میدگارد (۳)
…قسمت قبل
کیک خداحافظی
صبح روز بعد وقتی آریا بیدار شد دوباره قَطمیر خانه را ترک کرده بود، این روزها تینا هم از کارهای او سر در نمی آورد. امّا آریا حدس می زد ماجرا مربوط به مرگ خواهرش باشد.
بعد از خوردن صبحانه حسابی حوصله اش سر رفته بود. تینا هم بیرون از کلبه سر خودش را با شستن لباسها گرم کرده بود.
آریا ناخودآگاه به یاد پرورشگاه و درخت بید پیر افتاد. به یاد خانم صدری، دانش آموزان و فتاح. از میان همه آنها، دلش برای درخت بید و خانم صدری تنگ شده بود. ولی اصلاً دلش نمی خواست به دیگر مسائل پرورشگاه حتی فکر کند.
در همین هنگام صدای تینا را شنید که با کسی صحبت می کرد:
ـ امروز نمیشه. خیلی کار دارم نمی تونم با شماها بیام.
ـ بس کن تینا، کاراتو بذار برای یه وقت دیگه.
این صدای یک پسر بود که با تینا حرف می زد و در همین حین کسی با صدایی کاملاً دخترانه پرسید:
ـ تینا راستی اون روز چت شد؟ چرا اون جوری فرار کردی؟
ـ از دست پدر بزرگ.
دخترک با تعجب پرسید:
ـ از دست قَطمیر خان؟! چرا؟!
ـ آخه گفته بود اون طرف ها نیام، اون روزم فهمید که من اونجام، منم مجبور شدم فرار کنم. بعدشم حسابی تنبیه شدم.
دوباره صدای پسر بلند شد که با لحن خشنی گفت:
ـ برو بابا توام با این پدر بزرگت. آخه خودخواه تر از اونم تو دنیا پیدا میشه؟ حالم ازش بهم میخوره…
یکباره صدای تینا به طرز وحشتناکی بالا رفت:
-تو حق نداری در مورد اون اینطوری حرف بزنی دیگو… من بهت اجازه نمیدم به پدربزرگم توهین کنی…
پسری که تینا نامش را دیگو خوانده بود لحنش را به شکل تمسخر آمیزی تغییر داد و فوراً جواب داد:
ـ چی! تو بهم اجازه نمی دی! اصلاً تو کی هستی که بخوای به من اجازه بدی یا ندی؟ مثل اینکه یادت رفته با کی حرف می زنی؟
تینا سعی کرد جوابش را بدهد ولی دیگو به او مهلت نداد و پشت سر هم به او و قَطمیر بد و بیراه می گفت.
آریا از جایش برخاست و پشت پنجره ایستاد. طولی نکشید که تینا در برابر زبان تند دیگو تسلیم شد و اشک، دیدگان سبز گونش را در آغوش کشید.
آریا از این دعوای ناگهانی که بین آنها در گرفت، حسابی جا خورد. نمی توانست تصمیم بگیرد. آیا باید دخالت می کرد یا نه؟
از پشت پنجره به طرف بیرون کلبه، جایی که تینا ایستاده بود چشم دوخت، تینا با قیافه ای آشفته، گوشه ای ایستاده بود و اشک هایش به گونه های صورتی رنگش می غلتیدند، دختر دیگری نیز با قیافهی مات و مبهوت ایستاده بود، انگار می ترسید حرفی بزند و دیگو با قیافه ای حق به جانب درست مقابل تینا ایستاده بود. این قیافه او، آریا را به یاد کریم می انداخت و خونش را به جوش می آورد.
دیگو بلافاصله با همان لحن حق به جانب ادامه داد:
-اصلاً تو هم مثل اون پیرمرد خرفتی… اگه پدر و مادر درست و حسابی بالای سرت بود شاید بهتر تربیت می شدی …
با این حرف او صدای هق هق تینا از روی درماندگی و بی کسی به آسمان بلند شد.
آریا همه چیز را فراموش کرد، از کلبه بیرون آمد و مقابل تینا ایستاد و به او گفت:
ـ تینا لزومی نداره با اینا دهن به دهن بشی…
اما تینا فقط می گریست.
دوباره دیگو با خنده گفت:
ـ هی این پسره ترسو رو ببینین. به گمونم اینم یه احمقه که به جمع احمق های این خونه اضافه شده…
ـ ببینم این لباس ها رو از کجا آوردی؟! نگفتم…!
اون پیرمرد خرفت رو اینم تاثیر گذاشته…
تینا با گریه گفت:
ـ دیگو دهنتو ببند.
ـ اگه نبندم چی میشه؟
آریا با دیدن این صحنه و شنیدن صدای گریهی تینا مثل مواقعی که جلوی کریم از کوره در می رفت، اختیار از کف بداد و نعره زنان به طرف دیگو حمله کرد و با تمام قدرتی که داشت مشتی حواله ی چانهی او کرد و فریاد زد:
ـ تو حق نداری بهشون توهین کنی… حالیت شد یا بیشتر توضیح بدم…؟!!!
دیگو از شدت ضربه به زمین افتاد و با دهانی پر از خون بلند شد. از آنجایی که فهمیده بود حریف آریا نمی شود فاصله خودش را از او حفظ کرد و وحشت زده گفت:
“سزای این کارتو میبینی بچه گدا…”
و بعد با سرعت از آنجا دور شد و دخترک هم که در تمام مدت مات و مبهوت ایستاده بود دوان دوان دنبال او رفت.
قبل از اینکه آن پسر با عصبانیت آنجا را ترک کند، آریا احساس کرد جراحت لبش به سرعت التیام پیدا کرد. البته این روزها دیگر از دیدن این جور مسائل زیاد تعجب نمی کرد.
وقتی به طرف تینا برگشت، تینا با قیافه ای بهت زده به او خیره شده بود و انگار گریه کردن را از یاد برده بود. هنوز عصبانیت در چهره آریا موج می زد. چرا که احساس می کرد صورت اشک آلود تینا را نمی تواند تحمل کند. اما در این مورد کمکی از او ساخته نبود جزاینکه برای منحرف کردن افکار او ظرف آبی را از زمین بردارد و با احترام بگوید:
ـ صورتتون، لطفاً صورتتونو بشورین.
تینا بی آنکه حرفی بزند ظرف آب را از او گرفت. آریا سرش را به زیر انداخت و خیلی آرام زمزمه کرد:
ـ نگران نباشین. من از قَطمیر خان معذرت خواهی می کنم و تمام مسئولیت کارمو به عهده می گیرم، هر چی که باشه، حتی اگه مجبور بشم به پرورشگاه برگردم.
