من یک خواهر بد هستم

وقتی به هوش اومدم، چشم‌هام خوب نمی‌دید و سرگیجه و حالت تهوع داشتم. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم روی تخت هستم و سِرُم توی دستم زدن. پرستار متوجه هوشیاریم شد. سریع شرایطم رو چِک کرد و رو به سمت دیگه‌ی من گفت: خانم دکتر به هوش اومد.
سرم رو به سمت دیگه‌ام چرخوندم. یک خانم دکتر با مانتوی مشکی و شال سفید اومد بالای سرم. مثل پرستار، شرایطم رو بررسی کرد و گفت: دقیق سر تایم.
چهره‌اش برام آشنا بود. به من نگاه کرد و همراه با لبخند گفت: حالت چطوره خوشگل خانم؟
به سختی لب‌هام رو تکون دادم و گفتم: کی من رو آورد اینجا؟ اصلا من کجام؟
خانم دکتر گفت: من شیفتم تموم شده بود و از درمانگاه زده بودم بیرون. مانی زنگ زد و گفت که حالت اصلا خوب نیست و شرایط اورژانسی پیدا کردی. وقتی آدرس رو متوجه شدم و دیدم که نزدیک اینجا هستی، از مانی خواستم که تو رو برسونه اینجا. خودم هم برگشتم.
یکهو خانم دکتر رو شناختم و گفتم: یادم اومد شما کی هستی. مهدیس خانم خواهر آقا مانی.
لبخند مهدیس غلیظ تر شد و گفت: بله دیگه خانم خوشگل که باشی همینه. کَسی رو آدم حساب نمی‌کنی که چهره‌اش یادت باشه.
خواستم جواب مهدیس رو بدم که شایان با چهره نگران به سمت من اومد و گفت: چطوری گندم؟ خوبی؟
مهدیس رو به شایان گفت: چیز جدی و مهمی نیست. افت شدید فشار باعث بی‌هوش شدنش شده بود. تا سر شب، آماده و سر حال تحویلش می‌دم، اینقدر نگران نباش.
بعد مهدیس روی کارتابل یک چیزی نوشت و رو به پرستار گفت: دو تا آمپول نوشتم. توی سِرُم تزریق کن. من یک سر میرم اتاق استراحت، فقط اگه در مورد ایشون کاری پیش اومد، من رو خبر کن.
شایان رو به مهدیس گفت: راضی به این همه زحمت نبودیم.
مهدیس گفت: تا باشه از این زحمت‌های خوشگل مُشگل. من دیشب هیچی نخوابیدم. یکمی استراحت کنم. کاری پیش اومد به پرستار بگین تا خبرم کنه.
بعد از رفتن مهدیس، شایان بهم نزدیک تر شد. دستم رو گرفت توی دستش و گفت: هر وقت حس کردی که حالت دوباره داره بد می‌شه، حتما بگو.
دستش رو فشار دادم و گفتم: من چطوری اومدم اینجا؟ چرا پیش آبجیِ مانی؟
-پرهام و پانیذ وقتی دیدن که بی‌هوش شدی و افتادی زمین، به من زنگ زدن. استرسی شده بودن و حواس‌شون نبود که به 115 زنگ بزنن. البته اونجوری که پرهام پای تلفن با من حرف زد، من هم سکته زدم. مردک گنده گریه کنان پای گوشی بهم گفت که آبجی گندم از دست رفت! همون موقع داشتیم با مانی یک واحد آپارتمان برای خرید می‌دیدیم. مانی هم سریع زنگ زد به خواهرش. مهدیس هم وقتی که متوجه شد درمانگاه نزدیک توعه، آمبولانس درمانگاه رو فرستاد و تو رو آوردن اینجا. همه اینا توی چند لحظه اتفاق افتاد. البته اینجا خصوصی و خیلی مجهزه. مهدیس راست می‌گه. از اکثر بیمارستان‌های دولتی، مجهز تر و بهتره.
+پرهام و پانیذ کجان؟
-توی حیاط درمانگاه با مانی هستن. الان می‌رم و بهشون می‌‌گم که حالت بهتر شده.
شایان رفت و بعد از چند لحظه به همراه پرهام و پانیذ و مانی برگشت. پانیذ و پرهام رنگ به چهره نداشتن. وقتی باهاشون چشم تو چشم شدم، تصویر اتفاق‌هایی که توی چند ساعت گذشته افتاده بود، به مغزم حمله کرد. لحظه‌ای که سکس خواهر و برادر دوقلوام رو با چشم‌های خودم دیدم و بدترین شوک عصبی عمرم رو تجربه کردم. به اجبار من رو توی خونه نگه داشتن تا به جواب سوال‌شون برسن. اینکه من قراره چه واکنشی داشته باشم. شوک بعدی اونجایی به من وارد شد که صحبت از خودکُشی و سیانور کردن. همون لحظه بود که دیگه مغزم تحمل این همه فشار رو نداشت. بی‌هوش شدم و پانیذ و پرهام به جواب سوال‌شون نرسیدن. سوالی که هنوز خودم هم جوابی براش نداشتم.
نگاهم رو از پانیذ و پرهام گرفتم و رو به شایان گفتم: این دو تا رو ببر خونه پیش خودت. اصلا نذار تنها باشن. رنگ جفت‌شون پریده و هیچی نخوردن. براشون از یک جای درست و درمون، غذا بگیر.
توقع داشتم که پانیذ و پرهام مخالفت کنن اما هیچی نگفتن. شایان مردد شد و گفت: آخه تو تنها می‌‌شی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: می‌خوای این دو تاهم کنار من بستری بشن؟ پرستار اینجا هست. خواهر مانی هم که به زحمت انداختیم. این دو تا بچه حال‌شون خوب نیست. ازت خواهش می‌کنم از اینجا ببرشون و اصلا تنهاشون نذار.
مانی رو به شایان گفت: گندم خانم درست می‌گه. مهدیس اینجاست. شماره تماسش رو بهت میدم که در جریان لحظه‌ای حال گندم خانم باشی.
شایان کمی مکث کرد و رو به پانیذ و پرهام گفت: اوکی بریم بچه‌ها.
به پانیذ و پرهام نگاه کردم و گفتم: همراه با شایان برین. یکی‌تون پس بیفته، مامان سکته می‌کنه.
پانیذ چند ثانیه به چشم‌های من زل زد و گفت: آخه تو اینجا تنها می‌شی.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: قیافه‌تون رو توی آینه دیدین؟ می‌گم با شایان برین.
تردید رو به وضوح توی چشم‌های پانیذ دیدم. آب دهنش رو قورت داد و گفت: اوکی ما می‌ریم.
