میدگارد (۲)

…قسمت قبل

« خانواده زناهره»

خدایا یک هفته میگذره که هر روز به جنگل میام و می گردم، اما هیچ اثری از اون کلبه نیست. خدایا کمکم کن اگه فتاح متوجه بشه بازم تنبیه می شم.

آریا شاخ و برگ مرطوب درختچه‌ها را کنار می زد و ملتمسانه از خدا درخواست کمک می کرد. در همین اثنا بود که در یک لحظه متوجه حرکتی در میان درختان شد، مثل نور بود، اما اینکه چه چیزی بود و کجا رفت، اصلاً متوجه نشد. چرا که به سرعت جابجا و ناپدید شد.
مورمور خفیفی شبیه به دلهره در تمام اعضای بدنش پخش شد. سرجایش ایستاد و با دلهره همه محیط اطراف را با نگاهش جستجو کرد، امّا هیچ چیزی غیر از بوته و درخت ندید. بنابراین اطمینان پیدا کرد که خیالاتی شده.

آن روز هم مثل هر روز مأیوسانه به پرورشگاه برگشت و این هم یکی دیگر از روزهای عمرش بود که بی نتیجه می گذشت.
باز هم طبق معمول چهارشنبه شب‌ها جنگل با شعله های کوچک بی شماری چراغانی شده بود. ساعت نزدیک نیمه شب بود و آریا از شدت عصبانیت و گرسنگی خوابش نمی برد. دائماً با خودش حرف می زد و طول و عرض اتاق را می پیمود: “دیگه بسه… دیگه هرچی گشتم بسه… دیگه خسته شدم… خدایا چرا من اینقدر بدشانسم؟”

نا امیدی همه افکارش را احاطه و آرامش را از وجود گرمش سلب کرده بود. کم کم بغض سنگین و دردناکی هم به آن همه نا امیدی و عصبانیت اضافه شد. خودش را به تختش رساند و کنار آن زانو زد.
دست هایش را روی تخت و سرش را روی دست هایش گذاشت و بی اختیار شروع کرد به گریه کردن. اشک لحظه ای چشمانش را مهلت نمی داد امّا صدایی از گلویش خارج نمی شد.

شدت عصبانیتش به حدّی بالا رفت که کنترلش را از دست داد و تخت را زیر کتک گرفت. دست هایش را مشت می کرد و با قدرت به تخت میکوبید. چشمش به شاخه گل شکسته و پژمرده افتاد که با ضربه های دستش روی تخت بالا و پایین میپرید. آن را برداشت و با تمام قدرت به سمت بیرون پنجره پرت کرد و خودش هم با چشمانی اشک آلود کنار پنجره، روی تخت نشست. آرام به دستانش روی لبه پنجره تکیه کرد و به شاخه گل چشم دوخت.

چند دقیقه ای طول کشید تا آرام شود. به یاد روزی افتاد که برای آخرین بار آنها را دیده بود. یاد آن بازی ای که می کردند، یاد آن دوستی و صمیمیت، یاد تینا با آن موهای بور و چشمان سبز…

از انداختن گل پشیمان شد و فوراً به طرف حیاط حرکت کرد. به سرعت مسیر راهرو تا چمن های پشت پنجره را پیمود. در طول مسیر مرتباً به خودش می گفت: “هم دیدنشون دردسره هم ندیدنشون. اصلاً اینا کلاً دردسر آفرین. چرا باید با پای خودم برم دنبالشون؟! …” در همین افکار بود که با منظرۀ عجیب تری مواجه شد. هنگامی که پشت پنجرۀ اتاقش رسید اثری از گل نبود! چمن اطراف را تا چندین متر آن طرف تر از نظر گذراند اما خبری از آن گل نبود. اندکی تعجب کرد ولی بیش از آن ترسید.

بیشتر ترسش از این بود که کسی آن را برداشته باشد. اولین شخصی که به ذهنش رسید فتاح بود که با آن قیافۀ همیشه عصبانی جلویش ظاهر شود. هیچ بهانه ای نمی توانست حضور او را در آن ساعت شب، در حیاط توجیه کند. با احتیاط به سمت در ورودی خوابگاه حرکت کرد و با هر قدمی که برمی داشت به پشت سرش نگاه می کرد.

ترس و دلهره همچون دسته ای از مورچه های بزرگ که روی اندامش راه بروند بر تمام اندامش مستولی گشت. هر لحظه این احساس را داشت که فتاح از پشت سر او را بگیرد و یا اینکه از گوشه ای بیرون بیاید و جلوی رویش سبز شود.
در آخرین لحظه که می خواست وارد ساختمان شود با گوشه چشمش حرکتی را در پرچین کوتاهی که با فاصله کمی از پنجره اتاقش قرار داشت، احساس کرد. با سرعت سرش را برگرداند و کسی را دید که با عجله از پرچین دور می شد. بدون اینکه خودش متوجه شود شروع به دویدن کرد و هنگامی به خودش آمد که به سرعت او را دنبال می کرد، در حالی که می دید او مستقیماً به سمت جنگل می رود.

آن شخص یک بلوز سفید رنگ و یک دامن مشکی بلند به تن داشت و مانند باد می دوید. سرعت زیادش باعث میشود موهای بلندش در هوا پرواز کنند و در میان آن همه شعله که جنگل را در خود گرفته بودند به تناوب به رنگ آتش و طلایی تغییر کنند.

با اینکه صورتش را نمی دید اما مطمئن شد که او همان تیناست.

“خواهش می کنم… صبر کنین… من فقط چندتا سوال دارم…”

تینا با چنان سرعتی می دوید که در خیال آریا هم نمی گنجید. اما به تنها چیزی که فکر می کرد گرفتن جواب سوالاتش بود. بنابراین با تمام نیرویی که داشت، پایش را به زمین کوبید و به سرعتش اضافه کرد. این اتفاق همانند معجزه ای کاملاً ناگهانی رخ داد، یکباره سرعتش آنچنان زیاد شد که خودش هم نمی توانست باور کند.

