نامحدود (۳)

…قسمت قبل

روزبه روی تخت نشسته بود و ملافه رویش بود. من هم روی صندلی و در نزدیکی‌اش قرار داشتم.
افسانه ریموت دستگاه پخش موزیک را برداشت و آن را روشن کرد. روزبه سینه‌اش را صاف کرد و با مکث گفت: «افسانه خانوم . . . باور کنین من . . . اصلاً نمی‌خواستم . . . که اینجوری . . .» افسانه صحبتش را قطع کرد و به سمت ما نزدیک شد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت: «آقا روزبه! تو رو خدا معذّب نباشین! ما خودمون دوست داشتیم که اینجوری . . .» و به من اشاره کرد.
من سریعاً رشتهٔ کلام را به‌دست گرفتم و گفتم: «من که بهت گفتم روزبه! امشب می‌خوایم به همه‌مون خوش بگذره. نگران افسانه هم نباش. مشکلی نیست. اصلاً من ازش خواهش کردم که امشب واسه هر دوتامون . . . مشترک باشه! ایشون هم قبول کردن.» افسانه در حالی که داشت موهایش را از پشت میبست به روزبه گفت: «ولی فقط همین یک شبه! اون هم کادوی تولّد ایشونه!» و به من اشاره کرد.
روزبه زبانش بند آمده‌بود. به من نگاه کرد. هنوز تردید داشت و نمی‌توانست شرایط ویژه‌ای که در آن قرار گرفته‌بود را درک کند. من ادامه دادم: «بچّه‌ها در ضمن همه قسم می‌خوریم که امشبو تا می‌تونیم خوش بگذرونیم، بعدش هم فراموشش کنیم و تا آخر عمر به کسی چیزی نگیم. قبوله؟»
روزبه حالش بهتر شده‌بود. احساس کردم بار سنگینی از روی دوشش برداشته‌شده. سرش را تکان داد و گفت: «قبوله!» افسانه هم خندید و به سمت ریموت دستگاه پخش موزیک رفت. روزبه به اندام افسانه خیره شده‌بود. قبل از اینکه افسانه کارش را شروع کند، با صدای بلند گفتم: «افسانه جونم! خانوم خوشگلم! امشب میخوام کولاک کنی و حسابی دوتایی مونو دیوونه کنی. باشه عزیزم؟»
افسانه خندید. به سمت میز آرایش رفت و رو به آینه کمی خم شد و خط چشمش را دوباره کشید. در همان حال به روزبه گفتم: «توی خواب شبت هم همچین لعبتی گیرت نمیاد. امشب دلی از عزا در میاری! اون باسن لامصّب رو نگاه کن!» روزبه با کمی خجالت به من نگاه کرد. وقتی لبخند مرا دید خیالش راحت شد. افسانه در همان حالت به اندامش حرکات نرم و آرامی داد. بعد از خط چشم، سایه زد و بعد از آن موهایش را مرتب کرد. روزبه چشم از پاها و باسن بی‌نظیر افسانه بر نمی‌داشت. رو به من گفت: «خوش به حالت! واقعاً . . . همچین زن خوشگل و خوش . . . هیکلی، توی دنیا . . . لنگه نداره!»
من خندیدم و گفتم: «امشب خانم من دربست در اختیار شماست. هر کاری رو که دوست داری بگو واست انجام بده!» و رو به افسانه ادامه دادم: «مگه نه خانم سکسی و جذاب؟!»
افسانه برگشت. چشمانش برق می‌زد و زیبایی‌اش زیر آرایش سنگینی که داشت، خیره کننده‌بود. با صدای ملایمی رو به من گفت: «امشب من مال آقا روزبهم. شما هم پسر خوبی باش و فقط تماشا کن. ولی قول بده طاقت بیاری! می‌تونی عشقم؟»
حال عجیبی به من دست داده‌بود. یک خلسهٔ تمام عیار. احساس می‌کردم همه چیز روی دور کند پیش می‌رود و کش می‌آید. افسانه نیمه مست بود. روزبه هم شرایط مشابهی داشت و روی تخت ولو شده‌بود. با صدای افسانه به خودم آمدم. پرسید: «شروع کنم؟!»