بعد از رفتن شایان و پانیذ و پرهام، مانی اومد به سمت من و گفت: دوست داشتم پیشت باشم اما مهدیس…
اخم کردم و گفتم: معلومه که نمی‌تونی اینجا باشی. هر کَسی هم جای مهدیس باشه شک می‌کنه. چه معنی داره دوست شوهرم بالا سرم وایسته؟!
مانی کمی از برخورد تندم جا خورد. یک قدم به سمت عقب رفت و گفت: هر مشکلی بود، فقط تماس بگیر.
بعد از رفتن مانی، دیگه مجبور نبودم جلوی گریه‌ام رو بگیرم. هنوز باورم نمی‌شد که چه اتفاقی افتاده. همه‌اش خودم رو مقصر می‌دونستم. شاید اگه به مادرم پیشنهاد نمی‌دادم که اتاقم رو نگه داره، پانیذ و پرهام هر کدوم یک اتاق مجزا داشتن و این اتفاق نمی‌افتاد. شاید اگه بعد از آشنایی با شایان، این همه از پانیذ و پرهام فاصله نمی‌گرفتم و صمیمیت خودم رو باهاشون حفظ می‌کردم، این اتفاق نمی‌افتاد. همینطور شایدهای توی ذهنم رو مرور می‌کردم و خودم رو بیشتر مقصر می‌دونستم. پرستار اومد به سمت من و گفت: جایی‌تون درد می‌کنه؟
سعی کردم دیگه گریه نکنم. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه، مشکلی نیست.
پرستار چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: بهتون آرامشبخش زدم. لطفا چشم‌هاتون رو ببندین و فقط استراحت کنین.
با صدای مهدیس از خواب بیدار شدم. داشتن با پرستار، درباره شرایط من حرف می‌زدن. حالم خیلی بهتر شده بود و دیگه حالت تهوع و سرگیجه نداشتم. دم غروب و هوا رو به تاریکی بود. مهدیس متوجه شد که بیدار شدم. لبخند زد و گفت: به به خانم خوشگله. الان چطوری؟
سعی کردم بشینم. پرستار بهم کمک کرد و نشستم. به مهدیس نگاه کردم و گفتم: خیلی حالم بهتره.
مهدیس گفت: معلومه که بهتری. گفتم که تا سر شب اوکی می‌شی.
بعد رو به پرستار گفت: شما برو، بقیه کاراش رو خودم انجام می‌دم.
مهدیس یک صندلی کنار من گذاشت. نشست و درجه سِرُم رو دوباره تنظیم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: شرمنده شما شدم. به خاطر من از استراحت خودتون زدین.
مهدیس لحنش رو شیطون کرد و با صدای آهسته گفت: من فقط واسه خانم خوشگلا از وقت استراحتم می‌زنم.
خنده‌ام گرفت و جوابی نداشتم که به شوخی‌اش بدم. مهدیس هم لبخند زد و گفت: شوهرت نیم ساعت پیش زنگ زد و حالت رو پرسید. بهش گفتم داری برای بقیه آواز می‌خونی و وقت نداری باهاش حرف بزنی.
+آقا مانی می‌گفت که شما خیلی پُر انرژی و شاد هستی.
-عه مانی در مورد من حرف هم می‌زنه؟!
+آقا مانی همیشه درباره خانواده‌اش حرف می‌زنه. مشخصه که خیلی بهتون علاقه داره.
مهدیس پوزخند تلخی زد و گفت: خانواده؟! علاقه؟! اصلا بگذریم. یک ساعت دیگه می‌تونی بری. اصلا خودم می‌رسونمت.
+نه، به شما زحمت نمی‌دم.
-زحمتی نیست عزیزم. الان هم صبر کن تا برات یک نوشیدنی بیارم.
مهدیس رفت و بعد از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال طبیعی برگشت. لیوان آب پرتقال رو به دست من داد و دوباره نشست. رفتار مهدیس برام عجیب بود. به خاطر برادرش داشت به من کمک می‌کرد اما وقتی صحبت از خانواده شد، واکنش جالبی نشون نداد.
بعد از چند دقیقه سکوت، با یک لحن جدی گفت: پرستار بهم گفت که داشتی گریه می‌کردی.
شونه‌هام رو انداختم بالا و گفتم: همینطوری یکهو دلم گرفت. دلیل خاصی نداشت.
مهدیس چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت: امروز تو آدمی نبودی که دلت از چیزی گرفته باشه. دقیقا شبیه آدمی بودی که از یک چیزی ترسیده. خیلی هم ترسیده. حتی حدس بالایی می‌زنم که به خاطر همین، جسمت کم آورد و افت شدید فشار پیدا کردی.
به خاطر حدس مهدیس کمی جا خوردم. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم: نه نه اتفاقی نیفتاده. یعنی چیزی نیست که ازش بترسم.
مهدیس چند ثانیه به چشم‌هام زل زد و گفت: اوکی هر چی تو بگی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: فقط می‌تونم یک خواهش ازت بکنم؟
-حتما.
+می‌شه لطفا درباره گریه من به شایان…
مهدیس حرفم رو قطع کرد و گفت: بهت قول می‌دم که جلوی رازدار ترین آدمی نشستی که توی کل عمرت دیدی.
+فقط نمی‌خوام باعث نگرانی‌اش بشم.
-خیالت راحت.

وقتی وارد خونه شدم، شایان در سکوت، روی کاناپه نشسته بود. من رو که دید، ایستاد و از چهره‌اش مشخص بود که چقدر نگرانه. بهش سلام کردم و گفتم: پرهام و پانیذ کجان؟
-توی اتاق خوابیدن.
+میوه نداریم، برو بی‌زحمت میوه بخر.
-حالت خوبه؟
+آره خوبم شایان.
-چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
+مهدیس رسوندم.
-اوکی پس من میرم. برای شام هم لازم نیست چیزی درست کنی، یک چیزی از بیرون می‌گیرم.
بعد از رفتن شایان، شال و مانتوم رو درآوردم. نشستم روی کاناپه و دست‌هام رو فرو کردم توی موهام. حال جسمی‌ام خیلی بهتر شده بود اما از نظر روانی، همچنان داغون بودم. پرهام از اتاق اومد بیرون. چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: حالت خوبه آبجی؟
یک نفس عمیق از سر حرص کشیدم. با غیظ به پرهام نگاه کردم و گفتم: روت می‌شه حال من رو بپرسی؟
پرهام آب دهنش رو قورت داد و حرفی برای گفتن نداشت. ایستادم و گفتم: تو غیرت داری؟ تو آدمی؟ تو شرف داری؟ کدوم آدمی با خواهر خودش همچین کاری می‌کنه؟
چشم‌های پرهام به لرزش افتاد و نگاهش رو از من گرفت. با حرص از چونه‌اش گرفتم. وادارش کردم به چشم‌های من نگاه کنه و گفتم: نکنه به من هم نظر داری؟ هان؟ بگو راحت باش؟ تازه من متاهل هستم و مجبور نیستی که…
پانیذ از توی اتاق اومد بیرون. حرف من رو قطع کرد و گفت: حق نداری باهاش اینطوری حرف بزنی.
