نامحدود (۲)
…قسمت قبل
افسانه خشکش زدهبود. اصلاً تصوّر نمیکرد در چنین موقعیتی قرار بگیرد. نفس عمیقی کشید. پرسید: «جدّی که نمیگی؟» حالا این من بودم که در آن موقعیت عجیب قرار داشتم. پاسخم میتوانست مسیر بعدی را تعیین کند. بهزور لبخند زدم و گفتم: «دیدی کم آوردی! من که گفتم عزیزم از پسش بر نمیآی. فقط میخواستم امتحانت کنم!»
افسانه دوباره لبخند زد. نزدیک شد و آرام کنار گوشم زمزمه کرد: «تو که منو میشناسی. توی اینجور کارا کم نمیارم. ولی . . . میترسم تو پس بیفتی!»
ترفندم جواب دادهبود و توانستهبودم پاسخ مثبت را به صورت غیرمستقیم از زیر زبانش بیرون بکشم. من هم لبخند زدم. صورتم را نزدیکش کردم و لبهایش را بوسیدم. حرارتی آمیخته با عطر مخصوصش، به لبها و دهانم سرایت کرد. در ادامه با لحنی حق بهجانب گفتم: «ببین افسانه! من اصلاً دوست ندارم اذیّت شی. ولی این همیشه یکی از فانتزیهام بوده. فقط هم همین یه باره. دیگه فراموشش میکنیم و برامون تبدیل میشه به یک خاطره. واقعاً وقتی تصوّر میکنم که تو داری جلوی یه مرد دیگه لخت میشی، قلبم میخواد از جاش کنده بشه!»
افسانه ساکت بود و به یک نقطه خیره شدهبود. شاید داشت چنین موقعیتی را تصوّر میکرد. بعد از چند لحظه خودش را از من جدا کرد و به آشپزخانه رفت. من در اتاق ماندم و ترجیح دادم با خودش خلوت کند. بعد از چند دقیقه مرا صدا زد. به آشپزخانه رفتم. چای ریختهبود. در سکوت معنیداری چای خوردیم. با سؤالش سکوت مبهم بین ما شکسته شد: «به همه جوانبش فکر کردی؟» نفس راحتی کشیدم. دستهایش را گرفتم و گفتم: «سخت نگیر عزیزم! فقط همین امشبه. یک تجربهٔ خاص و متفاوت و پر از هیجان! بعدش هم همه به هم قول میدیم تا فراموشش کنیم.»
افسانه کمی آرام شدهبود اما هیجان خاموشی زیر پوستش دویدهبود و داشت بیدار میشد. دوباره پرسید: «حالا گیرم که به این نتیجه رسیدیم که اوکی کنیم، اون بنده خدا خودش خبر داره که چه خوابی واسش دیدی؟»
بلافاصله جوابش را دادم: «روزبه تو خواب ببینه که یه روزی دستش به تو برسه! مگه نمیبینی وقتی میایی جلوش، چه حالی میشه؟ اما امشب میخوام خوابش تعبیر بشه. وقتی که داری جلوش لخت میشی، دوست دارم ببینمش که داره جونش بالا میاد!»
افسانه با این حرفها، تحریک شدهبود. این را از حالت مخصوص چشمهایش فهمیدم. پرسید: «قبلا صحبتی با هم داشتین؟» سریع پاسخ منفی دادم. دوباره پرسید: «چه جوری بی مقدمه میخوای این کارو واسش بکنی؟» جواب دادم: «واسه همینه که میگم تو هم باید کمک کنی!» افسانه همانطور مبهوت به لیوان چای زل زدهبود. صورتم را نزدیک بردم و بوسیدمش. از بوسهٔ من جان دوبارهای گرفت. در همان حال از او پرسیدم: «بالاخره عروس خانم راضی شدن؟» افسانه لبخند محوی زد. گونههایش سرخ شدهبود. با صدای ملایمی گفت: «من بیشتر نگران تواَم.» قلبم تند میزد. دهانم خشک شدهبود. سعی کردم از این فرصت بوجود آمده، نهایت استفاده را بکنم. دستهایش را به سمتم کشیدم و خودم را با اعتماد بهنفس جلوه دادم و گفتم: «نگران هیچ چیز نباش! من اینجام!»
افسانه خندید. نفس راحتی کشیدم. با عجله پرسیدم: «بگم بیاد بالا؟!» افسانه بهآرامی پلکهایش را روی هم گذاشت. بوسیدمش و از آشپزخانه بیرون آمدم.
به روزبه پیامک زدم. گفتم بیاید بالا تا با هم فیلم ببینیم. پاسخش طبق انتظار، مثبت بود و بلافاصله آمد. در را که برایش باز کردم، سرک کشید و آهسته پرسید: «افسانه خانوم خوابن؟» گفتم: «نه! اتفاقاً پیشنهاد افسانه بود که بیای بالا. در ضمن امروز خیلی زحمت کشیدی و افسانه میخواد ازت تشکر ویژه بکنه!» روزبه حسابی جا خوردهبود. به نشیمن رفتیم و روی مبل راحتی لم دادیم. بعد از چند دقیقه افسانه به جمع ما ملحق شد. با همان شلوار لی تنگ و فقط تاپ قرمز! عطر گیج کنندهاش در فضا پیچید. روزبه چشم هایش گرد شد و از جایش پرید سلام کرد. افسانه نزدیکش شد و بهگرمی احوالپرسی کرد و با روزبه دست داد. این برای اولین بار بود که روزبه دست افسانه را لمس میکرد. دست و پایش را حسابی گم کرده بود. افسانه روی مبل کناری نشست و پاهایش را روی هم انداخت. دوباره به سمت روزبه برگشت و بابت کارهای امروزش از او تشکر کرد. روزبه پاسخش را داد اما کاملاً تحت تأثیر برخورد گرم و بیش از حد صمیمی افسانه قرار گرفتهبود. زیر چشمی نگاهش کردم. سعی میکرد هر از گاهی نگاهش را به اندام هوسانگیز افسانه بدوزد. پاهای افسانه در شلوار چسب و بدن نما، روی هم بودند و انحنای شهوتناک پاها در محدوده رانها و زیر باسن در تیررس نگاه حریص و گرسنهٔ روزبه بود. همچنین بند سوتین در کنار بند نازک تاپ قرمز رنگ، روی سرشانههای سفید و توپر افسانه، به همراه کمی از خط سینهها، منظرهٔ بیبدیلی را در مقابل چشمان روزبه ایجاد کردهبود.
به افسانه گفتم چای بیاورد. از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. روزبه را زیر نظر داشتم. به باسن افسانه چشم دوختهبود و از تماشایش، سیر نمی شد.
وقتی افسانه برگشت و چای تعارف کرد، خط سینههایش درست در مقابل صورت روزبه قرار گرفت. افسانه آنقدر مکث کرد تا روزبه چای و شکلات بر دارد. بعد از آن برگشت و سینی چای را به سمت من گرفت و خم شد. در این حالت باسنش در بهترین زاویه ممکن و در مقابل روزبه بود. من هم حسابی طولش دادم. بعد پیشنهاد کردم بجای تماشای فیلم، ورق بازی کنیم. افسانه استقبال کرد و گفت: «من فقط شرطی بازی می کنم!» روزبه هم قبول کرد و پرسید شرط چی؟
این بار نوبت من بود که بگویم: «دلبهخواهی! هر کی برنده شد میگه بقیه واسش چیکار کنن»
صورت روزبه گل انداختهبود. میتوانستم تصوّر کنم چه چیزهایی در ذهنش میگذرد. افسانه هم همراهی کرد و گفت: «قبوله! ولی بهشرط اینکه ظرفیتش رو داشته باشین و زیرش نزنین!»
بازی شروع شدهبود و من در آستانهٔ رسیدن به مهمترین فانتزی سکسی زندگیام قرار داشتم.
…
من سریع ورقها را آوردم. روی زمین هم یک پتوی قرمز رنگ انداختم و دور آن نشستیم. حکم، بازی مورد علاقه من بود. روزبه هم حکم باز قهّاری بود. در دوران همسایگی هر وقت فرصتی فراهم میشد، دور هم جمع میشدیم و با بچهها، دلی از عزا در میآوردیم. اما این بار باید سه نفره این بازی هیجانانگیز را انجام میدادیم.
در فاصلهای نزدیک و مقابل همدیگر نشستیم و بازی را شروع کردیم. افسانه دو زانو و به صورت مورب روی زمین نشستهبود. با آن شلوار نسبتاً تنگ کمی معذّب بود. در این حالت، شلوار کمی بالا رفتهبود و ساقهای سفیدش بیرون افتادهبودند. لاک قرمز رنگ روی ناخنهای پاهای خوشتراش افسانه در آن حالت، دلربایی میکرد و زنجیر طلایی ظریفی که به مچ پایش بسته بود، در معرض دید قرار داشت و با هر حرکتی، تکان میخورد و جلب توجّه میکرد.
کمی از انحنای شکم و پهلوها نیز از زیر تاپ قرمز رنگ، گاهی بیرون میزد و دیده میشد. زمانی هم که افسانه خم میشد تا ورقها را جمع کند، میان اینهمه تصاویر پر جذبه، این چاک سینههایش بود که خودنمایی میکرد و حرف اول را میزد.
روزبه همهٔ اینها را از نزدیکترین فاصله ممکن میدید.
من او را زیر نظر داشتم ولی خودم را مشغول و متمرکز روی بازی، نشان میدادم.
دست اول هفتتایی را من بهراحتی بردم. بلافاصله به آشپزخانه رفتم و دو قوطی پایه بلند آبجو و نوشابه از یخچال آوردم. با تحکّم به افسانه و روزبه گفتم: «حالا شما دو نفر، تحت فرمان من هستید! به شما حکم میکنم اینها را تا ته بنوشید. باشد که عقل و هوش از کف بدهید و مست شوید!»
افسانه خندید و درب قوطی را باز کرد و گفت: «اگه اینجوریه که خدا کنه هر دست تو برنده بشی!»
روزبه کمی مضطرب به نظر میرسید. افسانه آبجوی خودش را به روزبه داد و قوطی دیگر را باز کرد. آبجو هایشان را به هم زدند و نوشیدن آغاز شد. دست دوّم را وقتی شروع کردم که ته آبجوها را بالا آورده بودند. چشمان روزبه کم کم رو به سرخی میزد و سرش سنگین شدهبود. دیگر آن اضطراب اولیه در حرکاتش دیده نمیشد. افسانه هم تحت تاثیر آبجو، حرکاتش لَخت و با طمأنینه شدهبود. قدرت ریسکش هم بالا رفتهبود. ورق هم برایش خوب آمد و این بار، او بود که هفت دست را برنده شد.
وقتی ورقهایش را روی زمین کوبید، قهقهه زد و برای خودش دست زد. حالا من و روزبه به دهان او چشم دوخته بودیم تا فرمانش را اجرا کنیم.
افسانه نگاهی به روزبه کرد و بعد از آن مرا ورانداز کرد.
در حالی که چشمانش برق میزد گفت: «به شما فرمان میدهم لباسهایتان را درآورید!»
چشمان روزبه داشت از حدقه در میآمد. به من نگاه کرد و منتظر واکنشم ماند. من لبخند زدم و شروع به درآوردن پیراهن کردم. روزبه سراسیمه گفت: «شوخی نکنین! بی خیال، . . .»
حرف او را قطع کردم و گفتم: «بچهها! امشب خجالت و رودرواسی رو بزارین کنار. میخوایم تا صبح حال کنیم.» بعد رو به روزبه گفتم: «اگه هنوز معذّبی، یک قوطی دیگه حرومت کنم؟!»
افسانه خندید. در حالی که به بدنش پیچ و تاب میداد، بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و با دو قوطی دیگر برگشت. رو به من گفت: «من شلوارم تنگه و کاش تو این حکمو میدادی تا راحت شم!» و خندید.روزبه بهتزده شاهد صحنه بود. افسانه خم شد و آبجوها را روی زمین گذاشت و در حال نشستن گفت: «اشکالی نداره! اگه میخواین شلواراتون رو نگه دارین، بجاش باید یه قوطی دیگه بخورین.»
روزبه قبول کرد. پیراهن و زیر پوش را در آورد. قوطی آبجو را باز کرد و مشغول شد. اندام لاغر و نحیفش نمایان شد. پوست سبزه داشت و کمی هم بوی عرق میداد.
افسانه با دیدن بدن روزبه خندید و گفت: «آقا روزبه، دیگه آبجو نداریم! دست بعدی دعا کن من برنده نشم، وگرنه کارت ساخته است!»
من و افسانه هردو خندیدیم. افسانه نیمه مست بود. من از خوردن آبجو صرف نظر کردم و گفتم بجایش شلوارم را در میآورم. همین کار را کردم و با یک شورت، نشستم. روزبه به سختی توانست آبجویش را تمام کند. اما از اینکه شلوارش را در نیاوردهبود، خوشحال بود و احساس امنیّت داشت. دست آخر را من برنده شدم. که البته کار سادهای بود. لپهای افسانه گل انداخته بود و چشمهایش نیمه خمار بود. روزبه هم سرش سنگین شدهبود و زیر لب با خودش به صورتی آهنگین، زمزمه می کرد.
از آنها پرسیدم آیا برای اجرای فرمان آمادهاند؟ افسانه با خنده جواب داد: «آره عزیزم! شما فقط امر بفرمایید!» و بعد با کمی عشوه ادامه داد: «هر حکمی میخوای بدی، فقط با شلوار آقا روزبه شوخی نکنی!»
دست جمعی قهقهه زدیم. روزبه که توانسته بود از پس این شرایط برآید، دو دستش را بالا آورد و با صدای کشداری گفت: «دوستان! من متعلّق به همه شما هستم. عجله نکنید، به همه میرسه!»
افسانه از خنده ریسه رفت. من هم خندهام گرفتهبود. روزبه هم روی زمین ولو شدهبود. خندهها که تمام شد، صدایم را صاف کردم و گفتم: «افسانه خانم! همسر قشنگم! به شما فرمان میدهم که برای تفرّج ما، برقصی! آن هم از آن رقصهایی که ما خوشمان میآید»
چشمان روزبه گرد شدهبود. با تعجّب به افسانه چشم دوختهبود. افسانه پیچ و تابی به بدنش داد و از جایش بلند شد. در این حالت، تاپ کمی بالا رفته بود و برای لحظاتی کمر و پهلوهای نرم و بیرونزده افسانه نمایان شد. همانطور که به سمت دستشویی میرفت، گفت: «چشمم عشقم! شما برید توی اتاق تا من بیام آماده بشم و واستون برقصم!»
من دست روزبه را گرفتم و از جا بلندش کردم. او مبهوت و گیج به من نگاه میکرد. آرام در گوشش گفتم: «روزبه جان! تو نزدیکترین دوست منی. و تنها کسی هستی که تونسته وارد حریم خصوصی من بشه. همین امشب رو با من راه بیا!»
روزبه به سختی تعادلش را حفظ کردهبود. آرام به سمت اتاق خواب حرکت میکردیم. پرسید: «یعنی چی؟» آهسته کنار گوشش گفتم: «افسانه رو آماده کردم که دوتایی حال کنیم.»
روزبه ایستاد. بدنش رعشهٔ خفیفی گرفت. چشمانش کاملاً سرخ بود. صدایش می لرزید و کش میآمد: «یعنی چی؟ این درست . . . نیست. آخه زن شوهردار . . .» به پشتش زدم و با اعتراض گفتم: «مثل اینکه شوهرش منم! خودم دارم میگم اینا رو! شما توی خواب شبت هم میدیدی با افسانه حال کنی؟ اصلاً من خودم اینو ازت میخوام. هیچ کاری لازم نیست بکنی. فقط روی تخت دراز بکش و تماشا کن.»
وارد اتاق خواب شدیم. روزبه حسابی گیج شدهبود. با اینکه میدانستم برای دیدن این صحنهها لحظه شماری میکند، اما در شرایطی قرار داشت که نمیتوانست تصمیم بگیرد. در همین موقع افسانه وارد شد. روزبه گفت که میخواهد به دستشویی برود. کمکش کردم تا از اتاق بیرون رفت. افسانه چشمکی به من زد و پرسید: «چیکار کردی با جَوون مردم؟!» خندید و به سمت میز آرایش رفت و مشغول شد. از پشت به او نزدیک شدم. پهلوهایش از زیر تاپ بیرون زدهبود. نرم و لطیف بودند. کمی هم از کش شورت، از پشت شلوار بیرون آمدهبود و دیده میشد. آهسته در گوشش گفتم: «طرف یک کم جا زده! نه اینکه نخواد، آرزوشه! ولی براش سخته.»
افسانه همانطور که رژ لب میزد، از آینه به من نگاه کرد و پرسید: «تو چی؟ پشیمون که نشدی؟»
سراسیمه جواب دادم: «نه! نه! اصلاً. اتفاقاً تا اینجا همه چیز خیلی هم خوب پیش رفته.»
افسانه لبخند زد. سرش را به سمت من برگرداند. لبهایم را بوسید و گفت: «از اینجا به بعدش رو بسپر به من. فقط بشین و تماشا کن! ولی قولت یادت نره!»
پرسیدم کدوم قول و افسانه پاسخ داد: «فقط همین یک بار. بعدش هم همه قسم میخوریم که فراموشش کنیم.»
با سر تأیید کردم. روزبه وارد اتاق شد و ما را در حال بوسیدن دید. من گفتم که روی تخت دراز بکشد. خودم هم صندلی را کنار تخت و نزدیکش کشیدم و نشستم. افسانه آرایشش را تمام کرد. موهایش را مرتب کرد. به خودش عطر زد و رو به ما چرخید و با حالت شهوتانگیزی پرسید: «آقایون! آماده هستین؟»
…
روزبه روی تخت نشسته بود و ملافه رویش بود. من هم روی صندلی و در نزدیکیاش قرار داشتم.
افسانه ریموت دستگاه پخش موزیک را برداشت و آن را روشن کرد. روزبه سینهاش را صاف کرد و با مکث گفت: «افسانه خانوم . . . باور کنین من . . . اصلاً نمیخواستم . . . که اینجوری . . .» افسانه صحبتش را قطع کرد و به سمت ما نزدیک شد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت: «آقا روزبه! تو رو خدا معذّب نباشین! ما خودمون دوست داشتیم که اینجوری . . .» و به من اشاره کرد.
من سریعاً رشتهٔ کلام را بهدست گرفتم و گفتم: «من که بهت گفتم روزبه! امشب میخوایم به همهمون خوش بگذره. نگران افسانه هم نباش. مشکلی نیست. اصلاً من ازش خواهش کردم که امشب واسه هر دوتامون . . . مشترک باشه! ایشون هم قبول کردن.» افسانه در حالی که داشت موهایش را از پشت میبست به روزبه گفت: «ولی فقط همین یک شبه! اون هم کادوی تولّد ایشونه!» و به من اشاره کرد.
روزبه زبانش بند آمدهبود. به من نگاه کرد. هنوز تردید داشت و نمیتوانست شرایط ویژهای که در آن قرار گرفتهبود را درک کند. من ادامه دادم: «بچّهها در ضمن همه قسم میخوریم که امشبو تا میتونیم خوش بگذرونیم، بعدش هم فراموشش کنیم و تا آخر عمر به کسی چیزی نگیم. قبوله؟»
روزبه حالش بهتر شدهبود. احساس کردم بار سنگینی از روی دوشش برداشتهشده. سرش را تکان داد و گفت: «قبوله!» افسانه هم خندید و به سمت ریموت دستگاه پخش موزیک رفت. روزبه به اندام افسانه خیره شدهبود. قبل از اینکه افسانه کارش را شروع کند، با صدای بلند گفتم: «افسانه جونم! خانوم خوشگلم! امشب میخوام کولاک کنی و حسابی دوتایی منو دیوونه کنی. باشه عزیزم؟»
افسانه خندید. به سمت میز آرایش رفت و رو به آینه کمی خم شد و خط چشمش را دوباره کشید. در همان حال به روزبه گفتم: «توی خواب شبت هم همچین لعبتی گیرت نمیاد. امشب دلی از عزا در میاری! اون باسن لامصّب رو نگاه کن!» روزبه با کمی خجالت به من نگاه کرد. وقتی لبخند مرا دید خیالش راحت شد. افسانه در همان حالت به اندامش حرکات نرم و آرامی داد. بعد از خط چشم، سایه زد و بعد از آن موهایش را مرتب کرد. روزبه چشم از پاها و باسن بینظیر افسانه بر نمیداشت. رو به من گفت: «خوش به حالت! واقعاً . . . همچین زن خوشگل و خوش . . . هیکلی، توی دنیا . . . لنگه نداره!»
من خندیدم و گفتم: «امشب خانم من دربست در اختیار شماست. هر کاری رو که دوست داری بگو واست انجام بده!» و رو به افسانه ادامه دادم: «مگه نه خانم سکسی و جذاب؟!»
افسانه برگشت. چشمانش برق میزد و زیباییاش زیر آرایش سنگینی که داشت، خیره کنندهبود. با صدای ملایمی رو به من گفت: «امشب من مال آقا روزبهم. شما هم پسر خوبی باش و فقط تماشا کن. ولی قول بده طاقت بیاری! میتونی عشقم؟»
حال عجیبی به من دست دادهبود. یک خلسهٔ تمام عیار. احساس میکردم همه چیز روی دور کند پیش میرود و کش میآید. افسانه نیمه مست بود. روزبه هم شرایط مشابهی داشت و روی تخت ولو شدهبود. با صدای افسانه به خودم آمدم. پرسید: «شروع کنم؟!»
روزبه به پشتی تخت تکیه دادهبود و چشم به صحنه داشت. من هم روی صندلی لم دادهبودم و نزدیکش قرار داشتم. افسانه آهنگ مورد علاقه اش را گذاشت و زیر نور ملایم اتاق شروع به رقصیدن کرد. گونه هایش سرخ شدهبود و کمی خجالت میکشید. با ضرب آهنگ موزیک، دستهایش را به صورت مواج حرکت میداد. بعد کمرش را میلرزاند و حرکات موزون، به رانها و پاهایش میرسید. گاهی هم میچرخید و پشت به ما دستها و بدنش را هماهنگ با موج موسیقی، میچرخاند و باسنش را تکان میداد. بعد دوباره می چرخید و در حالی که لبخند میزد، با دستهایش، بدنش را لمس میکرد و همینطور بالا میآمد و سینههایش را خیلی آرام میمالید. در همان حال، پشتش را به ما کرد و با موج موسیقی، آرام آرام تاپش را از دو طرف پهلوها، به سمت بالا کشید. سفیدی بدن افسانه، با بالا رفتن لباس، کم کم دیده شد. تاپ را که کامل درآورد، رو به ما چرخید و به بدنش پیچ و تاب داد و لباس را روی تخت انداخت. سوتین قرمز رنگ فقط نیمی از سینههای سفید و برجستهاش را پوشاندهبود. افسانه نگاهش به من افتاد. کمی خجالت کشید. من با لبخندی معنیدار، او را به ادامه کار تشویق کردم. روزبه پلک نمیزد و چشم از اندام سفید و هوسانگیز افسانه بر نمیداشت. افسانه همچنان با نرمی و لطافت خاصی، بدنش را با موزیک حرکت میداد و همزمان با دستهایش، آن را لمس میکرد. سر شانهها و بازوهای افسانه، سفید و توپر بودند. سینههایش در سوتین، کمی فشرده شده بود و برجستگی آنها، بیشتر به چشم میآمد. قوس ملایم و هوسانگیزی هم در ناحیهٔ شکم و پهلوها دیده میشد. افسانه در حین رقص، به مرحلهٔ حساس رسیدهبود. همانطور که نرم و موزون، میرقصید به سمت ما نزدیک شد. عطر مخصوص و شهوتناکش در فضا پیچیدهبود. جذابیّت تمام نشدنی اندامش با انحناهای بینظیر در ناحیه باسن و رانها، حالا در کمترین فاصلهٔ ممکن و کاملا در دسترس روزبه قرار داشت. افسانه در حالی که به چشمان روزبه نگاه میکرد، با عشوه دکمه شلوار لیاش را باز کرد. زیپش را هم بهآرامی پایین کشید. صحنهای که میدیدم، برایم باور کردنی نبود. تا لحظاتی دیگر، یکی از بزرگترین فانتزی های زندگی من اتفاق میافتاد. روزبه مثل جن زدهها به افسانه خیره شدهبود و بریده بریده نفس میکشید. شاید او هم نمیتوانست باور کند که تا لحظاتی دیگر، به تماشای کون بینظیر و بزرگ افسانه، نائل میشود.
افسانه با لبخندی پر از عشوه، چرخید و پشتش را به ما کرد. در همان حال نیمنگاهی به من انداخت و با ناز و ادای مخصوصی، چشمک زد. بعد کمی به جلو خم شد و دستهایش را به دو طرف کمر شلوار گرفت و به آرامی آن را پایین کشید. افسانه در همان حال، بالا تنه اش را به سمت روزبه چرخاند و همانطور که آرام آرام شلوارش را پایین میداد، با لبخندی معنیدار، به روزبه نگاه میکرد و منتظر واکنش او بود.
روزبه داشت دیوانه میشد. این برای اولین بار بود که اینطور بیواسطه، در آستانهٔ تماشای باسن افسانه قرار گرفتهبود.
نوشته: Daniel
ادامه…