سپس بدون معطلی به اتاقش رفت. فضایی دنج و آرام. درست همان چیزی که سال ها آرزویش را داشت، و حالا که تازه به آن رسیده بود این اتفاق لعنتی افتاده بود. می توانست قیافهی قَطمیر را بعد از اینکه از ماجرا باخبر می شد تصور کند. اما در واقع هیچ احساس پشیمانی ای در درونش نداشت، حتی اگر به خاطر آن مجبور می شد به پرورشگاه باز گردد.
روی تختی که روزی متعلق به بردیا بود دراز کشید و به حرف هایی که دیگو به تینا زده بود فکر کرد:
ـ اگه پدر و مادر داشتی بهتر تربیت می شدی…
حقیقت این بود که تینا نیز مثل او یتیم بود و همین طور مورد تمسخر سایرین. او نیز تنها بود و رنج تنهایی را به دوش می کشید.
آریا تمام این دردها را برای سال های سال در دل نگه داشته بود و به راحتی برایش قابل درک بود که تینا چه دردی را تحمل می کند. آن روز برای اولین بار دلش برای تینا سوخت. اگرچه خودش همه آن دردها را در دل داشت امّا به وضوح می توانست احساس کند که برای یک دختر با احساسات لطیفِ دخترانه چقدر می تواند عذاب آورتر باشد.
ـ می تونم بیام تو؟
صدای قَطمیر از پشت در آرامش حاکم بر جوِّ اتاق را از بین برد و پس از لحظه ای بدون اینکه منتظر جواب آریا شود در را باز کرد و داخل شد و در طول اتاق شروع کرد به قدم زدن.
در تمام این مدت آریا از خجالت سرش را بالا نگرفت چرا که حدس می زد قَطمیر چرا آنجاست. پس از دقایق نسبتاً طولانی قَطمیر با همان آرامش همیشگی اش شروع به صحبت کرد: “آریا اینو به تینا نگفتم و از تو هم انتظار دارم بهش چیزی نگی. من امروز اونجا بودم. پشت درخت ها ایستاده بودم و شاهد همه ماجرا بودم…”
بعد مانند همیشه دستی به ریش سفیدش کشید و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: “من باید بابت دفاع کردن از نوه ام و همین طور شرافت خانوادگیمون از تو تشکر کنم ولی… ولی تو به احمقانه ترین شکل ممکن این کارو انجام دادی.
اونی که زدیش پسر قاضی مکلین بود. من از اونا نمی ترسم ولی از اونجا که قاضی مکلین هم مانند پسرش یک پری کوته فکره حتماً برامون مشکل ساز می شه.
و یه چیز دیگه…! ببینم پسر تو در مورد من چه فکری می کنی؟ به گمونت من به خاطر دفاع کردن از نوه ام تو رو به اون پرورشگاه برمی گردونم؟!”
اینها سخنانی نبودند که آریا انتظار شنیدنش را داشت و این امر باعث می شد افکارش بیشتر بهم بریزند.
ـ چرا شما کاری نکردین؟
ـ خب چون یه مرد تو خونه ام داشتم و باید یه چیزایی رو درباره اش می فهمیدم.
من باید می فهمیدم چقدر می تونم بهش اعتماد کنم. من هیچ وقت نوه ام رو با کسی که بهش اعتماد ندارم تنها نمی گذارم.
قَطمیر دوباره مکثی کرد پس از آن با لحن محکم تری گفت:
“مخصوصاً با یک پریزاد!”
و امروز تو ثابت کردی که واقعاً می تونی عضو خانوادهی ما باشی. حالا پاشو بریم پایین ببینیم تینا برای ناهار چه کرده.
وقتی به طبقهی پایین رسیدند، تینا هنوز درون آشپزخانه مشغول کار بود. قَطمیر سر میز نشست و بلافاصله صدا زد:
ـ دخترم ناهارو میاری؟
تینا با صدایی گرفته که دلیل آن برای آریا قابل درک بود جواب داد:
ـ چشم پدربزرگ، الان میارم.
آریا از روی حس وظیفه از جایش بلند شد و گفت:
ـ می رم بهشون کمک کنم.
وقتی آریا وارد آشپزخانه شد، تینا داشت چند برگ کاهو را با کارد خرد می کرد. هنوز آثار اشک در چشمانش به وضوح دیده می شد. به راحتی می شد فهمید که بعد از رفتن آریا حسابی گریه کرده.
وقتی او را با این حال و روز دید طبق معمول ترجیح داد زیاد با او همکلام نشود. بنابراین فقط گفت:
ـ اومدم به شما کمک کنم.
اما تینا هیچ حرفی نزد و فقط به خرد کردن برگ های کاهو ادامه داد. این رفتارش اصلاً برای آریا غیرمنتظره نبود چرا که احساس می کرد اگر خودش هم جای او بود همین گونه برخورد می کرد، از این رو برای اینکه کاری کرده باشد چند قرص نان داخل یک سینی چوبیِ ساده گذاشت و به اتاق نشیمن برد. آن را روی میز گذاشت و بدون هیچ حرفی روی صندلی خودش، روبروی قَطمیر نشست.
تا آمدنِ تینا بین او و قَطمیر هیچ حرفی رد و بدل نشد. بعد از چند دقیقه تینا با یک سینیِ بزرگ پر از سالاد و چیزهایی شبیه به کتلت در یک دست و چند بشقاب در دست دیگر به طرف میز آمد…
آریا در تمام مدت ناهار حواسش به تینا بود. خیلی مضطرب به نظر می رسید امّا قَطمیر اصلاً اهمیتی نمی داد یا حداقل اینگونه وانمود می کرد. بعد از ناهار تینا ظرف ها را جمع کرد و آریا سریع آنها را از دست تینا گرفت و خیلی آرام و متین گفت:
ـ من می شورم.
و با ظرفها از آنجا دور شد. اما قبل از اینکه در آشپزخانه مشغول شستن شود صدای تینا را شنید که با قَطمیر حرف می زد:
ـ پدربزرگ امروز اینجا یه اتفاقاتی افتاد که می خواستم به شما بگم…
آریا از قبل می دانست او چه چیزی می خواهد بگوید در واقع برای اینکه او و پدربزرگش را تنها بگذارد شستن ظرفها را بهانه قرار داد. اما قبل از اینکه تینا حرفش را تمام کند قَطمیر وسط حرف او پرید و گفت:
ـ لازم نیست چیزی بگی… آریا همه چیزو تعریف کرد و … و گفت که تو هیچ تقصیری نداشتی…
این بار تینا بود که حرف قَطمیر را قطع می کرد:
ـ ولی پدربزرگ مقصر دیگو بود. شما نباید آریا رو مقصر بدونین…
قَطمیر با صدای دلنشینش خندهی موزیانه ای کرد و گفت:
ـ نگران نباش فعلاً قصد ندارم تنبیه اش کنم.
