مهمانان فرهاد (۵ و پایانی)
…قسمت قبل
صبح زود از خواب بیدار شدم… طبق عادت همیشه…لباس پوشیدم
و رفتم تو آشپزخونه و شروع به فراهم کردن بساط صبحانه کردم
کمی بعد،اسما بیدار شد…یکی از تیشرت های منو پوشید و با بدن نیمه برهنه ،اومد تو آشپزخونه…سلام کرد و منو از پشت بغل کرد…رفتار این دوتا دختر ، مثل کسانیه که سالها با هم تو رابطه هستند…
دستاشو آورد سمت کیرم و شروع به نوازش کرد و گاهی هم یه فشار کوچیک میداد
من:سلام عزیزم…صبحت بخیر…خوب خوابیدی؟
اسما: آره…تا صبح یه کله خوابیدم و اصلا نفهمیدم کی صبح شد
من:ای جونم…خب هر دختری جای تو و فاطمه بود و اینجوری سکس داشت،همینجوری میشد
اسما:تو کارتو خوب بلدی…حسابی از من و اون طفلک،کار کشیدی…ولی من از سکس با تو،سیر نمیشم
و همزمان دستشو برد توی شرتم و کیرمو بدست گرفت…کیرم دیگه بیدار شده بود و داشت کم کم کلفت و بزرگ میشد
اسما: اوووف…من الان میخوامش…کیرتو میخوام
دست از کارم کشیدم،برگشتم سمت اسما و شروع کردم به لب گرفتن ازش
اونم با جون و دل همراهی میکرد…
به سمت عقب و کابینت های آشپزخانه ،با ملایمت هلش دادم و عقب عقب به اون سمت هدایتش کردم
دست بردم سمت سینه هاش و اونارو مالیدم…نفسهاش با ناله همراه شد…تیشرتو از تنش در آوردم و دیگه کاملا برهنه،جلوی من ایستاده بود…شروع کردم به خوردن نوبتی سینه هاش…اونم حسابی کیرمو میمالید …برش گردوندم به سمت کابینت و از کمر خمش کردم…کوس ناز و زیباش،از بین پاهاش خودنمایی میکرد…کیرمو از شرت و شلوار در آوردم و به شیار کوسش مالیدم… لامصب کوسش داغ و خیس شده بود… آروم مالیدم به کوسش و با یه فشار کم فرستادم توش
اسما: اوووف…جونم…چه حالی میده…آ ه ه ه
دو طرف پهلوهاشو گرفتم و آروم و عمیق ،با کیرم تو کوسش،تلمبه میزدم…نمیخواستم زود ارضا بشم و این حس خوب تموم بشه
اسما خیلی آروم و تحریک کننده،ناله میکرد…منم حسابی از دیدن اندامش و صحنه ،لذت میبردم…
حدودا پنج یا شش دقیقه شد که نفسهای اسما تند تر شد…احساس کردم داره ارضا میشه…پس منم سرعت کارمو بیشتر کردم
اسما: اوووف…وااای…بزن…دارم میشم…اوووف…جووون
یه دفعه اندامش یه لرزش خاصی پیدا کرد و دیگه نمیتونست وایسه…کارمو متوقف کردم و کمکش کردم بشینه…تو بغلم
سرشو گذاشت رو سینم…بدنش گاهی شبیه به تیک های عصبی ،تکون میخورد…
اسما: اوووف…مرسی عزیزم…خیلی لذت بردم…یه حس خوبی دارم
من:جونم…خواهش میکنم…قابل نداشت
اسما:اما تو ارضا نشدی…بیا ادامه بده تا بشی
من:باشه…حالا تو آروم باش…کمی استراحت کن
چند دقیقه تو بغلم نشست…بعد شروع کرد به تکون دادن باسنش روی کیرم…کیر خوابیدم و،دوباره بیدار کرد
اسما:جووون…کیرتو عشقه…انگار دوست داره دوباره بره اون تو
کمی خودشو جابجا کرد،کیرمو رو شیار کوسش تنظیم کرد و نشست روش…با یک آه کشیده و بلند،شروع کرد به بالا و پایین رفتن روی کیرم…منم همزمان سینه هاشو میمالیدم و میخوردم
دیگه نیازی به این نبود که خودمو کنترل کنم تا دیرتر ارضا بشم…پس سعی کردم از این رابطه ،کاملا لذت ببرم…اسما خیلی خوب قلق منو فهمیده بود…حسابی بهم حال میداد…
کمکم حس کردم دارم ارضا میشم…بهش گفتم تا بلند بشه…اونم بلند شد و اومد بین پاهام و شروع کرد با دستش برام جق زدن تا ابم بیاد…ابم با فشار پاشید روی صورت و لبهاش…سر کیرمو گذاشت تو دهنش و شروع کرد به مک زدن…
