نامحدود (۳ و پایانی)

…قسمت قبل

چند تا عکس در همان حالت گرفتم. افسانه کمی معذّب به نظر می‌رسید. اما سعی می‌کرد به‌گونه‌ای رفتار کند تا این موضوع به چشم نیاید. روزبه امّا تازه یخش باز شده‌بود و دوست داشت تمام رویاها و تصوّرات جنسی‌اش از افسانه را یک‌جا تجربه کند. آن هم درست مقابل چشمان من! این همان موقعیت دلخواهم بود. بعد از عکس چهارم به روزبه گفتم: «آقا روزبه! از منظرهٔ پشت غافل نشی. تو که میدونی اون پشت چه خبره!»
با گفتن این حرف، افسانه لبخند زد و با عشوه، پشتش را به دوربین کرد. حالا باسن بزرگ و بی‌نظیر افسانه رو به دوربین قرار‌داشت. روزبه هم به آن چشم دوخته‌بود و پلک نمی‌زد. افسانه کمی این پا و آن پا کرد و بالا‌تنه‌اش را به‌سمت روزبه چرخاند، موهای پرپشت و خرمایی رنگش را روی شانه‌ها ریخت و با ناز و عشوه پرسید: «آقا روزبه! بگین چیکار کنم براتون؟»
روزبه آب دهانش را قورت داد. خودش را روی تخت جابجا کرد و گفت: «یک کم خم شین.»
افسانه حرکت آرامی به بدنش داد و کمی رو به جلو خم شد. در همان حالت سرش را به سوی دوربین برگرداند و پرسید: «اینجوری خوبه؟»
من داشتم دیوانه می‌شدم. دهانم خشک شده‌بود. ضربان قلبم بطرز عجیبی بالا رفته‌بود. روزبه همان‌طور بهت‌زده جواب داد: «دیوونه کنندس!»
افسانه خندید و به من اشاره کرد تا عکس بگیرم. چند تا عکس در همان حالت گرفتم. سپس افسانه دو دستش را روی باسنش گذاشت و رو به دوربین ژست گرفت. ناخن‌های خوش‌تراش با لاک قرمز در پس‌زمینه باسن نرم و سفید افسانه، منظره غریبی ایجاد کرده‌بود. بعد از آن، انگشتانش را روی کفل‌ها فشار داد. انگشت‌ها روی باسن نرم افسانه فرو رفته بودند. روزبه نفس نمی‌کشید! افسانه خندید و دست‌ها را از روی کونش برداشت. رد سفیدرنگ پنجه‌ها روی باسن باقی‌مانده بود. از این صحنه هم چند تا عکس گرفتم. بعد به روزبه اشاره کردم و گفتم: «حواست کجاست؟ مدل سکسی شما منتظر دستوره!» روزبه نفس عمیقی کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت: «اشکالی نداره اگه ازتون بخوام سینه‌بندتون رو در بیارین؟» و نگاهش به من افتاد. کمی خجالت کشید. من سریع گفتم: «افسانه جون! مدل سکسی و قشنگ من! سوتینو بکن. چند تا عکس داغ می‌خوام بگیرم.» افسانه همان‌طور که پشتش به ما بود، موها را به یک‌طرف داد و سرش را برگرداند و با خنده گفت: «بد نگذره بهتون؟!» و به آهستگی دست‌هایش را از دو طرف به پشتش رساند و سعی کرد سگک سوتین قرمز را باز کند. من سرگیجه گرفته‌بودم. تا لحظاتی دیگر، همسر زیبا و خوش هیکل من، پستان‌های برهنه‌اش را در معرض تماشای یک مرد دیگر قرار می‌داد، آن‌هم درست، در مقابل چشمان من. ضربان نبض را در شقیقه‌هایم حس می‌کردم. نگاهم به روزبه افتاد. احساس کردم نفسش در سینه حبس شده. افسانه آرام و با حوصله سگک پشت سوتین را باز کرد. در این حالت، تماشای اندام نیمه‌برهنه افسانه از پشت، نفس‌گیر بود. بندهای قرمز رنگ از روی بازوهای افسانه سر خوردند و پایین آمدند. افسانه در حالی که سوتین را با یک دست روی سینه هایش نگه‌داشته‌بود، به سمت ما برگشت. من در همان حال عکس گرفتم. روزبه نفسش را بیرون داد. افسانه هر دوی ما را جادو کرده‌بود. با اینکه می‌دانستم آن زیر چه خبر است، اما تصوّر آن لحظه‌ای که دستهایش را بالا ببرد و پستانهای برهنه‌اش را به نمایش بگذارد، نفسم را به شماره می‌انداخت.
روزبه جرأت به خرج داد و گفت: «افسانه خانوم، دیوونه مون کردین! حالا میشه رو کنین دیگه؟!» افسانه در همان حالت جواب داد: «خیلی عجولین آقا روزبه! هنوز تا صبح خیلی مونده ها!» افسانه رو به من لبخند زد، لبانش را غنچه کرد و گفت: «جووون! آمادگیشو داری عشقم؟» من در حالت احتضار بودم. به‌سختی گفتم: «تو فوق‌العاده‌ای دختر! حیفه که فقط مال من باشی. حیفه که بقیه مردها دستشون بهت نرسه! آخه این همه لوندی و جذّابیت و سکس مگه میشه؟» و از روزبه پرسیدم: «مگه نه روزبه؟»
روزبه مانده بود چه بگوید. خودش را جمع و جور کرد و گفت: «راستش نه! فقط خودم و خودت. پای بقیه رو وسط نکش.»
