میدونم پایانم با توئه (۱)
“برگرفته از اتفاقات واقعی”
سوز خیلی سردی میومد فقط یه هودی تنم بود خیابون خلوت بود تنهای تنها توی شهر غریب بودم، هوای ابری، سوز زمستون، چراغ های عابر پیاده، برج های شهرک غرب تردد ماشین ها به شهر جلوه جذابی میدادن…
اوسط دی ماه سال ۹۹ بود، اولین بارم بود اومدم پایتخت چه شهر بزرگی، چه برج های بلندی، چه مردم با کلاسی باورم نمیشه دیگه اینجا خونمه.
پدرم از ترس بی آبرویی و بخاطر تعصب های مذهبیش بعد یه دعوای خیلی بد منو از خونه انداخت بیرون با هزارتا بدبختی از دوست و آشناهام تو تبریز پول قرض کردم تا یه بلیط اتوبوس بگیرم و اومدم تهران تنها کسی که اینجا می شناختم یکی از دوستام بود که تو تبریز همسایه بودیم، چند سال پیش با خانوادش به تهران مهاجرت کردن اسمش پدرام بود رفیق روزای سختم کسی که همیشه هوامو داشت و داره.
ساعت ۴:۳۰ صبح اتوبوس به ترمینال آزادی رسید هوا خیلی سرد بود تو اتوبوس اصلا راحت نخوابیدم خیلی خیلی خوابم میومد فقط یه کوله پشتی با چند تا لباس و یه گوشی و یه آب معدنی همرام بود گشنه و خسته بودم تقریبا از ۶ عصر روز قبلش چیزی نخوردم تو جیبم کلا یه ۸۰ تومن داشتم رفتم از یه مغازه ای اطراف میدون آزادی یه کیک و آبمیوه خریدم و رفتم مسجد تا بعد نماز صبر کردم خوراکی هامو خوردم و به پشتی تکیه دادم به مهراب خیره شدم، رفتم تو فکر…
مذهب؟ آبرو؟ خانواده!؟
عجب پدر من مرد خانواده دوستیه مگه دست خودمه که از پسرا خوشم میاد پدر من، چرا نمیتونی درک کنی چطوری میتونی پسر ۱۷ سالهت رو از خونش از شهرش بدون هیچی پرت کنی بیرون انقدرم راحت سر رو بالش بذاری هم تو هم مامان هم نرگس انقدر بیخیالین؟ گاهی وقتا حس میکنم از جوب پیدام کردین مگه ممکنه اصلا بعد ۱۰ ساعت یه پیامی هم نمیدین که بگی “نیما هارداسان اولوسان؟”
خب تموم شد تبریز تموم شد خانواده رحیمی دیگه برای تو تموم شدن نیما، دیگه یه هویت جدید و زندگی جدید داری، اما هی یالان دونیا الان یکم زود نبود برای استقلال آخه؟ تازه ۱۷ سالمه چه کاری از دستم برمیاد تا کی میذارن مگه تو مسجد بشینم.
بعد یه نیم ساعت صحبت کردن با خودم و پدرم تو خیالاتم داشتم کم کم میرفتم تو خواب بین حالت خواب و بیداری بودم که خادم مسجد اومد بالا سرم چند بار زد به بازوم
خادم: پسر…پسر جان…آقا
+هااا هاااا بله
خادم: پسر میخوام درو ببندم پاشو
یکم چشمامو با دست مالیدم خادم یه مرد مسن و مهربون ریش سفید شبیه بابانوئل بود.
+آقا شرمنده من اینجا مسافرم اگه امکانش هست یه چن ساعت تو مَشجد بشینم؟ خیلی خوابم میاد.
خادم: چند سالته پسرجان
+۱۷ سالمه
خادم: از کدوم شهر اومدی؟
+از تبریز اومدم
خادم: خوش آمدی…جایی داری برای موندن دوستی فامیلی؟
+دارم رفیقم هست اما الان خوابه نمیتونم بiش زنگ بزنم که.
خادم: باشه پسرم بمون مسجد خونه خداست برو قسمت زنانه یه چادرم رو خودت بنداز ولی قبل نماز ظهر میام بیدارت میکنم.
+آقا چوخ ممنون زحمت کشیدین.