پانیذ اومد به سمت من و پرهام. دست من رو از روی چونه پرهام پس زد. جلوی پرهام ایستاد و با یک لحن محکم تکرار کرد: حق نداری با پرهام اینطوری حرف بزنی. هر اتفاقی بین ما افتاده، جفت‌مون مقصریم. البته اگه اشتباه کرده باشیم.
یک لبخند هیستریک زدم و گفتم: اگه اشتباه کرده باشین؟! اگه؟!
پانیذ به چشم‌های من زل زد و گفت: ما جفت‌مون بالغ شدیم. نه مال کَسی رو بالا کشیدیم و نه حق کَسی رو خوردیم و به کَسی تجاوز کردیم و نه به کَسی صدمه زدیم. اگه توعه فضول امروز پیدات نمی‌شد…
پرهام حرف پانیذ رو قطع کرد و گفت: ازت خواهش می‌کنم عصبانیش نکن. باز حالش بد می‌شه.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: جای طلبکار و بدهکار عوض شده؟
پانیذ پوزخند زد و گفت: تو کجای زندگی ما هستی که بخوای از ما طلبکار باشی؟
بغض گلوم رو گرفت و اشک توی چشم‌هام جمع شد. همیشه می‌شنیدم که آدم‌ها صحبت از شکستن قلب می‌کنن اما هرگز درکی ازش نداشتم. اما توی اون لحظه، با تمام وجودم حسش کردم. لب‌هام به لرزش افتاد و با بغض گفتم: من خواهرتونم، هم خون‌تونم. چطور می‌تونی اینطوری با من حرف بزنی؟!
پرهام با یک لحن ملایم گفت: پس اگه ما رو دوست داری، نباید از امروز به کَسی چیزی بگی.
دست همدیگه رو گرفتن و انگشت‌های همدیگه رو توی هم گره دادن. جوری اتحاد خودشون رو جلوی من نگه داشته بودن که انگار بزرگ ترین دشمن زندگی‌شون هستم. تا چند لحظه و در سکوت، به جفت‌شون نگاه کردم. پرهام سکوت رو شکست و گفت: اگه راز ما رو بگی، مجبوریم…
حرف پرهام رو قطع کردم و گفتم: یک بار گفتین، شنیدم.
پانیذ گفت: پس تکلیف ما رو روشن کن. می‌خوای چیکار کنی؟
سعی کردم با یک نفس عمیق، جلوی گریه‌ام رو بگیرم. پانیذ متوجه شد که حالم دوباره داره بد می‌شه. لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: اگه راز ما رو حفظ کنی، ما هم فعلا بی‌خیال ماشین می‌شیم و دیگه سر ماشین لجبازی نمی‌کنیم.
همچنان حرفی برای گفتن نداشتم. پرهام آب دهنش رو قورت داد و گفت: امروز دوست نداشتی که ما تنها باشیم. ترسیدی که بلایی سر خودمون بیاریم. این یعنی قرار نیست در این مورد با کَسی حرف بزنی، درسته؟
اشک‌هام سرازیر شد و گفتم: نه قرار نیست به کَسی بگم که برادرم اینقدر غیرت و انسانیت نداره که…
پانیذ به سمت من براق شد و گفت: یک بار دیگه باهاش اینطوری حرف بزنی، هر چی از دهنم در بیاد بهت می‌گم. الان هم اگه قراره به کَسی نگی، برو حموم. شایان تو رو اینطوری ببینه، تا نفهمه چی شده، ولکن نیست.
باورم نمی‌شد که یک دختر هجده ساله، اینطور قاطع و مصمم باشه. پانیذ من رو بین دو راهی گذاشته بود. یا باید باهاشون می‌جنگیدم و رازشون رو فاش می‌کردم، یا باید تسلیم محض می‌شدم. هیچ راه وسطی در کار نبود. دیگه دوست نداشتم که بیشتر از این غرورم رو لِه کنن. بدون اینکه حرفی بزنم، حوله‌ام رو برداشتم و رفتم حموم.

یک هفته گذشت اما حتی برای یک لحظه هم نتونستم با چیزی که دیده بودم، کنار بیام. نمی‌تونستم با فاش کردن راز پانیذ و پرهام، زندگی کل خانواده‌ام رو به خطر بندازم. تصمیمم برای سکوت قطعی بود. تنها سوالی که ذهن من رو درگیر می‌کرد این بود که از حالا به بعد، چطوری باید با پانیذ و پرهام، رو به رو و چشم تو چشم بشم؟
تو حال و هوای خودم بودم که شایان رشته‌ی افکارم رو پاره کرد و گفت: نظرت چیه که برای آخر هفته، مانی رو دعوت کنیم؟ یک هفته است هیچ خبری ازش نگرفتی.
به چشم‌های شایان نگاه کردم و گفتم: سری قبل که باهاش سکس کردم، یک حس بدی بهم دست داد. حسی شبیه به اعتیاد. دوست ندارم به غیر از تو، معتاد کَس دیگه‌ای بشم.
شایان تعجب کرد و گفت: این موضوع یک هفته توی دلت بود و الان داری می‌گی؟ پس علت این همه توی فکر رفتن، همین بود؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره، فقط منتظر بودم تا تو بحثش رو پیش بکشی.
تعجب شایان بیشتر شد و گفت: از کِی تا حالا رابطه ما جوری بوده که برای زدن حرف، منتظر اون یکی…
حرف شایان رو قطع کردم و گفتم: چون مطمئن نبودم. باید دقیق فکر می‌کردم.
شایان چند لحظه به من خیره شد و گفت: مطمئنی اتفاق دیگه‌ای نیفتاده؟
+نه، هیچ اتفاقی نیفتاده. موضوع همینیه که بهت گفتم.
-خب الان تصمیمت چیه؟
+نمی‌دونم، فعلا تصمیمی ندارم. فقط اگه لازم باشه، باید برای همیشه با مانی کات کنیم. قرارمون از اول همین بود که اولویت‌مون، باید زندگی‌مون باشه.
