موبایل فروش کوتوله!
داستان از اونجایی شروع شد که یه روز گرم تابستونی برای خرید موبایل بیرون رفته بودم. هوا خیلی گرم بود و مانتوی سیاهی که تنم بود به شدت گرمم میکرد. بخاطر هیکل درشتم مانتوی اندازه خودم به سختی پیدا میکردم. آخه یک مترو نود سانت قد من بود و متاسفانه استعداد چاقی زیادی داشتم. وزنمو امروز کشیده بودم. صد و پنجاه و شیش کیلو بودم. البته با یه رژیم سنگین از صد و شصت و هشت کیلو شده بودم صد و پنجاه و شیش.
هر جا میرفتم همه به من نگاه میکردن. آخه مانتوی من خیلی کوتاه و تنگ بود. زمستون ها سعی میکردم چادر سر کنم. اما واقعا تابستون گرم بود. حتی آستین مانتو هم کوتاه بود و من مجبور شده بودم یه تا بزنم . خلاصه رسیدم به یکی از مغازه ها. رفتم داخل. موبایل سامسونگ میخواستم. مثل همیشه با دیدن اندازه من فروشنده تعجب کرد. فروشنده سلام کرد و من خیلی ناراحت شدم چون بلند نشده بود از جاش. اما بعد از چند دقیقه که راه رفت تا موبایل ها رو نشونم بده دیدم بنده خدا وایساده بود اما چون قدش کوتاه بود یا بهتر بگم من خیلی بزرگ بودم فکر کردم که نشسته. البته فقط این آقا نبود که اینجوری بود. همه پسرا کوتاهن. اینم شانس من دیگه
بعد از گشتن گفت موبایلی که میخواین رو اینجا ندارم الان زنگ میزنم تا بیارن. شما بشینید الان میاره
منم خسته شده بودم. هیکل سنگینم و وزن بالام باعث خستگیم میشد. تشکر کردم و اومدم بشینم. چند تا صندلی پلاستیکی اونجا بود. نگاه کردم دیدم خیلی کوچیکه. اما چاره ای نبود. نشستم.
تو همین لحظات آقایی وارد شد و از فروشنده در مورد تعمیر موبایل گرون قیمتش سوال کرد. آقا که چه عرض کنم… قدش خیلی کوتاه بود و به سختی به ویترین میرسید. نگاهش کردم و بهش حسرت خوردم. لاغر و چابک بود. بر خلاف من که به سختی جابجا میکردم خودمو. اون آقا توجهی به من نداشت و انگار متوجه حضور من اونجا نشده بود. کت شلواری تنش بود و موبایلشو تو دستش میدیدی فکر میکردی تبلت دستشه. آخه جثه خیلی کوچیکی داشت.
یه لحظه خودمو باهاش مقایسه کردم. با اینکه نشسته بودم سرم بالاتر از سرش بود. تو همین فکر و خیالات بودم که یهو صدای وحشتناک شکستن اومد و صندلی من شکست و من خوردم زمین. خیلی بد بود .فروشنده با ترس گفت وای چی شد خانم. اون آقا هم که تازه منو دید یهو جا خورد و گفت اوه اوه.
فروشنده اومد سمتم و من زمین خورده بودم و فکر میکردم که آسیب دیدم. درد بدی داشتم.
اومدم بلند شم ولی به خاطر درد زیادم نتونستم بلند شم. لحظات سختی بود. تو همین لحظات دیدم دستمو یه چیزی گرفت.ساعد منو این آقای جنتلمن کوچولو گرفت و گفت بلند شو خانم. نگاهش کردم و هم خوشحال شدم که اومده به کمکم هم ناراحت شدم که دست منو گرفته. منم اون یکی دستمو روی زمین گذاشتم و اومدم بلند شم که یهو این آقا زورش نرسید و من اونو به سمت خودم کشیدم و افتاد روی پای من. نگاش کردم. دیدم با سینه افتاده روی رون پای من. یه لحظه شوکه شد. وقتی منو نگاه کرد خیلی خجالت کشید. تو دلم بهش خندیدم. گفتم: اخه تو که مثل بچه من میمونی برای چی میای منو بلند کنی؟ عذرخواهی کرد و بلندش کردم و گذاشتمش کنار. دستمو گذاشتم زمین به هر زحمتی بود بلند شدم. همینطور که داشتم بلند میشدم دیدم این آقا داره کوچیکتر میشه. فکر نمیکردم انقدر کوچیک باشه یا بهتر بگم من بزرگ باشم وقتی کامل ایستادم دیدم تا کمر منه.