او قدم به قدم پشت سر تینا می دوید و بدون اینکه خستگی ش مانع او بشود همراه او وارد جنگل شد اما در حقیقت خستگی اش بیش از آن چیزی بود که به نظر می آمد و خودش خوب می دانست که با این وضعیت بیشتر از یک دقیقه‌ی دیگر نمی تواند طاقت بیاورد مگر اینکه معجزه دیگری اتفاق بیفتد.
تینا خیلی سریع به طرف عمق جنگل حرکت می کرد و از سمتی به سمت دیگر می پرید. وحشت در سراسر وجودش هویدا بود. آنچنان سریع قدم بر می داشت که صدای شلپ شلپ دامن بلندش تا چند صد متر آن طرف تر شنیده می شد. کم کم خستگی تمام وجود آریا را تسخیر کرد و سرعت او را گرفت، تا جایی که ایستاد و دست‌ها را روی زانوهایش گذاشت.

تینا فوراً این تغییر را حس کرد و برای اطمینان سرش را برگرداند تا نگاهی به پشت سرش بیندازد اما در همین حین دامنش زیر پایش گیر کرد و او را محکم به زمین کوبید.
آریا از این موقعیت استفاده کرد و فوراً راه او را سد کرد و در حالی که به شدت نفس نفس میزد گفت: “خواهش می کنم فقط یه دقیقه…”

دخترک فوراً بلند شد و با قیافه ای وحشت زده ایستاد و در حالی که پشت سر هم نفس های عمیق میکشید با سرعت تمام محیط اطراف را برای فرار امتحان می کرد امّا آریا به او اجازه این کار را نمی داد و در حالی که سعی می کرد نفس کشیدن های عمیق و پی درپی ش مانع حرف زدنش نشود گفت:
“ببینین… شما باید به من بگین! من… من… باید بدونم… می فهمی؟! خواهش… می کنم کمکم… کنین خواهش می کنم!”

در همین اثنا دخترک ناگهان میخکوب ایستاد و فوراً شاخه‌ی گل را انداخت. تینا با چشمان درشتش به او خیره ماند و کم کم شروع کرد عقب عقب رفتن.

این در حالی بود که کلماتی را زیر لب تکرار می کرد. صدایش آنقدر آهسته بود که به سختی شنیده می شد: “مــ … مــعذرت میخوام…”

آریا بدون معطلی گل را برداشت و در حالی که اضطراب مرموزی در سراسر وجودش می رمید به دختر خیره شد…

دخترک دوباره با صدایی لرزان گفت: “ببخشین …”

این حرف‌ها برای آریا هیچ مفهومی نداشت. همه چیز به سرعت در حال رخ دادن بود. هنوز برای حرف های تینا توضیحی پیدا نکرده بود که محکم به طرفی پرت شد و چند متر آن طرف تر روی برگ های خشک به زمین افتاد.

حسابی گیج شده بود و شعله های کوچک اطرافش می چرخیدند. هنوز سرگیجه اش خوب نشده بود که قَطمیر در میان هزاران شعله‌ی آتش جلوی چشمانش ظاهر شد. عصبانیت در چشمانش موج می زد. همان لباس بلند سفید رنگ دفعه ی قبل را به تن داشت به اضافه‌ی یک شنل سیاه بسیار بلند که دنباله‌ی آن روی زمین کشیده می شد. او نگاهش را از آریا برگرفت و متوجه تینا ساخت که کمی آن طرف تر با وحشت آن دو را می نگریست.

قبل از اینکه حرفی بزند تینا پیش دستی کرد:

ـ پدربزرگ معذرت می خوام من فقط می خواستم چیزی رو که جا گذاشته بودم…
قَطمیر با فریاد میان حرف او پرید:

ـ من که گفتم احتیاجی به این کار نیست!

تینا، از شدت فریاد قَطمیر، سرجایش نشست و دست های کوچکش را روی گوش هایش گذاشت. قسمتی از موهایش، بور و آشفته، روی صورتش ریخته بودند و قطرات اشک از چشمان سبز، به صورت معصومش می غلتیدند.

آریا با دیدن این صحنه برای یک لحظه دلش به حال دخترک سوخت و ناخودآگاه خودش را میان آن دو انداخت و رو به قَطمیر با صدای بلندی داد زد:
ـ چرا سر اون داد می زنی؟ خودت خوب میدونی که مقصر اون نیست.

تینا برای لحظه ای سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد. صورت قَطمیر در میان آن همه شعله‌ی نارنجی رنگ به تناوب روشن و تاریک می شد. آریا پس از مکث کوتاهی ادامه داد:

ـ شما از من چی میدونین؟ چرا بهم نمیگین؟ نکنه میترسی!

با گفتن این جمله حالت چهره‌ی قَطمیر به حالت تعجب آوری تغییر کرد و آریا با فریاد ادامه داد:
ـ شما از چی میترسین…؟

آریا بار دیگر صدایش را پایین تر آورد و با حالتی توأم با تنفر و تهدید ادامه داد:

ـ ولی من مثل شما نیستم. من چیزی برای از دست دادن ندارم. برای فهمیدن حقیقت تا اون سر دنیام که شده دنبالتون میام.

قَطمیر نگاهی سریع به آریا انداخت و چند ثانیه ای عمیقاً به چشم های او خیره ماند… سپس رویش را برگرداند و دستی به ریش سپیدش کشید و ناگهان همه چیز جلوی چشمان آریا سفید و به شدت نورانی شد و با سرعت مافوق تصوری پاهایش از زمین کنده شدند. شدت حرکت به حدی زیاد بود که احساس کرد مغزش از جا کنده شد و روده هایش شروع به حرکت کردند…

این احساس را می شناخت دفعه‌ی قبل که آن را تجربه کرده بود روزی بود که قَطمیر او را از خانه ش بیرون کرده بود.

شدت نور به حدی زیاد بود که چشمانش ناخودآگاه بسته شدند و در کسری از ثانیه او در همان کلبه جنگلی به سطح سفتِ چوبی کف کلبه برخورد کرد.
فوراً خودش را جمع و جور کرد و از جایش بلند شد. تمام کلبه با شمعدان های طلا و شمع هایی که درون آنها می سوختند مثل روز روشن شده بود. تینا مظلومانه گوشه‌ی کلبه و قَطمیر وسط کلبه ایستاده بود و متفکرانه به آریا خیره شده بود.