خادم دستمو گرفت کمک کرد بلند شم حتی کوله پشتیمو خودش آورد تا قسمت زنونه به یه پشتی تکیه دادم و یه چادر رو خودم انداختم، از خستگی به چیزی دیگه نتونستم فکر کنم فقط چشمامو بستم و خوابیدم.
طرف های اذان ظهر شد رادیو ربنای شجریان پخش می کرد چشمامو که باز کردم دیدم ته سالن چندتا خانم مسن با چادر نشستن دارن پچ پچ میکنن و یه بشقاب با دوتا خیار یه سیب و یه دونه شیرینی دانمارکی بغلم بود بی معطلی چشمامو پاک کردم کوله مو انداختم رو دوشم و بشقابو برداشتم رفتم قسمت مردونه مسجد خلوت بود فقط چند تا پیرمرد داشتن نماز میخوندن، نشستم یه گوشه و میوه هامو پوست کندم و خوردم تو دلم گفتم خدا خیرش بده نمیدونستم تهرانی ها انقدر مهربونن، بعدش شماره پدرام گرفتم…
+الو…الوو…سلام
پدرام: سلام بفرمایین
+پدرام منم نیما
پدرام: به به احوالین نه خبر (احوالت چه خبر)
+قوربانا سلامتی میگذره
پدرام: اوزون یاخچی سن؟ آنا آتا نرگس نهجورلَر؟ (خودت خوبی؟ مامان بابا نرگس اینا چطورن؟)
با این سوال پدرام بغض تو گلوم ترکید نتونستم جلو اشکامو بگیرم زدم زیر گریه، یادآوری اینکه دیگه خونه ای ندارم دیگه زندگی قبلیمو ندارم خانواده و دوستامو دیگه قرار نیست ببینم خیلی آزار دهندست.
+پدرام اولاردان اصلا هیچی سوروشما (اصلا دربارشون نپرس)
پدرام: نیه نمنه الوپ؟ (چرا چی شده؟)
+منی اِودان قوودولار (از خونه بیرونم کردن)
پدرام: الان هارداسان قارداش؟ (الان کجایی داداش)
+میدان آزادی مسجیدام. (توی مسجد تو میدون آزادی.)
بیلیرسن کی شهرک غرب هاردا دی؟ (شهرک غرب بلدی؟)
+یوخ اما توپاجام، مردمدن سوروشورام. (نه ولی پیدا میکنم از مردم میپرسم)
پدرام: یاخچی، گَل صنعتی میدان بورجو حافیظ، لابیدا اوتور منه زنگ وور کی گَلِم. (باشه، بیا میدون صنعت برج حافظ تو لابی بشین بهم زنگ بزن تا بیام.)
+باشه پدرام چوخ ساغول باغیشلا زحمتین وردیم. (باشه پدرام ممنونم، شرمنده زحمتت دادم.)
پدرام: قارداش زحمت نمنه هیچ زحمتی دئیل، سنی گوزلَییرم. (داداش چه زحمتی منتظرتم.)
+باشه اللرین آغیرمیَسن. (باشه دستت درد نکنه)
پدرام: اوزنَن مواظیبت اُل. (مواظب خودت باش)
+باشه سن ده. (باشه تو هم همینطور)
پدرام: خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم اشکامو پاک کردم ولی یه مقداریش رو گونم خشک شده بود رفتم تو سرویس مسجد صورتمو آب زدم، هرچی دنبال خادم مسجد گشتم که ازش تشکر کنم پیداش نکردم، از مسجد اومدم بیرون با پرس و جو از مردم رسیدم به مقصد یعنی خونهی پدرام اینا
سوز خیلی سردی میومد فقط یه هودی تنم بود خیابون خلوت بود تنهای تنها توی شهر غریب بودم، هوای ابری، سوز زمستون، چراغ های عابر پیاده، برج های شهرک غرب تردد ماشین ها به شهر جلوه جذابی میدادن…
تو لابی نشستم…
چند دقیقه بعد پدرام اومد پایین وقتی دیدمش نشد جلوی خودمو بگیرم بی اختیار بغلش کردم دوباره بغضم ترکید به پدرام هیچوقت اونجوری حس نداشتم حتی از احساساتم خبر داشت با این حال درکم میکرد و مثل داداش بزرگتر هوامو داشت چه زمانی که تبریز زندگی میکرد و چه تو موقعیتی که الان هستم، دستمو گرفت و رفتیم واحدشون، خونه تنها بود نشستیم صحبت کردن ازش خواستم با خانوادش صحبت کنه و اجازه بده چند روزی پیششون بمونم همونطوری که فکر میکردم بی درنگ قبول کرد…