توی همین حال بودم که دیدم آقا کوچولو داره با کمرم صحبت میکنه ! منم خم شدم که ببینم چی داره میگه ! وقتی خم شدم ناگهان حس کردم چیزی بین پشتم و دیوار راهروی مغازه که گیر کرده ! سریع قدمو راست کردم و دیدم فروشنده پشتم وایساده و آقا کوچولو در واقع داشته با اون صحبت می کرده نه با کمرم! بیچاره فروشنده هم قدش تا کمر من بود و همش ۴۰ کیلو هم نمیشد و باسنم از کل هیکلش گنده تر بود انگار! بیچاره بین من و دیوار پرس شده بود! سریع اوردمش جلو و گفتم: تو دست و پای من چیکار میکنی کوچولو ؟ چیزیت نشد؟ ! اون یکی شروع کرده بود به خندیدن به فروشنده که فروشنده اعصابش خورد شد و گفت: تو به چی میخندی؟ خوبه خودت دو دقیقه پیش افتاده بودی رو پاهای خانم! یه دفعه دیدم با هم درگیر شدن! گفتم: ای بابا چرا دعوا میکنین؟ آروم باشید بچه ها! بعدش فکر کردم عه چرا بهشون گفتم بچه ها! آخه واقعا مثل دو تا بچه دیده میشوند که سر چیز بیاهمیتی دعوا میکنن. دیدم ول نمیکنن و دعواشون داره جدی میشه پس سعی کردم جداشون کنم ولی نمیشد. دستای بزرگ من وسطشون جا نمیشد تا از هم جداشون کنم. به ناچار خم شدم و دستامو دورشون حلقه کردم و هردوشونو در حالی که بهم چسبیده بودن از باسن گرفتم و بلندشون کردم و بعد ناگهان ولشون کردم. هر دو پخش زمین شدن! نمیتونستم خنده مو کنترل کنم و همین جوری با خنده گفتم: مگه نمیگم دعوا نکنید؟ ناگهان چشمم به بالای بلندترین قفسه افتاد و دیدم اون گوشی که دنبالشم اونجاست و طبیعی بود که فروشنده نمیتونست ببینش.
به فروشنده گفتم: گوشی که میخواستم اون بالاست! فروشنده هرچی دنبال چهارپایه میگشت پیداش نکرد و تازه یادش اومد که چهارپایه رو داده بود به یکی از همسایه های تو پاساژ! بهم گفت خانم اگه ده دقیقه تامل کنید الان میرم و چهارپایه میارم! منم بهش گفتم تو که قدت نمیرسه چرا گوشی رو اونقدر بالا میذاری که دست منم نرسه بهش؟! تا فروشنده حرفشو ادامه بده گفتم: من ی فکری دارم! فقط تو رو خدا جیغ و داد نکن! فروشنده تا بگه چه فکری سریع خم شدم و سرمو از بین پاهاش رد کردم و بلندش کردم جوری که باسن کوچولوش پشت گردنم بود و پاهاش هم از دو طرف سرم و جلوی سینه ام آویزون بود! ولی هرچی تقلا کرد باز دستش نرسید ! تو همین حال به اون آقا کوچولوعه هم گفتم: تو هم باید کمک کنی! یک آن فروشنده رو بلند کردم از روی خودم و گذاشتم روی شونه اون آقا و خودمم سرمو از بین پاهای آقائه رد کردم و بلندشون کردم هر دو رو! فروشنده روی شونه آقائه بود و اونم روی شونه من! بالاخره دست فروشنده رسید و گوشی رو انداخت برام و گفت: همینه؟ جواب دادم: یه کم اون بالا بمونید تا بررسیش کنم. داشتم مشخصات رو میخوندم که در مغازه باز شد!
از زاویه دید همسر آقا کوچولوی جنتلمن!
شوهرم رفت راجع به تعمیر گوشیش یه سوال کنه ولی هنوز برنگشته! برم ببینم چیکار داره میکنه اونجا این همه وقت. در مغازه رو که باز کردم با عجیب ترین و غیر قابل پیش بینی ترین منظره ممکن رو به رو شدم. شوهرم رو کول یه زنه بود و یه مرده هم رو کول شوهرم! گفتم: معلومه اینجا چه خبره؟ تو اومدی گوشی تعمیر کنی یا کولی بازی کنی اونم با این زنه؟؟!! یه دفعه دیدم زنه که خیلی هم گنده بود با خنده گفت: خیلی خب بابا حالا یه شوهر فسقلی داری دیگه! تو که اون بالایی بپر پایین! اونم پرید پایین و دیدم قبل اینکه به زمین برسه زنه رو هوا گرفتش! بعدش گذاشتش جلوی من و گفت: بیا اینم شوهرت! گفتم: چی میگی خانم این که شوهر من نیست. شوهر من هنوز رو کولته! زنه زد خنده و گفت: عه راست میگی این فروشنده است. خب بیا بگیر اینم شوهر فسقلیت! ولی مراقبش باش ممکنه زن های حسود بهو کولش کنن و ازت بدزدنش!!! بعدش هم زد زیر خنده. به شوهرم گفتم: گمشو بریم بعدا به حسابت میرسم!!!
نوشته: بیبی سیتر