نامحدود (۱)
داستان دنباله دار «نامحدود»
«بر اساس یک ماجرای واقعی»
روزبه دوست و همکلاسی دوران دبیرستان من بود. خانههایمان نزدیک بود و تقریباً هر روز همدیگر را میدیدیم. پدرش کارمند بود و شرایط مالی متوسطی داشتند. توی محلّه فقط با من میجوشید و میانهاش با بقیه بچّهها زیاد خوب نبود.
اخلاق خاصّی داشت. گوشهگیر بود و خیلی اهل آداب و معاشرت و اینجور چیزها نبود. بخصوص وقتی هر کدام از بچه محلها با آبوتاب از دختربازیهایشان تعریف میکردند، گوشهای میایستاد و با ولع گوش میداد. همه فهمیده بودند که روز به، چقدر توی کف اینجور چیزهاست ولی بهخاطر قیافهٔ نهچندان جذّاب و جثّهٔ نحیفی که داشت، مجبور بود که با وصفالعیش دیگران خوش باشد!
دانشگاه هم که قبول شد، اوضاع نه تنها برایش بهتر نشد، بلکه میان آن همه دختر جورواجور باز هم دستش از همه جا کوتاه مانده بود! روزبه سعی میکرد نیازهایش را با تماشای انواع و اقسام فیلمهای خاص برآورده کند، البته اگر میتوانست. چون خانوادهای سنّتی داشت و بهندرت چنین فرصتهایی گیرش میآمد.
من شرایط او را درک میکردم و سعی داشتم در این راه کمکش کنم و هر از گاهی میآمد خانهمان و با هم فیلم میدیدیم.
سال دوم دانشگاه بودیم که خانهشان را فروختند و در یک منطقهٔ دیگر، آپارتمانی دو واحده گرفتند تا یکیاش را بدهند اجاره برای کمک خرج.
ارتباط ما به حداقل رسیدهبود و فقط گاهی توی دانشگاه میدیدمش. طفلکی داشت افسردگی میگرفت و وضعیت درسیاش شدیداً افت کردهبود.
همان روزها بود که من عاشق افسانه، یکی از دخترهای فامیل شدم. او هم به من نظر مثبت داشت و رابطهٔ ما با رفت و آمدها و مهمانیهای خانوادگی شکل گرفت و حرارتش حسابی بالا رفت.
در آن سن و سال، من اصلاً شرایط ازدواج نداشتم ولی زیبایی افسانه بهگونهای بود که حتی توی خواب هم دسترسی به چنین دختری را نمیتوانستم تصور کنم!
خانوادهام هم میدانستند شرایط ازدواج را ندارم. هنوز راه درازی پیش رویم ماندهبود. اتمام درس و دانشگاه و بعد از آن خدمت سربازی و بعدش هم مشغول به کار شدن و کسب درآمد و استقلال مالی، خودش چند سال زمان لازم داشت!
ولی جذّابیت افسانه جوری بود که انگار آنها هم جادو شده بودند و میترسیدند یک چنین عروسی دیگر گیرشان نیاید.
دوران عشق و عاشقی ما کمتر یکسال طول کشید و منجر به نامزدی شد. افسانه دختر فوقالعادهای بود. قد و قواره نسبتاً بلندی داشت و بدنش توپر بود. با این وجود ظرافت خاصی در اندام و حرکات و لحن صدایش وجود داشت که هر کسی را تحت تأثیر قرار میداد. با چهرهٔ جذّاب، پوست روشن و موهای خرمایی رنگ، بیشتر شبیه ستارههای سینمای ترکیه بود. با اینکه خانوادهشان، سنّتی و نسبتاً قدیمی بودند، ولی خودش خیلی امروزی بود و زیاد اهل قید و بند این جور ملاحظات نبود، برای همین هر موقع از آنها دور میشد، سبک متفاوتی از خودش را ارائه میداد!
هر موقع با هم بیرون میرفتیم، نگاه معنیدار دیگران را روی او میدیدم. سینههایش خوشفرم و بیرونزده بودند ولی اولین چیزی که توجه هر کسی را به خودش جلب میکرد، باسن برجستهاش بود که با همهٔ باسنهای دنیا تفاوت داشت. وقتی راه میرفت، جوری لمبر میخورد که آدم سرگیجه میگرفت. انگار تمام حرکات و مرکز ثقل بدنش با آن تنظیم شدهبود. استایل و حرکات افسانه جوری بود که در هر نوع لباس و آرایشی، جذّابیت و افسونگری خاصّ خودش را به رخ میکشید و با یک لبخند، هر نوع آدمی را در دم، خلع سلاح میکرد! من چارهای نداشتم جز اینکه نگاه حریص و حسرتبار بقیه به سرتاپای نامزدم را تحمّل کنم. همیشه با خودم میگفتم این هزینهایست که در این جامعه برای داشتن چنین زن زیبایی، باید پرداخت.
دوران نامزدی مان خیلی طولانی بود. قرار بود بعد از تمام شدن درسم، عروسی بگیریم و برویم سر خانه و زندگی. من برای آن روز لحظه شماری میکردم. چه شبهایی را که با رؤیای همبستر شدن با افسانه و لمس بدن او به صبح نرساندهبودم. البته در دوران نامزدی، خیلی هم از این لذّت ناب، بیبهره نبودم، ولی فتح قلّه کجا و گشت و گذار در تپهها و دامنهها کجا!
پدرم یک ماه قبل از عروسی، طبقه بالای آپارتمان خانوادهٔ روزبه را برایمان اجاره کرد. بیشتر از هر کسی، این روزبه بود که حسابی خوشحال شدهبود و از اینکه از تنهایی در میآمد، سر از پا نمیشناخت. برای من هم چه چیزی از این بهتر که صاحبخانه، همسایه و دوست قدیمیمان باشد.
بالاخره روز موعود رسید و جشن عروسی مفصّلی گرفتیم. شرایط مالی پدرم خوب بود و برایم سنگ تمام گذاشت. همه دوستان نزدیکم را دعوت کردهبودم. روزبه هم بود و حسابی کمک میکرد و میداندار بود. افسانه از اینکه میدید روزبه و خانوادهاش چقدر هوایمان را دارند و از هیچ کاری برای راحتی و آسایش ما دریغ نمیکنند، احساس خوبی داشت. عروسی در بهترین شرایط ممکن برگزار شد. غیر از یک درگیری کوچک بین پدر زنم و آقای فیلمبردار که یکسره، چشم و گوش و لنز دوربینش توی سر و سینه و پاهای افسانه بود، نکته منفی دیگری وجود نداشت!