افسانه خندید و گفت: « من با آقا روزبه بیشتر موافقم. فقط شما دو تا. اون هم فقط همین امشبه. زیاد پررو نشین!»
با گفتن این جمله، افسانه به روزبه نگاه کرد و سوتین را به کناری انداخت، اما هنوز با یک دست توانسته بود، بخش‌هایی از سینه‌هایش را پنهان نگه‌دارد. تصویر مبهوت کننده انگشتان خوش‌تراش افسانه با ناخن‌های لاک‌زده به روی پستان‌های برهنه، به‌طور همزمان در کانون توجه من و روزبه قرارداشت. در همان حالت به سمت من متمایل شد، موهایش را با دست دیگر کنار زد و رو به دوربین با اطوار و غمزه خندید تا چند تا عکس دیگر بگیرم.
من داشتم جان می‌کندم. به هر مشقتی بود به روزبه گفتم: «روزبه جان! هر مدلی که دوست داری بگو دیگه. خانم من همه جوره در اختیار شماست.» و در ادامه از افسانه پرسیدم: «مگه نه عزیزم؟» افسانه لبخند زد و چرخید و پشتش را به ما کرد. سرش را به سوی ما برگرداند، دست‌ها را پایین آورد و کش نازک شورتش را مرتب کرد. در حالی‌که موهایش را از پشت روی شانه‌ها می‌ریخت، ضربهٔ آرامی به باسنش زد و گفت: «آره عزیزم!»
باسن افسانه هنوز می لرزید. روزبه گفت: «میشه در همین حالت دست‌هاتون رو بالا بگیرین؟»
افسانه در حالی که پشتش به ما بود، دستهایش را بالا و پشت سر گرفت و نیم‌تنه‌اش را کمی رو به دوربین متمایل کرد. در این حالت، تصویر کاملی از پاها، پشت ران و کون افسانه در شورت لامبادای قرمز، به‌همراه بخش‌هایی از بغل پستان‌ها، قابل رویت بود. من چند عکس دیگر در همین حالت گرفتم. روزبه ادامه داد: «افسانه جون! میشه رو به دوربین برگردین؟» افسانه کمی این پا و آن پا کرد. در حالی که دست‌هایش پشت سر بودند و موهایش را نوازش می‌کرد، با مکث زیاد و خیلی آرام به سمت ما برگشت و در مقابلمان قرار گرفت. حالا پستان‌های برهنهٔ افسانه بطور کامل در معرض تماشای همزمان من و روزبه قرار داشت. روزبه ناله‌ای از ته حلقومش کشید. من داشتم دیوانه می‌شدم. افسانه با عشوه و لبخند به بدنش پیچ و تاب داد. سینه‌ها، برجسته و کمی افتاده‌بودند. اما نوک صورتی با هاله‌ای رنگ‌پریده، منظره‌ای باشکوه و بس شهوت‌ناک ایجاد کرده‌بود. افسانه از تأثیر جادویی هیکل برهنه‌اش بر هر دو نفر ما، به‌خوبی آگاه بود و از این موضوع لذّت می‌برد. روزبه حالت سبکی داشت و احساس کردم روی ابرها است. افسانه در حالی که فقط با یک شورت فانتزی باریک در مقابل ما قرار داشت، به بدنش حرکات نرمی می‌داد و ژست‌های سکسی و اغواگرانه می‌گرفت. من هم چند عکس از زوایای مختلف گرفتم. به افسانه گفتم پستان‌ها را در دستانش بگیرد و آنها را به دوربین تعارف کند و بخندد. همین کار را کرد. بعد گفتم سعی کند یکی از سینه‌ها را لیس بزند. چند تا عکس داغ دیگر در این حالت گرفتم. افسانه با عشوه سینه‌ها را به نوبت می‌لیسید و من عکس می‌گرفتم. سرم داشت گیج می‌خورد. چند ثانیه مکث کردم. وقتی حالم کمی جا آمد گلویم را صاف کردم و بلند گفتم: «حالا به جاهای حسّاس رسیدیم. آقا روزبه خودتو واسه شورت خانوم من حاضر کن!» و ادامه دادم: «افسانه جون! زن سکسی من! آماده‌ای شورتتو در بیاره واسمون؟ نمی‌خوام هیچی تنت باشه. لخت کامل! دوست دارم اون کون نرم و تپلی رو بهمون به‌طور کامل نشون بدی!» افسانه لبخند زد. حرکاتش لَخت بود و شرایطی غیرعادی داشت. لب‌هایش را جمع کرد و با عشوه مخصوص و کش‌داری گفت: «جووون! آره که کونمو بهتون نشون میدم. همه جاشو! فقط مواظب باشین پس نیفتین!» روزبه داشت سکته می‌کرد. تردیدی نداشتم که در این اوضاع نمی‌توانست واقعیت را از رؤیا تشخیص دهد. افسانه خندید. گونه‌هایش سرخ بودند و از چشمهایش، شهوت می‌طراوید. افسانه در حالی که پشتش را به ما کرد، کمی خم شد و پرسید: «آقا روزبه! اجازه میدین شورتم رو در بیارم واستون؟»