این دختر خیلی خفنه
با انگشتش،ابمو از روی صورتش پاک کرد و گذاشت تو دهنش… صحنه بشدت جذابی بود…
از روی زمین که بلند شدیم،ایستاده بغلش کردم و بوسیدمش…
اسما:باهم بریم حموم ؟
من:بریم عزیزم
تو حموم هم حسابی خودشو به من میمالید و همش شیطونی میکرد…
از حموم که اومدیم بیرون ،رفت سراغ فاطمه که بیدارش کنه…منم لباس جدید پوشیدم…فاطمه که بیدار شد و بعد اینکه دست و صورتشو شست،سه نفره نشستیم به صبحانه خوردن
من:امروز شما دوتا،برنامه ای ندارین
اسما:نه…شاید بریم خرید…نمیدونم
فاطمه: آره…بریم سوغاتی بخریم…جلال تو هم میایی؟
من:مشکلی نیس…بریم
آماده شدیم و رفتیم بیرون…مقداری شیرینی های محلی و صنایع دستی برای سوغاتی خریدیم… تقریباً ظهر شده بود و ناهار از بیرون گرفتیم و برگشتیم خونه…
از فرهاد اصلا خبر نداشتم…سمت اتاقش که رفتم،در باز بود و فرهاد هم نبود…معلوم نیست کجا رفته بود…شاید رفته بود ایستگاه…نمیدونم
ناهار رو که با بچه ها خوردیم،رفتیم که دراز بکشیم تا کمی استراحت کنیم…
یه دفعه دیدم،برام پیام اومد
زهرا بود
زهرا:سلام مرد خوشتیپ…خوبی؟
من:سلام عزیزم…من خوبم…تو چطوری ؟
زهرا: خداروشکر خوبم…چه خبرا ؟خانوادت هنوز نرفتن؟
ای وای…کلا یادم رفته بود که بهش به دروغ گفتم با خانواده ام هستم…
من:نه هنوز… احتمالا امشب یا حداکثر فردا میرن… چطور مگه ؟
زهرا:هیچی…فقط میخواستم بدونم کی میتونم ببینمت
من: ایشالا دیگه فردا عصر میبینمت…منم خیلی دوست دارم زودتر ببینمت
زهرا: واقعا ؟چرا اونوقت ؟
انگار دوست داشت ازش تعریف کنم…
من:چون برام خیلی جذابی…دوست داشتم زودتر بتونم بغلت کنم
زهرا:عزیزم…منم همینطور…از چند شب پیش که دیدمت،خیلی دوست دارم هر چه زودتر باهات باشم…از بس شورتمو عوض کردم،خسته شدم
من:چرا؟
زهرا:یعنی نفهمیدی…؟! چون همش برای تو خیس میشم
برای یک مرد،این حرف یک حس پیروزمندانه داره که زنی برات خیس بشه
من: اوووف…نگو دختر…الان کار میدی دستم ها…جلو خانوادم ،آبروم میره
زهرا:خب بره…تا تو باشی یه خانمو اینجوری تو خماری نذاری
و چندتا شکلک خنده و زبون درازی فرستاد
من:صبر کن…دارم برات
زهرا:ببینیم و تعریف کنیم…منکه آماده ام برای داشته هات
و دوباره همون شکلک ها رو فرستاد
یه کم دیگه با هم صحبت کردیم و من ازش بدلیل اینکه خانوادم اینجا هستن و فلان ،خداحافظی کردم…
این دختر،بدجوری تو خماری بود…باید خودمو براش اماده کنم
تا عصر کمی خوابیدم…
بیدار که شدم ،صدای دخترا رو میشنیدم
اسما:حیف شد ها…چه زود تموم شد
فاطمه:حالا نمیشه نریم؟! منکه راحتم و حسابی خوش میگذره
اسما: دوباره شروع کردی؟ همین نیم ساعت قبل بهت گفتم میریم و زود برمیگردیم…قراره که خونه بگیریم…به جلال بگم یه خونه خوب و شیک برامون پیدا کنه…مبله هم که باشه عالیه
فاطمه: آخه من نمیخوام برگردم…اونجا حس خوبی ندارم
اسما:نه اینکه من اونجا حالم خوبه؟! اما باید برگردیم
فاطمه:این سری که اومدیم،خیلی عالی بود…با جلال خیلی خوش گذشت…
اسما: آره… آدم حسابیه…اذیتمون نکرد…
احساس کردم باید بیدار بشم و برم سمتشون…دیگه گوش دادن بس بود