ـ تینا، برو صورتت رو بشور.

قَطمیر بعد از گفتن این جمله با لحنی خشونت آمیز از آریا خواست که روی صندلی بنشیند. تینا بیرون رفت و قَطمیر شروع به صحبت کرد:

ـ مگه بهت نگفته بودم که دیگه اینجا نیای؟

ـ ولی من که نیومدم…

ـ پس جنابعالی کل هفته‌ی گذشته رو تو جنگل دنبال من نمی گشتین؟

ـ پس شما منو تعقیب می کردین؟!

ـ من برای اینکه بفهمم تو کجایی نیازی به تعقیب کردنت ندارم بچه!

درست همین موقع تینا وارد اتاق شد و رو به قَطمیر گفت:

ـ پدربرگ یه نفر پشتِ در، با شما کار داره.
ـ کیه؟

ـ نمی دونم یه پیرمردِ.

قَطمیر قبل از اینکه از جایش بلند شود رو به آریا کرد و با قاطعیت گفت:

ـ شماها همین جا بمونین.

غیبت قَطمیر کمی طولانی شد و در نبود او فضای کلبه در سکوت سنگینی فرو رفت. تینا تا جایی که می توانست از آریا فاصله گرفته بود و در گوشه کلبه به شکل معذبی ایستاده بود. او پس از چند دقیقه از جایی که ایستاده بود مِن مِن کنان گفت:

ـ شــ … شــ … شما بایـــــــــد برین…

آریا سرش را بالا گرفت و دیده به چهره معصوم او دوخت که چشم به زمین داشت. او بار دیگر و این بار با اعتماد به نفس بیشتر ادامه داد:

ـ خواهش می کنم تا پدربزرگ نیومده اینجا را ترک کنین وگرنه اون شما را می کشه…

ـ من هیچ جا نمیرم. تا جواب سؤالات مو نگیرم از اینجا تکون نمیخورم، حتی اگه به قول شما اون منو بکشه.

تینا در جواب آریا چیزی نگفت و تا آمدن قَطمیر دوباره سکوت حکمفرما شد اما آریا تازه فهمیده بود که توی چه مخمصه ای افتاده. ترس تمام وجودش را پر کرد امّا دیگر برای این فکرها دیر شده بود و چاره ای جز اینکه آنجا منتظر سرنوشتش بماند نداشت بنابراین تمام تلاشش را به کار گرفت تا ترسش را در وجودش سرکوب کند و آن را بروز ندهد. چند دقیقه بعد قَطمیر داخل آمد امّا او دیگر قَطمیر چند دقیقۀ پیش نبود. دیگر نه تنها اثری از عصبانیت در چهره‌ی خسته اش دیده نمی شد بلکه روحیه ا ش کاملاً در هم شکسته بود. تینا با مشاهده این صحنه فوراً با نگرانی پرسید:

ـ چی شده پدربزرگ؟ اون کی بود؟

ـ یکی از دوستان قدیمی .
او این حرفش را با بی تفاوتی تمام زد. انگار که تمام حواس و افکارش مشغول مسئله دیگری بود و با همین حالت به طرف اتاقی که درب آن به سمت آریا باز می شد رفت و دستگیره چوبی آن را چرخاند.

انگار ماجرای آریا را به کلی از یاد برده بود. در آخرین لحظه که می خواست درب اتاق را به روی خودش ببندد تینا با نگرانی گفت:

ـ پدربزرگ!

پیرمرد سرش را برگرداند و با حالتی که انگار دوباره آریا را به یاد آورده باشد مستقیم به چشم هایش، چشم دوخت. و با لحنی آرام و پژمرده گفت:
ـ تو واقعاً کی هستی؟ فرشتۀ مرگ؟

چشم های پیرمرد می لرزیدند. انگار سعی در پنهان کردن درد بزرگی داشتند اما چندان موفق به نظر نمی رسیدند. چند لحظه ای به همین منوال گذشت و پس از آن پیرمرد بدون اینکه به تینا نگاه کند خطاب به او با لحنی آرام گفت:

ـ اتاق بردیا رو نشونش بده. امشب اونجا می خوابه.

ـ ولی…

قَطمیر برای تمام شدن جمله تینا صبر نکرد و فوراً در را پشت سرش بست و دوباره سکوت نبودنش فضا را پر کرد. پس از چند ثانیه تینا از جایش برخاست و در حالی که از پله‌ها بالا می رفت با صدایی لرزان زیر لب زمزمه کرد: “از این طرف لطفاً…”

آریا هزاران سؤال در سر داشت که برای پرسیدن آنها لحظه شماری می کرد اما با این وجود در سکوتِ تینا شریک شد و در حالی که شاخه گل را مخفی نگه می داشت پشت سرش از پله‌ها بالا رفت. آنجا از آن چیزی که به نظر می رسید بزرگتر بود در راهرویی که پله‌ها به آن ختم می شدند سه در چوبی یا به عبارتی سه اتاق وجود داشت یکی در انتهای راهرو و دوتای دیگه در وسط راهرو درست روبروی هم.
تینا به اتاق سمت راست اشاره کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: “اینجاست…”

او بعد از مکث کوتاهی با قدم های آرام و پیوسته به سمت دری که در انتهای راهرو قرار داشت راه افتاد و آریا در حالی که رفتن او را تماشا می کرد، به آرامی دستگیره در را لمس کرد. اما در قفل بود و به هیچ عنوان باز نمی شد…
ـ معذرت می خوام…! این در که قفله!

تینا با شنیدن صدای آریا فوراً برگشت و مستقیم به چشم های او خیره شد. با این حرکت او، آریا لحظه ای خجالت زده شد و با عجله شروع کرد به ور رفتن با دستگیره در و با لکنت و خجالت ادامه داد: “باز نمی شه…”

تینا در حالی که با تعجب به چشمان آریا نگاه می کرد مسیرش را عوض کرد و دوباره نزد او آمد و بدون اینکه نگاهش لحظه ای از چشمان آریا غافل شود دستش را نزدیک دستگیره حرکت داد و در، با صدای تقی باز شد. سپس بدون اینکه کوچکترین کلامی به زبان بیاورد به سمت انتهای راهرو برگشت. با دیدن این صحنه ترس دوباره دل آریا را پر کرد. تمام چیز هایی که آنجا می دید به نظرش عجیب می آمدند اما این صحنۀ آخر کاملاً تصورات او را راجع به تینا بهم ریخت.

