مونا، دستاورد مهاجرت
تو رخت خواب با سارا داشتیم حرف میزدیم. ساعت حدود 11 شب بود که یهو گوشی سارا زنگ خورد. نگران شدیم که خدایا کیه این موقع شب. مونا بود.دوست سارا. بعد کلی خوش و بش کردن و اینکه ببخشید حواسم به اختلاف زمانی نبود .و فکر نمیکردم خواب باشین، شروع کرد طبق معمول تعریف و تمجید از هلند و گیر سه پیچ که شما چرا موندین ایران. مونا: بخدا موندم شما به چه دلیل موندین ایران؟ اخه وقتی میتونین با همین تخصص در هلند درآمد و زندگی با کیفیت بالاتری داشته باشید، چرا سفت و سخت چسبیدین به ایران؟
تازه سارا خودتم با این توانایی که داری حتما اینجا میتونی راحت حداقل ماهی 2000 یورو درامد داشته باشه. از همه مهمتر به فکر بچه تون هم باشین تو رو خدا. ایران دیگه جای رشد نیست برای بچه ها. سیستم اموزشی اینجا اصلا با هلند قابل مقایسه نیست .
مونا دوست همسرم بود که تو دانشگاه با هم همکلاس بودند و با شوهرش آرمین حدود 2 سال بود که مهاجرت کرده بوند به هلند. همسرش تو ایران مکانیک خودروهای خارجی بود و حالا تو هلند یک مکانیکی زده بود و ظاهرا اونجور که وانمود میکرد وضعشون خوب بود. زمانی که ایران بودن با هم رفت و آمد داشتیم. خصوصا به خاطر اینکه دخترشون با پسر من فقط چهار ماه اختلاف سنی داشتن و تونسته بودن با هم جور بشن.
با صحبت های مونا، سارا رفته بود روی مخ من. گیر داده بود که راست میگه اینجا جای زندگی نیست. اصلا من نمیخوام فردا رادمان بزرگ بشه به چند زبان حرف بزنه و آذین اینجا هیچ چی نشه. خوب راست میگه دیگه. اینجا چی داریم که دلمون رو خوش کردیم. بریم اونجا، اونا هم هستن و کمکمون میکنن.
راستش قدیما تو دوران لیسانسم خیلی دوست داشتم برم خارج اما الان دیگه نه. الان دیگه سی و پنج سالم شده بود. اصلا نمیتونستم فکر کنم برم و اونجا از صفر شروع کنم. ولی خوب حرف های مونا و وضعیت آرمین چیزی بود که وسوسم میکرد. با خودم میگفتم شاید بریم اونجور که فکر میکنم سخت نباشه. بالاخره بعد چند ماه راضی شدیم که بریم هلند! اما خوب چه جوری ؟ مونا و آرمین خودشون از طریق دانشجویی اقدام کرده بودند و به ما هم همین پیشنهاد رو دادن واسه همین ما هم واسه یه دانشگاه تو شهر اونا درخواست فرستادیم . خوشبختانه زبان هم نمیخواست و خیلی زود تونستیم پذیرش رو بگیریم و راهی هلند بشیم.
وقتی از هواپیما پیاده شدیم و تو فرودگاه مونا و آرمین رو دیدیم، اولین چیزی که توجهمون رو جلب کرد، تغییر عجیبی بود که توی سبک لباس پوشیدن مونا به چشم میخورد. مونا، که همیشه تو ایران با پوششهای ساده و معمولی میدیدیمش، حالا یه شلوارک خیلی کوتاه پوشیده بود و یه رکابی سفید.
وقتی مونا رو تو فرودگاه دیدم، سبک لباس پوشیدنش یه چیزی تو من تکون داد که اصلاً انتظارش رو نداشتم. شلوارک کوتاه و رکابی سفیدش چیزی بود که تا حالا هیچوقت ندیده بودم و راستش، تو همون لحظه یه حسی درونم بیدار شد که نمیدونستم باهاش چیکار کنم. تا اون روز مونا رو فقط به چشم یه دوست دیده بودم، اما اون لحظه باعث شد یه جور دیگه بهش نگاه کنم؛ حسی که برای خودم هم عجیب و غریب بود.