رفتم حمومشون یه دوش بگیرم لباسامو درآوردم زیر دوش ایستادم آب که باز کردم دوباره یادم افتاد که هر چیزی و هرکسی که دوست داشتمو برای همیشه از دست دادم و زدم زیر گریه آرزو کردم کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم چون به هیچ دردی نخوردم چون نتونستم یه پسر خوب واسه مامان و بابام باشم یه برادر خوب واسه خواهرم یه رفیق خوب واسه رفیقم همیشه حس اضافی بودن دارم، الانم که سربار یه خانواده دیگه شدم…
اصلا ایده ای نداشتم چطوری این گندی که خورده تو زندگیم رو جمع کنم
از حموم اومدم لباسمو عوض کردم نشستم رو مبل تو دیوار گشتم دنبال کار یه رستوران حوالی سعادت آباد پیدا کردم که سالن کار میخواستن جا خوابم داشتن تماس گرفتم و شرایطمو گفتم خودمو معرفی کردم و قرار شد ساعت ۷ برم مصاحبه با پدرام باهم رفتیم که شهر و راه هارو بهم نشون بده.
عصر هوا خیلی زود تاریک شد لباسامو عوض کردم پدرامم آماده شد از خونه زدیم بیرون سمت رستوران خیابونای تهران عصر ها خیلی شلوغ بودن اون حالت دیوونه کننده بود از قدم زدن سیر نمیشدم تو راه با پدرام صحبت میکردیم هوا ابری و اطراف برج ها مه گرفته بود این صحنه رو فقط تو فیلما میدیدم. رسیدیم رستوران یه جای خیلی باکلاس سمت سعادت آباد با مشتری های خاصی که تو یه شب ۱۰ تومن پیاده میشدن خیالشونم نبود، میزبان اونجا منو برد طبقه بالا که به مشتری سرویس نمیدادن و چند دقیقه ای رو صندلی نشستم پدرام جلوی در منتظر من شد، یه خانوم جوون اومد تو سالن و باهام صحبت کرد پایان مصاحبه هم یه پسر جوون، خوشتیپ، قد بلند و بور با لهجه لری برامون یه سینی چایی با کوکی و نبات آورد بهم یه لبخندی زد و موقع گذاشتن چایی رو میز عمدا دستمو لمس کرد وقتی هم داشت میرفت بهم یه چشمک زد و دوباره لبخند زد منم مات و مبهوتش شدم البته از حق نگذریم اولین نفری نبود که اینجوری بهم نگاه میکرد چون از طرف جد پدری روسم موهامم بور پوست عین برف و چشام سبز لاغر و پایین تنم یکم تپل همیشه یقین داشتم آخر ظاهرم کار دستم میده
مصاحبم تموم شد آخرش خانمه بهم گفت برو بهت زنگ میزنیم
رفتم طبقه پایین نتیجه رو به پدرام گفتم اونم گفت اینجا وقتی میگن برو بهت زنگ میزنیم معادل همون برو درتو بذاره.
از رستوران زدیم بیرون و تا خونه پدرام اینا پیاده روی کردیم رسیدیم خونشون خانواده پدرام داخل بودن باهاشون سلام احوال پرسی کردم پدرام ازم خواست برم تو اتاق تا درباره شرایطم باهاشون صحبت کنه رفتم تو اتاقش نشستم رو تخت و رو حساب حرفی که زد تو گوشیم دنبال چندتا کار دیگه گشتم هی رزومه میفرستادم و فقط میگفتن باهاتون برای وقت مصاحبه حضوری تماس میگیریم، از کلافگی و بیکاری داشت میزد به سرم کلا ته جیبم ۵۰ تومن بود چشمم به گوشی بود که رستوران بهم زنگ بزنه ولی یاد این افتادم که تقریبا ۲۴ ساعت از زمانی که از خونه رفتم گذشته و هنوز هیچکدوم از اعضای خانوادم هیچ خبری ازم نگرفتن داشتم دیوونه میشدم.