با تمام هراسی که در دل داشت در را هُل داد. در با صدای ناله ای به آرامی باز شد. در نظر آریا آن صدا گویای این بود که سالهاست آن در باز نشده!
درون اتاق از شدت تاریکی، هیچ چیز معلوم نبود. آریا یک شمعدان از دیوار راهرو جدا کرد، سپس وارد شد.

یک تخت خواب که با ملحفه پوشیده شده بود، یک میز و صندلی مطالعه و یک کمد، کل چیزهایی بودند که در اتاق وجود داشتند، البته غیر از چند قاب عکس روی دیوار که روی آنها نیز با پارچه پوشیده شده بود. از ظاهر تاریک اتاق هم می شد فهمید که از گرد و خاک کاملاً پوشیده شده است.

ملحفه‌ی روی تخت را با احتیاط برداشت، طوری که گرد و خاک روی آن به هوا بلند نشود. بعد درب اتاق را بست، شاخه‌ی خشکیده گل را زیر تخت پنهان کرد
و روی تخت دراز کشید. تخت بیچاره صدایی کرد که انگار سال‌ها بود انتظار چنین لحظه ای را می کشد.

آریا از نرمی تشک شگفت زده شده بود. او حتی تصورش را نمی توانست بکند که روزی از شر تشک سفت و رنج آور پرورشگاه خلاص شود. همه چیز برای او مثل خوابی بود که هر لحظه امکان داشت از آن بیدار شود. اما هر بار که ماجرا در ذهنش مرور می شد چیزی جز احساس رعب و دلهره در دلش احساس نمی کرد.
غیب و ظاهر شدنش، باز شدن در به آن شکل عجیب، و تمام این اتفاقات تنها با اشاره دست انجام شده بود… خودش هم خوب می دانست که نمی تواند این چیزها را ندیده بگیرد و جوری رفتار کند که انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده ولی با تمام این وجود تصمیم گرفت تمام سعی اش را در این راه به کار بگیرد تا ترسی که در دل دارد هویدا نباشد. در همین اوضاع و احوال ناگهان در، با تکان شدیدی باز شد و قَطمیر با قیافه ای عصبانی وارد شد.

قبل از اینکه آریا بتواند حرکتی بکند، گلویش در چنگال های تیز قَطمیر قرار گرفت.
همه جا می لرزید. انگار زلزله شده بود. در، پنجره‌ها و حتی تخت خواب همه و همه شدیداً تکان می خوردند. چشم های قَطمیر به تاریکی شب رنگ باخته بودند. این موضوع به حدی قابل احساس بود که از آن می شد تاریکی قلب او را نیز احساس کرد و دندان هایش شدیداً روی هم ساییده می شدند جوری که آریا به وضوح می توانست صدای آنها را بشنود اما وحشت آورتر از همۀ این‌ها احساس خفگی بود که هر لحظه بیشتر از قبل گلویش را در بر می گرفت.
با تمام توانی که برایش باقی مانده بود دست و پا می زد و برای رهایی اش تلاش می کرد اما فایده ای نداشت تنها صحنه ای که می دید دندان های قَطمیر بودند که یکباره خون آلود شدند و رنگشان از سپیدی به سرخی تغییر کرد.

آریا با یک نفس عمیق قَطمیر را کنار زد و بلند شد.

تمام هیکلش خیس عرق بود و شدیداً نفس نفس می زد و هیچ خبری از قَطمیر نبود. همه جا ساکت و آرام شد. حتی درب اتاق همانند موقعی که قَطمیر وارد نشده بود کاملاً بسته و بی حرکت بود. همه چیز گواه این بود که چیزی که لحظاتی پیش دیده یک کابوس تلخ و وحشتناک بوده امّا احساسی که در دلش داشت او را قانع نمی کرد چرا که وحشت تمام قلب و وجودش را پر کرده بود دیگر حتی یک لحظه هم نمی توانست در آن خانه بماند بدون هیچ فکری به سمت در حرکت کرد و دستگیره آن را لمس کرد اما پس از مکث کوتاهی تصمیم گرفت پنجره را برای فرار انتخاب کند.

شانس با او یار بود چراکه یک شاخه قطور چنار از نزدیکی پنجره می گذشت. تمام سعی اش را کرد تا این کار را بدون سر و صدا انجام دهد. هنوز سراسیمه نفس نفس میزد و عرق از سر و رویش می بارید.

با عجله روی لبه پنجره قرار گرفت و سعی کرد روی شاخه چنار بپرد اما درست هنگام خیز برداشتن سُرخورد و از پنجره آویزان شد و بلافاصله روی زمین افتاد. خوشبختانه آنقدر برگ خشک روی زمین بود که دردِ برخورد را احساس نکرد اما از بدشانسی اش خار یک لیموی وحشی، شدیداً در کف پای راستش فرو رفت و نزدیک بود باعث فریاد زدنش بشود.جنگل هنوز نورانی بود و غیر از صدای تنفس آریا تنها صدایی که از اطراف به گوش میرسید صدای جیرجیرک های بی شماری بود که هیچ کدام به چشم نمی آمدند.

آریا در حالی که لبش را گاز می گرفت خار بلند لیمو را از کف پایش بیرون کشید و بدون کوچکترین توجهی به درد و خونریزی پایش، از جا بلند شد و به طرف عمق جنگل پا به فرار گذاشت.

با تمام توانی که داشت می دوید. هر لحظه احساس می کرد دستی از پشت می خواهد او را بگیرد. سرانجام خستگی امانش را برید و او را به زمین انداخت. آرام وبی صدا برگشت و رو به آسمان روی برگ‌ها دراز کشید. به امید آنکه فعلاً از محوطۀ خطر فاصله گرفته است امّا ناگهان احساس کرد به غیر از صدای خودش و جیرجیرک‌ها صداهای دیگری نیز در فضای اطراف به گوش می رسند. تا لحظاتی قبل کاملاً مطمئن شده بود که از دسترس قَطمیر دور شده است اما با وجود این صداها افکار ترس آور دیگری در ذهنش خودنمایی کردند.

