موهبت الهی

سلام عشق‌عشقیها. نیما هستم۴۵ساله.پولدار و خوشتیپ.تازگی دوباره ازدواج کردم اونم با یک دختر خوشگل۱۷ساله و کاملا هم خودم هم پسرم هم خانواده خانومم خوشحال و راضی هستیم‌.شغلم هم فروشگاه بزرگ ابزار و ادوات کشاورزی دارم.دلیل جدا شدن از همسر قبلیم این بود که بسیار بد دهن و شارلاتان بود و خانواده اش رو از من و پسرم خیلی بیشتر دوست داشت.رفیق و همکلاسی خواهرم بود زیبا و دلربا بود در سکس سرد و بی روح بود.اینها اشکالی نداشت اما در تمام ۲۰سال زندگی بیشتر حقوقش رو خرج پدر و برادر عیاشش میکرد و عاشقانه اونا رو دوست داشت.این اواخر برادر پفیوزش با پسرم درگیر شده بود پسرم ورزشکار و رزمی کاره نخواسته بود دست رو داییش بلند کنه.اما اون احمق با مشت زده بود دماغش شکسته بود.بچه بمن هم نگفت رفتم خونه خانومم گفت حقشه دیگه به داداشم به ادبی نکنه‌گفتم چی شده ماجرا رو تعریف کرد.من هم دست پسرم رو گرفتم رفتم خونه پدر خانومم گفتم بیاید پایین قبلش به پسرم گفتم اگه له و لوردش نکنی پسرم نیستی.مگه بی غیرتی‌.آقا تا این بی ناموس آمد پایین با چوب هم اومد پدرش هم بود درگیر شدیم من با باباش فک نکنید پیره ها چغر و گنده.خلاصه که پسرم هم با داییش‌.الحمدالله چنان کتکی بهشون زدیم که الان بعد یکسال دیه بریدن۵۰۰ میلیون پسرم یک‌جور داییش رو زد فقط بغیر دماغش و دندوناش دنده هاش هم شکست. مسئله اصلا مالیش نیست خانومم گفت من نه تو رو میخوام نه پسری که از تو باشه.خلاصه که با مشورت پدرم و پسرم چند جلسه مشاوره توافقی با پرداخت چند سکه نقدی جدا شدیم.این مقدمه.پاییز۴۰۲که طلاق مون تموم شد و جدا شدیم چندوقتی حال نداشتم چون دوست نداشتم طلاقش بدم هم بهش عادت کرده بودم هم اینکه مادر پسرم بود هم روش تعصب داشتم.بدجوری توی کف بودم و چندوقت بود ‌بد میاوردم. دعوای پسرم دماغ شکسته اش جدایی همسرم و تازه گی یک مشتری چندتا دستگاه سم پاش و موتور برق از ما خرید بعدش هم یک چک بما داد ونصف پول نقدی بقیه چک.یک یارو رو فرستاد با ۳چرخه بار زد رفت نیم‌ساعت بعد خبر دادن یارو تصادف کرده زده به یک نیسان خودش هم مقصر بوده چراغ قرمز رو رد کرده دوربینم گرفته.تمام دستگاها داغون موتور۳چرخ داغون و بدتر از همه خودش پاش شکسته و توی کما هم بود.مشتری بد جور ضرر کرده بود.پول نداشت بده اوضاع خیط بود چند تا دستگاه شکسته و چند تا موتور آسیب دیده رو خودمون برداشتیم و فرستادیم تعمیر کم و زیاد حساب کردیم و همش ضرر بود.ولی باز هم میگم مالی مهم نبود.من کمبود داشتم اون هم کمبود سکس.خیلی دلم کوس میخواست بدن زن می خواست.دم فروشگاه میخواست سوار ماشین بشم تازه یک تیگو خریده بودم اصلا خیر ندیده بودم تا این روز همین که سوار شدم ۲تا خانوم ناز ولی لباس های ساده و شاید کهنه از روبرو میامدن من هم که حتی توی دوران مجردی هم متلک پرانی نمی کردم نمیدونم چطور شد یک آن تا اینها رو دیدم دهنم باز شد کوچیکتره قدبلند و چشم و ابرو مشکی بود ناز و مظلوم سفید و خجالتی .اونی که سن و سالش زیاد بود خانومتر و با وقار تر شاید۴۰سالش بود.