روزبه به پشتی تخت تکیه داده‌بود و چشم به صحنه داشت. من هم روی صندلی لم داده‌بودم و نزدیکش قرار داشتم. افسانه آهنگ مورد علاقه اش را گذاشت و زیر نور ملایم اتاق شروع به رقصیدن کرد. گونه هایش سرخ شده‌بود و کمی خجالت می‌کشید. با ضرباهنگ موزیک، دست‌هایش را به صورت موج حرکت می‌داد. بعد کمرش را می‌لرزاند و حرکات موزون، به ران‌ها و پاهایش می‌رسید. گاهی هم می‌چرخید و پشت به ما دست‌ها و بدنش را هماهنگ با موج موسیقی، می‌چرخاند و باسنش را تکان می‌داد. بعد دوباره می چرخید و در حالی که لبخند می‌زد، با دستهایش، بدنش را لمس می‌کرد و همین‌طور بالا می‌آمد و سینه‌هایش را خیلی آرام می‌مالید. در همان حال، پشتش را به ما کرد و با موج موسیقی، آرام آرام تاپش را از دو طرف پهلوها، به سمت بالا کشید. سفیدی بدن افسانه، با بالا رفتن لباس، کم کم دیده شد. تاپ را که کامل در‌آورد، رو به ما چرخید و به بدنش پیچ و تاب داد و لباس را روی تخت انداخت. سوتین قرمز رنگ فقط نیمی از سینه‌های سفید و برجسته‌اش را پوشانده‌بود. افسانه نگاهش به من افتاد. کمی خجالت کشید. من با لبخندی معنی‌دار، او را به ادامه کار تشویق کردم. روزبه پلک نمی‌زد و چشم از اندام سفید و هوس‌انگیز افسانه بر نمی‌داشت. افسانه همچنان با نرمی و لطافت خاصی، بدنش را با موزیک حرکت می‌داد و همزمان با دستهایش، آن را لمس می‌کرد. سر شانه‌ها و بازوهای افسانه، سفید و توپر بودند. سینه‌هایش در سوتین، کمی فشرده شده بود و برجستگی آنها، بیشتر به چشم می‌آمد. قوس ملایم و هوس‌انگیزی هم در ناحیهٔ شکم و پهلوها دیده می‌شد. افسانه در حین رقص، به مرحلهٔ حساس رسیده‌بود. همانطور که نرم و موزون، می‌رقصید به سمت ما نزدیک شد. عطر مخصوص و شهوت‌ناکش در فضا پیچیده‌بود. جذابیّت تمام نشدنی اندامش با انحناهای بی‌نظیر در ناحیه باسن و ران‌ها، حالا در کمترین فاصلهٔ ممکن و کاملا در دسترس روزبه قرار داشت. افسانه در حالی که به چشمان روزبه نگاه می‌کرد، با عشوه دکمه شلوار لی‌اش را باز کرد. زیپش را هم به‌آرامی پایین کشید و در همان حال، دهانش را هم باز نگه‌داشته بود. صحنه‌ای که می‌دیدم، برایم باور کردنی نبود. تا لحظاتی دیگر، یکی از بزرگترین فانتزی های زندگی من اتفاق می‌افتاد. روزبه مثل جن زده‌ها به افسانه خیره شده‌بود و بریده بریده نفس می‌کشید. شاید او هم نمی‌توانست باور کند که تا لحظاتی دیگر، به تماشای کون بی‌نظیر و بزرگ افسانه، نائل می‌شود.
افسانه با لبخندی پر از عشوه، چرخید و پشتش را به ما کرد. در همان حال نیم‌نگاهی به من انداخت و با ناز و ادای مخصوصی، چشمک زد. بعد کمی به جلو خم شد و دستهایش را به دو طرف کمر شلوار گرفت و به آرامی آن را پایین کشید. افسانه در همان حال، بالا تنه اش را به سمت روزبه چرخاند و همانطور که آرام آرام شلوارش را پایین می‌داد، با لبخندی معنی‌دار، به روزبه نگاه می‌کرد و منتظر واکنش او بود.