با شنیدن این جمله، قلبم داشت از جا کنده می‌شد. همسر فوق سکسی من می‌خواست در مقابل چشمانم، شورتش را برای یک نفر دیگر در بیاورد! همه جای بدنم نبض می‌زد. آلتم به سرحد خواهش و تمنای جنسی رسیده‌بود. می‌خواستم در همان حالت خود‌ارضایی کنم اما نتوانستم. وضع روزبه هم بهتر از من نبود. برجستگی و التهاب آلتش از زیر شورت، قابل تشخیص بود. روزبه زیر لب جملات نامفهومی را زمزمه می‌کرد. از حالت طبیعی خارج شده‌بود. افسانه که همان‌طور پشت به ما ایستاده بود، به‌آرامی سرش را به سمت روزبه برگرداند و با عشوه مخصوصی خندید و با دستهایش، کش باریک شورت را آرام آرام از دو طرف پهلوها و باسن، به پایین کشید. در آن حال، فکری به ذهنم رسید. گفتم: «افسانه جون! یه دقیقه، دست نگه دار!» افسانه کارش را متوقف کرد و با تعجّب به من نگاه کرد. من آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم: «اجازه می‌دی این مرحله رو روزبه انجام بده؟» افسانه لبخند زد و با کمی مکث گفت: «آره عشقم. حتماً! البتّه اگه خودش بخواد.» و دوباره شورتش را بالا کشید. افسانه به روزبه نزدیک‌تر شد و باسنش را در اختیار او قرارداد. کمی هم به جلو خم شد. روزبه در حالت ناچاری به من نگاه کرد. چشمانش سرخ بود. من لبخند زدم و گفتم: «کون افسانه جون، تمام و کمال در اختیار توئه!» و با سر اشاره کردم که این کار را انجام دهد. روزبه خودش را به لبه تخت کشاند. حالا باسن بزرگ افسانه کاملاً در دسترس روزبه قرارداشت. نور مورّب آباژور، پاها و باسن افسانه را روشن کرده‌بود. روزبه دست‌هایش را با تردید جلو آورد. رعشه خفیفی در دستانش احساس کردم. روزبه در مقابل چشمان من، باسن افسانه را به آرامی لمس کرد و ضربهٔ آرامی به آن زد. در این حالت افسانه به من نگاه کرد. باسنش می‌لرزید. در حین تماس دست های روزبه با باسن افسانه، حال غریبی به من دست داد. افسانه چشمهایش را بست و بدون هیچ‌گونه مقاومتی، خودش را در اختیار روزبه قرار داد. این اوّلین باری بود که غیر از من، کس دیگری بدن برهنهٔ همسرم را می‌دید و آن را لمس می‌کرد. لذّتی کم‌نظیر مثل یک مادهٔ مخدّر، همراه با جریان خون، در سرتاسر بدنم منتشر شد. یک جور کیف و نشئهٔ منحصر به‌فرد که تا آن زمان تجربه نکرده‌بودم. روزبه به لمس و نوازش کون افسانه مشغول بود. افسانه چشمهایش را بسته بود و لحظات نفس‌گیری را سپری می‌کرد. حتماً برای او هم این تجربه، جدید و بی‌نظیر بوده. اما می‌توانستم حدس بزنم که به شدّت تحت فشار قرار دارد. اما فشاری لذّت بخش و شیرین.

روزبه، پهلوها و باسن افسانه را به آرامی لمس کرد و بوسید. ضربات آرامی هم به کفل‌ها زد. بعد، دست‌هایش را به ران‌ها و ساق‌های خوش‌تراش افسانه رساند و در همان حال، صورتش را به آن باسن بزرگ مالید و غرق در بوسه‌اش کرد. من با دیدن این صحنه‌ها، حال عجیبی داشتم. یک نوع احساس رهایی از قید و بند. لذّتی سرشار و بی‌انتها سرتاسر وجودم را احاطه کرده‌بود. دوربین را کنار گذاشتم. افسانه همان‌طور چشمهایش را بسته‌بود اما حتم داشتم که او هم در حال چشیدن طعم این لذّت بی‌نظیر است. روزبه را صدا کردم و گفتم: «آقا روزبه، زود باش درش بیار اون شورتو دیگه! کشتیمون!»
روزبه اعتماد به نفس لازم را بدست آورده‌بود و بی‌وقفه هیکل افسانه را از پشت نوازش می‌کرد و سعی داشت دست‌هایش را از بغل، به پستان‌های افسانه نیز برساند. در همان حال لبخند زد و گفت: «افسانه خانوم! اجازه هست شورتتونو در بیارم؟»
افسانه چشمهایش را باز کرد و به عقب نگاه کرد. به من اشاره کرد و با صدای ملایم و شهوت‌انگیزش گفت: «اجازهٔ من دست ایشونه!» من بلافاصله گفتم: «ببین روزبه! دیگه لازم نیست از کسی اجازه بگیری. امشب افسانه به‌طور کامل، در اختیاره خودته! هر کاری که عشقت می‌کشه می‌تونی باهاش انجام بدی. یا اینکه بگی ایشون واست انجام بده.» بعد هم رو به افسانه پرسیدم: «مگه نه عشقم؟» افسانه که کاملاً مست و شهوتی بود با صدای کشداری گفت: «جووون! آره همینطوره!»