احساس عجیبی بود که نمیتونستم خیلی راحت ازش بگذرم، ولی سریع سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و فکرای دیگهای تو ذهنم بیارم. نمیخواستم این حس تازه بیدار شده، اون لحظههای اولمون تو هلند رو خراب کنه. فقط همون لبخند محو رو زدم و تلاش کردم خودم رو به حالت عادی برگردونم. انگار مونا تو این مدت نهتنها سبک زندگیش، بلکه سبک لباس پوشیدنش هم کلی تغییر کرده بود. خودش اما با همون انرژی و لبخند همیشگیش اومد جلو و سارا رو در آغوش گرفت.
سارا هم که از شوک اولیه در اومده بود، با خنده گفت: “فکر نمیکردم اینقدر سریع تغییر کنی!” و همگی با هم خندیدیم. مونا که فهمیده بود شوکه شدیم، با خنده گفت: “چیه؟ هنوز عادت نکردین؟ اینجا هوا گرمتره و لباس راحتتر میپوشیم!”
این تغییر بزرگ تو مونا، به ما نشون داد که چقدر زندگی اینجا میتونه متفاوت باشه. و شاید همین تفاوتها بود که حس میکردیم یک ماجراجویی واقعی در انتظارمونه.
تو مسیر فرودگاه به خونه. حس عجیبی داشتم؛ ترکیبی از هیجان و نگرانی. سارا اما خیلی هیجانزده بود، انگار قرار بود یه ماجراجویی جدید شروع بشه.
توی راه، مونا با ذوق و شوق گفت که یه واحد خالی تو ساختمونشون بوده و همون رو برامون گرفته. این خبر برای ما خیلی خوب بود چون شنیده بودم که پیدا کردن خونه کار راحتی نیست. از اینکه قرار نبود تو یه کشور غریب دنبال خونه بگردیم، نفس راحتی کشیدم.
قبل از اینکه بیایم، از آرمین خواسته بودیم که برامون دنبال یه خونه ارزون باشه. همه چیز رو سپرده بودیم دستشون، ولی وقتی رسیدیم، فهمیدیم اونا واسه سورپرایز ما بدون اینکه به ما بگن، یه خونه مناسب تو ساختمون خودشون برامون پیدا کردن و اجاره کرده بودن.
ساختمونشون تو یکی از محلههای خوشمنظره و آروم شهر بود؛ پر از درختهای بلند و خیابونهای سنگفرش شده. وقتی رسیدیم، مونا کلید رو با کلی ذوق به دست سارا داد و گفت: “این هم خونه جدیدتون! طبقه سوم، درست بالای ما.”
وارد واحد شدیم؛ یه آپارتمان نقلی، اما دنج و خوشچیدمان با پنجرههایی بزرگ که نور آفتاب بهراحتی ازشون میتابید داخل. همه چیز خیلی بهتر از اون چیزی بود که تصورش رو میکردیم. سارا با خوشحالی دور اتاقها میچرخید و همه چیز رو بررسی میکرد، در حالی که پسرم پشت سرش میدوید و هیجانش رو بلند بلند بیان میکرد.
مونا و آرمین همه چیز رو برامون آماده کرده بودن؛ از وسایل آشپزخانه گرفته تا چند گلدون کوچیک که روی طاقچه پنجرهها چیده بودن. همه چیز حس یه خونه گرم و دوستداشتنی رو داشت.
ساختمون یه محوطه بازی بزرگ و امن داشت که صبحها پر از صدای خنده و بازی بچهها میشد. آرون با دیدن اون محوطه حسابی ذوق کرده بود و از همون لحظه منتظر بود که فردا صبح بره بازی.
اون شب، همه دور هم جمع شدیم. مونا و آرمین یه شام خوشمزه هلندی برامون درست کرده بودن و ما، در حالی که از پنجره به شهر نورانی بیرون نگاه میکردیم، درباره آیندهای که پیش رومون بود حرف میزدیم.
نوشته: قلم پشم