بعد از اینکه مراسم به پایان رسید و مهمانها رفتند و خانهٔ تازه عروس خلوت شد، با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم، اما بلافاصله شروع کردیم به لب گرفتن. بعدش افسانه گفت برای دریافت هدیه ویژه عروسی، لباس هایم را دربیاورم، روی تخت دراز بکشم و خودم را آماده کنم!
خودش هم رفت بیرون از اتاق. رفتم دستشویی و بعدش هم لباسهایم را در آوردم و فقط با شورت روی تخت دونفرهمان، دراز کشیدم. خنکای روتختی ساتن، جگرم را جلا داد. ملافه را رویم کشیدم و منتظر ماندم. بعد از چند دقیقه افسانه وارد اتاق شد و در مقابلم ایستاد. هنوز لباس عروس تنش بود ولی حتی از زیر آن همه توری، باز هم برجستگی های اندامش، قابل تجسّم بود. چراغها را کم کرد. تور و تاج روی سرش را با زحمت در آورد و کنار گذاشت. آرایش موها و صورتش خیره کننده بود. موهایش به عقب جمع شده بود و صورتش زیر آرایش سنگینی از انواع سایه و کرم پودر، می درخشید. همانطور که به چشمهایم خیره شده بود شروع کرد آرام آرام به در آوردن قسمتهای مختلف لباس عروسش. من دستهایم را پشت سرم زده بودم، مشغول تماشا بودم و پلک هم نمی زدم.
بالاتنهاش را که درآورد، بازوها و سرشانههای سفید و توپرش، زیر نور کمرنگ آباژور، برق میزد. سینههای برجستهاش هم در سوتین سفید و فانتزی، آماده لمس و مالیدن بود. من بی صبرانه منتظر ادامهٔ این نمایش شگفتانگیز بودم. رعشه گرفته بودم. افسانه چرخید و پشتش را به من کرد و دستش رفت به سمت زیپ دامن. همانطور سرش را به سمت من برگرداند و لبخند شیطنت آمیزی زد و پرسید:«در چه حالی، شادوماد؟»
این برای اولین بار بود که اینطور بیواسطه با جذّابیت کم نظیر هیکل افسانه، مواجه میشدم. زبانم بند آمدهبود. آب دهانم را قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم: «امیدوارم بتونم تا آخرش تاب بیارم!»
افسانه همانطور که میخندید، زیپ دامنش را کامل باز کرد و گفت: «هنوز اولشیم، طاقت بیار که امشب برنامههای مفصّلی برات دارم!»
دامنش را آرام آرام پایین کشید. کون تپل و اعجاب برانگیزش که با یک شورت فانتزی نخی، تزئین شدهبود، نمایان شد. همانطور که پاهایش را از توی دامن بیرون میآورد، رانهای سفید و توپرش تکان میخوردند و باسنش لمبر بر میداشت.
دوست داشتم در همان لحظه که پشتش به من بود، به سمت باسن نرمش بروم، لمس کنم و ببوسمش، اما افسانه خیلی آرام و متوازن، رو به من چرخید و به سمتم آمد. لبه تخت نشست. عطر مخصوصش حسابی گیجم کردهبود. پاهایش را روی هم انداخت و شروع کرد به درآوردن جوراب های نازک و سفیدش. چشمهایم داشت از حدقه در میآمد. دستم را به سمت رانهای سفید و تماشاییاش دراز کردم تا لمسشان کنم. افسانه به پشت دستم ضربه ای زد و گفت: «امشب تو هیچ کاری نمیکنی! فقط باید تماشا کنی.» قلبم از هیجان آمدهبود توی دهانم. منتظر حرکت بعدیاش بودم. جورابهایش را که درآورد، رو به من چرخید. دستهایش را پشت سرش برد و شروع کرد به مرتب کردن موهایش. هیکل سفید و گوشتی افسانه زیر نور مورب آباژور میدرخشید. زیر بغل هایش، تیغ زده و مثل ابریشم بود. حرکت و پیچ و تاب نرمی به خودش داد. جاذبه و زیبایی آن هیکل کم نظیر با آن ستِ شورت و سوتین ظریف و فانتزی، به طرز غیر قابل باوری، مرزهای شهوت و اغواگری را جابجا میکرد. افسانه کاملاً بر اوضاع مسلّط بود. به چشمهایم خیره شد، لبخند زد و روی زانوهایش، به سمت من نیمخیز شد و به روی تخت آمد. همانطور که به صورت چهار دست و پا به سمت من حرکت میکرد، سینههایش داخل سوتین، تکان میخوردند. خودش را به من نزدیک کرد و کنارم قرارگرفت. بیاراده، با دست راستم، بازو، پهلو و قسمتی از رانش را لمس کردم. افسانه کمی خودش را جابجا کرد و همانطور چهاردست و پا سرش را به آرامی به سمت شکم من متمایل کرد. اینطوری دستم به پاها و باسنش میرسید. به آرامی پشت رانش را لمس کردم و بالا آمدم. پوست باسن افسانه سرد و لطیف بود. ضربه ای به آن زدم. باسنش به آرامی لرزید و تکان خورد. افسانه سرش را بالا آورد. لبخند زد و با عشوه گفت: «آآآآی! مگه یادت رفته؟ گفتم که دست زدن ممنوعه! فقط میتونی تماشا کنی. مگه اینکه خودم بهت بگم!»