حالا روزبه دستهایش را به پهلوهای افسانه برد و کش باریک شورت را آرام آرام از دو طرف به پایین کشید. من پلک نمی‌زدم. افسانه کمی بیشتر رو به جلو خم شد. روزبه از نزدیک ترین فاصلهٔ ممکن، همان‌طور که شورت را پایین می‌کشید، کوچکترین جزئیات باسن و پاهای افسانه را هم وارسی می‌کرد. شورت باریک به آهستگی پایین آمد. نخ باریک میانی هم از لای باسن، بیرون افتاد. افسانه کمی خودش را جابجا کرد تا شورت ظریف قرمز رنگ را از پاهایش در بیاورد. در این حالت روزبه به لای باسن افسانه چشم دوخته‌بود و سعی داشت، هنگام خم شدن افسانه، قسمت‌هایی از واژن او را شکار کند. روزبه خم شد و شورت را برداشت. افسانه نگاهش به من افتاد. صورتش گل انداخته‌بود اما دیگر اثری از تردید و خجالت در او حس نکردم. این موضوع به من قوّت قلب داد. به افسانه لبخند زدم. همان‌طور آرام از من پرسید: «در چه حالی؟» من هم واقعیت را به او گفتم: «توی آسمونا!»
احساس رضایت کرد و برایم بوسه فرستاد. روزبه با یک دست، کون، پهلوها و پاهای افسانه را لمس می کرد و با دست دیگرش، شورت را نزدیک دهانش گرفته‌بود و آن را می‌بویید.
افسانه بالا‌تنه‌اش را به سمت روزبه چرخاند و با لبخند گفت: «آقا روزبه! فکر کنم شما هم از طرفدارای باسن من هستین؟» با این حرف، کلّه‌ام تیر کشید. انگار سرب داغ توی جمجمه‌ام ریخته‌بودند. با اینکه سرم سنگین بود، امّا از خوشحالی و لذّت، احساس سبکی و پرواز داشتم. من قبل از روزبه جوابش را دادم: «تو کونت بی نظیره افسانه جون. هیچ مردی رو پیدا نمی‌کنی که عاشق کون تپلت نباشه!» و از روزبه پرسیدم: «مگه نه؟» روزبه با دستانش در حال لمس باسن بود آرام به کفل‌ها و پهلوهای همسرم ضربه می‌زد و صورتش را هم به لای باسن افسانه می‌مالید. روزبه برای چند لحظه سرش را از آنجا بیرون آورد و گفت: «بدون اغراق می‌گم. کون افسانه خانوم دروازهٔ بهشته!» من و افسانه هر دو به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. این لذّت‌بخش‌ترین خندهٔ مشترکی بود که تا آن لحظه تجربه می‌کردیم. افسانه در ناحیه کمر احساس خستگی کرد. بدنش را صاف کرد، عذرخواهی کرد و کمی فاصله گرفت. بعد رو به ما چرخید ولی هنوز یک دستش را جلویش نگه‌داشته‌بود. هر دوی ما را ورانداز کرد و گفت: «خوب آقایون! حالا کم کم خودتون رو آماده کنین.» بعد به من نگاه کرد و با لحن مخصوصی گفت: «لطفاً کنار آقا روزبه و با فاصله، دراز بکش عشقم!» و همانطور که با دست چپ، جلویش را پوشانده بود، به سمت من آمد و دستم را گرفت و به سمت دیگر تخت برد. من روی تختخواب دراز کشیدم و خودم را به لبه کناری متمایل کردم تا وسط برای افسانه خالی بماند. روزبه به صحنه چشم دوخته بود و نمی‌توانست تصوّر کند چه اتفاق دیگری قرار است بیفتد. افسانه در همان شرایط به سمت در اتاق رفت. با دست دیگرش جلوی سینه هایش را هم گرفته‌بود. همان‌طور که از اتاق خارج می‌شد گفت: «شما آماده بشین، من الان میام.»
روزبه به سقف خیره شده‌بود. سعی کردم به او آرامش دهم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: «امشب هرچی دوست داری حال کن. هر چقدر تو بیشتر حال کنی، من هم بیشتر کیف می‌کنم. باور کن!» روزبه نفسش را بیرون داد. به سمت من برگشت و گفت: «هنوزم نمی‌تونم باور کنم این صحنه ها رو!» و بعد دوباره به سقف خیره شد. من آهسته شانه‌اش را تکان دادم و گفتم: «واقعاً دمت گرم که پا دادی. اینا همیشه واسم یه رویا بود. امّا امشب واقعی شد. واقعاً ازت ممنونم پسر!» روزبه نفس راحتی کشید. در همین حین افسانه از در وارد شد. لباس زیر پوشیده بود. همان ستِ شورت و سوتین لامبادای مشکی و نباتی! به سمت میز آرایش که می‌رفت، تماشای اندامش از پشت، سرگیجه‌آور بود. افسانه گفت: «اینجوری یک کم راحت ترم. لختِ کامل جلوی دو تا مرد خیلی سخته!» من به شوخی گفتم: «باید عادت کنی عزیزم. هر کاری اوّلش سخته ولی بعد عادی میشه!» و زدم زیر خنده. روزبه هم خندید. افسانه برگشت و به ما نگاه کرد. چشمهایش برق می‌زد. اندام نیمه‌برهنه‌اش در شورت و سوتین فانتزی، بیشتر از هر زمان دیگری، خواستنی و شهوت‌انگیز بود. لبخند زد و گفت: «فکر کنم دو تایی تون حسابی مستین!» برگشت و از کشوی میز آرایش، جعبهٔ طلا و جواهراتش را بیرون آورد. من و روزبه چشم از بدن تماشایی افسانه بر نمی‌داشتیم. افسانه رو به آینه خم شد. پرتو نور آباژور جلوهٔ بصری ویژه‌ای به اندام نیمه‌برهنه‌اش داده‌بود. ابتدا گوشواره‌هایش را به گوش کرد. سپس انگشترها را دستش کرد و بعد از آن، گردنبند ظریفی که به شکل طوق بود را به گردنش آویخت. کمی هم آرایش کرد و از آن عطر مخصوص زد. خودش را که در آینه ورانداز کرد، لبخندی از سر رضایت زد و رو به تخت برگشت و گفت: «من آماده‌ام!»