تینا دیگر هیچ حرفی نزد و مابقی لوازم ناهار را از روی میز جمع کرد و به آشپزخانه آورد. آریا کاملاً خودش را به بی خبری زد و سرگرم شستن ظرفها شد.
تینا بشقابی که آریا در دست داشت را از دستش گرفت و گفت:
ـ باقیشو خودم میشورم.
آریا که چهرهی مصمم او را دید اصراری به ادامهی کار نکرد و آرام به طرف اتاق نشیمن حرکت کرد، درست قبل از اینکه از در خارج شود تینا خیلی آرام او را به اسم صدا زد:
آریا سرش را چرخاند. تینا به طرف او برگشته و با دو دستش بشقابی را جلوی دامنش نگه داشته بود و با آن بازی می کرد. در حالی که از خجالت سرخ شده بود چشم هایش را به زمین دوخت و با لکنت گفت:
ـ باب … باب… بابت امروز مچکرم.
خیلی سریع حرفش را تمام کرد و به طرف ظرفها برگشت. آریا هم ترجیح داد در جواب او کلامی نگوید، پس به آرامی از اتاق خارج شد و به قَطمیر که هنوز سر میز نشسته بود و غرق در افکار خودش بود، ملحق شد.
پس از چند لحظه قَطمیر از جایش بلند شد و گفت: “همراه من بیا پسر.”
قَطمیر به اتاق دیگری که کنار آشپزخانه قرار داشت رفت و آریا نیز به دنبال او وارد اتاق شد.
از ظاهر اتاق مشخص بود که اتاق خود قَطمیر است یک تخت خواب بزرگ کنار دیوار، یک میز کار و یک صندلی در طرف دیگر قرار داشتند چند تابلو هم از خانواده اش که حالا هیچ خبری از آنها نبود روی دیوار نصب شده بودند. اما یکی از آنها بیشتر از سایرین جلب توجه می کرد.
یک تصویر بزرگ از دختر زیبارویی که بی شباهت با تینا نبود، با لبخندی بر لب های گوجه فامش که اگر آدمیزادی، زیبایی او را می دید بدون شک دیوانه می شد. آریا با اولین نگاه تشخیص داد که او روزی همسر قَطمیر بوده و متوجه نگاه قَطمیر شد که با نگاه کردن به عکس آهِ کوتاهی کشید و چند لحظه به آن خیره ماند.
پس از چند ثانیهی کوتاه راهش را به طرف دیگر اتاق جایی که یک صندوقچهی قرمز رنگ قرار داشت کج کرد و در حالی که سعی می کرد قفل آن را باز کند به آریا اشاره کرد بنشیند. آریا هم روی لبهی تخت نشست و منتظر ماند تا ببیند او چه قصدی دارد؟
پس از چند دقیقه جستجو قَطمیر یک لباس سیاه رنگ همراه یک شنل که آن هم به رنگ مشکی بود بیرون آورد و چند لحظه ای به آنها خیره شد…
آریا حس می کرد قَطمیر درون آنها دنبال خاطراتی است که شاید برایش خیلی عزیزند. چند لحظه بعد آن لباسها را به دست آریا داد و با همان لحن آرامِ همیشگی ا ش گفت:
ـ تا وقتی برات لباس تهیه کنیم اینا رو بپوش. نو نیستن اما هر چی باشه از اون لباس های آدمیزادی بهتره.
این حرف قَطمیر، آریا را به یاد حرف های دیگو می انداخت که او را به خاطر لباس هایش مسخره می کرد. صدای قَطمیر او را به خود آورد:
ـ قبل از این که بری و لباسها رو بپوشی می خوام یه چیز دیگه بهت بدم که فکر می کنم خیلی به دردت می خوره.
قَطمیر چند ثانیه ای در صندوقچه جستجو کرد و بالاخره گفت:
ـ پیداش کردم، اینجاست.
و یک کتاب درب و داغان که مشخص بود مال قرن ها پیش است به دست آریا داد. روی جلدش با دست خط عجیبی نوشته شده بود (مخلوقات زمینی و غیر زمینی). عجیب تر آنکه آن خطوط فارسی نوشته نشده بودند اما آریا به راحتی می توانست آنها را بخواند.
آریا کتاب و لباسها را گرفت و بعد از یک تشکر مفصل از قَطمیر جدا شد و به اتاق خودش یعنی همان اتاق بردیا رفت. با اینکه خیلی دلش می خواست اول کتاب را نگاهی بیندازد اما به یاد حرف قَطمیر افتاد که گفته بود اول لباس را بپوشد تا اگر عیب و ایرادی دارد آن را برطرف کنند، بنابراین کتاب را روی تخت گذاشت و لباس را که مرتب تا شده بود باز کرد.
با باز کردن آن، بوی عطری تمام فضای اتاق را پر کرد. عطری که به انسان صفای وجود می بخشید و به پری صفای باطن. آریا از بوی بسیار خوش آن مات و مبهوت شد و در عین حال احساس سبکی فوق العاده ای مشامش را قلقلک می داد.
لباس ها شامل یک شلوار و چیزی شبیه به یک ردا یا شنل بود که تا زیر قوزک پاهایش می رسید. جنس آن همانند پارچه ای نسبتاً محکم به نظر می آمد امّا مثل پارچه های آدمیزادها نبود بلکه بسیار لطیف تر و ظریف تر بود به طوری که گویی همواره پوست را نوازش می کند.
آنها را پوشید و طبق گفتهی قَطمیر برای بررسی او پایین رفت. وقتی پایین پلهها رسید به طور غیرمنتظره ای با تینا برخورد کرد.
تینا وقتی او را در آن لباسها دید مبهوتانه او را نگریست، بدون هیچ حرفی…
آریا برای اینکه حرفی زده باشد و خود را خلاص کند با لحن شیطنت آمیزی گفت: “دست پخت قَطمیر خانِ.”
تینا در جواب او لبخندی زد و از سر راه او کنار رفت.