از او معذرت خواهی کردم و دوباره دستهایم را پشت سر قلاب کردم. افسانه در همان حالتی که بود، سعی می کرد پاها و باسن بینظیرش را آرام آرام، تکان بدهد! کون تپلی او لمبر میخورد و ماهیچههای پشت ران و ساق پایش، برق میزد. من هیکل توپر و خوشفرم افسانه را که فقط با یک شورت نازک و سوتین فانتزی سفید پوشیده بود، از نزدیکترین فاصله میدیدم. از بدنش عطر لذّتبخشی متصاعد میشد. افسانه سرش را بالا آورد و لبخند زد. کمی چرخید و همانطور چهاردست و پا پشتش را به من کرد. داشتم سرگیجه میگرفتم. حرکت آرام و موزونی به خودش داد. به کون بزرگ و بینظیرش خیره شدهبودم. بند نازک شورت سفید رنگ، موقع تکان خوردن، از لای باسن دیده میشد. افسانه در همان حالتی که بود، سرش را به سمت من برگرداند و در حالی که داشتم باسنش را دید میزدم، مچم را گرفت. خندید و گفت: «آمادهای آقا دوماد؟»
با درماندگی نالهای کردم و سرم را تکان دادم. افسانه به نرمی چرخید و صورتش را دوباره به سمت شکمم برد و آهسته، با دندان ملافه را کنار کشید. شورتم کمی خیس بود. بیاختیار دستهایم را به سمت جلویم بردم. دوباره روی دستهایم زد و با عشوه گفت: «جووون! گفتم که دست زدن ممنوعهها! اگه ببینم نمیتونی تحمّل کنی، بازی رو تمومش میکنم عشقم. پسر خوبی باش و فقط تماشا کن! باشه؟»
بدنم بیاختیار شروع به لرزیدن کردهبود. افسانه بهخوبی این موضوع را فهمیدهبود و از قدرت تأثیر بینظیرش، حسابی بهره میگرفت و لذّت میبرد. باسن و پاهایش را کمی چرخاند و خودش را جابجا کرد و صورتش را به سمت شورتم نزدیکتر کرد. مکثی کرد و صورتش را به سمت من برگرداند و همانطور که به چشمهایم نگاه میکرد، با یک دست، آرام شورتم را پایین کشید.
احساس عجیبی داشتم. یک حالت غیر قابل وصف. خجالتی آمیخته با بیپروایی و لذّتی سرشار. شورتم را که پایین کشید، آلتم بیرون افتاد. اطرافش کمی خیس بود. داغ بود و نبض داشت. افسانه به آن زل زد. زیر شکم و اطرافش را کاملاً شیو کردهبودم. ولی حسابی خجالت کشیدم. افسانه خندید و نگاهم کرد. از اینکه مرا اینطور بیتاب و در انتظار حرکت بعدیاش، درمانده و تسلیم میدید، احساس خوشایندی داشت. به سمت پاهایم خزید. روی دو زانو نشست و شورتم را کامل بیرون آورد و ملافه را به کنار انداخت. من لخت و تسلیم و بدون اجازه برای کوچکترین حرکت و مقاومتی، کاملاً در اختیارش بودم.
افسانه دوباره پیچ و تابی به بدنش داد و به سمتم آمد. پاهایش را باز کرد و در دو طرف بدنم قرارداد. زانوها و رانهایش را به آرامی به بدنم مالید و بالا آمد و سرش را جلو آورد. سینه بندش در نزدیکترین فاصله ممکن به صورتم بود. دوباره عطر گیج کننده ای از لای سینهها بیرون زد. لبهای گوشت آلودش را به روی لبهایم گذاشت. دیگر طاقت نداشتم. میخواستم وحشیانه در آغوش بگیرمش و با قدرت تمام، همه جای بدنش را لمس کنم و ببوسم. اما نمیتوانستم. باید با نقشهٔ هیجانانگیز او پیش میرفتم. بدنم لرزه خفیفی گرفتهبود. لبهای افسانه داغ بود. زبانش را هم به نرمی بیرون داد. بلافاصله آن را با زبانم لمس کردم و به داخل دهان کشیدم. زبانش گرم بود و طعم دهانش به تلخی میزد. بوسه از لبها که تمام شد، به سمت گردن و سینه هایم ادامه داد. به سینه هایم که رسید، مکث کرد، نگاهم کرد و وقتی حال نزارم را دید، خندید و شروع به لیسیدن نوک سینههایم کرد. نفسهای گرمش را روی سینههایم حس میکردم. زبانش گرم و لزج بود. با هر بار لیسیدن، بخشهایی از بدنش به پوست تنم میخورد و منقلبم میکرد. میخواستم دستهایم را از پشت سر آزاد کنم و تن داغ و نیمه برهنهاش را به آرامی بمالم. امّا افسوس که فقط میبایست تماشا میکردم و از دست زدن به این هیکل جذاب محروم بودم!
افسانه همانطور که سینههایم را میلیسید، بدنش را هم تکان میداد و با هر تکان، خودش را بیشتر به من میمالید.
بعد از چند دقیقه خودش را جابهجا کرد و چهار دست و پا به کنارم آمد. دوباره سرش را به سمت شکمم چرخاند. حالا اندام نیمه برهنه او از بغل در معرض تماشای من قرار داشت… افسانه شروع به لیس زدن شکم و اطراف نافم کرد. همزمان با هر لیسی که میزد، کون تپلی اش را هم می لرزاند! دیگر تحمّل تماشای این صحنه را نداشتم. افسانه حین این کار، هر چند ثانیه، مکث میکرد، همانطور که زبانش بیرون بود، مرا نگاه میکرد، میخندید و دوباره به کارش ادامه میداد.
دیگر فاصلهای بین دهان افسانه و آلت من باقی نماندهبود و هر لحظه منتظر رسیدن به آن لحظهٔ رؤیایی بودم. اما افسانه آگاهانه این انتظار آتشین را به تأخیر میانداخت و به لیسیدن اطراف ناف و پهلوها و ران هایم با عشوه و ناز ادامه میداد.
صدای نالههایم بلند شدهبود. اطراف آلتم خیس بود و ضربان نبض روی نوک آن را احساس میکردم.
افسانه دست از کار کشید و به پشت چرخید. حالا منظره کون بزرگ و باشکوه همسرم با رانهای سفید و توپرش در مقابل چشمانم قرار داشت. او به آرامی حرکات موزونی به باسن و رانهایش میداد. بند باریک و سفید شورت، با هر لرزشی از لای باسنش دیده میشد. با کمی دقت توانستم هالهٔ تیره رنگ اطراف مقعدش را هم تشخیص دهم. همانطور محو تماشای انحنای کمر و پهلوها و کون تپلی افسانه بودم که چرخید و به سمتم برگشت و خیلی نرم مرا بوسید و آرام گفت: «جوووون! تا اینجا خوب تونستی تحمّل کنی! آفرین! فکر نمیکردم. حالا میتونی جایزهات رو بگیری. البته این هنوز مرحله اولشه! هنوز خیلی مونده تا آخر!»
همسرم همانطور چهاردست و پا چرخید و دوباره پشتش را به من کرد. طوری که باسنش درست کنارم قرار گرفت.