افسانه چهار دست و پا به روی تخت آمد و وسط ما قرار گرفت. قبل از هر چیز، عطر مخصوصش، گیجم کرده‌بود. سینه‌هایش داشت از سوتین بیرون می‌افتاد و انحنای پهلوهای نرمش، به فرورفتگی بند شورت و باسنش که می‌رسید، چشم نواز و بی‌اندازه تحریک‌کننده‌بود. افسانه نگاه معنی‌داری به روزبه انداخت. لبخند زد، برگشت و به سمت شورت من متمایل شد. روی دو زانو به سمتم خم شد و آرام آن را پایین کشید. آلت ملتهبم بیرون افتاد. روزبه چشمش به صحنه بود. افسانه شورتم را کامل درآورد و به سمت روزبه چرخید. زانوهایش را حائل کرد و خم شد. روزبه نفس‌نفس میزد اما نفس من در سینه حبس شده‌بود. در همان حالت، بی اختیار آن باسن نرم و سفید را لمس کردم. افسانه با ناز و عشوه، پشت انگشت هایش را به آرامی در اطراف شکم و کشاله‌های روزبه کشید.
نالهٔ روزبه بلند شد. افسانه خندید و به من نگاه کرد. من در اوج هیجان بودم و پلک نمی‌زدم. افسانه به آرامی دستهایش را به شورت روزبه رساند. روزبه مستأصل بود. چشمهایش را بست و سرش را به یک طرف روی بالش قرار‌داد. با پایین آمدن شورت، آلت ظریف و قلمی روزبه در میان انبوهی از موهای زائد، نمایان شد.
افسانه ناخودآگاه به من نگاه کرد و ابروهایش را در هم کشید. من بهت‌زده به صحنه زل زده‌بودم. افسانه سکوت کرده‌بود. آب دهانم را قورت دادم و از روزبه پرسیدم: «چیکار دوست داری واست بکنه؟» روزبه سرش را برگرداند. ولی چشمهایش نیمه‌باز بود. زمزمهٔ نامفهومی زیر لب کرد. من در اوج هیجان بودم. سعی کردم کنترل اوضاع را به‌دست بگیرم. با تحکم به افسانه گفتم: «حال کردم لیسش بزنی! از اون لیسیدن‌های مخصوصت.» افسانه چشم‌غرٌه‌ای به من رفت و همان‌طور چهار دست و پا و با اکراه سرش را به‌روی آلت روزبه خم کرد. من کمی خودم را کنار کشیدم تا افسانه با تسلط بیشتری کارش را شروع کند. روزبه بالش را بلندتر کرد و سرش را بالا آورد. افسانه هم خودش را جابجا کرد و قبل از شروع، با صدای کشداری گفت: «آقا روزبه! حاضری؟ می‌خوام لیست بزنم. همه جاتو. از زیر تا بالا» و به من نگاه کرد و با همان حالت گفت:«جووون! تو فقط تماشا کن!»
من بی‌اختیار لبخند زدم. روزبه می لرزید. افسانه خودش را کمی تکان داد. اندام نیمه برهنه‌اش در شورت و سوتین بهت‌آور بود. سرش را پایین برد و به ناحیه ناف و زیر شکم روزبه نزدیک کرد. با یک دست، آهسته شکم و سینه های روزبه را لمس کرد. روزبه پلک نمی‌زد. من به‌روی شانه چرخیدم و دستم را به پشت ران و ساق‌های افسانه مالیدم. موهایش را پشت گوشش زد و سرش را آرام پایین‌تر برد. افسانه زبانش را به‌آرامی در آورد و آن را به زیر بیضه‌های روزبه رساند و آنها را لمس کرد. من در حال قبض روح بودم. ناله‌ای از ته حلقوم روزبه بیرون آمد. افسانه زبانش را به نوک آلت رساند و آن را به داخل دهان کشید. سپس خیلی آرام و با حوصله سرش را بالا و پایین داد.
دیدن آن صحنه، تکان دهنده بود. آلت روزبه، در دهان همسر من قرار داشت. رژ لب براق، صورت زیبا و آرایش‌کردهٔ افسانه، در مجاورت موهای زائد و پوست تیره‌رنگ آلت و بیضه‌های روزبه، تصویر متناقض و سرگیجه‌آوری ایجاد کرده‌بود.