قَطمیر در اتاق نشیمن درست کنار میز ایستاده بود و دست هایش را پشت کمرش به هم داده بود و انگار منتظر آریا بود. با دیدن او در این لباس ابتدا حسابی او را نگریست و سپس به طور خلاصه گفت: “اندازته” و به اتاقش رفت، بعد از رفتن او تینا جلوتر آمد و یک بار دیگر از نزدیک آریا را ورانداز کرد و گفت:
ـ آره هم اندازته، هم خیلی بهت میاد… الان دیگه منم نمی تونم باور کنم تو پری نیستی!
آریا با خوشحالی گفت:
ـ راست میگی؟!
و تینا با لبخند پاسخ داد:
ـ خب آره، تو الان دیگه هیچ شباهتی به انسانها نمیدی همه چیزت مثل پری هاست البته غیر از…
ـ غیر از چی؟!
ـ غیر از رفتارت. تو هنوزم مثل آدمیزادا رفتار می کنی.
فکر کنم بتونم یه کاریش کنم. پدربزرگت یه کتاب به من داده که حتماً خیلی چیزها ازش یاد می گیرم.
تینا با تعجب گفت:
ـ چه کتابی؟ می تونم ببینمش؟
ـ البته، دنبالم بیا…
آریا و تینا با هم به اتاق بردیا رفتند که حالا اتاق آریا بود. او روی لبه ی تخت نشست و کتاب را به تینا داد. از قیافه ی شگفت زدهی تینا میشد حدس زد که چقدر مشتاق خواندن آن کتاب است. بعد از چند لحظه تینا با حفظ فاصله اش با آریا، روی تخت نشست و گفت:
ـ همیشه دلم می خواست اینو بخونم ولی هیچ وقت جرأت نکردم از پدربزرگ اینو بخوام، آخه اون رو وسایل داخل اون صندوقچه خیلی حساسه. الانم که اینو بهت داده حتماً از روی حساب این کارو کرده. بعد با لحنی خواهشمندانه گفت: می تونم بعضی وقتا قرضش بگیرم؟
ـ البته که می تونی!
ـ مچکرم.
بعد مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد پرسید:
ـ راستی راجع به ماجرای امروز به پدربزرگ چی گفتی؟
و آریا با کمی مکث و تردید پاسخ داد:
ـ خب همه چی…
تینا متعجبانه پرسید:
ـ همه چیو؟! اونوقت اون بهت چی گفت؟ حتماً خیلی عصبانی شد؟
آریا با اطمینان جواب داد:
ـ خب… راستش خیلی بهتر از چیزی بود که انتظارشو داشتم. اون بهم گفت که خیلی احمقم …
تینا دوباره از خجالت سرخ شد و در حالی که سرش را پایین می انداخت گفت:
ـ تقصیر من بود. معذرت می خوام.
ـ نه تقصیر خودم بود، فکرشو نکن من به تنبیه و سرزنش شدن عادت دارم.
بعد برای اینکه فضا را عوض کند ادامه داد:
ـ چرا تو و آقای قَطمیر اینجا تنها زندگی می کنین؟
تینا با لحنِ گرفته ای پاسخ داد:
ـ منظورت اینه که خانوادهی خودم کجان؟
ـ نه. نه. من قصد فضولی نداشتم فقط می خواستم…
تینا حرفش را برید و گفت:
ـ اشکالی نداره چیزی نیست که بشه پنهون کرد. البته خودمم چیز زیادی نمی دونم چون پدربزرگ اصلاً دوست نداره در موردش حرف بزنه.
پدربزرگم اصلاً اهل اینجا نیست. در واقع مادربزرگم اهل اینجا بوده پدربزرگ به خاطر اون به اینجا اومده و بعد از ازدواج اینجا موندگار شده. حاصل ازدواج اونا دو تا پسر دوقلو بوده که عکس هر دوشون اینجا هست. پدرم، سورنا و عمو بردیا.
پدربزرگ اصلاً راجع به اونا حرف نمی زنه. من چند بار سعی کردم در مورد بابا و مامان ازش سؤال کنم ولی اون شدیداً عصبانی شد و داد و بیداد کرد. حتی تا چند روزم باهام حرف نمی زد منم از اون به بعد دیگه چیزی ازش نپرسیدم. فقط می دونم پدرم و عموم چند ماه قبل از اینکه من به دنیا بیام مردن و مادرم هم موقع به دنیا اومدنم از دنیا رفته.
بعضیا که اونا رو می شناختن میگن اونا رو کشتن ولی در واقع هیچ کس چیز زیادی نمی دونه آخه اونا اینجا زندگی نمی کردن.
وقتی تینا این چیزها را تعریف می کرد به نقطهی نامعلومی خیره شده بود. آریا می توانست تمام احساس درونی او را به درستی درک کند. چرا که تا جای زیادی سرگذشت آنها شبیه به هم بود و شاید در آن لحظه که تینا سکوت کرد هر دو به این موضوع فکر می کردند…
تینا ادامه داد: “پدربزرگ خیلی به من می رسه ولی هر چی باشه اونم دغدغه های خودشو داره و هیچ وقت فرصت اینو که اوقات زیادی را با من صرف کنه نداشته. منم اکثر اوقات خودم را با کارهای خونه و
خوندن کتاب های مختلف صرف میکردم.” آریا برای اینکه حرفی زده باشد، گفت:
ـ خب دوستات، چرا وقتتو با اونا نمی گذرونی؟
ـ دوستام؟
ـ از وقتی یادم میاد همیشه با خوشحالی رفتم پیششون و با ناراحتی برگشتم…
آریا با تعجب پرسید:
ـ ولی آخه برای چی؟
و تینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
ـ خب خودت که امروز حرف های دیگو رو شنیدی،
پدربزرگم خیلی منزویه به همین خاطر پشت سرش حرف و حدیثِ زیادی هست و ضربه این حرفها را منم که باید تحمل کنم چون اون اصلاً اهمیتی به حرف های سایرین نمی ده.
امروز وقتی تو دیگو رو زدی راستش… دلم خنک شد. به نظرم اون حقش بود. ازش متنفرم. اون، بیشتر از همه منو مسخره می کنه. همیشه دلم می خواست باهاش دعوا کنم، میدونستم زورم بهش نمی رسه ولی از حرفاش آتیش می گرفتم. وقتی به پدربزرگ می گفتم منو به شدت از دعوا کردن منع می کرد… امروز خیلی ترسیده بودم.” تینا در حالی که به نظر می رسید در به زبان آوردن حرف هایش تردید دارد به آرامی ادامه داد: “از این می ترسیدم که پدربزرگ تو رو برگردونه. این دو روزی که تو اینجا بودی اصلاً احساس تنهایی نمی کردم.”
آریا حس کرد او از گفتن این حرفها به شدت معذب است. بنابراین با اینکه خجالت مانعش می شد گفت:
راستش زندگی منم از خیلی جهات شبیه زندگی توئه. منم تا حالا هیچ دوستی نداشتم، من حتی پدربزرگی هم کنارم نداشتم! شماها اولین کسایی هستین که منو آدم حساب کردین… با این جمله هر دو زدن زیر خنده و تینا گفت: “خیالت راحت ما هم آدم حسابت نکردیم.” آریا در جواب گفت: “خدا را شکر که آدم نیستم. تو این دو روزه از این بابت زیاد شکر خدا رو به جا آوردم. اصلاً دلم نمی خواد شماها رو هم از دست بدم. امروز وقتی اون پسره اون جوری با تو صحبت می کرد نتونستم تحملش کنم…”
تینا وسط حرف آریا پرید و گفت: “بهتره دیگه فراموشش کنیم” سپس از جایش بلند شد و ادامه داد: “بهتره من برم به کارام برسم.”
آریا به علامت مثبت سرش را تکان داد و تینا از اتاق خارج شد. بعد از رفتن او آریا شنلش را باز کرد و به صورت تا شده گوشه ای گذاشت و سریعاً سراغ کتابش رفت. آن را برداشت و در حالی که دراز کشیده بود شروع به وارسی آن کرد. در صفحه اول هیچ اثری از نام نویسندهی کتاب و همچنین چیزی مانند فهرست به چشم نمی خورد. همین طور که آن را سرسری ورق می زد متوجه شد زیر بعضی از جملات کتاب خط کشیده شده. ناخودآگاه یکی از این جملات را از چشم گذراند که نوشته شده بود: “اجنّه اولین ساکنان زمین خاکی و پریان حاکمان زمین…”
این جملات کنجکاویش را بیش از پیش تحریک کردند و او را وادار کردند تا ادامه ی جملات را دنبال کند:
“صدها هزار سال قبل از اینکه گِل آدمی از خاک زمینی سرشته شود جنیان و پریان در زمین زندگی می کردند و از نعمات آن برخوردار بودند… پریان با آمدن آدمیان حاضر نشدند از حاکمیت خود دست بردارند… جنیان به مخالفت با انسانها برخاستند اما پریان براین عقیده بودند که انسان های خاکی نمی توانند مزاحمتی برای فرزندان آتش داشته باشند…”
کلمهی “فرزندان آتش” برای آریا کلمهی عجیبی بود.
او در آموخته های پیشینش به یاد می آورد که عنصر وجودی جن و پری از آتش است اما کلمهی فرزندان آتش در این جا خیلی وسیع تر از جن و پری به نظر می رسید…
کتاب را ورق زد و در اولین خط صفحهی بعد با این جملات برخورد کرد:
“حضور انسان روی زمین به زودی باعث تفرقه میان فرزندان آتش شد… گروه کثیری از اجنّه به فرقه شیاطین گرویدند، و دیوزادگان نیز از سلطهی پادشاه پریان خود را کنار کشیدند و در این میان تنها عدهی قلیلی از عفریت و عفریتهها به حاکمیت شاهِ شاهان، حضرت شاه کاظم وفادار ماندند…”
از خواندن این جملات تمام بدنش مورمور می شد. یعنی تمام آن چیزهایی که زمانی تصور می کرد در حد افسانه ای بیش نیستند تبدیل به واقعیت های انکار ناپذیر شده بودند؟
غیر از خطوطی که زیر آنها علامت گذاشته شده مابقی خطوط حاوی مطالب مهمی نبودند بنابراین با کنجکاوی و البته کمی تردید کتاب را چند ورق دیگر جلو برد تا به چند صفحه رسید که رنگ آنها کمی تیره تر از دیگر صفحات کتاب بود ناخودآگاه شروع به خواندن آنها کرد:
“… روزگار برای پریان زمانی سخت تر شد که جوفا، غلام مخصوص سرپینا، دختر ارشد شاه پریان، خیانت کرد. روزی که شاهزاده همراه با ندیمهها و عفریت های حلقه به گوشش به قصد شکار و تفریح خارج از دربار به سر می برد عفریت پلید همه خدمتکاران و ندیمه های دیگر را به قتل می رساند و قصد تجاوز به سرپینا را می نماید و برای شاه دخت بی دفاع و تنها، چاره ای جز فرار باقی نمی ماند. او به سختی خودش را از چنگ جوفا خلاص می کند و به جنگل می گریزد.
سرپینا در جنگل به انسان رهگذری برخورد می کند که از همه جا بی خبر روی اسبش نشسته بود و به راه خودش می رفت. که اسبش با دیدن سرپینا او را به زمین می کوبد و می رود.
سرپینا وقتی می بیند عفریت به او رسیده خنجر نقره ای را که به شال کمر آدمیزاد جوان بوده می کشد و سعی می کند با کمک آن خود را از جوفا حفظ کند. ولی تنها موفق می شود عفریت را با خنجر نقره لمس کند و در این بین انسان از چیزهایی که یکی پس از دیگری در مقابلش ظاهر می شدند در شگفت بوده تا اینکه عفریت سرپینا را به چنگ می گیرد و سعی می کند به نیت شوم خود برسد.
آدمیزاد از روی غریزه درصدد کمک به سرپینا بر می آید و جوفا را زخمی می کند و عفریت ناگزیر موقتاً پا به فرار می گذارد.
شاه کاظم برخلاف عهدی که با زمین بسته بود، سرپینا را به عقد انسان در می آورد اما چند ماه بعد، شاهزاده و داماد جوان ناپدید می شوند و شب چهارشنبه آنها را در حالتی می یابند که خون هر دوی آنها مکیده شده بود و اثری از ارواح آنان و فرزندی که در راه داشتند، در هیچ کجای هفت عالم هستی و نیستی یافت نشد. در افسانه های کهن آمده است که روح آنان اسیر زمین است و تنها زمانی آزاد خواهند شدکه فرزند آنها به حکم زمین باری دیگر تولد یابد و برای زمین خدمت کند.
به هر حال بعد از آن هرگز کسی جوفا را ندید و تنها امید شاه کاظم برای جانشینی خودش توسط جوفا نابود شد. شاه کاظم دچار نفرین عمر و عذاب ابدی شد، عذابِ نداشتن فرزند…”
باور کردن آن داستان برای آریا سخت بود. به سرپینا فکر می کرد که چه جفایی در حقش شده بود و انسانی که نمی دانست چه سرنوشت شومی در
انتظارش است، و از همه مهمتر شاه کاظم که در سوز از دست رفتن فرزند تا ابد باید می سوخت…
ناگهان به یاد شعله های فروزانی افتاد که هر چهارشنبه شب در جنگل می دید. حالا می توانست حدس بزند آن شعلهها چه معنایی می تواند داشته باشد. آن روز آریا با همین افکار به خواب آرامی فرو رفت…
با صدای تینا از خواب پرید که سرش را از لای در به داخل آورده بود:
ـ آریا… آریا…
معذرت میخوام هرچه از پشت در صدات کردم جواب ندادی مجبور شدم بیام تو…
آریا با صدای خواب آلود حرف تینا را ناتمام گذاشت و گفت:
ـ نه اشکالی نداره… چی شده؟
ـ هیچی، میخواستم بگم شام حاضره. بیا پایین.
آریا با تعجب گفت:
ـ شام؟! مگه ساعت چنده؟
تینا با تعجب پاسخ داد:
ـ چی چنده؟! معلومه هنوز خوابیا.
ـ یعنی می خوای بگی ساعتم نمی دونی چیه؟! وای خدای من…
آریا پس از رفتن او شنلش را پوشید و به طبقهی زیرین رفت. میز شام به شکل اشتها آوری با غذاهای روی آن تزئین شده بود و قَطمیر و تینا بدون اینکه لب به غذا بزنند منتظر آمدن او بودند. این اولین باری بود که آریا در تمام طول زندگی اش احساس کرد او هم برای دیگران دارای اهمیت است و در واقع صاحب خانواده است و از این بابت غوغایی از خوشحالی در دلش بر پا بود.
بعد از شام تینا مشغول جمع کردن ظرفها شد و آریا نیز به قصد کمک به او بلند شد، ولی قَطمیر رو به آریا کرد با لحنی که به نظر آریا فقط مخصوص قَطمیر بود گفت:
ـ آریا برای تو چیزی دارم…
کیسهی کوچکی از جیبش بیرون آورد و در حالی که درونش را جستجو می کرد پرسید:
ـ لباس روی تنت راحته؟
ـ اوه، بله… مچکرم.
قَطمیر از درون کیسه چیزی شبیه گردنبند بیرون آورد و بدون اینکه به آن نگاه کند آن را به طرف آریا گرفت…
ـ اینو بنداز گردنت…
آریا گردنبند را از دست قَطمیر گرفت و کمی وارسی کرد. یک تکه آینه ی کوچک درون یک قاب مسی کوچک و ضخیم که به اندازهی یک بند انگشت بود، قرار داشت و به یک زنجیر مسی آویخته شده بود. آریا با تعجب پرسید:
ـ این چیه؟
قَطمیر لحظه ای مکث کرد و سپس به گردنبند اشاره کرد و گفت:
ـ این یه آینه است که از نقرۀ خالص ساخته شده، بهش میگن سایۀ خورشید. سایۀ کسی که اونو گردنش بندازه در خودش نگه میداره. در واقع به تو کمک می کنه که یک پری معمولی باشی. البته خاصیت های دیگری هم داره که…
آریا حرف او را قطع کرد و با وحشت گفت:
ـ فکر می کردم نقره برای پری ها خطرناک باشه!
قَطمیر لبخندی زد و گفت:
ـ آفرین پسر، معلومه خوندن اون کتاب رو شروع کردی و بعد با لبخند ادامه داد: “نگران نباش اون کاملاً حفاظت شده است در ثانی اون برای پری ها خطرناکه چون اونا رو برای انسانها از پشت پرده بیرون میاره ولی برای کسی که آدما اون رو میبینن چه خطری میتونه داشته باشه؟”
قَطمیر در حالی که لحنش عوض می شد ادامه داد: “البته تو نباید در مورد اون احتیاط رو فراموش کنی. اونو زیر لباست مخفی کن و دقت کن یقهی لباست همیشه بسته باشه…
فکر می کنم با خوندن اون کتاب لازم به توضیح نباشه که اگه کسی اونو ببینه چه اتفاقی می افته؟”
آریا با تردید حرف قَطمیر را ادامه داد:
ـ اگه کسی اونو ببینه میفهمه من یه پریزادم و…
قَطمیر حرفش را برید:
ـ اگه کسی بفهمه که تو پریزادی باید مقابل پنج فرقه بایستی…
ـ پنج فرقه؟
ـ بله. پری ها، اجنه، دیوها، عفریتها و پری های دریایی.
ـ پری دریایی؟!
ـ پری های آبی هستند که عنصر اولیه وجود آنها از آب تشکیل شده. تازه تو به زودی بالغ می شی و کم کم غرایز تو به سمت پریها گرایش پیدا می کنند و در تو آشکار می شن و دیگه در میان انسانها هم جایی نخواهی داشت.
آریا که فقط گوش می کرد. ناگهان مثل اینکه تازه به این موضوع برخورد کرده باشد یکباره پرسید:
ـ چه غرایزی؟
ـ قَطمیر نفس عمیقی کشید و با آرامش جواب داد:
ـ به زودی خواهی فهمید.
در این هنگام تینا نیز به جمع دو نفرهی آنها اضافه شد و با سؤال خودش بحث را عوض کرد:
ـ پدربزرگ ما باید به کدوم مدرسه بریم؟ العالِم یا فِلفان؟
با این سؤال، آریا احساس کرد خیلی بی خبر تر از آنی است که بخواهد در این بحث دخالتی کند بنابراین تصمیم گرفت در این لحظه فقط سکوت کند. تینا با شور و اشتیاق ادامه داد: “پدربزرگ من شنیدم فلفان هم معتبرتره، هم استادای بهتری داره. راستش نظر من اینه که به این مدرسه بریم” تینا نگاهی به قَطمیر انداخت که او را متعجبانه می نگریست و ادامه داد: “البته این فقط یه پیشنهاد بود… خیلی خب معذرت می خوام.” قَطمیر لبخندی زد و بعد از اندکی تأمل جواب داد:
ـ سارگِن.
تینا متعجبانه به چشمان پدربزرگش خیره شد و قَطمیر ادامه داد:
ـ سارگِن اسم مدرسه ایه که شما به اون می رین.
ـ سارگِن؟ ولی پدربزرگ تا جایی که من می دونم این نزدیکیها همچین مدرسه ای نیست.
قَطمیر لبخندی زد و گفت:
ـ عزیزم منم نگفتم این نزدیکی هاست. مدرسهی سارگِن در سرزمین میدگارده. جایـی که همه اجداد من اونجا به دنیا اومدن و از دنیا رفتن. در واقع سرزمین اجدادی و مادریِ منه. منم تو همین مدرسه درس خوندم. لازمه بگم سارگِن بهترین مدرسهی شناخته شده برای نسل ماست.
از چهره تینا هویدا بود که نمی توانست چیزهایی را که می شنود باور کند. با چهره ذوق زده پرسید:
ـ ولی پدربزرگ اینجا!.. اینجا چی میشه؟
قَطمیر خیلی بی تفاوت جواب داد:
ـ اینجا هیچی. تو که میدونستی من هیچ وقت از موندن در اینجا راضی نبودم.
ـ ولی شما همیشه می گفتین اینجا موندین چون هنوز کارتون با اینجا تموم نشده. حالا چی شده که می خواین اینجا را ترک کنین؟
قَطمیر لبخندی زد و گفت:
ـ فکر نمی کردم از این خبر ناراحت بشی!
ـ نه. ناراحت نیستم، فقط برام خیلی عجیبه.
قَطمیر لبخندی زد و گفت: “من امشب خیلی کارا دارم که برای انجامش باید بیرون برم، شما هم بهتره برین بخوابین. بعداً وقت برای صحبت کردن زیاده.”
او این جمله را گفت و از خانه بیرون رفت. در فاصلهی بحث تینا و قَطمیر، آریا فقط گوش می کرد. در واقع چیزی برای گفتن نداشت. تینا هنوز متعجبانه به در، که پشت سر قَطمیر بسته شده بود نگاه می کرد. آریا برای اینکه سکوت را شکسته باشد گفت:
ـ چرا پریها اینقدر دیر به مدرسه میرن؟ در حالی که آدما از هفت سالگی مدرسه رو شروع میکنن!
ـ خب من در مورد آدما چیز زیادی نمی دونم ولی پری ها علوم ابتدایی مثل خواندن و نوشتن رو تو خونه یاد می گیرن و فقط برای شاخه های بالاتر به مدرسه میرن. راستی تو خوندن و نوشتن بلدی؟
ـ من فارسی و انگلیسی و عربی و تا حدودی فرانسوی رو، هم میتونم بنویسم، هم بخونم.
ـ یعنی آدمیزادا بیشتر از یک زبون دارن. آخه برای چی؟ چرا مثل پریها از یک زبان واحد برای حرف زدن استفاده نمی کنند؟
ـ خب این طبیعیه که انسانها تو هر منطقه ای که باشن به زبان رسمیِ همون منطقه صحبت می کنن. دلیلشم اینه که انسانها مانند پری ها یک حکومت واحد ندارن.
ـ ولی اینکه خیلی پیش پا افتادست. اینجوری هم قدرتشون و هم پیشرفتشون کم می شه.
ـ خب فکر کنم تو درست میگی به نظرم چون پری ها اولین ساکنان زمین هستن پس طبیعیه که قوانین پیشرفته تری هم داشته باشن. راستی تو می دونی میدگارد یعنی چی؟
ـ میدگارد اسم جاییه که مرکز حکومت همه پری ها اونجاست. میگن تا حالا پای هیچ آدمیزادی به اونجا نرسیده! ولی اصلاً نمی فهمم پدربزرگ چرا بعد از این همه سال تصمیم گرفته به اونجا برگرده.
ـ خب، اون که گفت به خاطر مدرسهی ما.
ـ آخه اون همیشه اعتقاد داشت مادر بزرگم یه روز برمیگرده…
ـ برمیگرده؟! مگه اون نمرده؟
ـ نه، یعنی نمی دونم. از اون شبی که پدرم… مرد، مادربزرگ گم شده و از اون موقع تا حالا هیچ اثری ازش پیدا نشده. پدربزرگ همیشه معتقد بود که اون زنده است و یه روزی برمیگرده برای همین اینجا مونده و گرنه سالها پیش قصد داشت به زادگاهش یعنی میدگارد برگرده. حالا نمیدونم چی شده که تصمیمش عوض شده…
آن شب آریا قبل از اینکه بخوابد سایهی خورشید را به گردن انداخت و ناگهان احساس سبکی عجیبی به او دست داد، یک احساس آشنا که آریا آن را درک نمی کرد ولی مطمئن بود مربوط به گردنبند است.
به چیزهایی که امروز دانسته بود فکر کرد و به اینکه نسبت به دیروز چقدر بیشتر می داند…
به سارا مادربزرگ تینا فکر می کرد که معلوم نبود چه بلایی بر سرش آمده. آیا امکان داشت پس از این همه سال هنوز زنده باشد؟ امّا اگر زنده بود چه دلیلی باعث شده بود برنگردد؟ و شاید هم تا حالا یا همان موقع مرده بود. ولی باز هم می بایست اثری از او پیدا می شد…
روزها یکی پس از دیگری گذشتن تا اینکه شبِ تولد تینا فرا رسید. آریا از چند روز قبل به اصرار پختن کیک تولد را به عهده گرفت. او بارها در این جور کارها به خانم صدری کمک کرده بود و تمام سعی خودش را می کرد تا کیکی درست کند که حتی پری های مشکل پسند هم مزهی آن را هرگز از یاد نبرند. به همین خاطر از شب قبل داخل آشپزخانه رفت و درب را از داخل قفل کرد. حتی به تینا هم اجازه داخل شدن نداد! چرا که دلش می خواست آنها را غافلگیر کند البته به کار خودش ایمان داشت. ولی در اولین لحظات کار متوجه شد که با چه مشکل بزرگی روبروست. در واقع درون این آشپزخانه هر چیزی پیدا می شد غیر از برق یا گازی که با آن بتوان کار کرد. اما برای این فکرها کمی دیر شده بود…
خمیر کیک را آماده کرد و در سینی های فلزی گردی که از قبل تهیه کرده بود، ریخت و با منظم کردن فاصلهی ذغالها حرارت ثابتی ایجاد کرد. برای اینکه خمیر از زیر نسوزد، زیر هر سینی یک سینی خالی گذاشت و برای اینکه روی خمیر هم بپزد یک سینی خالی هم روی آن گذاشت و روی آن مقداری ذغال گداخته گذاشت.
بدین طریق هوای بین دو سینی باعث می شد حرارت مستقیم به خمیر نرسد و خیلی آرام مغز پخت شود ولی از طرفی با این روش هر دفعه فقط می شد یک سینی کیک درست کرد. به همین خاطر آن شب تا صبح آریا نتوانست بخوابد و البته از این بابت نه تنها ناراحت نبود بلکه خیلی هم احساس رضایت می کرد.
او چهار سینی کیک درست کرد که هر کدام از دیگری کمی کوچکتر بود و آنها را پس از اینکه با خامه پوشاند با دانه های گیلاس به شکل زیبایی تزئین کرد و چهار طبقه را به ترتیب اندازه از بزرگ به کوچک روی هم گذاشت و در نهایت روی طبقهی آخر پانزده شمع که خودش از پی درست کرده بود، گذاشت.
از آشپزخانه که بیرون آمد متوجه شد هوا کاملا ًروشن شده و قَطمیر با ردا و شنل سفید یک دست، و با چهره ای بشاش و سرحال سرِ میز نشسته. او با دیدن آریا با تعجب و با همان لحن آرام همیشگی اش گفت:
ـ تو تمام دیشبو بیدار موندی؟!
آریا با لبخند سرش را خاراند و گفت:
ـ خب، فکر کنم ارزششو داشت.
او از شدت خستگی نایِ ایستادن نداشت، بنابراین تصمیم گرفت به اتاقش برود و کمی استراحت کند.
در حالی که سعی می کرد خمیازه نکشد گفت:
ـ با اجازه میرم کمی استراحت کنم.
قَطمیر بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد با سر اشاره ای کرد و آریا از پلهها بالا رفت. راهروی طبقه دوم هنوز تقریباً تاریک بود و آریا این تاریکی را به منزلهی خوابی راحت تر تلقی می کرد…
آریا از خستگی زیاد حتی لباس هایش را هم عوض نکرد و فوراً روی تخت ولو شد. همین که توی تشک گرم و نرمش فرو رفت، درب چوبی اتاق صدایی کرد و سرِ تینا از لای در، داخل آمد و مستقیم به چشم های آریا خیره شد.
آریا که هول شده بود سریع تر از اونی که دست خودش باشد گفت: “سلام” و تینا با صدایی خیلی آرام جواب داد: “صبح بخیر، فکر نمی کردم بیدار باشی. راستش باهات کار دارم…”
آریا بدون اینکه چیزی را به روی خودش بیاورد بلند شد و روی لبهی تخت نشست. و با صدایی حاکی از رضایت و خوشحالی گفت:
ـ بیا تو… خوشحال میشم کمکی کنم.
ـ نه. لطفاً تو با من بیا.
تینا با گفتن این جمله سرش را بیرون برد و آریا ناچاراً به دنبال او حرکت کرد. تینا به سرعت به طرف انتهای راهرو جایی که اتاق خودش قرار داشت رفت و بعد از اینکه وارد اتاق شد در را نگه داشت تا آریا وارد شود.
اتاق تینا بر خلاف اتاق آریا اصلاً تاریک نبود، بلکه دارای یک پنجرهی بزرگ رو به جنگل پشت کلبه بود که کاملاً اتاق را روشن می کرد.
دیوارهای اتاق پر از نقاشی هایی از گل و جنگل و طبیعت بود که به طرز باور نکردنی ای زیبا نقاشی شده بود. بقیهی وسایل اتاق درست مثل وسایل اتاق آریا بود.
تینا روی تختش نشست و مثل کسی که چیزی را به یاد آورده باشد با تعجب داد زد:
ـ کیک!
آریا؟ کیک چی شد…
آریا که از نگرانی تینا خنده اش گرفته بود. در یک لحظه فکر شیطنت آمیزی به ذهنش رسید.
تینا ادامه داد:
-آریا؟ چرا چیزی نمیگی…
آریا در حالی که سعی می کرد از حالت چهره اش همه چی لو نرود گفت:
ـ متأسفم تینا…
تینا با شنیدن این حرف تمام هیجانش یکباره از بین رفت و سرش را پایین انداخت و خیلی آرام و محتاط گفت:
ـ اشکالی نداره. تقصیر خودمه.
آریا که دید اوضاع داره خراب میشه خیلی سریع گفت:
ـ راستی پدربزرگت باهات چیکار داشت؟
ـ چی؟ پدربزرگ!
ـ آره قبل از اینکه تو بیای به اتاق من، شنیدم داشت صدات می زد. از صداش معلوم بود خیلی هم نگرانه. حتماً کار مهمی باهات داره…
تینا با وحشت به آریا نگاه کرد و حرف او را قطع کرد:
ـ من میرم ببینم چیکارم داره…
تینا در حالی که شروع به دویدن کرده بود این جمله را گفت، و آریا نیز او را دنبال کرد…
ـ تینا صبر کن منم بیام.
خوشبختانه بخت با آریا یار بود. وقتی که پایین رسیدند قَطمیر آنجا نبود.
تینا گفت: “پس کجاست؟” آریا گفت فکر کنم تو آشپزخونه باشه، یعنی صداش از اونجا میومد. تینا پشت درب آشپزخانه توقف کوتاهی کرد و خیلی آرام زمزمه کرد: “پدربزرگ…” اما صدایی نیامد. نگاهی به آریا انداخت و به آرامی دستگیره را چرخاند. دستگیره تقی صدا داد و در با هولی که تینا به آن داد باز شد…
آریا لحظه ای صبر کرد تا تینا وارد شود، بعد پشت سر او وارد شد. تینا مات و مبهوت به کیک خیره شده بود… این بار، حتی در نظر آریا هم از دفعهی قبل که آن را دیده بود قشنگ تر و وسوسه برانگیز تر به نظر می آمد.
تینا ناگهان چرخید و فریاد زد:
ـ آریا…!
و در حالی که دستانش را به طرف او باز کرده بود، به طرفش آمد. درست زمانی که فقط چند سانتی متر با آریا فاصله داشت ناگهان کاملاً متوقف شد و صاف ایستاد.
صدای قَطمیر از پشت سرش گفت:
ـ با من کاری داشتی دخترم؟
تینا سرش را پایین انداخت و صورتش به شدت سرخ شد. آریا سریع جواب داد:
ـ ما داشتیم فکر می کردیم برای شام قراره چه غذایی درست کنیم. برای همین تینا می خواست نظر شما را بپرسه.
قَطمیر لبخندی زد و گفت:
ـ فکر خوبیه،