بُهت شایان بیشتر شد و گفت: تو دقیقا همون آدمی هستی که می‌گفتی مانی دستمال‌کاغذی و ابزار جنسی ما نیست؟ حالا به همین راحتی صحبت از کات می‌کنی؟ گور بابای سکس، اما می‌دونی چه بلایی سرش میاد؟ یعنی نفهمیدی که چقدر به ما وابسته شده؟ تو چت شده گندم؟ یک حسی بهم می‌گه یک اتفاق دیگه‌ای افتاده.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: مانی نباید تا این اندازه به من و تو وابسته می‌شد.
+چی داری می‌گی گندم؟! ما ازش خواستیم که…
حرف شایان رو قطع کردم و گفتم: می‌دونم. شاید ما اشتباه کرده باشیم. شاید همون نقشه اول‌مون درست بود. اینکه فقط یک شب باهاش باشیم و تموم. یا شاید همه‌ی اینا از اول اشتباه بود.
چشم‌های شایان از تعجب گرد شد. ایستاد و گفت: تو چت شده گندم؟
به خاطر شوکی که به شایان دادم، دلم براش سوخت. تا جایی که بغض کردم و نزدیک بود گریه‌ام بگیره. از لحظه‌ای که پانیذ و پرهام رو موقع سکس دیده بودم، چنان شکافی توی روان من ایجاد شده بود که هیچ جوره نمی‌تونستم ترمیمش کنم. تناقض‌های کم رنگ درونم، پُر رنگ تر شده بودن و داشتن من رو از درون متلاشی می‌کردن. برای یک لحظه کم آوردم و می‌خواستم حقیقت ماجرا رو برای شایان تعریف کنم. اما منصرف شدم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: من فقط دوست ندارم به زندگی‌مون لطمه وارد بشه. دلم نمی‌خواد حتی برای یک هزارم درصد، کَسی جای تو رو توی دل من بگیره. مانی بیش از حد پسر خوبیه شایان. بیش از حدِ تصورات‌ جفت‌مون، شعور و جنبه داره. اولش خوشحال بودم که گیر همچین آدمی افتادیم اما حالا…
شایان چند قدم وسط هال زد و توی فکر فرو رفت. خوب می‌دونستم که چه بلایی به سر روان و مغزش آوردم. ایستادم و رفتم جلوش. دست‌هاش رو گرفتم توی دست‌هام و گفتم: معذرت می‌خوام. نباید اینقدر بی‌رحمانه و یکهویی بحث کات کردن رو مطرح می‌کردم. حداقل الان وقتش نیست. چون هر سه تامون ضربه می‌خوریم. خودم از شما دو تا بیشتر. فقط باید رابطه سکسی‌مون رو با مانی کمتر کنیم. باز هم میگم شایان، ما قراره فانتزی‌های جنسی‌مون رو عملی کنیم. نه اینکه…
اینبار شایان حرف من رو قطع کرد و گفت: حق با توعه گندم. من اعتراضی به منطق تو ندارم. فقط کاش این یک هفته رو توی دلت نگه نمی‌داشتی.
یک لبخند خفیف زدم و گفتم: ببخشید عزیزم. دیگه تکرار نمی‌شه.
شایان دست‌هام رو فشار داد و گفت: باید این موضوع رو به مانی هم بگیم.
+حالا بعدا در موردش حرف می‌زنیم.
-اوکی باشه.
+پس برای آخر هفته مانی رو دعوت کن. البته به نظرم مادر و خواهرهاش رو هم دعوت کنیم.
شایان وقتی دید که من حالم کمی بهتر شده، لبخند زد و گفت: باشه عزیزم، فردا با مانی تماس می‌گیرم.

هندزفری توی گوشم بود و با قدم‌های آهسته، توی پارک قدم می‌زدم. باید هر طور شده ذهنم رو آروم می‌کردم. نمی‌تونستم تا آخر عمرم، این همه فشار روانی رو تحمل کنم. حداقل تا وقتی که پدر و مادرم زنده بودن، باید ظاهرم رو حفظ می‌کردم. وقتی که توی چشم‌های پانیذ زل زدم، تمام خودم رو توی چشم‌هاش دیدم. با این تفاوت که پانیذ تصمیم گرفته بود که خود واقعی‌اش رو نشون بده اما من همیشه خود واقعی‌ام رو از همه مخفی کرده بودم. حتی شایان که شوهرم بود هم از تمام واقعیت درون من خبر نداشت.
گوشی‌ام زنگ خورد و موزیک قطع شد. شایان بود و گفت: با مانی تماس گرفتم.
+خب.
-یک جوری بود. نفهمیدم قبول کرد بیاد یا نه.
+وا یعنی چی؟
-می‌خوای خودت زنگ بزنی؟
+اوکی باشه، خودم بهش زنگ می‌زنم.
-پس من برم به کارم برسم، امروز خیلی کار ریخته سرم.
+باشه عزیزم، خسته نباشی.
هر تماس من با مانی، یعنی برداشتن یک قدم دیگه به سمت مسیر وابسته تر شدن. مانی هم حس کرده بود که من یک طوریم شده. می‌تونستم به مانی زنگ نزنم و اولین قدم محکم و شفاف رو برای قطع کردن این رابطه بردارم. روی نیمکت نشستم و تا چند دقیقه، به صفحه گوشی‌ام زل زدم.
+الو سلام.
-سلام.
+خوبی مانی؟ چه خبرا، کم پیدا شدی.
-مرسی خوبم، تو خوبی؟
+امروز حوصله‌ام سر رفته بود. اومدم پارک و دارم قدم می‌زنم.
-نگفته بودی اهل پیاده روی هم هستی.
+خودت گفتی بدنت ورزیده نیست. باید از یک جا شروع کنم دیگه.
-اگه تصمیمت جدیه، عالیه.
+زنگ زدم تا خودت و خانواده‌ات رو برای آخر هفته دعوت کنم. تا حالا چند بار حسابی بهتون زحمت دادیم. لازمه که حتما جبران کنم.
-اولا که زحمتی نبوده. دوما من راضی نیستم که به زحمت بیفتی.
+زحمتی نیست. حوصله تعارف ندارم مانی. آخر هفته منتظرم.
-آخه…
+آخه چی؟
-برادر بزرگ ترم که کلا درگیر کاره و نیست. خواهر بزرگ ترم هم بدتر از برادرم. مادرم هم که آخر هفته‌ها با همسایه‌ها جلسه دعا و قرآن و این حرفا رو دارن. بهشون می‌گم اما جواب‌شون از همین حالا مشخصه.