افسانه سرش را برگرداند و با خنده گفت: «این هم جایزهات! بیا! فقط یه بار میتونی لمسش کنی. این همون کونیه که همه آرزوی دیدنش رو دارن. اما تو الان هم میتونی ببینیش، هم لمسش کنی. بفرمایید آقا داماد!»
آب دهانم خشک شدهبود. دستهایم را از پشت سرم بیرون آوردم. باورم نمیشد که تا لحظاتی دیگر، دستهایم کون افسانه را در چنین موقعیت ویژهای لمس میکند. همسرم حرکت موّاج و ملایمی به بدنش داد. هیکل نیمه برهنه و گوشت آلودش تکان خورد. از خود بیخود شدهبودم. دست راستم را به آرامی به سمت باسن افسانه بردم و آن را لمس کردم. پوست لطیف باسن افسانه، سردی لذّت بخشی داشت. همانطور آرام پاها و باسنش را به نرمی تکان میداد. پشت رانهایش را هم با پشت دست لمس کردم. دست دیگرم را هم به سمت باسنش بردم و دو دستم را به آن چسباندم. خنکای دلچسبی به بدن تب زده و پر حرارتم سرازیر شد. احساس کردم وارد یک دنیای جدید شدهام. حرف افسانه بدجوری روح و روانم را به هم ریختهبود. اینکه می گفت: «این همون کونیه که همه آرزوی دیدنش رو دارن!» که واقعاً حرف درستی بود، ولی در آن شرایط اثر عجیبی روی من گذاشت. فکر اینکه مردهای دیگر، بدن لخت و باسن همسرم را تماشا کنند ولذت ببرند و یا تصور اینکه یک روز افسانه بخواهد چنین بازی نفسگیری را با یک مرد غریبه انجام دهد، حالم را دگرگون کردهبود ولی حسّی عجیب و لذّت بخش از این فکر کثیف، در اعماق وجودم رسوب کرد. هنوز درست و حسابی آن باسن بزرگ و نرم را نمالیدهبودم که افسانه خودش را کنار کشید و گفت: «جوووون! بسه دیگه! وقتت تموم شد. حالا خودت رو برای مرحله بعدی آماده کن.»
دستهایم را پشت سرم گذاشتم و با هیجان منتظر ماندم تا ببینم این بار باید چه شرایطی را تحمّل کنم.
افسانه خودش را به رویم خم کرد و با لبهای داغش، از من لب گرفت. بعد هم پرسید: «آمادهای عزیزم؟»
سرم را به نشانهٔ رضایت تکان دادم. افسانه به آرامی و با ناز و عشوه از روی تخت پایین آمد. به سمت میز آرایش رفت. تماشای راه رفتن و تکان خوردن هیکلش با آن شورت و سوتین، سرگیجهآور بود. جلوی آینه کمی خم شد و شروع به آرایش کرد. از پشت اندامش را ورانداز میکردم. باسن بزرگ و خوش فرمش، بدون تردید، در هر شرایطی در کانون توجهات قرار میگرفت. پهلوهایش قوس ملایمی داشت و از دو طرف، کشِ باریکِ شورت، در آنها فرو رفته بود. دوست داشتم در همین حالت خودارضایی کنم، اما حتی فکرکردن به این موضوع هم برایم خجالت آور بود.افسانه از اتاق بیرون رفت. با یک شیشه آب برگشت و به من هم تعارف کرد. آب خنک حالم را جا آورد. افسانه در مقابلم ایستاده بود. نور آباژور به اندام نیمه برهنه افسانه می تابید ومنظرهای بینظیر از شهوت و اغواگری را به تصویر میکشید.
افسانه دستهایش را به کمرش زده بود و به من خیره شدهبود. لبخندی زد. گفت: «آمادهای عزیز دلم؟»
سرم را تکان دادم و با اعتماد به نفسی که بدست آورده بودم گفتم آره!
افسانه نزدیک تر آمد و آهسته گفت: «تا وقتی من اجازه ندادم، فقط تماشا! هیچ کار دیگه ای مجاز نیست. باشه؟»
آب دهانم را قورت دادم و همانطور به هیکل نیمه برهنهاش خیره ماندم.
افسانه به آرامی چرخید و پشتش را به من کرد. از تماشای باسن گوشت آلود و پاهای بینظیرش، سیر نمیشدم. همسرم دستهایش را از پشت به سمت سوتینش آورد و به آرامی بند آن را باز کرد. تصوّر دیدن سینههای برهنهٔ افسانه، نفسم را به شماره انداخته بود. او سوتین را باز کرد و در حالی که آن را با یک دست جلوی سینه هایش گرفته بود به سمت من برگشت. با شیطنت لبخند می زد. سوتین باز شده، هنوز مانع بود و فقط بخشی از سینههای نسبتاً بزرگش در معرض دید قرار داشت. افسانه نگاهی به آلت منقبض شدهٔ من انداخت و همانطور با عشوه پرسید: «جووون! احوال این شازده چطوره؟»
گفتم: «طفلکی دیگه طاقت نداره، الانه که دیگه گریپاژ کنه!»
افسانه خندید. سوتینش را به کناری انداخت ولی هنوز با یک دست، توانسته بود قسمتهایی از سینههایش را پوشیده نگه دارد.
دوباره چرخید و پشتش را به من کرد. حالا دستهایش را بالا برده بود و پشت موهایش نگه داشته بود. از هیجان حالم منقلب شد. کمی خودم را کج کردم. از کنار می توانستم، بخشی از سینههایش را ببینم. افسانه با عشوه مخصوصی سرش را به سمت من برگرداند و پرسید:«هر وقت خواستی بگو برگردم. خودت انتخاب کن. میخوای کونم رو بیشتر دید بزنی یا سینه هام؟»
زبانم بند آمده بود. واقعاً چطور میتوانستم یک چنین انتخابی را انجام دهم؟ بهترین پاسخ ممکن در آن لحظه به فکرم رسید: «انتخابش برای من سخته! همه چیز به عهده خودت باشه!»
افسانه از این جواب خوشش آمد. آرام به سمت من برگشت و همانطور دو دستش را بالا برد و موها و گردنش را نوازش کرد. پستان های افسانه کاملاً برهنه و در مقابل چشمانم قرار داشت. بدنم رعشه گرفتهبود. نوک پستان هایش صورتی بود و هالهٔ رنگ پریده و نسبتاً بزرگی اطراف آنها را احاطه کرده بود.