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون…دخترا نشسته بودن رو مبل…بهم سلام کردن و هر دو بهم لبخند زدن…منم جوابشونو با لبخند دادم…از دستشویی که اومدم بیرون ،رفتم بینشون نشستم و هردوتا رو بغل کردم
من:صداتونو شنیدم…باید برگردین؟
اسما: آره…دیگه تعطیلات تموم شد…باید برگردیم…اما سعی میکنیم زود بیاییم…قرار شد که اینجا،خونه بگیریم…بیزحمت،دنبال خونه برامون باش
فاطمه:اما من نمیخوام برگردم…میخوام پیش تو بمونم
فاطمه رو بوسیدم و بیشتر به خودم فشار دادم
من:چشم عزیزم…براتون یه خونه خوب پیدا میکنم
اسما:مرسی عزیزم…
و منو بوسید
فاطمه از تو بغلم بلند شد و جلوی روم ایستاد…شروع کرد به لخت شدن …البته با آرامش و یک ناز خاص خودش
کامل که لخت شد،نشست جلوی پاهام و کیرمو از شلوارکم بیرون آورد و شروع کرد به خوردن…با صدای زیاد و خیلی پر آب و تو چشمام نگاه میکرد
منم سرشو نوازش میکردم…
اسما سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت
اسما: صبح که دهنم منو سرویس کردی که هنوز کوسم درد میکنه،حالا نوبت این جنده خانمه…بهش یه حال اساسی بده
منو بوسید و تو بغلم بلند شد و رفت سمت اتاق
فاطمه همچنان با ولع و ناز فراوون کیرمو میخورد…
نشسته لباسمو در آوردم،فاطمه رو بردم روی کاناپه و به حالت داگی،شروع به سکس کردم
فاطمه:آه ه ه…قربونت برم با اینکیرت…منو سفت بکن
من:سرعتی بکنمت یا محکم؟
فاطمه:نه…محکم بکن…میخوام حسابی زیرت زجه بزنم
انگاری خشن دوست داشت…منم که خوراکم سکس خشنه…البته تا حدی که طرف مقابل لذت ببره و اذیت نشه
پس شروع کردم به محکم کردن فاطمه و گاهی هم سیلی روی باسنش میزدم…حسابی ناله میکرد و البته لذت میبرد…
فاطمه:اه …اه…اه… من میخوام بشینم رو کیرت…اه اه اه
نشستم رو کاناپه و بدون معطلی،فاطمه اومد نشست رو کیرم…
و با سرعت و عمیق،رو کیرم بالا و پایین میشد
منم سینه هاشو چنگ میزدم و میخوردم…
فاطمه:اه اه اه…جووون…چه حالی میده!
حس کردم که دارم ارضا میشم…
من: فاطمه…دارم میشم…بیا پایین
فاطمه سرعتشو بیشتر کرد…انگار نه انگار که چیزی گفتم…
من:دختر…بیا پایین…الان میاد و میریزم توش
بازم ترتیب اثری نداد…
منم انقدر ارادشو نداشتم که از خودم جداش کنم…پس کاری نکردم
دیگه داشتم ارضا میشدم …با صدای ناله و آه ،بهش فهموندم که ارضا شدم…اما اون هنوز بالا و پایین میشد…حدود بیست ثانیه بعد،یه آه بلند کشید و دیگه رو کیرم تکون نخورد…
هر دو ارضا شده بودیم…
سرشو گذاشت رو شونم…صورتمو بوسید و تو گوشم گفت
فاطمه: دوست داشتم ابتوتو کوسم حس کنم…
من:ممکنه حامله بشی
فاطمه:فدای سرت…اگه شدم…ولی نگران نباش ،مراقبم…
و دوباره منو بوسید
یه چند دقیقه ،همینجور تو بغلم بود و همدیگه رو نوازش میکردیم
بعد که بلند شد،رفت سمت حموم که دوش بگیره
حدود ساعت هفت شب،دخترا آماده شدن و من رسوندمشون ایستگاه ماشین های کرایه بین شهری
بعد یه خداحافظی گرم و با احساس،که همراه با بغل کردن و بوسید بود،یه ماشین دربست گرفتن و راهی شهرشون شدن…
در اینجا داستان دنباله دار مهمانان فرهاد تموم میشه
اگه دوست داشتین ،میتونم داستان رو در یک سری جدید،ادامه بدم
در سری داستان های بعدی، در مورد زن همسایه سپیده خانم و شوهرش،و زهرا و البته ماجرای فرهاد و بسیج ،مینویسم
نوشته: جک لندنی