افکاری مثل اینکه این جنگل نفرین شده است و یا اینکه جایگاه ارواح است…
این بار با احتیاط به راهش ادامه داد در حالی که در دلش مرتب از خدا کمک می خواست. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که حرکتی در بین درختان احساس کرد. چیزی میان درختان در حال تاب خوردن بود. آریا فوراً پشت درختی رفت تا به نحوی مخفی شده باشد، اما فایده ای نداشت مسیر تاب خوردن آن چیز عجیب آنقدر طولانی بود که آریا کاملاً در زاویه دیدش واقع می شد و آریا نیز به طور غیرارادی نمی توانست آن را نگاه نکند.

یک دختر با موهای خرمایی رنگ فرفری و دامن بلند مشکی روی طناب بسیار بلندی دراز کشیده بود و بدون هیچ حرکت اضافه ای در کمال آرامش تاب می خورد. تاب به بالاترین نقاط دو درخت سر به فلک کشیده بسته شده بود و بلندی طنابِ عجیب و غریب آن باعث می شد با هر حرکتی که می کرد ده‌ها و شاید صدها متر، سوارش را جابجا کند و او در این لحظه مستقیماً به چشمان آریا خیره شده بود.
این صحنه وحشتی در دلش انداخت که بسیار فراتر از حدِّ تحمل و جرأتش بود و فوراً پا به فرار گذاشت اما این فرار به اراده او تمام نشد چرا که مسیری که او در پیش گرفته بود به یک دریاچه ی نسبتاً بزرگ ختم می شد امّا اتفاق عجیب تر این بود که قَطمیر با حالتی کاملاً غمزده کنار دریاچه نشسته بود و در حالی که به دور دست خیره شده بود زانوهایش را بغل کرده و ریش سپید بلندش را روی آنها انداخته بود.

آریا سعی کرد قبل از اینکه او نیز متوجه حضورش شود آنجا را ترک کند اما طبق معمول شانس بدش همراهش بود.
به محض اینکه رویش را برگرداند تا برود محکم به قَطمیر برخورد کرد. از روی ناباوری برگشت تا جایگاه قبلی قَطمیر را که چند صد متر آن طرف تر قرار داشت نگاه کند اما در کمال تعجب دریافت که هیچ کس آنجا نیست. ناگزیر بدون هیچ تقلایی خودش را تسلیم او کرد.

صورت قَطمیر غرق در اشک بود و این بیشتر باعث ترس آریا می شد.

قَطمیر بدون اینکه حرفی بزند او را به سمت جایی که تا چند ثانیه قبل خودش نشسته بود هدایت کرد و کنار خودش نشاند و در همان حالت پیشین سکوت کرد.بعد از دقایق طولانی سکوت، بالاخره قَطمیر اشک هایش را پاک کرد و سکوت را شکست.

ـ داشتی کجا می رفتی؟ فکر نمی کردم اینقدر ترسو باشی…

لحن کلامش آرام و دلنشین بود طوری که فوراً در دل آریا اثر کرد و تمام وقایع را از یادش برد.

ـ من ترسو نیستم. فقط شوکه شدم.

ـ ولی تو گفتی که میخوای حقیقتو در مورد خودت بدونی.

آریا مثل اینکه تازه چیزی را به یاد آورده باشد با قاطعیت گفت:

ـ هنوزم می خوام! من کی ام؟ شماها کی هستین؟ کجای کار ایراد داره که منو با شماها درگیر کرده؟

ـ باشه… بهت میگم ولی مطمئن باش پشیمان خواهی شد. اما قبلش باید چند تا قول به من بدی.

ـ قبوله.

-چرا چیزی را که هنوز نمیدونی قبول می کنی. دنیای پری ها مثل دنیای…

ـ دنیای پری‌ها؟!

ـ حرفمو قطع نکن. دنیای پری‌ها مثل دنیای آدمیزادها نیست که بتونی بزنی زیر قولت. اول ببین چی میگم بعد تصمیم بگیر. ضمناً حرفامو تکرار نمیکنم بهتره حواست جمع باشه.

بعد از شنیدن چیزهایی که بهت میگم حق نداری اونا رو پیش هیچ موجود دیگری عنوان کنی با انجام این کار با جون خودت بازی کردی. از این به بعد از جلوی چشم من دور نمیشی مگه اینکه خودم بهت بگم. بنابراین تو از این به بعد مجبوری پیش من زندگی کنی، در ضمن اگر حس کنم کوچکترین خطری از جانب تو متوجه خانواده ام هست خودم میکشمت. با تمام این اوصاف هنوز می خوای بدونی؟

آریا چند لحظه به فکر فرو رفت سپس پاسخ داد:

ـ من نه دهن لقم و نه بیخودی به کسی آزار می رسونم در ضمن از زندگی کردن پیش شمام نمی ترسم. سعی می کنم بهش عادت کنم.

ـ هنوز مطمئن نیستم ولی فکر می کنم پدر و مادرتو می شناختم.

ـ می شناختین؟ منظورتون چیه؟ مگه الان دیگه نمی شناسین.

ـ اونا مردن… سال‌ها پیش… در یکی از بهترین شب های خداوند…

ـ اونا کی بودن؟ اسماشون! اسماشونو بگین. چرا مردن؟ شما از کجا می شناختینشون؟

ـ اینکه من از کجا اونا رو میشناختم مهم نیست. چیزی که تو باید بدونی اینه که فقط مادرت انسان بود و در واقع پدرت یک پری اصیل بود.

ـ ولی آخه مگه همچین چیزی امکان داره!؟

ـ فقط در شرایط خیلی خاص. تو باید به مسائل مهمتری فکر کنی. به موجوداتی مثل تو پریزاد گفته میشه و تو بزرگ ترین خطر عالم ما به شمار میای.

ـ میشه بپرسم چرا؟

ـ نه. فعلاً کافیه خودت بعداً بیشتر متوجه خواهی شد.