افسانه به چشمهایم خیره بود و لبخند می زد. از اینکه میدید چگونه با اغواگریهای شهوت انگیزش، مرا در اختیار گرفته، احساس رضایت میکرد. با اعتماد به نفس عجیبی همانطور که بدنش را در مقابلم پیچ و تاب میداد گفت: «حالا شدی پسر خوب! میخوای جایزه دومت رو هم بگیری؟»
این بار حدس می زدم اجازه بدهد سینههایش را لمس کنم امّا اشتباه میکردم. افسانه همانطور که موهایش را از پشت، باز میکرد، با لحنی آرام به من گفت: «دوست داری از من عکس بگیری؟ توی هر حالتی که دوست داشته باشی؟»
افسانه دست گذاشتهبود روی نقطه حسّاسی که همیشه یکی از فانتزیهای من بود. واقعاً زبانم بند آمدهبود. در حالی که به آرامی میلرزیدم با سر اشاره کردم. افسانه خندید و به سمت کشوی میز آرایش رفت و دوربین دیجیتالی کوچکمان را بیرون آورد. وقتی به سمتم می آمد، سینه هایش تکان می خورد. افسانه دوربین را به من داد و گفت: «فقط ده تا عکس میتونی توی هر حالتی که دوست داشته باشی، از من بگیری. تو فقط باید بگی من چیکار کنم.»
دوربین را از افسانه گرفتم. خواستم از تخت پایین بیایم که افسانه گفت از همانجا.
دوربین را روشن کردم. دستهایم میلرزید. افسانه کاملاً لخت و فقط با یک شورت باریک در مقابلم ایستاده بود. قبل از اینکه چیزی به او بگویم، چراغهای اتاق را بطور کامل روشن کرد. صحنهای که میدیدم باور کردنی نبود. بدن سفید و کاملاً شیو شدهٔ افسانه، زیر نور شدید اتاق می درخشید. رنگ صورتی نوک پستانها، زیر نور اتاق، بقدری لطیف و جذّاب جلوه میکرد که دوست داشتم بی درنگ آنها را در دهانم بگیرم. احساس کردم افسانه خودش هم کمی از این چالش، دچار خجالت و دلهره شده. دستهایش را دور خودش حائل کرد اما کم کم بر اوضاع مسلّط شد و خودش را کاملاً در اختیار من قرار داد.
دوباره به بدنش پیچ و تاب داد و ژست های شهوتانگیز گرفت و منتظر ماند. دوربین را روی اندامش تنظیم کردم و کیفیّتش را روی بالاترین ظرفیت ممکن گذاشتم.
فکر اینکه روزی این عکسها را مرد دیگری غیر از من ببیند، حالم را منقلب میکرد، اما چارهای نبود و باید از این چالش هم عبور میکردم.
چند عکس اوّل را همانطور از زوایای مختلف گرفتم. افسانه دستهایش را لابلای موهایش کرده بود و پستانهای برهنه و بدن لختش را در مقابل دوربین در حالتهای مختلف به نمایش میگذاشت. بعد از عکس پنجم از من پرسید: «نمی چخوای چند تا عکس سفارشی بگیری؟ هر حالتی که دوست داری بگو! هرحالتی!»
تأکید افسانه روی کلمهٔ هر حالتی، باعث شد تا خجالت من هم بیشتر بریزد. برای همین گفتم: «میشه پشتتون رو به دوربین کنین. کمی هم رو به جلو خم شین تا یک تصویر از پشت بگیرم؟»
افسانه پشتش را به دوربین کرد و خم شد. با دو دست کش باریک شورتش را بالا کشید و کون بزرگش را برای عکس آماده کرد. بعد هم سرش را به سمت دوربین برگرداند و لبخند مسحور کنندهای زد. به او گفتم کمی بدنش را به سمت دوربین بچرخاند تا قسمتی از سینههایش هم در عکس، بیفتد.
در این حالت، دو تا عکس از او گرفتم. فقط سه تای دیگر ماندهبود. از همسرم خواستم تا پشت به دوربین، شورتش را به آرامی در بیاورد. همین کار را کرد. شورتش را کمی پایین کشید و بالا تنه اش را به سمت من برگرداند. کون بزرگ و شهوت انگیزش، قسمت اعظم کادر را پر کردهبود. کمی هم از سینههای برهنهاش، از بغل دیده می شد، عکس را گرفتم. به افسانه گفتم حالا شورتش را کامل در بیاورد و رو به دوربین بچرخد. صورت افسانه گل انداخته بود. مشخص بود که چه فشار لذّت بخشی را دارد تحمّل میکند.
با کمی مکث، خم شد و شورتش را بطور کامل بیرون آورد. هنوز پشتش به من بود. حالا افسانه کاملاً لخت و برهنه و مثل یک مدل تمام سکسی، در مقابل دوربین من قرار داشت. به او گفتم رو به دوربین بچرخد. کمی خجالت کشید امّا هر طوری بود چرخید و رو به دوربین ایستاد. امّا یک دستش را جلویش گرفتهبود. اندام برهنهٔ افسانه، به غایت زیبا و هوس انگیز بود. پرسید چند تا عکس دیگه مونده و گفتم فقط دو تا.
از افسانه خواستم دستهایش را بالا بگیرد و درحالیکه با موهایش بازی می کند، رو به دوربین لبخند بزند. نمی خواستم این صحنه بیبدیل را تنها از لنز دوربین تماشا کنم. بنابراین اوّل سعی کردم حسابی وراندازش کنم.
افسانه بالاخره دستهایش را بالا آورد. صحنه حیرتانگیز بود. افسانه با ظرافت تمام اطراف آلتش را شیو کردهبود ولی یک نوار باریک عمودی از موی مشکی اصلاح شده، باقی گذاشته بود که درست زیر شکمش تمام میشد.
این صحنه را هم با دوربین ثبت کردم و برای آخرین عکس، از او خواستم در همین حالت رو به دوربین کمی بیشتر، پاهایش را باز کند و آلتش را به نمایش بگذارد.
افسانه همانطور که میخندید، پاهایش را بازتر کرد. اندام برهنهٔ افسانه زیر نور فراوان، تمام قاب تصویر را پر کرده بود و آلت شیو شدهاش، بین رانهای گوشتآلودش دیده میشد و در مرکز تصویر قرارداشت.
افسانه حسابی شهوتی شدهبود. با اینکه کمی خجالت در نگاهش وجود داشت، ولی از اینکه اینطور بیقید، تمام قسمتهای بدن برهنهاش را به نمایش گذاشتهبود، حالت رضایت داشت.