+خب مهدیس چی؟
-شاید شیفت باشه؟
+حالا بهش بگو، ببین چی می‌گه. اگه لازمه، خودم زنگ بزنم.
-نه خودم بهش می‌گم.
+اوکی، به هر حال من منتظرم. تا فردا بهم خبر بده که کیا می‌تونن بیان.

قسمتی از موهام رو آورده بودم جلوی صورتم و داشتم باهاشون بازی می‌کردم. همه‌ی کارهام رو کرده بودم و فقط منتظر مانی و مهدیس بودم که بیان. شایان هم که تازه از حموم اومده بود و داشت لباس می‌پوشید. خودم یک تیشرت و ساپورت مشکی پوشیده بودم و برای شایان هم یک تیشرت و شلوار گرمکن مشکی روی دست گذاشته بودم. می‌دونستم جلوی مهدیس لازم نیست روسری سرم کنم. قطعا اینقدر دختر باهوشی بود که بدونه من آدمی نیستم که حجابم رو رعایت کنم، مگه جایی باشه که مجبور باشم.
با صدای زنگ خونه به خودم اومدم. شایان هنوز حاضر نشده بود. درِ اتاق خواب رو بستم و به سمت درِ خونه رفتم. درِ خونه رو باز کردم و با خوش‌رویی به مانی و مهدیس سلام کردم. مانی مثل همیشه، تیپ اسپورت زده بود. مهدیس یک مانتوی بلند تا روی مچ پاهاش پوشیده بود. موهاش رو فرق از کنار باز کرده بود و نصف‌شون رو ریخته بود روی صورتش. آرایش نسبتا غلیظ و دوست داشتنی هم داشت. شال روی سرش هم کامل افتاده بود روی شونه‌اش، اما مشخص بود که براش اهمیت نداره. بعد از احوال‌پرسی، وارد خونه شدن. مهدیس کادوی توی دستش رو به دست من داد و گفت: خیلی خوشحالم که دوباره می‌بینمت خوشگل خانم.
کادو رو از توی دستش گرفتم و گفتم: من هم از دیدنت خوشحالم عزیزم. راضی به زحمت نبودم.
بعد رو به مانی گفتم: شایان تازه از حموم اومده، داره حاضر می‌شه.
مهدیس شال و مانتوش رو درآورد. زیرش یک تاپ مجلسی قرمز و شلوار جین جذبِ نود تنش کرده بود. شال و مانتوش رو ازش گرفتم و گفتم: من برات آویزون می‌کنم.
تو همین حین، شایان هم اومد توی هال و با مانی و مهدیس احوال‌پرسی کرد. مهدیس خیلی زود با من و شایان گرم گرفت. دختر به شدت راحت و برون‌گرایی بود. برای یک لحظه یاد حرف مانی افتادم. توی خونه پدری‌اش، درباره‌ی مهدیس به ما گفت: مهدیس اینقدر دختر آروم و مظلومی بود که نمی‌تونستیم ریسک کنیم و بفرستیمش شهر غریب.
مهدیس حتی توی پذیرایی و حاضر کردن شام و شستن ظرف‌ها هم بهم کمک کرد. اینقدر انرژی داشت که احساس کردم انرژی زیادش روی من هم تاثیر گذاشته و حالم بهتر شده. مهدیس مشغول خشک کردن ظرف‌ها بود. من هم از داخل یخچال، ظرف ژله بستنی رو برداشتم و رو به شایان و مانی گفتم: آقایون ما حال نداریم بیاییم توی هال. شما ملحق بشین به ما تا بهتون ژله بستنی بدم.
شایان و مانی، همونطور که مشغول صحبت کردن بودن، وارد آشپزخونه شدن. پیش‌دستی‌هاشون رو گذاشتم روی میز ناهارخوری و رو به مانی گفتم: دیگه تعارف نمی‌کنم.
بعد رو به مهدیس گفتم: مهدیس جان شما هم بشین، بقیه‌اش با من.
مهدیس گفت: من به کُلفَتی عادت دارم عزیزم. اصلا نگران نباش. مامانم همچنان معتقده که زن جماعت جاش توی آشپزخونه است.
لبخند زدم و رو به مهدیس گفتم: اون شب که اومدیم خونه‌تون، از مامانت خیلی خوشم اومد. طفلک از من خواست که با آقا مانی حرف بزنم و راضی‌اش کنم که ازدواج کنه.
مهدیس سرش رو تکون داد و گفت: دهن مهن منم سرویس کرده. ول نمی‌کنه که.
بعد رو به مانی گفت: جونِ من تو بیا فداکاری کن و زن بگیر تا مامان از من بکشه بی… یعنی بیخیال من بشه.
من و شایان به خاطر لحن مهدیس، خنده‌مون گرفت. دست مهدیس رو گرفتم و گفتم: تو بشین، بقیه‌اش با من.
مهدیس نشست رو به روی مانی و گفت: خب نظرت درباره پیشنهاد من چیه. گزینه هم که خودم برات سراغ دارم اُکازیون. دختر چادری آفتاب مهتاب ندیده. با ادب و حرف گوش کن. تضمینی هفته‌ای سه جلسه قرآن و دعا و از همین مسخره بازیا می‌ره.
مانی انگار از حرف مهدیس خوشش نیومد و گفت: من اگه با چادر و جلسه دعا و قرآن مشکل داشته باشم، به حرمت مادرم، مسخره‌شون نمی‌کنم. چون مادرم دقیقا یکی از آدماییه که به این موارد اعتقاد داره. و تا جایی که من یادمه، مادرم تمام زندگی‌اش رو وقف ما کرد. حتی یک لحظه هم برای خودش زندگی نکرد. منصفانه نیست که جلسه قرآن رفتنش رو مسخره کنیم. به عبارتی تنها دلخوشی‌اش رو مسخره و تحقیر کنیم.
مهدیس اصلا از جواب مانی جا نخورد. لبخند زد و با خونسردی گفت: خب نگفتی، همین دختره رو برات جور کنم یا نه؟ تو درمانگاه کار می‌کنه. تو که اینقدر به اینجور آدم‌ها علاقه داری، بهترین گزینه برای تو، همین دختره است. یک دختر دست نخورده و آفتاب مهتاب ندیده.
مانی با یک لحن جدی و رو به مهدیس گفت: به نظر تو، چون چادریه، دست نخورده است؟
مهدیس ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: آره دیگه.