قَطمیر دوباره سکوت کرد اما این بار قبل از اینکه سکوتش طولانی شود آریا آن را شکست:

ـ میتونم یه سؤال بپرسم؟

پیرمرد بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد او را نگریست و آریا ادامه داد:

ـ شما چرا اومدین اینجا؟ هر شب میاین؟ همه پری ها شب ها می رن بیرون؟ شما چرا گریه می کردین؟

قَطمیر برای لحظه ای لبخند کوتاهی زد و گفت:

ـ این یک سؤال بود؟

سپس آهی کشید و گفت: “آه… تو درست مثل پدرتی. خواهری داشتم که سال‌ها ازش دور بودم. امشب خبر مرگشو بهم دادند. اون خیلی بی کس بود در واقع بیشتر عمرشو تنها زندگی کرد. من تنها فامیلی بودم که اون داشت اما هیچ وقت کنارش نبودم. هفتۀ قبل بعد از چندسال دیدمش امّا مثل همیشه نصیحت هاش رو نشنیده گرفتم. میدونی همه موجودات اشتباه می کنن امّا همیشه یک مسئله وجود داره…” او آه بلنددیگری کشید و ادامه داد: “اشتباهات ما پیرمردا بزرگترینه…” او در حالی که سعی می کرد از جایش برخیزد گفت: “هوا داره روشن میشه بهتره برگردیم خونه.

درباره حرفام فکر کن. در ضمن بهتره مواظب رفتارت با تینا باشی. اونم مثل خودت والدین رو از دست داده. دوست ندارم کوچکترین آزاری ببینه.”

ـ من سر قولم هستم.

چند دقیقه بعد دوباره گفت:

ـ راستش همیشه فکر می کردم شماها جِن باشین .آخه همه می گن پری ها همه مؤنثن!
قَطمیر خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:

ـ آه… عجب طرز فکر ابلهانه ای دارن بعضی از این انسان ها.

نه… اینجوری نیست. خداوند موجودات زیادی خلق کرده که آدمیزادها از وجود خیلی از اون ها حتی آگاه نیستند اما چیزی که بین تمام مخلوقات خداوند مشترکه اینه که همه اینها به صورت جفت آفریده شدن و این در مورد تمام نژادهای پری هم صادقه همونطور که درباره انواع نژادهای اجنه صادقه.
خوشحالی زایدالوصفی قلب آریا را نوازش می کرد که از درک دلیل آن عاجز بود، فقط می دانست که این احساس را دوست دارد و همان لحظه تصمیم گرفت افسار زندگیش را به دست تقدیر بسپارد.

در تمام طول مسیر بازگشت به حرف های قَطمیر فکر می کرد. در افکار خودش دائماً دنبال دلیلی برای نقض آنها می گشت اما واقعیت این بود که هیچ دلیل منطقی ای مبنی بر دروغ گویی قَطمیر وجود نداشت و تمام شواهد موجود، صحت حرف های او را تأیید می کردند. این افکار اراده او را در تصمیمی که می گرفت استوارتر می ساختند.
آنها پس از چند دقیقه پیاده روی بالاخره جلوی کلبه رسیدند. قَطمیر نگاهی به درِ بسته‌ی کلبه انداخت سپس گفت: “تو چه جوری اومدی بیرون؟!”

قبل از اینکه آریا جوابی بدهد او به طرف در، حرکت کرد و در، خود به خود جلوی او باز شد. وقتی که وارد سالن نشیمن شدند قَطمیر با لحنی آرام گفت:

ـ بهتره بری یه کم بخوابی، چیزی تا صبح نمونده اما هنوز کمی فرصت داری. فردا کلی کار داریم.

ـ چشم.

آریا خیلی آرام این پاسخ را داد و به سمت پله‌ها حرکت کرد. اتاقش همچنان تاریک بود و با وجود باز بودن پنجره حسابی سرد شده بود. فوراً آن را بست و روی تخت دراز کشید. به یاد لحظه ای افتاد که سعی داشت از آنجا فرار کند. به یاد افتادن و زخمی شدنش. به کلی آن را از یاد برده بود پایش را بالا آورد و با احتیاط جای زخمش را لمس کرد. با تعجب بلند شد و جای زخمش را درست وارسی کرد. هیچ اثری از آن نبود. انگار هیچ وقت خاری به پایش نرفته بود.در باقیمانده‌ی شب هرچند دقیقه یک بار از خواب می پرید و چشمانش را باز می کرد تا مطمئن شود هنوز همان جاست و به خوابگاه برنگشته. دائم نگران بود که آن اتفاقات رویای کودکانه ای بیش نباشد و با بیدار شدنش به کلی تمام شود. تا اینکه دم دمای صبح خوابش سنگین شد و تازه احساس آرامش کرد…

اما هنوز طولی نکشیده بود که با صدای در، از خواب پرید سریع بلند شد و با عجله مشغول مرتب کردن سر و وضع خودش شد صدای تینا بود که با شرمی توأم با ترس از پشت در می گفت:

ـ صبحانه تون حاضره.
آریا با دستپاچگی جواب داد:

ـ مچکرم شما برین من الآن میام پایین.

موهایش را مرتب کرد و با عجله پایین رفت. اما نه خبری از قَطمیر بود و نه از تینا، فقط روی میز یک سینی گذاشته شده بود که در آن یک قرص نان و یک ظرف مربای تمشک وحشی بود.

روی یک صندلی نشست و اطرافش را از نظر گذراند حالا که آنها نبودند با خیال راحت می توانست آنجا را برانداز کند. آنجا شبیه یک اتاق نشیمن نسبتاً بزرگ بود. در یک طرف کنار راهرویی که به درِ ورودی کلبه می رسید پنجره ای قرار داشت که رو به جنگل باز می شد و در طرف دیگر دو درِ بسته که با فاصله‌ی چند متر از یکدیگر قرار داشتند.

در همین حین یکی از درها باز شد و تینا با یک سینیِ دیگر از آن بیرون آمد. آریا دست و پایش را گم کرد و در حالی که از جایش بلند می شد با اضطراب گفت:

ـ صبح بخیر…

تینا با بی تفاوتی جواب داد:

ـ صبح بخیر. تو آشپزخونه آب هست می تونین صورتتون رو بشورین.

