من یک زنم
غلت میخورم. سردی هوا پوستم رو اذیت میکنه.
هوا گرگ و میشه… خاکستری… . مثل یه شبح رد میشه، میره و میاد. بازم غلت میخورم که نبینمش. سکوت سرد همیشگی خونه رو گرفته.
اونقدر توی تخت لعنتی میمونم تا بره سر کار. قبل از رفتنش خم میشه تا صورتم رو ببوسه. چشم هامو محکم میبندم. حس بد برخورد لب های سردش بعد از مستی دیشب، که به پوستم میخوره ته دلم رو خالی میکنه. کسی که فکر میکردم عاشقشم… عاشقمه…
مثل بعضی از روزایی که اینجوری تلخ شروع میشن یاد روز های لعنتی دلم رو میلرزونه. پتو رو روی سرم میکشم و بغضم میشکنه
…
همه ازش تعریف میکردن. خوشتیپ و سر و زبون دار. فوق العاده اجتماعی و خوش برخورد. از بقیه ی دانشجو ها بزرگ تر بود. من تازه وارد دانشگاه شده بودم و اون یه ترم مونده بود که درسش رو تموم کنه. با زبونش همه رو عاشق خودش کرده بود.
یه دختر ساده و معمولی بودم، با چهره ای معصوم. منم مثل خیلی های دیگه دلم براش لرزید ولی مدام فکرش رو از سرم بیرون می کردم. اون کجا و من کجا
شروع رابطمون وقتی بود که خیلی درمانده روی جزوه هام خم شده بودم و کم کم داشتم کلافه میشدم که چرا این مبحث رو نمیفهمم… و اون کمکم کرد.
دو ترم به سرعت برق و باد گذشت. برخلاف اون چیزی که فکر میکردم رابطمون ادامه پیدا کرد و حالا با هم دوست بودیم. از لحاظ ظاهری نه من ایده آل بودم نه اون، ولی رابطمون حسادت خیلی ها رو برانگیخت. خوش برخورد بودنش هر کسی رو جذب میکرد… لعنتی.
… خانوادم مخالف بودن ولی سر سفره ی عقد نشستیم و من… اون لحظه با اون لباس سفید خودم رو خوشبخت ترین دختر عالم تصور میکردم. رفتارش جوری بود که بهم احساس امنیت میداد. عاشقونه هایی که گاه و بی گاه توی گوشم زمزمه میکرد…
یه روز فهمیدم دوست دختر داره! اونم نه یکی و دو تا… گریه ام گرفت و دعوامون شد. مشت های کوچیکم رو به سینه ی پهنش میکوبیدم… آرومم کرد و هزار تا دلیل واسم اورد که الان قرن بیست و یکه و امل نباشم، این ها دوستی اجتماعیه و آدم ها نیازمند روابط اجتماعی گسترده ان… سنتی فکر نکنم…! که اون مال منه و من مال اون، دوستی اجتماعی به معنی بی بند و باری و تعهد نداشتنش به زندگی مشترکمون نیست… اونقدر عاشقش بودم که قانع بشم و اونقدر اعتماد داشتم که دیگه چیزی به زبون نیارم.
ازدواج کردیم.
روزی که بزرگترین روز زندگی اکثر دختر ها محسوب میشه واسم رویایی نبود. دختر های غریبه ای که دور داماد بودن و نگاه سنگین بقیه مخصوصا خانواده ام، منو آروم آروم له کرد… چرا؟ برای چی؟ اصلا چطور؟ اون دخترا کی بودن؟…
نمیدونم. نفهمیدم… هیچی هم نگفتم. توی ماشین که نشستیم بغضم ترکید و اون حتی نفهمید اشکم واسه چیه… سر خوش بود. نگاه بابام تاسف بار بود. بابایی که از اولش گفت : ” دختر من تحقیق کردم این آدم عیاشه، مرد زندگی نیست… ” و من گوش نکردم. آروم زد روی شونه ام و با لودگی گفت گریه نکن نانازی فردا مامی رو میبینی… اونقدر از دنیای من دور بود که حد نداشت. اون لحظه حس غریبگی عجیبی داشتم.
… با دل شکسته جلوی آیینه نشسته بودم و گیره ها رو از موهام در می اوردم. توی اتاق نبود. چند تا دسته گل توی راهرو بود. از طرف مهسا… مبینا… معصومه…
لعنتی لعنتی این دخترا کی هستن اخه؟ آخرین گیره رو چنان از موهام بیرون کشیدم که از درد صورتم درهم شد. خیره شده بودم به چشم های قرمزم که دستی از پشت اومد تا زیپ لباس سفیدم رو پایین بکشه.
مست بود. لیوانش رو توی دست چپش تکون میداد و دست راستش روی کمرم بود. وحشت کرده بودم. خواستم خودم رو بکشم کنار که عصبانی شد. هم خسته بودم هم دلشکسته. از مست بودنش وحشت داشتم، ترس اولین رابطه هم به کنار…
تا خواستم حرف بزنم با خشونت مچ دستم رو گرفت و گفت : لوس بازی و ناز کردن دوران دوستی و عقد دیگه تموم شد دختر. نگو خسته ام و نمیخوام. من الان میخوام.
زدم زیر گریه و نامفهوم گفتم : من الان میترسم… بذار فردا… تو مستی… نه…
خواست یکم آروم باشه ولی من ناشیانه دست و پا زدم و این کافی بود واسه داد زدنش و به زور در اوردن لباس عروسی
چشم هامو بسته بودم و میلرزیدم. با خودم میگفتم خدا جون این چه فرقی با تجاوز داره؟ خدایا من میترسم… خدایا…
نفهمیدم چجوری اومدم روی تخت. روی شکمم نشست و از سنگینی بدنش و ترس نفسم بند اومد. با یه دست گره ی کرواتش رو شل کرد. مثل سگ داشتم میلرزیدم، دستم رو اوردم بالا تا خودم رو بپوشونم. زهر خندی زد و گفت عروس خجالتی.
بوی الکلی که خورده بود رو میتونستم حس کنم. چشم هامو بستم… بستم… من واقعا هیچ حسی نداشتم جز به شماره افتادن نفس هام از درد و ترس. بعد داشتم روتختی رو گاز میگرفتم تا داد نزنم و صدای گریه ام خفه بمونه… یه ساعت بعد، تو اوج درموندگی من زنی بودم با شیار خیلی باریکی از خون که تا نزدیکی ساق پام کشیده شده بود…
اون از مستی زیاد خوابش برد و من از گریه.
دو ساعت بعد بیدار شدم. هوا گرگ و میش بود. بوی دسته گل های دوست دختر های اجتماعیش! خونه رو پر کرده بود…
ادامه دارد…
نوشته: یه کاربر بیکار 😐