مانی یک پوزخند تلخ زد و گفت: یعنی تو که الان چادری نیستی، دست خورده‌ای؟
به خاطر جواب مانی شوکه شدم و نتونستم نگاه متعجبم رو مخفی کنم. برای یک لحظه یاد مشکل پیچیده‌ی خودم و پانیذ و پرهام افتادم و دلم به شور افتاد. برای چند لحظه هر چهارتامون سکوت کردیم. مهدیس به چشم‌های مانی زل زده بود و فقط صدای موزیکی که از ماهواره پخش می‌شد، به گوش همه‌مون می‌رسید. فکر کردم که مهدیس با جواب ندادن، می‌خواد که بحث تموم بشه اما با یک لحن طعنه مانند و رو به مانی گفت: چیه آبجی دست خورده دوست نداری؟ یا شاید با اینکه آبجیت دست خورده باشه، مشکلی نداری و فقط دوست داری که با دختر دست نخورده ازدواج کنی.
استرسم هر لحظه بیشتر می‌شد. حتی صدام کمی به لرزش افتاد و گفتم: مانی، ببخشید آقا مانی، خواهشا…
مانی حرفم رو قطع کرد. لبخند زد و رو به من گفت: ژله بستنی عالی شده گندم خانم.
شایان هم از فرصت استفاده کرد و گفت: دیگه اینقدر روی منِ بدبخت امتحان کرد تا بالاخره قسمت شما این شد.
اخم کردم و رو به شایان گفتم: جون به جون شما مردها کنن، بی‌چشم و رو هستین.
شایان لحنش رو شیطون کرد و گفت: بی‌چشم و رویی از صفات بارز ما مرد‌های شکمو است.
سرم رو به سمت مهدیس چرخوندم. همچنان به مانی خیره شده بود. لبخند زنان گفتم: مهدیس جون تو نمی‌خوای ژله بستنی من رو امتحان کنی؟
مهدیس به آرومی سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: چیزی برای ترسیدن وجود نداره عزیزم. توی همه‌ی خانواده‌ها و بین همه‌ی خواهر و برادرها، گاهی بحث و گفتگو پیش میاد. چهره‌ و نگاهت، دقیقا شبیه بعد از به هوش اومدنت شده.
حالا نوبت من بود که برای چند ثانیه با مهدیس چشم تو چشم بشم. توی نگاهش پر از اعتماد به نفس و غرور و تسلط بود. هرگز آدمی رو ندیده بودم که تا این اندازه به خودش مسلط باشه. سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: درسته عزیزم، حق با توعه. من هم گاهی با خواهر و برادر کوچیکم بحثم می‌شه.
مهدیس لبخند زد و گفت: همون دوقلو خوشگله؟ یا به غیر اونا، خواهر و برادر دیگه‌ای هم داری؟
شایان به جای من جواب داد و گفت: تو رو خدا نگو مهدیس خانم. ما حریف همون دو تا گودزیلا هم نمی‌شیم. فکر کن دو تا دیگه هم اگه بودن که فاتحه همه‌مون خونده شده بود.
شوخی‌های شایان کمک کرد که باقی شب به خیر بگذره. مهدیس درست حدس زده بود. به خاطر بحث خودش با مانی، تمام استرس‌ها و فشار اون روز، دوباره بهم یادآوری شد. تمام انرژی‌ام رو گذاشتم که مهارش کنم. که البته فقط یک راه مطمئن برای اینکه ذهنم رو از پانیذ و پرهام دور نگه دارم به ذهنم رسید. یاد حرف یکی از استادهام افتادم. همیشه می‌گفت: آدم‌هایی که بهشون شوک وارد شده رو فقط با یک شوک دیگه می‌شه به خودشون آورد.
هم زمان که داشتم پا به پای بقیه می‌گفتم و می‌خندیدم، به مانی پیام دادم: امشب بهت نیاز دارم. لازمه که تمام عصبانیت و خشمت رو سر من تخلیه کنی. فکر کنم فقط اینطوری جفت‌مون به آرامش برسیم. حداقل برای امشب.
موقع خداحافظی، من و شایان تا پایین آپارتمان، مهدیس و مانی رو بدرقه کردیم. مطمئن نبودم که مانی پیام من رو خونده یا نه. موقع خداحافظی، اول با مانی دست دادم. موقعی که با مهدیس دست دادم، دست من رو توی دستش نگه داشت. لب‌هاش رو به گوشم رسوند و تو گوشم گفت: یک درصد هم فکر نمی‌کردم که مانی عرضه داشته باشه که با آدم‌های باحالی مثل شما دوست بشه. امشب همه چی عالی بود خوشگلم.
لبخند زدم و گفتم: خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته عزیزم. امیدوارم بیشتر همدیگه رو ببینیم.
مهدیس دستم رو رها کرد و گفت: قطعا که بیشتر همدیگه رو می‌بینیم.
بعد رو به شایان گفت: آقا شایان قدر همسر خوشگل و مهربونت رو بدون. من اگه مَرد بودم، هر طور شده مخش رو می‌زدم و می‌قاپیدمش.

وقتی وارد خونه شدیم، نشستم روی کاناپه و یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: آخیش تموم شد.
شایان با تعجب گفت: چرا آخیش؟
+همه‌اش استرس داشتم که مانی و مهدیس، دعواشون بشه.
-خب دعواشون بشه. چی می‌شه مگه؟ اتفاقا همینکه جلوی ما راحت بودن و ما رو غریبه نمی‌دونستن، به نظرم جالب بود. تو کلا روی روابط خانوادگی حساسی. نمی‌خوای قبول کنی که…
حرف شایان رو قطع کردم و گفتم: حوصله نصیحت ندارم شایان.
شایان دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت: اوکی هر چی گندم خانم بگه.
چند لحظه مکث کردم و به شایان گفتم: به مانی پیام دادم که امشب برگرده اینجا.
شایان هم زمان که با چشم‌هاش اخم کرد، با لب‌هاش لبخند زد و گفت: واقعا؟!
+آره.
-می‌خوای سر همون جریان باهاش حرف بزنی؟ همین امشب؟
+هنوز مطمئن نیستم که می‌تونیم این موضوع رو به مانی بگیم یا نه.
شایان چند لحظه به من نگاه کرد و گفت: مطمئنم یک اتفاقی برای تو افتاده و به من نمی‌گی. چند روزه که هر دفعه یک چیزی می‌گی.
+اگه به مانی بگم که می‌ترسم باهاش بیش از حد صمیمی بشم و زندگی‌ام به خطر میفته، درجا کات می‌کنه و می‌ره. فعلا من و تو، بین خودمون قرار می‌ذاریم که کنترلش کنیم. ریش و قیچی دست خودمونه. در ضمن وقتشه که به بقیه فانتزی‌هامون هم فکر کنیم.
-کدومش دقیقا؟
+سکس سه نفره با یک دختر.