نیم ساعتی تو اتاق نشستم و دائما رزومه واسه کارفرما ها میفرستادم، یه رستوران دیگه سمت مرزداران بهم زنگ زد و ازم خواست برای فردا قرار مصاحبه بذاریم ولی اصرار کردم اگه تا دیروقت باز هستن همین امشب برم اونجا، قبول کردن، با پدرام صحبت کردم، حاضر شدم یه شلوار جین اسکینی و یه کاپشن تنم کردم و از خونه رفتم بیرون مادر پدرام بهم گفت تا ۱۰ برگردم واسه شام، با پرس جو از اهالی، رستوران پیدا کردم مصاحبه کردم و همونجوری که انتظار میرفت گفتن برو زنگ میزنیم ساعت ۹:۳۰ شب بود، کنار خیابون منتظر تاکسی شدم همچنان منتظر بودم که یه چیزی توجهمو جلب کرد بقیه آدمایی که منتظر ماشینن همه زن بودن ولی نه زن های معمولی، با لباسای تنگ آرایش های عجیب غلیظ و گاها با سر باز و ساپورت فقط هم سوار ماشین های مدل بالا میشدن، تو جیبم نگاه کردم فقط ۲۰ تومن داشتم، یه فکری زد به سرم یه فکر وحشتناک فقط باید تصمیم میگرفتم که میخوام اینکارو کنم یا نه هرچند تصمیم سختی بود ولی نه چاره ای نه کاری نه پولی نه خونه ای نداشتم باید چیکار میکردم یه خاکی بالاخره باید تو سرم میریختم با خودم گفتم به درک جرات و آبرومو گذاشتم کف دستم و بین چندتا از همین زنا با عشوه و فاصله ایستادم یکیشون که مانتوی قرمز و آرایش و موهای بهم ریخته ای داشت برگشت و با کراهت نگام کرد بعد یه ربع یه ۲۰۶ سفید که یه پسر مو فرفری لاغر و جوون رانندش بود جلوم ترمز کرد نه سوالی پرسید نه من چیزی گفتم فقط رو صندلی شاگرد نشستم و عقبو نگاه کردم دوتا از همون زنا دوباره با خشم نگام کردن اهمیت ندادم و درو بستم.
پسره چیزی نمی گفت فقط رانندگی میکرد ولی من داشتم از ترس میلرزیدم زبونم نمیچرخید بخوام چیزی بگم از استرس داشتم میمردم مخم کار نمیکرد واقعا نمیدونم با چه عقلی همچین تصمیمی گرفتم.
پسره یه دستشو گذاشت رو رون پام یکم آروم تر شدم انگار پسره فهمیده بود که داشتم از ترس سکته میزدم یکم آروم شدم حین رانندگی مدام دستشو از رو دنده میذاشت رو رون پام، نمیدونستم کجا داره میره ولی هرچی جلوتر میرفت خیابون خلوت تر میشد از کوچه پس کوچه ها میرفت دوباره استرس گرفتم ولی پسره هی پامو میمالید و بالاخره سکوت شکست.
پسره: اولین بارته؟
+بله
پسره: چندسالته
+۱۷ سالمه
پسره: خونت همون اطراف؟
+نه خونه ندارم خوابگاه میخوابم
پسره: بچه کجایی؟
+تبریز
پسره دیگه چیزی نگفت دیدم تو یه کوچه یه نزدیک یه پارک خلوت بدون هیچ چراغی و آدمی حتی چراغای ساختمونا هم خاموش بودن خیلی تاریک و خوف بود ماشینو پارک کرد با ترس و لرز اطرافمو نگاه کردم پسره تو چشام زل زد و گفت: شروع نمیکنی؟
خوب میدونستم منظورش چیه ولی میترسیدم نمیدونستم از چی ولی از استرس مغزم کار نمیکرد، پسره دستمو گرفت و رو شلوارش گذاشت و یکم مالید به کیرش چشمامو بستم و با دست خودم میمالیدم دستشو برداشت و آه کشید کیرش نمه نمه بزرگتر میشد ترس خودمم ریخت کمربندشو باز کردم آروم زیپ و دکمه شلوارشم باز کردم و از رو شورت کیرشو میمالیدم هی بزرگتر میشد رو صندلی لم داده بود دستشو گذاشت پشت سرمو با قدرت برد پایین رو به رو کیرش از رو شورت سر کیرشو بوسیدم یکم خیس بود سرمو پایین