من یه کودک همسرم (۲)
…قسمت قبل
سلام . اول یه سری چیزا راجب قیمت اول بگم
من درسته دخترم ولی بایسکشوالم و بخاطر همین لحنم بعضی وقتا پسرونه میشه. زیاد اهل نوشتن نیستم و بخاطر همین مهارت کافی ندارم بعدم من زود به بلوغ نرسیدم در واقع به زور منو به بلوغ رسوندن.جایی که من زندگی میکنم همه دخترا تو سن کم ازدواج میکنن
ادامه این داستان بخاطر دوستایی هست که گفتن ادامه بده❤️
دو هفته ای از آخرین دیدار من و پری گذشته بود و اونا رفته بودن شمال و فقط داداشش پوریا مونده بود اون روز من آش پخته بودم و طبق عادت همیشگیم که به مامان پریا میدادم یه کاسه برای پوریا بردم یه تیشرت لانگ خیلی گشاد و بلند تنم بود و موهای کوتاهم ساده شونه شده بود پوریا نگاهی به سرتا پام انداخت و تشکر کرد . فردای اونروز پوریا کاسه آشو آورد و بعد از تشکر و تعارفات معمولی گفت : یه چیزی هست که منو اذیت میکنه اگه امکانش هست تخت تونو درست کنید بدجور صدا میده … همراه با این حرف چشمکی زد و رفت و من هنگ کرده بودم به معنای واقعی
آدم پر سر صدایی بودم تو سکس ولی فک نمیکردم صداشو بشنون
به پریا پیام دادم و ماجرارو گفتم که کلی خندید و گفت زیاد دور و بر پوریا نرو بعضی وقتا رفتارش دست خودش نیست
زیاد متوجه منظورش نشدم و پیگیر نشدم که کاش میشدم:|
ساعت چهار عصر بود با صدای گربه فهمیدم گربه پوریا اومده طبقه بالا چون میرف بالکن یعنی کنار در واحد در بالکن بود که حالت بهار خواب داشت نمیدونم شما چی میگین بهش بغلش کردم و بردمش طبقه پایین زنگو زدم که پوریا شل و ول با چشمای خمار و بدون لباس اومد دم در ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم و با ترس و تعجب گفتم گربتون اومده بالا آوردمش نره بیرون . بوی خیلی بدی میومد . پوریا شونمو گرفت و منو کشید داخل خونه بعد درو بست
مثل همیشه تو مواقع ترسناک زبونم بند میومد و حتی نمیتونستم جیغ بکشم
لرزون گفتم تورو خدا کاریم نداشته باش من همینجوریشم بدبختم بدترش نکن
گفت نترس کوچولو فک کن من پریام
پیپر و بند و بساط خبر از این میداد که اقا چت کرده بود ولی دقیق نمیدونم چه زهرماری بود
گریه میکردم و التماس میکردم ولی بی توجه لباسمو در آورد سینه هامو توی دستاش گرفت و یکم مالید یهو دستشو گذاشت زیر شکمم و منو داد بالا و حالت داگی کرد و محکم کیرشو کرد داخل
خیلی درد داشتم و همش تقلا میکردم فرار کنم ولی منه چهل کیلویی کجا و پوریای هشتاد کیلویی کجا!
مثل عروسک تو دستاش بودم داگی بودم و تلمبه های عمیق میزد انگار خسته شد که با خشونت درازم کرد و پاهامو داد بالا …هنوزم التماس میکردم ولی انگار نمی شنید .شاید پنج دقیقه تلمبه زد من کاملا بی حال بودم که یهو داد کشید و روی شکمم ارضا شد
نفهمیدم چجوری مثل جت پریدم و بدون لباس فرار کردم سمت در پله هارو یکی در میون رفتم دو بار خوردم زمین که سرم خونی شد رفتم خونم و درو قفل کردم هنوزم میلرزیدم و از ترس اینکه شوهرم بیاد خودمو شستم
نمیدونین چه حالیه که تو این شرایط نتونی به کسی بگی
زنگ زدم به پریا کلی گریه کردم و فحش دادم اونم بیخیال میگه منکه بهت گفتم و هیچ توجیهی برای اینکه چرا به داداشش گفته با من رابطه داره نداشت
با هزار بدبختی شوهرمو راضی کردم که همون ماه ازون خونه بریم و دوباره روال تکراری زندگی نکبت بار من شروع شد …
فارق از داستانایی که اینجا میخونیم تو ایران شرایط برای اونایی که گرایش متفاوت دارن خیلی سخته دخترایی که قبل از بلوغ ازدواجمیکنن و بعد ازدواج تازه گرایششونو میفهمن . پسرایی که بخوان گرایششونو بگن اوبی و کونی نامیده میشن
امیدوارم روزی همه اینا تو جامعه درست پیش بره
ممنون از همه اونایی که نظرتونو با احترام میگن
من نویسنده نیستم فقط تجربمو گفتم برای دخترا و پسرای دگرجنس گرا که بدونن اعلام گرایششون پیامد های خودشو داره…
نوشته: صحرا