روزبه شروع به هذیان گویی کرد. افسانه خنده‌اش گرفته‌بود. در حالی‌که آلت روزبه در دهانش بود، نگاهش به من افتاد و کمی خودش را جمع و جور کرد. من همچنان ران‌ها و باسنش را می‌مالیدم. افسانه چشمهایش را بست و آلت را از دهانش خارج کرد. سرش را به پایین برد و لیسیدن را از زیر بیضه‌ها از سر گرفت. صدای ناله های روزبه به خرناس شبیه شده‌بود. رعشه گرفته‌بود و هذیان می‌گفت. من هم دست کمی از او نداشتم. افسانه در حین لیسیدن روزبه، دستش را به آلت من رساند و همزمان، شروع به نوازش کرد. ناله‌های من هم بلند شد. در همان حالت گفتم: «افسانه جون! خانوم سکسی من! میشه موقع لیسیدن روزبه چشاتو وا کنی و بهش نگاه کنی؟ اینجوری خیلی حال میده»
افسانه چشمهایش را باز کرد، آلت روزبه را از دهانش بیرون آورد، آب دهانش را قورت داد و گفت: «جووون! باشه عشقم! اووممم! چه طعمی هم داره! اووممم!» و با لبخند معنی‌داری به روزبه خیره شد. روزبه در حال احتضار بود. در حین لیسیدن، صدای ملچ و ملوچ فضای ملتهب اتاق را پر کرده‌بود. روزبه هم دستهایش را به آرامی به بازوها و بدن افسانه رساند. لیسیدن افسانه و بطور همزمان نوازش آلت من ادامه یافت. ناله‌های روزبه بلندتر و غیرطبیعی شده‌بود. افسانه دست از کار کشید و به من اشاره کرد. من از کشوی کنار تخت کاندوم را به افسانه دادم. آن را باز کرد و با دقت روی آلت روزبه کشید.
بعد پشتش را به من کرد و گفت: «زود باش شورتمو در بیار عشقم! دیگه طاقت ندارم.» من از پشت، شورت را پایین کشیدم. افسانه پاهایش را به نوبت بالا داد تا شورت را در بیاورم. کون سفید و بی‌نظیرش بیرون آمد و بطور کامل نمایان شد. بعد از آن نوبت سوتین بود که خودش آن را در آورد. سینه‌های افسانه بیرون افتاد و روزبه بلافاصله دستش را به آنها رساند. افسانه با خنده خودش را به‌روی روزبه کشاند، زانوهایش را طرفین شکم روزبه قرارداد و روی او نشست. بعد هم دستهایش را دو طرف او حائل کرد و به رویش خم شد.
روزبه با آن بدن لاغر و نحیف، زیر هیکل لخت افسانه داشت جان می‌داد. اما در همان حال، با دستانش پستان‌های برهنه افسانه را می‌مالید و سعی داشت صورتش را به آنها نزدیک کند.صحنهٔ نفس‌گیری بود. همسر سکسی من در کمترین فاصله و در مقابل چشمان من در حال سکس با یک مرد دیگر بود. افسانه آلت روزبه را با دست پیدا کرد و آرام آن را به داخل واژن هدایت کرد.
همزمان با فرو رفتن آلت، صدای ضجه از حلقوم روزبه بیرون آمد. افسانه هم حسابی شهوتی و بی‌تاب شده بود. آه و ناله‌های اوهم بلند شد. حرکات افسانه روی بدن روزبه، متوازن و آرام بود. من در خلسه‌ای بی‌بدیل فرو رفته‌بودم و لذت حیرت‌انگیزی را تجربه می کردم.

افسانه به بدنش پیچ و تاب می‌داد و روی آلت روزبه، به نرمی بالا و پایین می‌رفت. صدایش هم بلند شده‌بود آه و ناله می‌کرد. روزبه دو دستش را به پهلوها و باسن افسانه رسانده بود. پستان‌های نرم و لطیف افسانه نیز روی صورت روزبه در نوسان بود. روزبه زبانش را بیرون آورده‌بود و افسانه سعی میکرد در حال حرکت، نوک پستان‌ها را به آنجا بمالد.
من به صحنه زل زده‌بودم و احساس عجیبی داشتم. بخشی از وجودم، هنوز نمی‌توانست باور کند همسرم، در مقابل چشمان من در حال انجام سکس کامل با مرد دیگری است. و همین موضوع بود که ماجرا را برایم هیجان‌انگیز و نفس‌گیر می‌کرد.
از طرفی، روزبه هم حتماً چنین حالی داشت که این‌طور حریص و ناباورانه، با دست‌ها و زبانش، اندام برهنهٔ زنم را می مالید و لمس می‌کرد و از اعماق وجودش، ضجه لذت‌ می‌زد.
صدای برخورد بدن لخت افسانه روی ران‌ها و شکم نحیف روزبه به‌همراه ناله‌های آمیخته به تمنای افسانه، چنان بی‌اختیارم کرده‌بود که در همان حال شروع به مالیدن آلت به‌قصد خود‌ارضایی کردم. افسانه همان‌طور که روی بدن روزبه قرار داشت، کمرش را به صورت متوازن، حرکت می‌داد، گاهی بیشتر خم می‌شد تا سینه‌هایش را به صورت او بمالد و گاهی هم روی دو زانو بلند می‌شد تا روزبه مجبور شود دستهایش را دراز کند تا بتواند، پستان‌ها را بگیرد.
من با دیدن این صحنه‌ها در آستانه جنون بودم. حسی عجیب و ناشناخته داشتم. یک لذت سرشار و در حال فوران که آغشته با ناباوری، ترس و هیجان بود.
صدای نجواهای افسانه، بلند‌تر شد. و در همان حال به من نگاه کرد. از حالت چشمانش فهمیدم در حال ارضا شدن است. چشمهایش را بست، صورتش را در هم کشید و همانطور که روی آلت روزبه، بی‌قرار بود، شروع به لرزیدن کرد.
من از خود بیخود شده‌بودم. صحنه ارضا شدن همسرم روی یک مرد دیگر، درست مقابل چشمانم اتفاق افتاد‌. آلتم در اوج التهاب بود. حرکات اندام برهنه افسانه روی بدن روزبه، در زیر نور ملایم آباژور و فضای غیرطبیعی اتاق، مرا به سرحد جنون رسانده‌بود. بی‌اختیار از جایم بلند شدم و به‌سمت دیگر رفتم. کنار تخت و در نزدیکی همسرم ایستادم. افسانه ناله می‌کرد و نفس‌نفس می‌زد. روزبه هم آن زیر داشت خرناس می‌کشید و جان می‌داد. افسانه کاملاً ارضا شده‌بود و حالا با تسلط و تمرکز بیشتری کارش را ادامه می‌داد. سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. نیاز و خواهش را در چشمانم خواند. صورتش را جلو آورد. نفس‌های گرمش به شکم، آلت و بیضه‌هایم می‌خورد. صدای شلپ شلپ فضای اتاق را پر کرده‌بود. افسانه سرش را خم کرد، لب‌هایش را به آلت من نزدیک‌ کرد و زبانش را بیرون آورد.
روزبه از آن زیر گردن کشید تا صحنه را واضح‌تر ببیند. افسانه با یک دست، موهایش را پشت گوش زد تا روزبه محدوده دید بیشتری داشته‌باشد. بزرگ‌ترین فانتزی جنسی من در شرف وقوع بود. همسر زیبا و سکسی من در حال ارضا کردن هم‌زمان دو مرد بود.
افسانه لیسیدن مرا شروع کرد. روزبه دستهایش را روی سینه‌های افسانه گذاشته‌بود و آنها را از خودش جدا نمی‌کرد. افسانه در حین بالا و پایین رفتن، آلت من را هم داخل دهانش می‌کشید. من همان‌طور که ایستاده بودم، دستهایم را به بدن افسانه رساندم. سرشانه ها و گردنش را آرام لمس کردم. افسانه خیس عرق بود. در همان حال سرش را رو به بالا چرخاند و به من نگاه کرد و لبخند کمرنگی روی لبانش نشست. در حالت نگاهش یک نوع معصومیت مخدوش و لذتی آمیخته با عذاب وجدان موج می‌زد. همین ها مرا بیشتر تحریک می‌کرد. هر سه نفر مست شهوت بودیم. فضای اتاق پر شده بود از صدای خرناسه‌های روزبه، ملچ و ملوچ افسانه و ناله‌های آرام و ریتمیک من که خبر از یک ارضای جنسی بی‌نظیر می‌داد.
کم کم احساس کردم دارم از یک غشای نامریی عبور می‌کنم. همه چیز را به‌صورت آهسته و کشدار می‌دیدم. رعشه لذت بخشی وجودم را فرا‌گرفت. آلت ملتهبم در دهان افسانه بی‌قرار بود. روزبه از آن زیر همه چیز را زیر نظر داشت و همچنان سینه‌های افسانه را می‌مالید. گاهی هم دستهایش را پایین می‌آورد و به پهلوها و ران‌های افسانه می‌رساند و دست آخر، به کناره باسن و کفل‌ها ضربه می‌زد. صدای برخورد دستهای روزبه با کون افسانه، مرا از خود بی‌خود می‌کرد.
حالم منقلب شده‌بود. افسانه این موضوع را فهمید و خودش را آماده کرد. صدای ناله‌هایم به فریاد تبدیل شد. نگاهم به روزبه افتاد. حرکاتش آن زیر سرعت گرفته‌بود و او هم داشت ضجه می‌زد. تصور اینکه افسانه دارد مرا در مقابل چشمان روزبه ارضا می‌کند، دیوانه‌ام کرده‌بود. روزبه در اوج لذت بود و از صحنه چشم بر نمی‌داشت. سرم داغ و سنگین شده‌بود و ضربان نبض را روی شقیقه‌هایم احساس می‌کردم. فکر می‌کردم یکی می‌خواهد از پشت با پتک به سرم بکوبد. شدیداً نیاز داشتم تا سرم را زیر آب سرد بگیرم. در همین حال بدنم شروع به لرزیدن کرد. افسانه همانطور با اشتیاق در حال لیسیدن و مکیدن آلتم بود و هم‌زمان، روی آلت روزبه هم بالا و پایین می‌رفت. ناگهان احساس کردم از همه قیدها، رها شده‌ام. آلتم نبض داشت و داخل دهان افسانه، به دنبال درک جدیدی از لذت بود. ناگهان تکانه‌هایی شدید و غیرارادی، بدنم را لرزاند و هم‌زمان، حجم زیادی از منی، از آلتم بیرون زد. افسانه همراهی کرد و اجازه دارد آن مایع کشدار داخل دهانش بریزد. با هر نبضی که آلتم می‌زد، مقداری مایع منی را داخل دهان افسانه تخلیه می‌کرد. چند نعره کوتاه زدم. افسانه در همان حال لیسیدن را از سر گرفت. منی از کنار دهانش کش آمده بود و داشت بیرون می‌ریخت. احساس سبکی توأم با رخوت داشتم. دلم می‌خواست هر چه سریع‌تر روی تخت بیفتم. در همین اوضاع، صدای روزبه هم بلند شد. قابل پیش‌بینی بود که او هم با دیدن آن صحنه، ارضا شود.
افسانه به حرکاتش روی روزبه ادامه داد تا اینکه روزبه، ضجهٔ آخر را زد و بی‌حرکت روی تخت ولو شد.
من هم نای سرپا ایستادن نداشتم. آلتم را از دهان افسانه بیرون کشیدم و از او فاصله گرفتم و خودم را آرام به سمت دیگر تخت رساندم.
افسانه زانوهایش را اهرم کرد و سعی کرد از روی روزبه بلند شود. در حین این کار روزبه دوباره نعره‌ای کشید ولی خیلی زود خاموش شد.
من دستمال کاغذی را به افسانه دادم. دهانش را پاک کرد. بعد هم کاندوم روزبه را در آورد‌ و از اتاق بیرون رفت. روزبه با اشاره از من دستمال خواست تا خودش را تمیز کند. نای حرکت نداشت. دنبال شورتش گشت. آن را پیدا کرد. من قدرت حرف‌زدن نداشتم. صدای دوش گرفتن آمد. روزبه به سختی از جایش بلند شد و تلو‌تلو خوران، به سمت لباس‌ها رفت. در همان حال شیشه آب را به من تعارف کرد. آب خنک را سر کشیدم. حالم کمی جا آمد. روزبه داشت لباس‌هایش را می‌پوشید. پشتش به من بود و بدنش از عرق برق می‌زد. شاید می‌خواست چشمش به من نیفتد. وقتی کارش تمام شد نمی‌دانست چه بگوید یا چکار کند؟ مردد و مستأصل جلوی در اتاق ایستاده‌بود که گفتم: «خسته نباشی پهلوون! دمت گرم. فقط این موضوع همین جا بمونه و از در این اتاق بیرون نره. وگرنه دیگه از افسانه جون خبری نیست که نیست!»
روزبه لبخند زد و سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «حتماً. خیالت راحت.» و آهسته و گیج بیرون رفت. قبل از اینکه خارج شود، برگشت و گفت: «از افسانه خانوم هم تشکر و خداحافظی کنین.»
من نای بلند شدن نداشتم. با اینکه دستشویی داشتم، ولی نتوانستم از تخت پایین بیایم. همان‌طور لخت، ملافه را رویم کشیدم و چشمانم را بستم. هنوز خوابم نبرده بود. افسانه با حوله وارد اتاق شد و لباس راحتی پوشید. بعد هم یک ملافه تمیز روی تخت انداخت و بدون توجه به من دراز کشید. پشتش را به من کرد و خوابید.
با آنکه دچار خستگی مفرط بودم اما نمی توانستم بخوابم. تمام صحنه های این شب عجیب، در مقابل چشمانم بود. با فکر کردن به آنها، با اینکه دوباره تحریک می‌شدم اما این بار، هیجان و اشتیاقی که قبل از این عمل برایم وجود داشت، حالا جایش را به حسی ناشناخته و آمیخته با ترس و تردید داده‌بود. رفتار سرد افسانه نیز این فکر را در من تقویت می‌کرد که بیش از هر کسی، اوست که از انجام این کار، ممکن است پشیمان و خجالت زده باشد.
عذاب وجدان داشتم. بدنم از خستگی درد می کرد‌‌. سعی می‌کردم بخوابم اما نمی‌توانستم. افسانه پشتش به من بود اما از صدای نفس‌هایش می‌دانستم که او هم بیدار است و نمی‌تواند بخوابد. من هم غلت زدم و پشتم را به افسانه کردم. از اینکه نگاهم به او بیفتد و حالت چشمهایش را ببینم، می‌ترسیدم‌. از اولین جمله ای که قرار بود بین ما جاری شود، می‌ترسیدم. از اولین برخوردم با روزبه می‌ترسیدم. فضایی مبهم و غیرقابل پیش‌بینی در مقابلم قرارداشت. حالا آن لذت عجیب و بی‌بدیل، فرو نشسته و جایش را به احساسی گنگ از حماقت و ترس داده‌بود‌‌.
چشمانم را همچنان بسته نگه‌داشتم تا شاید خوابم ببرد. اما خواب از سرم پریده‌بود. از افسانه می‌ترسیدم. از فردا می‌ترسیدم. کاش هیچ‌وقت، صبح نشود.

پایان

نوشته: Daniel

دکمه بازگشت به بالا