-هفته پیش جوری رفتار کردی که انگار از این مسیر پشیمونی. حالا می‌گی با یکی دیگه وارد رابطه بشیم؟!
+یا باید کلا بذاریمش کنار یا همه‌اش رو انجام بدیم. آره یک هفته‌ی پیش، حتی به کنسل کردن تمام نقشه‌هامون هم فکر کردم. اما به این نتیجه رسیدم که نمی‌تونم ازش بگذرم. تو هم نمی‌تونی بگذری. مطمئنم این فاز وابستگی‌ام نسبت به مانی، به خاطر اینه که فقط با مانی هستیم. اگه با یکی دیگه هم باشیم، دیگه اینقدر به مانی احساس وابستگی ندارم. تازه بعدش هم می‌تونیم به ضربدری فکر کنیم.
شایان کمی فکر کرد و گفت: اوکی بعدا می‌تونیم بیشتر در این مورد حرف بزنیم.
+راستی یک چیز دیگه درباره الان که مانی داره میاد.
-چی؟
+از مانی خواستم که مثل همون سری که توی خونه خودشون بودیم باهام رفتار کنه.
-خب.
+از تو هم می‌خوام که همراهیش کنی.

مانی کنار شایان نشست و گفت: برای چی گفتی که من برگردم؟
لبخند زدم و گفتم: فکر کنم پیامم واضح بود.
مانی کامل تکیه داد به کاناپه و گفت: تو من رو چی می‌بینی گندم؟
از سوالش جا خوردم و گفتم: این چه سوالیه؟
-یک کیر خوب و سر حال که باهاش هر وقت دلت خواست ارضا بشی؟ یا یه ملیجک؟
نگاهم به سمت شایان رفت. تو یک ساعتی که مانی رفت و مهدیس رو رسوند و برگشت، شایان پیش من بود. مانی ذهنم رو خوند و گفت: شایان چیزی به من نگفته. برای فهمیدن علت رفتارهای متناقض تو، نیاز به ارشمیدس بودن نیست.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نگفتم بیایی که بحث کنیم.
مانی به چشم‌های من خیره شد و گفت: اوکی من رو فقط برای کردن می‌خوای، پس خب چرا معطلی؟ مگه نمی‌خوای بدی؟ مگه من برای همین اینجا نیستم؟
نمی‌دونستم که این جزئی از بازی مانی برای اینه که با من خشن باشه یا واقعا داره از ته دلش این حرف‌ها رو می‌زنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: خب باید چیکار کنم؟
مانی لبخند خفیفی زد و گفت: جنده‌های کثافتی مثل تو که بقیه رو فقط برای جنده بازی‌هاشون می‌خوان، تو اینطور مواقع چیکار می‌کنن؟
شایان با تعجب گفت: چه خبره اینجا؟ می‌خوایین من برم تا راحت حرف‌هاتون رو بزنین؟
مانی به من زل زده بود، اما در جواب شایان گفت: این جنده عاشق تحقیر شدنه. اتفاقا اگه جلوی چشم شوهرش تحقیر بشه و مثل یک سگ بی‌ارزش باهاش رفتار کنن، بیشتر لذت می‌بره. دلت میاد همچین لذتی رو ازش بگیری؟
به مانی نگاه کردم و گفتم: الان این حرف‌ها رو داری از ته دل می‌زنی یا جزئی از همون چیزیه که خودم ازت خواستم؟
مانی هیچ جوابی به من نداد. چند لحظه چشم‌هام رو باز و بسته کردم. ایستادم و رو به مانی گفتم: خب باید چیکار کنم؟ حداقل بهم بگو چیکار کنم.
مانی هم ایستاد. به من نزدیک شد. دستش رو به آرومی برد پشت گردن من. یکهو از موهام چنگ زد و با تمام توانش موهام رو کشید. جوری که سرم به سمت عقب رفت و از شد درد، ناخواسته سعی کردم تا خودم رو از دستش نجات بدم. با دست دیگه‌اش، به یقه تیشرتم چنگ زد که زمین نخورم. با یک نگاه بی‌رحم و لحن جدی گفت: این چند وقتی که بی‌دلیل من رو پس زدی، من رو یاد پریسا انداختی. بهم ثابت کردی که دور انداختن اون هرزه، بهترین تصمیم زندگی‌ام بود. جنده‌هایی مثل تو و پریسا، فقط با پُر شدن سوراخ کُس و کون‌شون به آرامش می‌رسن و هیچی از انسانیت و آرامش واقعی نمی‌دونن.
اشک‌هام سرازیر شد و گفت: تو رو خدا مانی بگو که اینا الان جزئی از بازیه یا داری واقعی می‌گی؟
مانی از موهام گرفت و من رو کشوند به سمت اتاق خواب. وقتی وارد اتاق خواب شدیم، همونطور ایستاده و بی‌ملاحظه، تیشرت و ساپورت و شورت و سوتینم رو، توی تنم پاره کرد. موقع پاره کردن لباس‌هام، ناخون‌هاش به پوست بدنم کشیده می‌شد، اما انگار براش هیچ اهمیتی نداشت. شلوار و شورت خودش رو هم تا روی زانوش کشید پایین. دوباره به موهام چنگ زد و گفت: چرا معطلی؟ مگه دوست نداری مثل سگ جلوی من زانو بزنی و کیرم رو بخوری؟
مجبورم کرد جلوش زانو بزنم و کیرش رو تا ته فرو کرد توی دهن و حلقم. احساس خفگی بهم دست داد و عُق زدم، اما مانی اهمیت نداد و کیرش رو با شدت توی دهنم، جلو و عقب کرد. اشک‌‌هام با آب بینی و دهنم قاطی شده بود. چند بار موفق شدم کیرش رو از توی دهنم در بیارم تا بتونم نفس بکشم اما دوباره کیرش رو فرو می‌کرد تو دهنم و با شدت توی دهنم تلمبه می‌زد.
بعد از چند دقیقه، از بازوم گرفت و پرتم کرد روی تخت. خودش هم کامل لُخت شد. خواستم یک بار دیگه ازش بپرسم که تو فاز بازیه یا واقعیت اما نذاشت و من رو دمر کرد. سوراخ کونم رو با تُفش خیس کرد و کیرش رو یکهو فرو کرد توی کونم. از سوارخ کونم تا مغز سرم تیر کشید و از شدت درد زیاد، بالش رو گاز گرفتم و با مشت‌هام به تشک تخت کوبیدم. مانی بدون ملاحظه و با سرعت توی کونم تلمبه می‌زد و انگار مقاومت من، تحریکش رو بیشتر می‌کرد. دوباره به موهام چنگ زد و گفت: مگه همین رو نمی‌خواستی؟ پس چرا داری زیر من ضجه و دست و پا می‌زنی؟
سرم رو به سمت در چرخوندم. متوجه شایان شدم که دست به سینه به چارچوب در تکیه داده بود و داشت ما رو نگاه می‌کرد. شدت اشک‌هام بیشتر شد و با گریه به شایان گفتم: تو یه چیزی بهش بگو.
شایان با خونسردی گفت: فکر کنم خودت تنها کَسی هستی که می‌تونه متوقفش کنه.
هر لحظه پیش خودم می‌گفتم که دیگه ظرفیت این همه درد رو ندارم و باید جلوی مانی رو بگیرم، اما هیچ اراده و توانی برای استفاده از اسم توقف نداشتم. سرم رو کامل فرو کردم توی بالشت و با دست‌هام به رو تختی چنگ زدم. مانی بعد از چند دقیقه، متوقف شد. از موهام چنگ زد و وادارم کرد تا بشینم. بعد رو به شایان گفت: وقتشه که هر دو تا سوراخش با هم پُر بشه.
شایان لُخت شد و روی تخت دراز کشید. مانی رو به من گفت: برو بشین روی کیرش.
دستم رو گذاشتم روی کونم و گفتم: بذار یکمی نفس بکشم.
مانی با شدت از موهام کشید و گفت: می‌شینی یا کمربند بیارم و سیاه و کبودت کنم؟
با پاهای نسبتا لرزون، نشستم روی شایان و با دست خودم، همه‌ی کیرش رو فرو کردم تو کُسم. مانی از پشت و با دستش من رو کامل هُل داد روی شایان تا سوراخ کونم در دسترسش قرار بگیره. وقتی متوجه شدم که می‌خواد کیرش رو فرو کنه توی سوراخ کونم، خواستم کمی مقاومت کنم اما نذاشت و با دستش محکم کمرم رو نگه داشت. با دست دیگه‌اش کیرش رو تنظیم کرد و دوباره فرو کرد توی کونم. کیر شایان توی سوراخ کُسم و کیر مانی توی سوراخ کونم بود. شایان رو محکم بغل گرفتم تا بلکه بتونم این همه درد رو تحمل کنم. مانی برای چندمین بار از موهام چنگ زد. سرم رو به سمت عقب برد و گفت: این همه هرزه و جنده بودن، چه حسی داره؟ اینکه یک کثافتِ حروم‌زاده باشی، لذت‌بخشه؟
وقتی جوابش رو ندادم، با تمام توانش کیرش رو فرو کرد توی کونم و گفت: لال شدی؟
دوباره گریه‌ام گرفت و گفتم: تمومش کن مانی، ازت خواهش می‌کنم تمومش کن.
شایان توی گوشم گفت: باورم نمی‌شه تو همچین موجودی باشی. چطوری می‌تونی این همه درد و پارگی رو تحمل کنی؟ چرا کلمه توقف رو نمی‌گی؟
مانی موهام رو رها کرد. از پشت، دست‌هاش رو به سینه‌هام رسوند. سینه‌هام رو محکم گرفت و سرعت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد. شایان به خاطر وضعیت‌مون، نمی‌تونست به خوبی، کیرش رو توی کُسم حرکت بده و بیشتر حرکت کیر مانی رو توی سوراخ کونم حس می‌کردم. درد همه وجودم رو گرفته بود. برای چند لحظه چشم‌هام رو بستم و سعی کردم کیر هر دو تاشون رو توی خودم و با تمام وجودم حس کنم. این یکی از رویایی ترین فانتزی‌هام بود و بالاخره بهش رسیده بودم.
بعد از چند دقیقه، مانی گفت: شایان نظرت چیه صورت این جنده رو آبیاری کنیم؟
شایان گفت: موافقم رفیق.
مانی گفت: پس هر وقت اوکی بودی بگو.
مانی شدت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد. کل بدنم و سینه‌هام می‌لرزید. بعد از چند دقیقه، شایان گفت: وقتشه رفیق.
مانی کیرش رو از توی کونم درآورد. از موهام گرفت و وادارم کرد که از روی تخت بیام پایین و زانو بزنم. هر دو تاشون کیرهاشون رو به سمت صورتم گرفتن و ارضا شدن و آب‌شون رو ریختن توی صورتم. فقط تونستم چشم‌هام رو ببندم تا آب‌شون توی چشم‌هام نره. مانی بعد از اینکه ارضا شد، با لگد به پام زد و گفت: تو که دوست داشتی آب کیر من و شوهرت هم زمان توی کُست باشه، حالا هر چی آب کیر روی صورتت ریخته رو بریز تو دهنت و قورت بده.
آب منی جفت‌شون رو با دستم از روی پلک‌هام پاک کردم و گفتم: بس کن مانی.
شایان دولا شد و بهم نگاه کرد و گفت: یعنی بازم دلت می‌خواد؟
بعد از چند لحظه مکث، هر چی آب منی روی صورتم بود رو با دستم جمع کردم و ریختم توی دهنم و قورت دادم. مانی یک لگد دیگه به من زد و گفت: گورت رو گم کن حموم و هیکل نجست رو بشور تا روت بالا نیاوردم.
به سختی ایستادم و خودم رو به حموم رسوندم. دوش آب رو با دست‌های لرزونم باز کردم. همینکه آب رو ولرم کردم، شایان و مانی وارد حموم شدن. مانی من رو هول داد به سمت گوشه حموم و گفت: فعلا بتمرگ تا ما خودمون رو بشوریم.
هم زمان که خودشون رو می‌شستن، حرف‌های معمولی می‌زدن و هیچ توجهی به من نکردن. دستم رو گذاشتم روی سوراخ کونم و جوری نشستم که خیلی بهش فشار نیاد و کمتر درد بکشم. مانی و شایان جوری رفتار کردن که انگار اصلا براشون مهم نیست که تو چه شرایطی هستم.
بعد از رفتن‌شون، کف حموم و زیر دوش خوابیدم و خودم رو مُچاله کردم. همچنان از سوراخ کونم تا مغز سرم تیر می‌کشید و درد، تمام بدنم رو گرفته بود. حدسم در مورد خودم درست بود. فقط این همه تحقیر و درد می‌تونست به دادم برسه تا کمی از فشار روانیِ شدیدی که روم بود، کم بشه. خودم رو محکم بغل گرفتم و نا خواسته به خاطر این همه حس لذت و آرامشی که به دست آوردم، لبخند زدم.

نوشته: شیوا

دکمه بازگشت به بالا