عکس ها تمام شدند. افسانه دوربین را از من گرفت و روی میز گذاشت. در حالیکه سعی می کرد موهایش را پشت سرش جمع کند، گفت: «اینم از این. حالا آماده باش واسه مرحلهٔ بعدی!»
قلبم از هیجان تیر میکشید. افسانه با لبخند شیطنت آمیزش دوباره تذکر داد:
«یادت نره عزیزم! فقط تماشا! هیچ کار دیگه ای مجاز نیست.»
شیشه آب کنار دستم را برداشتم و سر کشیدم.
افسانه همانطور لخت نزدیکم آمد. دستهایش را روی لبه تخت گذاشت و به رویم خم شد. لبهای گوشت آلودش را به لبهایم نزدیک کرد و فشار داد. حرارت ملایم لبها و بدنش را احساس میکردم. پستانهایش بهآرامی، به قفسه سینهام مالیده شد. دستهایم را دراز کردم و از دو طرف، پهلوها و رانهایش را آهسته لمس کردم. افسانه خندید و گفت: «تا اینجا خوب طاقت آوردی. حیفه نتونی تا آخرش بیای! بعدش افسوس میخوریها. نگی نگفتم!»
بعد ضربه آرامی به پشت دستم زد و لبانش را غنچه کرد و با شهوت گفت: «جووون! دست زدن ممنوع. فقط تماشا! یه دفعه دیگه نتونی جلوی خودتو بگیری، همونجا بازیمون تموم میشه!»
بلند شد و در حالیکه میخواست از اتاق بیرون برود، پرسید: «چیزی میخوری از آشپزخونه واست بیارم؟»
در حال راه رفتن، محو تماشای هیکل لخت و شهوتانگیزش بودم. آلتم به سرحد انقباض رسیدهبود و اطرافش کمی خیس و لزج شده بود.
افسانه با خندهٔ بلندی پرسید: «حواست کجاست؟»
نگاهم را از بدن برهنهاش گرفتم و به چشمهایش زل زدم. دهانم خشک شدهبود. دوباره شیشه آب را برداشتم و سر کشیدم. افسانه به سمت آشپزخانه رفت. صدای خنده اش میآمد. پرسیدم: «میشه برم دستشویی؟»
افسانه از همانجا جواب داد: «مجاز!»
به اتاق خواب که برگشتم، افسانه لباس زیر جدیدی به تن داشت. روی لبه تخت نشسته بود و پاهایش را روی هم انداختهبود. ست شورت و سوتین مشکی که با نوارهای باریکی از ساتن به رنگ نباتی، تزیین شده بود. هیکل هوسانگیز افسانه در آن شورت و سوتین که برایش کمی هم تنگ به نظر میرسید، به طرز شگفت انگیزی خودنمایی می کرد. چراغها را خاموش کردهبود و قرار بود بقیه ماجرا، زیر نور آباژور اتفاق بیفتد. نگاهم به ظرف شکلات مایع روی تخت افتاد. با تعجب پرسیدم: «بستنی خوردی؟»
افسانه ظرف سس شکلاتی را با دستهایش لمس کرد و گفت: «تو که میدونی من عاشق بستنی با شکلاتم!»
بعد انگشت اشارهاش را روی لبانش گرفت و به من فهماند که سکوت اختیار کنم و به تخت اشاره کرد.
به پشتی تخت تکیه دادم و ملافه را روی خودم کشیدم. افسانه موهایش را پشت سر مرتّب کرد. به روی تخت غلتید و به صورت چهار دست و پا به سمتم آمد. شکاف میان سینه هایش، تقریباً بطور کامل دیده میشد. ملافه را کنار زد. از دیدن آلت بیتاب و خیس شدهام، خندهاش گرفت. او فهمیدهبود که تا اینجای کار چه بر سر آن بیچاره آوردهاست!
افسانه صورتش را به شکمم نزدیک کرد و آن را بوسید. بعد هم کمی به بدنش پیچ و تاب داد و چرخید. به گونه ای که بهصورت چهار دست و پا و عمود و مسلط بر بدن من قرار گرفت. منظره کون افسانه در شورت مشکی لامبادا از بغل، باشکوه و بهتآور بود. او بهخوبی میدانست که با آن پاها و باسن، چطور با روح و روان طرف مقابلش بازی کند. بعد از بوسیدن شکم، نوبت سینه هایم بود. افسانه بالاتنه اش را به طرف من چرخاند. از فاصله خیلی نزدیک، شاهد صورت جذّاب و غرق در آرایشش بودم. افسانه به آرامی لبهایش را به بدنم نزدیک کرد. گرمی نفس هایش را روی قفسه سینهام احساس میکردم. در چهره اش ولع و شهوت موج میزد. افسانه روی دو زانو بلند شد، خم شد و سس شکلاتی را از کنار تخت برداشت و درش را باز کرد. من محو حرکاتش بودم. به چشمانم نگاه کرد. لبخند زد و گفت: «گفتم که عاشق بستنیام. به خصوص بستنیهای لیسیدنی!»