آریا از جایش برخاست و داخل آشپزخانه رفت. ظاهر آنجا با آشپزخانه های انسان‌ها تفاوت زیادی نداشت اما این چیزی نبود که او نگرانش باشد بلکه دلیل رفتار سرد و خشن تینا بود که باعث آزارش می شد.

او بعد از چند دقیقه با دست و صورت خیس از آنجا خارج شد. تینا یک حوله ی زرد رنگ تمیز به او داد تا صورتش را خشک کند. نکته جالب توجه آن حوله برای او این بود که بافته نشده بود بلکه تکه ای پوست بسیار لطیف بود که او نمی توانست حدس بزند چه موجودی در دنیا چنین پوستی دارد.

ـ مچکرم.

هرگز در پانزده سالی که از عمرش می گذشت چنین مربای خوشمزه ای نخورده بود حتی آن قرص نان هم طعم باور نکردنی برایش داشت. در تمام مدتی که مشغول خوردن بود تینا هیچ حرفی نزد.

آخرین لقمه ای را که می توانست بخورد را تمام کرد و بلافاصله پرسید:

ـ آقای قَطمیر کجاست؟

ـ نمی دونم، اون صبح خیلی زود رفت بیرون.

ـ واقعاً می خواد منو اینجا نگه داره؟
ـ پدربزرگ حرف بی خود نمی زنه.

تینا سؤال آخر را چنان با خشونت جواب داد که آریا حساب کار دستش آمد و از پرسیدن سوالات بیشتر صرف نظر کرد. سپس کمی مکث کرد و طبق عادت بلافاصله بعد از خوردن صبحانه ظرفش را برای شستن به آشپزخانه برد و از آنجا نیز یک راست به طرف اتاقش حرکت کرد. در تمام این مدت تینا بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به او بدهد مشغول کارِ خودش بود. کاری که از نظر آریا بی شباهت به نقاشی کشیدنِ آدمیزادها نبود اما هر بیننده ای با اولین نگاه در میافت که قلمِ درون دست دختر مو بور، عمیقاً با جادو آشناست.

درست هنگامی که آریا پایش را روی نخستین پله‌ها گذاشت ناگهان صدای بلند تینا او را سر جایش میخکوب کرد که با همان لحن خشن قبلی گفت:

ـ کجا داری میری؟

آریا برای یک لحظه حسابی جا خورد سپس با لکنت پاسخ داد:

ـ میــ … می خوام برم اتاقمو یه کم تمیز کنم.

ـ من همرات میام. در ضمن اون اتاق مال تو نیست.
ـ در این لحظه تنها فکری که در ذهن آریا خودنمایی می کرد بی اعتمادی و نفرت بی دلیل تینا نسبت به خودش بود که البته آریا به نفرت دیگران عادت داشت. زیر لب زمزمه کرد: “پری ها از آدما بدترن…”

تینا خیلی زود خودش را به آریا رساند و تقریباً زودتر از او وارد اتاق شد. آریا هم او را ندیده گرفت و از ملحفه های گرد و خاک گرفته شروع کرد. تینا نیز پس از چند دقیقه نظاره گر بودن، نظرش به تابلوهای روی دیوار که با پارچه پوشانده شده بودند، جلب شد و بدون فوت وقت سراغ آنها رفت. آریا که با گوشه چشم حرکات او را زیر نظر داشت متوجه تغییر رفتار او شد که با احترام و احتیاط زیاد پارچه‌ها را از روی تابلوها برداشت و آنها را گردگیری کرد.

آریا نیز با دیدن آنها دست از کار کشید و نزدیک تر آمد.

تابلوی اول یک تصویر از خانواده‌ی قَطمیر بود که مربوط به زمان های نسبتاً دور می شد. در آن تصویر قَطمیر را به راحتی می شد شناخت که کنار همسر و دو پسر کوچکش همچون کوهی استوار ایستاده بود. ریش قَطمیر کوتاه و البته کاملاً سیاه با چهره ای جوان و با جذبه بود. همسرش زنی بود قد بلند و خوش هیکل با موهای طلایی و بلند و چهره ای جذاب. در نظر هر بیننده ای شباهت عمیق تینا به او انکار ناپذیر بود در واقع تینا نمونه کوچک شده‌ی او بود.

آریا در حالی که از لحنش احساس می شد این جمله ناخودآگاه از دهانش خارج شده پرسید:

ـ چقدر شبیه شماست!

ناگهان تینا نگاه تندی به آریا انداخت و آریا با لحنی مردد جمله اش را کامل کرد:

ـ مـ … می… می تونم بپرسم اونا کین؟

ـ مادربزرگ سارا، پدرم سورنا، عموم بردیا و پدربزرگ.

قاب عکس بعدی طبق گفته‌ی تینا عکس بیست سالگی بردیا را در خود داشت.

مرد جوانی با چهره ای کاملاً متفاوت از کودکی اش، موهای مشکی، چشمانی به رنگ چشمان قَطمیر با مژه های بلند و صورتی بسیار جذاب و جدی.

و تابلوی بعدی هم شامل قَطمیر نوجوان در دوران مدرسه بود به اضافه‌ی یک پسر جوان هم سن آنها که تینا هم او را نمی شناخت.
تینا با دیدن عکس پدرش کمی آزرده خاطر به نظر می رسید و آریا هم از او در مورد پدر و مادرش سؤالی نکرد چرا که نمی خواست با سوالات مکرر، فضولی کرده باشد و تینا را بیش از این با سؤالاتش عصبانی کند. در همین لحظه صدای قَطمیر از پایین پله ها بلند شد:

ـ تینا دخترم؟ کجایی؟

ـ ما تو اتاق عموییم پدربزرگ…

قَطمیر از پله‌ها بالا آمد و به محض ورود آرام پرسید:

ـ دارین چیکار میکنین.

ـ می خواستیم کمی اینجا رو تمیز کنیم.
آریا سریع جلو آمد و با احترام سلام کرد و قَطمیر پاسخ داد:

ـ صبح بخیر مرد جوان، تونستی کمی بخوابی؟

ـ بله مچکرم.

قَطمیر رو به تینا کرد و گفت:

ـ بهتر نبود تا اومدن خودم صبر می کردی؟

تینا در جواب او فقط مِنُّ مِن کرد تا اینکه قَطمیر ادامه داد:
ـ لازم نیست توضیح بدین. هر دوتون بیاین کنار من بایستین تا دلیل حرفمو متوجه بشین.