نگه داشته بود نمیذاشت جمب بخورم استشمام بوی کیرش لذت بخش بود برام با دندون شورتشو کشیدم پایین کیرش جلوی صورتم قد علم کرد یه کیر دراز سفید با سر صورتی و پر رگ داشتم دیوونه میشدم بوش میکردم بوسش میکردم سرشو لیس میزدم پسره فقط آه میکشید شروع کردم ساک زدن با ولع و تف میخوردم نوک کیرشو لیس میزدم اطراف کیرشو میلیسیدم نوکشو هی بوس میکردم یه دفعه ای تا ته کردم تو حلقم دروغ چرا خودمم دوست داشتم خوشمزه بود پسره دست چپشو رو سرم گذاشت و هی کیرشو تا ته میبرد تو حلقم دائما آه میکشید و میخندید بعدش دیگه خودم تا ته میکردم تو حلقم پسره با دست راستش کمرم و گودیشو نوازش میکرد و گاها انگشتم میکرد دیگه داشتم از ساک زدن کیرش مدهوش میشدم لبامو محکم دور کیرش قفل کردم و با شدت ساک میزدم با نوک زبونم سر کیرشو قلقلک میدادم پسره داشت ذوب میشد حین ساک زدن ازم تعریف و تمجید میکرد، دیگه آه و نالش ماشینو برداشته بود یه آه بلند کشید و دوتا دستشو رو سرم گذاشت کیرشو تا ته حلقم فرو کرد و همونجوری نگه داشت نمیذاشت تکون بخورم داشتم خفه میشدم که یهویی آبش اومد میخواستم بلند شم و دست پا میزدم ولی نمیذاشت همونطور با تموم زورش دودستی سرمو رو گرفته بود و کیر ۲۰ سانتیش تو حلقم بود نمیتونستم نفس بکشم هی حجم آبش بیشتر میشد میگفت قورت بده باید کلشو قورت بدی ماشین کثیف میشه هرطوری که شد تونستم کل آبشو قورت بدم اطراف و کل کیرشو دوباره لیس زدم اومدم بالا و آخر سر کیرشو یه ماچ کردم، پسره یه آه بلند کشید و کیرش کم کم خوابید و کرد تو شلوارش منم تکیه دادم به صندلی شاگرد و دور دهنم که پر تف و آب کیر بود با دستمال کاغذی پاک کردم، پسره دیگه چیزی نگفت از تو داشبورد کیف پولشو برداشت و یه تراول ۱۰۰ تومنی بهم داد و گفت پیاده شم، بهش گفتم
+فَگَط همین؟
پسره: آره دیگه پس چی میخوای؟
+حداگَل منو برسون مترو من بلد نیستم اینجاهارو.
پسره: فکر کردی من کیم فرشته نجاتت؟ پیاده شو بابا کار زندگی دارم
درو باز کرد و از ماشین پیاده شدم پسره گازشو گرفت و رفت گوشیمو دیدم ۴ تا تماس بی پاسخ یکیش از طرف رستوران ۳ تای دیگه هم پدرام ساعت ۱۲:۳۰ شب بود پشمام ریخت عین آب سردی بود که ریختن رو سرم مغزم انگار اون لحظه از کار افتاده بود سریع یه اسنپ گرفتم به سمت خونه پدرام اینا، چند دقیقه ای ایستادم و ماشین اومد صندلی عقب سوار شدم به پدرام پیام دادم که (داداش تو ماشینم ۴۰ دقیقه دیگه میرسم بیا پایین).
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم به بارونی که نم نم میزد و زمینی که درحال خیس شدن بود خیره شدم، تو فکر فرو رفتم
خب اینم از این یکی مثل پدرام میاد تهران تو پنت هاوس شهرک غرب زندگی میکنه پیشرفت میکنه من میام تهران میشم جنده خیابونی به گذشته خودم فکر میکنم که تو محله ولیعصر تبریز تو بهترین مدرسه با بهترین لباس ها و امکانات زندگی کردم و بزرگ شدم اما الان واسه ۱۰۰ تومن باید کنار خیابون وایسم کیر ساک بزنم خدایا قراره چی بشه زندگیم به کجا قراره ختم شه از الان دیگه این شغل منه؟خب الان دیگه این زندگی جدیدته نیما باید باهاش کنار بیای.
ادامه دارد…
نوشته: نیما
ادامه…