بدنم شروع به لرزیدن کرد. میتوانستم پیشبینی کنم چه برنامهای در سر دارد. آلتم بیشتر از هر زمان دیگری تحت فشار قرار داشت. داغ بود و نبض میزد. افسانه کمی از شکلات مایع را به روی سینه هایم ریخت. احساس خنکی کردم. افسانه انگشت اشاره اش را لیسید. چشمکی به من زد و سرش را روی سینه ام خم کرد. همسر سکسی من شروع به لیس زدن شکلاتهای روی سینهام کرد. هر بار که زبانش به بدنم میخورد، نگاهم میکرد و لبخند میزد. او میخواست تأثیر جادویی لیسیدنش را در اعماق چشمهایم، ببیند. دوباره به سمت ظرف شکلات نیم خیز شد. اینبار مقصد شکلاتها، شکم و اطراف نافم بود. افسانه برای اینکه به موقعیت جدید، تسلّط بیشتری داشته باشد، کمی چرخید و خودش را جابجا کرد، طوری که باسن بزرگ و رانهایش در نزدیکترین فاصله و در دسترس ما قرار گرفت. اما افسوس که اجازه دست زدن به آنها را نداشتم و فقط میبایست تماشا میکردم. افسانه مشغول لیسیدن شد. دیگر تحمّلش برایم ممکن نبود. دهان افسانه فاصلهٔ زیادی با آلتم نداشت. سعی کردم خودم را روی تخت بالاتر بکشم. صدای نالههایم بلند شده بود. دو آباژور در دو طرف تخت، یکی محل لیسیدن و دیگری باسن و پشت رانهای افسانه را همزمان روشن کرده بودند. شکلاتهای روی ناف و شکم هم تمام شد. افسانه اشاره کرد تا شیشه آب را به او بدهم. روی دو زانو نشست و آب نوشید. قطرههای ریز عرق روی شکمش نقش بسته بود. بدنش بوی مست کنندهای میداد. شیشه آب را به من برگرداند. لب های افسانه خیس بود و در پرتو ملایم نور اتاق، برق میزد. کمی خسته به نظر میرسید. نفس عمیقی کشید و گفت: «آفرین به این پسر مقاوم! تا اینجا خوب بودی. درست همونطور که میخواستم. حالا کم کم خودت رو واسه جایزه آماده کن»
افسانه به بدنش کش داد و کمی خودش را جابجا کرد. ظرف شکلات را کنار گذاشت و به صورت چهار دست و پا، به سمت شکمم متمایل شد. همانطور که به آلتم نگاه می کرد با خندهٔ مخصوصی گفت: «جووون! حالا رسیدیم به اصل کاری.» بعد صورتش را به سمت من برگرداند و ادامه داد: «بدون شکلات! میخوام طعم واقعیاش رو بچشم!»
به مرز جنون رسیده بودم. آلتم نبض میزد. افسانه زبانش را بیرون آورد و آن را در نزدیکترین فاصله از آلتم گرفت. پیشآب بیرنگ و لزجی از نوک آلتم بیرون آمد. نفسهای گرم افسانه را روی بیضههایم احساس میکردم. در همان حالت مرا تماشا میکرد و از شرایطی که برایم ایجاد کردهبود، احساس رضایت داشت. چیزی نماندهبود در همان حالت ارضا شوم! صدای نالههایم بلند شدهبود و این موضوع، افسانه را بیشتر به ادامه بازی ترغیب میکرد. وجودم سرشار از لذّتی آمیخته با بیتابی بود. احساسی که تا آن موقع تجربه نکردهبودم. همانطور نالهکنان، منظره مقابل چشمانم را مرور کردم. اندام هوسانگیز و نیمهبرهنهٔ افسانه در نزدیکترین فاصله از من قرارداشت. پاهایش مثل همیشه خوشتراش و تماشایی بود. زنجیر طلایی ظریف دور مچ پایش، زیر نور آباژور، برق میزد. رانهایش باشکوه و تمامنشدنی بودند و در ناحیه کمر و باسن، زیبایی اندام افسانه، به اوج میرسید. شورت لامبادای مشکی رنگی که پوشیده بود، جلوهٔ مخصوصی به حالت مرموز و ارضا کنندهٔ باسن افسانه دادهبود. پهلوها و شکمش، بیرونآمدگی نرمی داشت و این باعث میشد، کش باریک شورت در آنها فرو برود. و در این حالت، بدن افسانه بیشتر گوشتآلود و شهوتانگیز به نظر میآمد.
افسانه سرش را بالا آورد و با هیجان مخصوصی گفت:«می خوام بیام روت!» چرخید و در حالیکه پشتش به من بود، پایش را بلند کرد، زانوهایش را دو طرف بدنم حائل کرد و روی قفسهٔ سینه ام نشست. بدنش داغ بود و سنگینی مخصوص و لطیفی داشت. افسانه به گونهای روی من قرارگرفت که کون بینظیرش روی سینهام و نزدیک به صورت من و رانها و پاهایش در دو طرف بدنم قرار داشت. بالا تنهاش را به سمت من برگرداند و با طعنه از آن بالا پرسید: «اوضاع چطوره؟» من مستأصل و بیطاقت، خودم را تکان میدادم و آن زیر، دست و پا میزدم. افسانه از این حالت من خندهاش گرفت. خندههای شیطنتآمیز افسانه در آن موقعیت، اوضاع مرا وخیم تر میکرد. در همان حالت گفت: «از این جا به بعد، میتونی از حس لامسهات هم استفاده کنی!»
نفس راحتی کشیدم. دستهایم را از پشت سر خلاص کردم. افسانه، نرم و آرام خودش را روی بدنم جابجا کرد و رو به جلو خم شد. عطر مخصوصی که با بوی عرق تنش آمیخته بود، از لای باسن بیرون زد. از این بوی عجیب حالت مستی به من دست داد. با کف دو دست، کفل های نرم و لطیف افسانه را لمس کردم و آنها را بوسیدم. احساس میکردم از مرزهای نامرئی لذت و شهوت، عبور کردهام. سعی کردم لای باسنش را تماشا کنم. بند نازک شورت، مانع دیدن مقعد افسانه بود اما هاله تیره رنگ اطراف آن، به خوبی قابل تشخیص بود. دست هایم تشنهٔ لمس بدن افسانه بودند. صورتم را به کونش مالیدم و همه جای آن را غرق در بوسه کردم. همزمان ران های گرم و سفیدش را با دست هایم لمس میکردم و به آنها ضربه میزدم. پشت رانهایش چال افتاده بود و با پشت دست، به آرامی آنها را میمالیدم و همزمان کون بزرگش را میبوییدم و با لبهایم آن را لمس میکردم. در همان حالت، افسانه مشغول بوسیدن و لیسیدن پاها و کشالههای رانم بود. اما هنوز آلت ملتهبم، در حسرت تماس با لبها و زبان افسانه، میسوخت.
بعد از چند دقیقه افسانه دست از کار کشید و روی دو زانو بلند شد. سرش را به عقب برگرداند و از بالا گفت: «جووون! بد نگذره! با این همه نعمتی که دور و ورت ریخته!» لبخندی زدم و عاجزانه گفتم: «دیگه نمیتونم. زودتر تمومش کن»
افسانه همانطور که بالاتنهاش را به سمت من چرخانده بود لبخند زد و گفت: «تازه میخوام شروع کنم!»
افسانه در همان حالتی که به پشت روی سینهام نشستهبود، سوتینش را باز کرد و کنار انداخت. پهلوها و پشت برهنهاش تماشایی بود. همانطور که پشتش به من بود، گفت: «لطفا شورتم رو در بیار!» با گفتن این جمله، روی دو زانو به جلو خم شد و باسنش را بالاتر آورد. دو دستم را به سمت پهلوهایش بردم و کش باریک شورت را آهسته از دو طرف، پایین کشیدم. با پایین آمدن شورت، بند باریک میانی هم از لای باسنش بیرون آمد. افسانه پاهایش را یکی یکی از روی بدنم بالا گرفت و کمک کرد تا شورتش را بطور کامل دربیاورم. شورت افسانه حجم زیادی نداشت و تمام آن در مشتم جا گرفتهبود. قسمتهایی از آن مرطوب بود و بوی عجیبی میداد. آن را بهکناری انداختم و مشغول تماشای کون بینظیر افسانه، آن هم از نزدیکترین فاصلهٔ ممکن شدم. حالا هیکل تماماً برهنهٔ همسر سکسیام، بهطور کامل در اختیار من بود و میتوانستم هر کجایش را که میخواهم، ببوسم و لمس کنم. افسانه حرکت نرمی کرد و بیشتر رو به جلو خم شد. در این حالت، لای باسنش کمی باز شد و مقعدش را به طور کامل دیدم. یک برجستگی ریز در کنار مقعد وجود داشت. با دو دست کفل ها را نوازش میکردم و تکان میدادم. همزمان و به آرامی سرم را جلو بردم و لای آن را بوسیدم. به سمت پایین آمدم، زبانم را بیرون آوردم و خیلی آرام قسمت انتهایی واژن افسانه را لیس زدم. آن بوی مخصوص، دوباره به مشامم خورد. آنجا خیس بود و مایع لزجی دهانم را آغشته کرد. صدای ناله افسانه بلند شد. به لیسیدن ادامه دادم. افسانه کونش را بالاتر دادهبود تا محدودهٔ بیشتری برای لیسیدن، در اختیار من قرار بگیرد. بعد از چند دقیقه، افسانه آب خواست. من شیشه آب را از کنار تخت به دستش رساندم. حسابی تشنه بود. روی دو زانو بلند شد و آب نوشید. دوباره رو به جلو خم شد و باسنش را بدون محدودیت، در اختیار من قرارداد. لیسیدن را ادامه دادم. بعد از چند دقیقه، به سراغ مقعد رفتم و با زبانم آنجا را لیس زدم. همزمان، با انگشتانم، واژن مرطوب افسانه را میمالیدم. بهنرمی انگشتانم را داخل بردم و به مالیدن ادامه دادم. داخل مهبل افسانه، گرم و لزج بود. صدای نالههایش شدت گرفت و همین مرا به ادامه کار ترغیب میکرد. سعی میکردم زبانم را هم به داخل مقعدش فرو کنم. در همین حال، دست دیگرم را به پهلوها، شکم و سینهها رساندم. در این حالت افسانه کمی خودش را جابجا کرد تا همزمان با تسلط بیچون و چرای دهان و زبانم در محدوده واژن و مقعد، دست دیگر من نیز راحتتر به سینهها برسد. افسانه همچنان به خودش میپیچید و ناله میکشید و با صدای شهوتانگیزش میگفت: «جووون! چیکار کردی منو؟» بعد از چند دقیقه نالهها شدت گرفت، من هم سرعت حرکت انگشتانم را بیشتر کردم تا اینکه افسانه لرزید و ضجه زد. دستم خیس شده بود و بوی مخصوصی که طعم مربای توتفرنگی ترش را میداد، زیر دماغم زدهبود. افسانه بیرمق سرش را پایین آورد و بین زانوهایم به روی تخت گذاشت. آن باسن باشکوه و واژن خیس و ارضا شده همچنان مقابل صورتم قرار داشت. بعد از لحظاتی کشدار و پر از رخوت، همسرم، خودش را روی من جابجا کرد و با عشوه گفت: «جووون! چقدر عالی لیسیدی! کیف کردم. تا حالا اینجوری نشده بودم! آخخخ که چه کردی!حالا نوبت توست. میخوام جوری بهت حال بدم که هیچوقت فراموش نکنی. بدون محدودیت!»
افسانه به نرمی از روی من بلند شد و چهار دست و پا به سمت پاهایم رفت. بدنش را چرخاند و در کنارم قرار گرفت. در همان حال، سرش را به سمت آلتم نزدیک کرد. حالا بدن افسانه، عمود بر من، و صورت او کاملاً مسلط بر ناحیه شکم و کشاله های رانم بود. موهایش بههمریخته بود و با چشمان خمارش به آلت ملتهب و منقبض من زل زدهبود.
این بار هنرنمایی افسانه با اندام تماماً برهنه، از نزدیکترین فاصله و مناسبترین زاویهٔ ممکن، در معرض تماشای من قرار داشت. دوباره سرتاپایش را زیر نور ملایم آباژور، ورانداز کردم. تصوّر اینکه تا لحظاتی دیگر چه منظرهای را خواهم دید، قلبم را از جا در میآورد. افسانه خودش را کمی جابهجا کرد و سرش را رو به من چرخاند و با خندهٔ اغوا کنندهای گفت: «آماده ای عشقم؟» از خود بیخود شدهبودم. ناله میکردم. خودم را به تخت میمالیدم. به سمت آلتم خیز برداشت. یکی از زانوهایش را بیشتر جلو آورد و در این حالت، تصویر کامل تری از باسن و پشت ران هایش را از بغل میدیدم. بالا تنهاش را هم کمی بیشتر به سمت من چرخاندهبود تا در آن موقعیت، پستانها برایم بطور کامل نمایان باشند.
جریان خون در آلتم به سرحدّ نهایی خود رسیدهبود. رنگ آن کاملاً سرخ شده بود و با هر نبضی که می زد، به بالا میجهید. افسانه موهایش را پشت سر جمع کرد تا هیچ مانعی سر راه تماشای هنرنماییاش، نباشد. صورتش غرق در آرایش بود و هیجان لطیفی از زیر پوستش به بیرون میطراوید. اندامش را به آرامی تکان داد. زبانش را بیرون آورد و به سمت آلتم نزدیک کرد. در همان حالت و با لبخند به من زل زد. نفسهای گرمش، به بیضهها و اطراف کشالههایم میخورد. من بهت زدهبودم و قدرت پلک زدن هم نداشتم. افسانه سرش را پایینتر برد و با زبانش، خیلی آرام بیضهها را لمس کرد و در همان حال، به نرمی تا نوک آلتم را لیسید.
احساسی عجیب، وجودم ر