تا نزدیکم شدن دختره بهم نگاه کرد سرشو انداخت پایین من هم گفتم شرمت رو قربون ناز و نگاهت رو قربون خجالتی ماشالله به قد و قواره ات.دومی گفت بیشعور‌خجالت نمی‌کشه.گفتم چیه حسودیت شد تو هم خوشگلی اما آبجیت ناز تره.گفت آقا چی میگی آبجی چیه دخترمه.گفتم ای وای ببخشید معذرت میخوام. خندیدن و رفتن طرف مغازه.دیدم رفتن فروشگاه ما.کنجکاو شدم اینا چی میخوان ولی نرفتم پایین الکی خودمو با گوشی مشغول کردم.ناصر شاگرد کوچیکه اومد زد شیشه گفت حاجی بیا پایین دوتا خانوم کار مهم باهات دارند.فهمیدم همون ها هستن.در ضمن من حج هم رفتم حتی با خانوم و پسرم رفتم.بهش گفتم ببرشون توی دفتر یک چایی بیسکویت براشون ببر تا من بیام.چنددقیقه گذشت رفتم بالا توی دفترم و تا وارد شدم اونها تا منو دیدن طفلکیها به تته پته افتادن‌.گفتم خواهش میکنم بفرمایید بشینید و هر چی گذشت رو فراموش کنید.بعدش گفتم امرتون.اگه برای استخدام کارگر اومدین ما۲تاآقا میخواستیم استخدام کردیم.خانومه گفت نه والا من خانوم همون ۳چرخه ای هستم که بارتون رو برد و تصادف کرد الان اومدم که بگم به دادمون برسین گفتن صاحب اینجا دست به خیره.گفتم مگه چی شده اون بار رو ما فروخته بودیم مسئولیتش با صاحب جدیدشه.گفت میدونم الان شوهرم یکماهه از کما بیرون اومده با بدبختی پاش رو عمل کردیم اما هنوز درب و داغونه ناقص شده صاحب بار شکایت کرده گفته پولم رو میخوام شوهرم زندانه با پای شکسته. خودمم با دوتا بچه هرچی کار میکنم که میتونم خسارت بدم شیکممون رو بزور سیر میکنم.حتی جنازه ۳چرخ رو هم فروختیم باز هم نمیشه که خسارت رو بدیم.گفتم من اون بار رو بیشترش رو پس گرفتم اما آقای محمدی هنوز۱۲۰میلیون بهم بدهکاره و چک مدت دار داده.خانومه گریه کرد میگفت گفته شما باید جور چک رو بکشید اگه نه شوهرت باید زندان بره.گفتم والا چی بگم دختره گفت آقا من رو اینجا استخدام کنید تا ۱۲۰میلیون بابام هر چند سال میشه براتون کار میکنم حقوق نمیگیرم.گفتم نمیشه که عزیزم کارمون سخته محیط مردونه است در ضمن تو باید درس بخونی.اشکاش مث بارون بهار میومد گفت کدوم درس امسال اصلا مدرسه نتونستم برم فقط با مامانم میریم سر مزرعه های مردم کار کردن.تا الان فقط ۱۰میلیون جور کردیم بابام داره درد میکشه.آخه ما کسی رو نداریم.گفتم خدا رو دارید گفت کو خدا نشونش بده ببینم.گفتم قرار نشد که کفر بگی همون خدا که تو رو مهربون و خوشگل آفریده.گفت به چی دردم میخوره…گفتم حالا ببینم چکار میکنم.شما برین آدرس و تلفن بدین بهتون زنگ میزنم.رفتند و من زنگ زدم محمدی گفتم جریان اینها چیه گفت هیچی من هم ب شما بدهکارم اگه پولم رو ندم شما چکم رو میبخشی.نمیبخشی که پس بزار کار کنند خورد خورد پول بدن گفتم شوهرش رو ول کن بزار کار کنه پولت رو بده.گفت کدوم شوهر داغون شده دست و پاش باهم له شده دیگه نمیتونه کار کنه.دیدم اوضاع داغونه دلم سوخت گفتم برم محله اشون تحقیق‌.رفتم دم کوچه اونا دیدم محله افتضاح خونه داغون .رفتم فروشگاه محلشون گفتم بزار براشون یک‌کم خواربار بگیرم گناه دارن دیدم دختره اونجاست گفت آقا رضا بنویس حساب مامانم میاد.گفت دخترم یک‌کم حسابتون زیاد شده بگو مادر بیاد تصفیه.دختره تا میخاست بیاد بیرون منو دید سلام داد حاج آقا بابام رو آوردین گفتم انشالله فردا.نگران نباش.گفتم سبد بزرگ بردار بریم خرید.گفت برای کی گفتم خودم من تنهام نمدونم چی بخرم خلاصه که خرید کلی کردیم حساب کردم و بدهی اونها رو هم دادم.دختره خیلی خوشحال شد.به مرده گفتم بده اینها رو شاگردت بیاره دم خونه همین مشتری.به شاگردش۵۰دادم خوشحال شد.رفتیم خونه دختره که فهمیدم اسمش فاطمه است مادرش تازه از سرکار اومده بود خسته بود…

وقتی رفتیم خونه اونا مادرش در رو باز کرد و تعارف کرد بریم خونه ۱پیرمرد هم توی خونه بود بلند شد احوال پرسی یک پسر بچه کوچیک هم بود پیرمرده از ترکهای آذری بود خوب فارسی بلد نبود.خانمه گفت این پدر شوهرمه اومده اینجا که مشکلمون رو حل کنه میخواستیم بیاییم پیش شما‌.همون لحظه در حیاط رو زدن و شاگرد سوپری اجناس رو آورد خانمه گفت اینها رو برای کی آوردی پسره گفت آقا سفارش دادن برای شما آوردم خودشون هم حساب کردن.خانمه گفت حاجی لطف کردی ولی بخدا ما الان به پدر اینها بیشتر احتیاج داریم.گفتم چرا آخه گفت برای فاطمه خواستگار اومده مجبوریم که شوهرش بدیم.گفتم به به مبارک باشه گفت چی مبارک باشه مرتیکه گنده بک خیکی ۱۰سال هم از بابای فاطی بزرگه.گفتم چی برای چی گناه داره.گفت باباش توی زندانه داره از بین میره بدهکاریم آبرو داریم گفتم حالا خواستگارش کیه گفت همین صاحبکارم که توی زمینش کار میکنم گفته اگه فاطی رو بدیم بهش بدهی رو میده و بابای فاطی رو میبره بیمارستان پاش رو عمل میکنه یک خونه هم برای ما اجاره میکنه.آخه چند ماهه کرایه ندادیم و صاحب خونه عذر مون رو خواسته.میگه دیگه نماز خوندن اینجا درست نيست من راضی نیستم. فاطی گریه کرد انقدر خوشگل و نازه که من هم داشت اشکام میومد.گفتم شما راضی هستی به ازدواج پدربزرگه دست و پا شکسته فارسی حرف می‌میزد می گفت چکار کنم مجبورم پسرم گناه داره با بدن داغون توی زندانه.فاطی هیچی نمی‌گفت فقط اشک میریخت.گفتم فردا همگی باهم بیایید فروشگاه نمیخواد عجله کنید.فردا کارتون درست میشه.عزیزم تو هم اشک نریز دلم خون شد.رفتم خونه تمام شب فکر کردم چقدر دلم عشق و عشقبازی میخواست همش به اون قد و بالای قشنگش که توی فروشگاه کنارم راه می‌رفت و نظر میداد میگفت چی خوبه چی بده فک میکردم.همون موقع زنگ زدم محمدی گفتم صبح بیا چکت رو بگیر برو بابای اینارو آزاد کن بیارش فروشگاه ما.گفت حرف شما سنده صبح میرم آزادش میکنم بعد میام فروشگاه.صبح اول وقت تیپ زدم و پسرم رو صدا کردم ماجرا رو بهش گفتم خندید گفت اتفاقا باباجون دوست دارم یک خانوم خوب و جوون بگیری تا کون مامان و دایی بسوزه.گفتم عزیزم پسر گلم انشالله دامادیت. خندید گفت باباجون من که بیشتر مواقع دانشگاهم و خونه نیستم تو هم که از منم جوونتری بعدشم من نه داداش دارم نه خواهر پس دست بجنبون.ولی مامان جدیدم ازم۲سال کوچیکه ها روم نمیشه بهش بگم مامان.گفتم عشقی پسر زنده باشی مواظب خودت باش من الان برم بی بی رو ببرمش فروشگاه تا دختره رو ببینه.رفتم خونه مادرم چون سیده بهش میگن بی بی توی راه جریان رو تعریف کردم و ازش اجازه خواستم گفت برو دنبال بابات رفته خونه عمه ات حالش خوب نیست اونم برداریم گفتم آخه دختره کوچیکه از آقام خجالت میکشم گفت حرف نزن برو دنبالش رفتیم حاجیمون رو برداشتیم و سر راه مادرم گفت برو دم طلا فروشی پسرخاله کارش دارم وایستا تا بیام.رفت ده دقیقه ای برگشت وقتی رسیدیم دم فروشگاه دیدم شلوغه رفتیم تو کارگرا همه تا منو پدر مادرم رو دیدن بسیار احترام گذاشتن یک آن دیدم یک نفر با دو عصای زیر بغل با فاطی و مادرش اومدن جلو مرده با همون وضع می خواست دست بوسی کنه نذاشتم.همه رفتن داخل من چک محمدی رو بهش برگردوندم و بقیه کارا رو سپردم مادرم .اجازه گرفتم رفتم بیرون دیدم بابام داره با پدربزرگه صحبت میکنه و فاطی اومد بیرون گفتم بیا تو ماشین کارت دارم.اومد سوار شد گفتم فاطی خانوم یک چیزی بگم ناراحت نشی گفت نه حاجی بگو.گفتم خوشگله زن من میشی.سرشو انداخت پایین گفت نمیدونم چی بگم گفتم اجباری در کار نیست من باباتو آزاد کردم انشالله وقت عمل هم براش میگیرم اینا ربطی به خواسته ام باتو نداره من خودت رو میخام از موقعی که دیدمت عاشقت شدم.ولی تو از پسرم هم دوسال کوچیکی.گفت شما خیلی خوبی ولی من که به درد شما نمی‌خورم گفتم چرا نخوری گفت ما فقیریم کسی رو نداریم هیچچی نداریم ولی شما و خانواده آتون رو همه می‌شناسن.گفتم پول مهم نیست عشق مهمه.زن قبلیم دوستم نداشت شکست عشقی بدی خوردم اگه دوستم داری بسم الله.گفت از خدا مه از دیروز توی فروشگاه که باهم خرید کردیم همش میگفتم خدایا چی میشد یک شوهر مث حاجی بهم میدادی.گفتم قربون تو دخترپس بریم تو.مادرم و صدا زدم.اومد بهش گفتم دختره راضیه گفت پدر مادرش از خدا میخوان پدربزرگه توی دلش قندآب میکنه.مهم دختره بودکه میگی راضیه.مادرم رفت تو دیدم یک انگشتر بزرگ ونگین دار خوشگل دست فاطی کردو بوسیدش همه مبارک باد گفتن شاگردمو فرستادم شیرینی گرفت بابام با پدربزرگ فاطی رفتن برای مراسم عقد واینا و بلاخره ما ازدواج کردیم.شب اولی که آوردمش خونه البته بعد از یک مراسم درست و حسابی و خرید درجه یک.و اینکه قول داد درس بخونه تا حتما پزشکی قبول بشه.آوردمش خونه پسرم رفت خونه مادرم.تنها بودیم گفتم عزیزم بیا کمکت کنم لباساتو در بیارم. گفت حاجی ازت خجالت میکشم.گفت حاجی چیه بگو نیما جون تو حالا خانوم این خونه ای.گفت باشه پس چشماتو ببند گفتم باشه آروم روش رو تاب داد اون طرف زیپ لباسش رو باز کرد لباس از تنش افتاد پایین بدنش زیر نور لامپ می درخشید سینه های کوچولوش توی سوتین سفید بودن پشتش بود اما توی آینه روبرو میدیدمش لباس رو در آورد.آروم بغلش کردم داشت میلرزید توی بغلم.سر شونه هاش رو بوسیدم حالا با شورت و کرست خوشگل عین پری توی بغلم بود بلندش کردم بردمش توی تخت آروم بهم نگاه می‌کرد هم لبخند میزد هم اشک گوشه چشمش بود لباس هام رو در آوردم فقط شورتم پام بود رفتم کنارش سوتینش رو در آوردم شروع کردم ناز و نوازشش چون کوچولو کم سن وسال بود بچه مذهبی و نماز خون بود حتی گوشی هم نداشت خودم براش خریدم لبای قلوه ای و قشنگش رو بوسیدم رسیدم گردنش بوسیدمش خندید گفتم چیه گفت آقا نیما مور مور شدم سینه هاش کوچولو سفت بود عین انار پوستش سفید نوکش درشت و صورتی آروم آروم مک زدم خوشش میومد اما خجالت میکشیدکیر کلفت و گنده ام به بالاترین حد وقتش رسیده بود آروم درش آوردم دستش رو گرفتم گذاشتم روش تا دستش رو زد بهش یک آن بلند شد نشست خیلی ترسید گفت چی بود گفت عزیزم هرچیه من بعد فقط مال تویه.تا نگاه کرد گفت وای چرا اینقدر بزرگه من میترسم این میخواد کجای من فرو بره مامانم گفته یک‌کم خون میاد درد داره.گفته اندازه خیار کوچیکه شاید متوسط حاجی من میترسم بخدا گناه دارم گفتم عزیز دلم من که هنوز کاری نکردم چرا اینجوری میکنی.گفت میخام بخوابم خسته ام گفتم بزار ماساژت بدم بخواب.دمر خوابید و شروع کردم مالیدنش تا رسیدم کون تپل و سفت و نازش شورتش رو در آوردم گفت تو رو خدااذیتم نکن خجالت میکشم.دستم و گذاشتم روی تپلی کونش آروم مالوندمش نزدیک سوراخش کردم خودش رو سفت کردگفتم شل کن نترس کاریت ندارم.انگشتم و خیس کردم آروم کردم سوراخش چقد تنگ بود گفت آی درد داره نکن.گفتم باشه عزیزم بچرخ نازتو ببینم تا چرخید چی دیدم یک کوس ناز کوچولو تپل سفید بدون پشم و مو چنان تراشیده بود فک کردم اصلا تا الان پشم در نیاورده گفتم گلم مگه اصلا مو در نیاورده نازت گفت چرا در نیاره مامانم بهم یاد داد بار اول بود با دارو زدم بعدش چربش کردم نرم شد.گفتم پس خیلی تمیزه آروم لب گذاشتم روی کوس کوچولو ش لیسیدمش گفت وای تو رو خدا حاجی نخورش کثیفه من باهاش جیش میکنم گفتم فقط چشاتو ببند و به هیچی فک نکن گفت نکن خجالت میکشم گفتم اشکال نداره من عاشقشم.خوشگل خانوم مردها همه ناز خانوماشون رو دوست دارن می‌خورند.کم کم لیسش زدم و مکیدمش چوچوله اش زده بود بیرون توی دهنم داشت خیس تر میشد سینه هاش سفت شده بودن پاهاش رو دادم بالا از سوراخ کون تا بالای کوس رو لیسیدم لبهاش رو گاز می‌گرفت گفتم بچرخ عشقم چرخید دمر شد پاها رو باز کردم رفتم روش آروم کیر و گذاشتم لای پاهاش می خواست فرار کنه گرفتمش گفتم نترس عزیزم اصلا درد نداره میخوام فقط لای پاهات بزارم شل کرد خودشو کیر و گذاشتم لای کونش رسید به کوسش از پشت مالیدم لای کوسش می‌فهمیدم خوشش میاد اما شرم داشت.از زیر سینه هاش رو گرفتم گفت نیما جان میخوای چیکارم کنی گفتم هیچچی عزیزم داریم کیف میکنیم مگه داری اذیت میشی من که زیاد زورم رو روت ننداختم گفت نه میترسم درد بگیره سپیده دختر همسایه امون میگفت وقتی پاره بشه دردش زیاده میسوزه گفتم نترس الان که میخوام پاره ات کنم عجله ندارم هر وقت دوست داشتی بگو.گفت مرسی چقدر مهربونی همیشه دوستم داشته باش.گفتم چشم حالا نازتو بمال به مال من کیف کن.ده دقیقه لاپایی کردمش گفتم برگرد برگشت آروم مالیدم لاش و روی کوسش پاهاش بالا بود چندبار کیر رو بردم دم سوراخ آروم آروم میکردم توش در می‌آوردم.گفتم شل بگیر نترس کاریت ندارم چشاتو ببند تا تو نخای توش نمیکنم گفتم مرسی آقای خوبم.دیدم شل کرده آماده است تف زیاد زدم کوس هم خیس خیس بود گذاشتم دم سوراخش لب گذاشتم روی لبش در یک لحظه سالار رو تا نصفه دادم توش.بخدا عین خربزه مشهدی قاچ خورد پاره شد چنان جیغی زد گوشام زنگ زد‌.درسته خونه ویلایی بود اما باور کن صداش تا یک محله اونطرف هم رسید.محکم گرفتمش گفتم تموم شد عزیزم چندتا تلمبه قشنگ زدم کشیدم بیرون روی تخت پر خون بود بدبختی خونش بند نمیومد.نگاهش کردم دیدم ای دل غافل بیهوش شده از ترس زبونم بند اومده بود.سریع زنگ زدم خواهرم جریان رو بهش گفتم خندید گفت لعنتی خانوم قبلیت هم بخاطر همون وامونده ات که بزرگه باهت حال نمی‌کرد صدبار بهم گفت که مث مال خره.گفتم ساناز زر نزن بگو چکار کنم گفت الان زنگ میزنم خواهر شوهرم سوپر وایزر بیمارستانه امشب هم میدونم شیفتشه بدو اماده شو بیار بیمارستان من هم میام.ساعت ۲نصف شب با لباس دامادی و لباس عروسش رو تنش کردم بردمش بیمارستان از خجالت داشتم میمردم درسته قد و هیکلش درشته اما چهره اش معلومه بچه ساله .بردنش توی اتاق خصوصی زنگ زدن خانوم دکتر اومد بهش سرم و خون وصل بود دکتر اومد گفت شوهرش کیه گفتم منم گفت آقاجون چیکار کردی فقط۷تابخیه زیرش خورده مگه وحشی هستی گریه ام در اومد گفت شما که اینقدر دل نازکی چرا مراعات نمیکنی فقط دعا کن بهوش بیاد اگه نه میره کما.آقا از ترس و خجالت رفتم خونه به مادرم و خواهرم هم نگفتم بی بی بهم زنگ زد گفت پسر گلم میدونم چندوقته زن نداشتی تنها بودی اما چرا اینجوریش کردی بچه است گناه داره گفتم بی بی به جدت قسم خیلی مراعات کردم اما چی بگم این هم خدادادی بزرگه بالاخره که چی میخواست که این کار بشه گفت نمیدونم عزیز دل مادر فقط دعا کن فعلا به مادرش چیزی نگو بزار بهوش بیاد.تا صبح توی خونه راه رفتم شاید۴سال بود سیگار رو گذاشته بودم کنار چون پسرم بزرگ شده بود نکشیدم اما تا صبح چند نخ تموم کردم.صبح زنگ زدم خواهرم گفتم چی شد گفت بیا باید ببریمش آی سی یو گفتم چی برای چی.گفت رفته کما.آقا ماشین رو روشن کردم باور کنید با تمام سرعت توی خیابون گازیدم تا رسید بیمارستان رفتم بالا دیدم خواهرم و مادرم با مادرش می‌خندن گفتم چی شده خواهرم گفت برو توی اتاقه داره صبحانه میخوره تا تو باشی دیگه رفیق منو طلاق ندی.عذاب کشیدی تا رسیدی.گفتم یکی طلبت.رفتم تو دیدم نشسته داره صبحانه میل میکنه تا دیدمش اشکم ریخت نمتونستم خودمو کنترل کنم بغلش کردم گفت اشکال نداره اما دیگه سرم کلاه نزار.گفتم ببخشید خانوم گل.گفتن بزارید ۲روز باشه بعد مرخصش کنید براش پرستار خصوصی گرفتم رفتم باباش رو هم آوردم اونم توی بخش مردان بستریش کردم بهترین دکتر عملش کرد الان چندماه میگزره الحمدالله زندگی خوبه پای باباش هم تقريبا خوب شده جای خودم کار میکنه.براشون خونه خریدم بنام خانومم زدم ولی خانواده اش اونجان.بماند که دفعه های بعدی با چه بدبختی کردمش.الان شکر خدا بارداره درس هم میخونه براش کارگر گرفتم خونه کاراش رو بکنه خیلی دوسش دارم.انشالله که همه خوش باشید

نوشته: مسعودخان

دکمه بازگشت به بالا