آنها فوراً امر قَطمیر را اطاعت کردند و قَطمیر دست راستش را در هوا چرخاند و چیزی زیر لب زمزمه کرد.

ـ حالا فرقشو می بینین؟

هم آریا و هم تینا فوراً متوجه تغییراتی که مقابل دیدگان آنها شکل می گرفت بودند. در یک آن، همه جا غرق تمیزی شد جوری که دیگر هیچ خبری از گرد و غبار در آن اتاق دیده نمی شد. تینا فوراً با خوشحالی فریاد زد:
ـ پدر بزرگ! پس کی به من یاد میدین؟

قَطمیر لبخندی زد و از اتاق خارج شد، چند قدم که دور شد برگشت و گفت:

ـ دنبالم بیاین بچه ها.

تینا فوراً پشت سر او از اتاق خارج شد و آریا نیز مات و مبهوت از چیزهایی که اطرافش اتفاق می افتاد، دنبال آنها به راه افتاد…

قَطمیر آنها را از کلبه بیرون برد. جایی که زیاد از آنجا دور نبود. همان دریاچه‌ی کوچک شب قبل که این بار به طور باورنکردنی زیبا به نظر می آمد. منظره‌ی آنجا از چیزی که در شب می نمود بسیار متفاوت بود.

پرندگان با شادمانی آواز می خواندند و روی دریاچه پرواز می کردند، کمی دورتر از جایی که آریا و بقیه مشغول قدم زدن بودند، درست از جایی که به نظر می رسید عمق آب زیاد می شود ماهیان روی سطح آب به هوا می پریدند و پولک های رنگارنگ خود را زیر نور آفتابِ طلایی رنگ به نمایش می گذاشتند و گویی آنها نیز در شادی پرندگان سهیم بودند.

ـ ببینم آریا تو گفتی که پانزده سالته، درسته؟
قَطمیر در حالی که کمی جلوتر از آریا و تینا به آرامی قدم می زد این جمله را به زبان آورد.

ـ من چیزی در موردش نگفتم ولی درسته.

قَطمیر سرش را کمی بالاتر گرفت و با لحن محکم تری به حرف هایش ادامه داد:

ـ شما رو آوردم اینجا که کمی با هم حرف بزنیم…

تینا و آریا با شنیدن این کلمات هر دو کاملاً ساکت شده و آماده شنیدن حرف های قَطمیر شدند و آریا زیر چشمی نگاهی گذرا به تینا کرد.
ـ از این به بعد آریا عضوی از خانواده ما می شه و من می خوام که شماها با هم رابطه خوبی داشته باشین.

تینا با شنیدن این حرف فوراً برافروخته شد و با حالتی تهاجمی گفت:

ـ ولی پدربزرگ…!

قَطمیر با تعجب نگاهی به تینا انداخت و تینا فوراً ساکت شد. قَطمیر ادامه داد:

ـ تو حق داری نگران باشی دخترم. ولی من برای این کارم دلایل محکمی دارم که به موقع به تو خواهم گفت. اما فعلاً همین قدر بدون که آریا درست مثل ما یه پریه که از قضا، سرنوشت باهاش رفتار مهربانانه ای نداشته پس از تو انتظار دارم به عنوان یک پریدخت فهمیده، باهاش درست رفتار کنی و لازمه که اضافه کنم اون فعلاً مهمون ماست و ما پری‌ها مهمون رو دوست داریم و بهش احترام می گذاریم.

و اما تو آریا، احتمالاً می دونی که ما تنها پری های روی زمین نیستیم و البته دوستان و آشنایانی داریم و همین طور خواسته یا ناخواسته روابطی، که به خاطر اونها نمی تونیم تو را از دیگران پنهان کنیم.
آریا به هیچ وجه انتظار این حرف را نداشت اما ترجیح داد فقط سکوت کند. قَطمیر بدون اینکه به آریا و تینا نگاه کند، ادامه داد:

ـ به همین خاطر من تصمیم گرفتم تو را به عنوان نوه خودم معرفی کنم.

چند روز دیگه تولد پانزده سالگی تیناست و احتمالاً در آن زمان همه راجع به تو خواهند پرسید. من این موضوع رو برای اون زمان گفتم و تو تا اون موقع باید خیلی چیزا یاد بگیری.
تو باید با خُلق و خو و رفتار پری ها بیشتر آشنا بشی و مهمتر اینکه بیشتر از سه هفته به آخر تابستون نمونده، تو و تینا هر دو باید برای رفتن به مدرسه آماده شوید.

ـ ببخشید میتونم یه سوال دیگه بپرسم؟

ـ اگه فقط یکی باشه اشکالی نداره.

ـ خب من برای زندگی کردن در میان پری‌ها یه مشکل حل نشدنی دارم…

تینا که تا این لحظه ساکت بود خیلی ناگهانی و با تعجب گفت:

ـ چه مشکلی!؟

ـ اونجا رو ببینین…
آریا کمی جابجا شد و به سایه اش اشاره کرد.

تینا با دیدن سایه آریا فوراً جیغ بلندی کشید و بلافاصله پشت سر قَطمیر پنهان شد و با وحشت گفت:

ـ پدربزرگ اون با خودش یه همزاد داره!

قَطمیر لبخندی زد و گفت:

ـ نترس دخترم، چیزی نیست. این همزاد نیست. در مورد آریا مطالبی وجود داره که بعداً در موردش با هم صحبت خواهیم کرد.

و آفرین بر تو آریا. تو پسر باهوشی هستی ولی همون طوری که گفتم خیلی چیزا باید یاد بگیری، یکیش اینه که از نظر آدما اصل وجود پری‌ها هم، از غیر ممکن هاست ولی می بینی که ما وجود داریم پس هر غیرممکنی غیرممکن نیست.

قَطمیر چند لحظه سکوت کرد سپس افزود:

ـ از بابت سایه ات هم نگران نباش خودم یه فکری براش می کنم. حالا زودتر بریم خونه که من خیلی گرسنمه.

نوشته: Masoud

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا