نادر و نازنین 85

دلم می خواد وقتی که از اون روز قشنگ می نویسم یه شعر قشنگ بنویسم . وقتی که از اونروز قشنگ میگم حرفای قشنگ بزنم . به گریه هام بگم یه روز بهم مرخصی بدین .. اون جوری که به زندونی ها مرخصی میدن تا برن عزیزشونو ببینن . منم مرخصی می خوام تا برگردم عقب .. حرفای راست راست بزنم . هرچی دلم خواست بزنم . بگم که خیلی خوشحالم ..بگم نسوخته پرمن , به بال عشقم می بالم . همه جا رو قشنگ می دیدم .. ماشین سینه فاصله ها رو می شکافت و می رفت و انگار تمام آرامش دور و برشو جمع می کرد و به وجودم می ریخت . نازنین افسونگر من انتظارمو می کشید و من جاده بی انتهای عشقو به سرعت پشت سر می ذاشتم .. خورشید یواش یواش خودشو نشون می داد . این بار یه ساعتی رو از بار اول دیر تر می رسیدم . لحظه طلوع خورشید رو زیبا تر از همیشه می دیدم . وقتی تاریکی ها یواش یواش محو می شدند انگارنور امید به استقبال من میومد و از نازنینم می گفت که همین نزدیکی ها منتظر منه . با همون شور و احساس شایدم با هیجان بیشتری از قبل به سمت نازنین می رفتم . انگار با روشن تر شدن هوا سر و صداها بیشتر می شد . ستاره ها رفته بودن که بخوابن ..منم یه ساعتی رو خواب بودم ولی دیگه بیدار شده بودم . بازم تو راه صبحانه ای خوردم و این بار نگران این بودم که نکنه دیرشه ولی خوشبختانه این طور نبود . همه چی مثل بار اول بود . من باید بعد از میدون انقلاب اوایل خیابان ازادی پیاده می شدم .. یعنی همون زیر پل بهبودی .. به نظرم میاد وقتی که رسیدم به ترمینال شرق دیگه باید سوار بی آرتی می شدم . هر ایستگاهی رو که طی می کردیم هیجانم بیشتر میشد . یا من خیلی عاطفی هستم یا آدمای این دوره زمونه این چیزا واسه شون خیلی عادی شده . البته نازنین اون روز مثل من بود .. بازم نگام مردمی رو می دید که هر کدومشون کار خاصی داشتن با یه هدفی اومده بودن بیرون .. بعضی ها کلاسور دستشون بود یه عده سرباز بودن ..یکی گوشش هندزفری بود داشت ترانه گوش می داد . و یه بچه ای داشت پدرشو اذیت می کرد .. آدما با چهره های مختلف و شاید انگیزه های مختلف در رفت و آمد بودند .. اما یک انگیزه مشترک بین آدماست که اونا رو کنار هم نگه می داره .. هرچند غرق خود خواهی هم بشن نمی تونن از آددما فاصله بگیرن .. و اون زندگی کردن و رسیدن به فرداست . خیلی ها تنهایی رو دوست دارند . اما خودشونم می دونن تنهایی به اونا انرژی میده تا با آدمایی که دوست دارن باشن . تا با اونا به خوبی سر کنن . و من به این فکر می کردم که چه روز خوشی رو با نازنینم خواهم داشت . من و اون توی خونه , تنها و تنها , مثل زن و شوهر در شب اول ازدواجشون .. یعنی همین طوری میشه که حس رویایی منه ;… یا این روز خوش و خوب خوب نازنین , تبدیل به یک روز بدمیشه; . درست سه هفته می گذشت از اولین دیدارمون که اونم یکشنبه بود .. یکشنبه آذز .. دوشنبه سی آذر و حالا دی ماه نود و چهار .. اوخ که روز قبل نازنین دیوونه ام کرده بود .. داشتیم تلفنی صحبت می کردیم  و من جلوی دهنمو نگرفتم یا اون نخ ول کرد.. به نظرم کار خودم بود گفتم فردا سیزدهمه … یهو گفت وووووییییییی نادر نادر من می ترسم سیزده نحسه .. به خودم گفتم نادر چه غلطی کردی از زبونت پرید .. آخه من چه می دونستم این حاج خانوم منطق باشی من این جور از سیزده می ترسه .. به نظر نمیومد دنبال بهونه باشه . به هر بد بختی و مصیبتی بود قانعش کردم که از خر شیطون پیاده شه هیچ اتفاقی نمیفته .. آخه شرایط نازنین هم طوری بود که حس کردم باید هر چه زود تر بغلش کنم لمسش کنم تمام عشق و احساس داغمو بهش انتقال بدم تا اون انرژی و حس منفی که در وجودشه کوچ کنه بره حداقل تا یه مدتی نفس راحتی بکشیم و هر بار که از این بازیها در میاره حداقل همون روزا یه سفر به تهران داشته باشم و به نوعی به جسم و روحش انرژی مثبت بدم . این بارهم مثل دفعه اول بهش دست نمی زنم تا خودش حرکتی نکرده .. فکر نکنه اونو به خاطر چیزای دیگه می خوام .. نازنین وقتی لجباز نمی شد خیلی خوب بود .. خیلی مشتاق تر از من نشون می داد .. بالاخره اومد .. همون جای بار اول .. دلم می خواست با نگاه و سکوتم می خوردمش ..دلم می خواست بدونه التهاب منو .. شاید اونم از اونایی بود که هرچی بیشتر حس می کرد که طرف دوستش داره ازش فراری می شد . …ادامه دارد … نویسنده : ایرانی

دکمه بازگشت به بالا