب بخوره .
دوباره آوند و شروع کرد چوچولمو میک زدن و لبه های کسمو خوردن و منم دست خودم نبود . آه آه هم در اومد. و میگفت. کس نیست که عسله . چه نانازی.
یه دفعه ارضا شدن و همین یه لحظه گفت :خاک تو سرت پیمان.
که اینو که شنیدم . یه دفعه حالم ۱۸۰ درجه عوض شد. و یه دفعه حالت نفرت و پشیمانی بهم دست داد . و گریم گرفت . پامو جمع کردم و یه دفعه گفتم . بسه دیگه.
که سریع آقا جونم از جاش بلند شد. از اتاق رفت بیرون.
یاد پیمان نامرد افتادم و ناحت از این که بیوه شدم. و نگاه مردم به من فرق میکنه. و هزاران فکر دیگه.
کلی گریه کردن و آخر بلند شدم. و شلوارکمو پوشیدم و اومدم آشپزخانه و قرص که روانپزشکم داده بود رو خوردم و خوابیدم.
صبح دیر از خواب بیدار شدم. و وقتی بیدار شدم نه صبحانه آماده بود و نه از آقاجون خبری.
عصر که اومدم خونه شام آماده کردم و گاز رو خاموش کردم و خودمم نخوردم .
و قرص خوردم و گرفتم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم از آقا جون خبری نبود و غذا هم دست نخورده بود.
صبحانه نخورده رفتم سر کار . و دوباره که عصر برگشتم . دیدم غذا تو یخچاله
.پس غذا درست نکردم. ودوباره قرص خوردم و خوابیدم .
و صبح فردا هم از آقا جون خبری نبود.تو سر کار پیش خودم گفتم که آقا جون کجاست. به گوشیش زنگ زدم . اما جواب نداد.
به مامانم زنگ زدم .
که اونجا هم نرفته بود .
نگران شدم.
فردا رو مرخصی گرفتم که دنبالش بگردم.
نزدیک ظهر بود که متوجه شدم کسی در حیاط رو باز کرد . دیدم آقا جونه .
سریع رفتم اتاق بالا که منو نبینه.
اومد تو و رفت تو اتاق خوابش و منم آروم اومدم پایین. و گفتم شمایی آقا جون. که یه دفعه در اتاق رو بست و قفل کرد.
رفتم جلو و در زدم گفتم . دورت بگردم آقا جون کجا بودی ۴ روزه کلی نگرانت شدم. و گفت . رفته بودم خونه دوستم . گفتم چرا آخه. خبر میدادی . مامانم حتی نگرانت بود.
هیچی نگفت . دوباره گفتم.باز هیچی نگفت . گفتم درو باز کن . گفت حرفتو بزن.
گفتم بیا چای بخور.
گفت ؛ببین دخترم . میخوام باهات راحت صحبت کنم . گفتم باشه.
گفت :من ازت معذرت میخوام . منو ببخش .
چون بالاخره تو یه زمانی متاهل بودی و الان مجردی و بعضی چیزا مواقعی برات خیلی سخت میشه. من من درک میکنم. وگرنه من آدم کثیف و یا هیزی نیستم. که بخوام باتو نوه عزیزم اینکارو بکنم . حتما که متوجه شدی . چه بار اول و چه بار دوم . خودت میخواستی. و من وقتی دست کشیدم به نانازت
از زیادی خیسی شلوارکت فهمیدم وضعیت رو . و فقط خواستم تو رو آروم کنم. وگرنه دیدی که هیچکاری و حتی انگشتی هم داخلت نکردم.
الانم منو ببخش .و این خونه برای تو است . من رفیقم تنها زندگی میکنه .
میرم پیش اون زندگی میکنم .و تو هم اینجا راحت باش.
من گفتم . آقا جون شما منو ببخش. من همون سری اول فهمیدم و دیدن که شما رو تخت دیگه نیومدید. اما نتونستم واقعا خودمو کنترل کنم.
و اون موقع شما چون اسم پیمان رو آوردید. حالم بد شد و یاد خیانتاش و سرنوشم افتادم و حالم عوض شد.
حالا درو باز کن. آقا جون درو باز کرد و رفتم داخل و بغلش کردم و شروع کردم گریه کردن. طوری که لباسش از گریه من خیس شد.
آقاجون سرمو بوس کرد و گفت :من پیش خودم گفتم که خاک عالم تو سرت پیمان . که کس به این خوبی کنارت داشتی و دنبال هیزی و هرزگی بودی.
بی تعارف بگم سوسن . کست آنقدر خوش طعم بود که انگار عسله. و من از خوردنش سیر نمیشدم.و آنقدر ناز نازت خوب بود که تو دهن جا میشد.
منو ببخش که این حرفو زدم. .
منم گفتم . که تا حالا چنین حسی رو تجربه نکرده بودم.
پیمان هر موقع رابطه داشتیم . زود میکرد و آبش که میومد . زود پشتشو به من میکرد و میخابید . و خیلی وقتها من تا صبح بیدار میموندم و حالم خوب نبود.
من هم از شما معذرت میخوام و هم ممنونم که که حس و تجربه قشنگ رو به من دادید.
آقا جونم هم دوباره سرمو بوس کرد و گفت . منم از تو ممنونم . کهمنو مهمون چنین کلوچه عسلی ای کردی .
برای خدا بیامرز مامان جونت زیاد مال نبود.
آقا جونم که ازم تعریف میکرد. آنقدر حس خوب و دوست داشتنی بهم میداد.
یه ساعتی تو بغلش ایستاده بودم. و گفتم دیگه نمیری . گفت . اگه منو بخشیدی نه نمیرم.
بعد از بغلش جدا شدن و رفتن دست و صورتمو شستم و چای آماده کردم و آوردم و با هم خوردیم . و تلویزیون نگاه کردیم و تا شب تقریبا هیچ حرفی با هم نزدیم و بعد رفتم خوابیدم و اونم دوباره رو کاناپه خوابیده بود.
ادامه دارد…
نوشته: سوسن