روزبه داشت دیوانه می‌شد. این برای اولین بار بود که این‌طور بی‌واسطه، در آستانهٔ تماشای باسن افسانه قرار گرفته‌بود.
با پایین آمدن تدریجی شلوار، ابتدا کش باریک شورت قرمز رنگ که در پهلوهای نرم افسانه فرو رفته بود پدیدار شد. و بعد از آن، کفل‌های سفید و بزرگش، بیرون زد. افسانه در همان حالتی که داشت شلوارش را پایین می‌کشید، حرکت موزونی به باسنش داد و سرش را به سمت روزبه برگرداند و با عشوه لبخند زد. کفل ها لمبر خوردند و لرزیدند. من پلک نمی‌زدم. روزبه در حالت احتضار بود. زیر لب ناله می‌کرد و سرش را به دو طرف تکان می‌داد. افسانه کاملاً خم شد تا شلوار لی تنگ را بیرون بیاورد. در این موقعیت کون حیرت‌انگیز افسانه در مقابل چشم‌های حریص روزبه قرار گرفته‌بود. همسر سکسی من با هر مشقّتی که بود، شلوار را از پایش بیرون کشید. دوباره ایستاد و رو به روزبه چرخید. هیکل موزون و سفید افسانه در شورت لامبادا و سوتین فانتزی قرمز رنگ، به طرز سرگیجه‌آوری هوس‌انگیز و اغوا‌کننده بود. ضربان قلبم به‌شدت بالا رفته‌بود. رؤیایم داشت به واقعیت نزدیک می‌شد و همسر زیبا و جذّابم، به صورت نیمه‌برهنه و در مقابل چشمان من، داشت برای یک مرد دیگر، لخت می‌شد. موزیک ملایم همچنان ادامه داشت و افسانه هماهنگ با آن، به بدنش حرکت و پیچ و تاب می‌داد. صورت افسانه گل انداخته‌بود و چشمهایش خمار بود. صدایش کردم. دستم را روی لب هایم گذاشتم و برایش بوسه فرستادم. افسانه لبخند زد. همان‌طور که آرام می رقصید و بدنش را تکان می‌داد، به سویم آمد، خم شد و مرا بوسید. در آن موقعیت زیر چشمی روزبه را دیدم که در آن فاصله نزدیک، چشم از باسن افسانه برنمی‌داشت. این صحنه لذّت عجیبی به من داد. افسانه هم که می‌دانست در این موقعیت، دارد چه بلایی بر سر روزبه می‌آورد، حسابی طولش داد.
موزیک تمام شد و افسانه دست از کار کشید. خرامان به سمت در اتاق رفت و پرسید: «آقایون چیزی می‌خورین واستون بیارم؟»
روزبه گفت آب می‌خواهد و من هم همان را گفتم. افسانه به آشپزخانه رفت. فرصت را غنیمت دانستم و از روزبه پرسیدم: «چطوره افسانه؟!» روزبه در حالی که به نظر می‌رسید سرگیجه گرفته است گفت: «دارم خواب می‌بینم. یکی منو بیدار کنه! یکی منو بیدار کنه!»
زدم زیر خنده. خودم را به سمتش کشیدم و آرام تکانش دادم و گفتم: «بیدار شو روزبه! فیلم تازه داره شر‌وع میشه!»
افسانه با شیشه آب رسید. آب را به روزبه داد و لبه تخت نشست. کمی معذّب به نظر می‌رسید. سعی می‌کرد با دستهایش، قسمت های لخت بدنش را بپوشاند. من با شیطنت گفتم: «راحت باش افسانه خانوم. اینجا خونهٔ خودته!» افسانه لبخندی زورکی زد، برگشت و به روزبه نگاه کرد. لب‌های روزبه خیس بود و نفس نفس می‌زد. افسانه شیشه آب را گرفت و خودش سر کشید. بعد هم به من تعارف کرد. وقتی نفس تازه کردیم، افسانه از جایش بلند شد و به سمت میز آرایش رفت. نگاه روزبه روی باسن و ران‌های افسانه قفل شده بود. البته که تماشای اندام نیمه برهنه زن جذاب من در شورت و سوتین، آن هم در حال راه رفتن، صحنه‌ای است که هیچ مردی نمی‌تواند از آن بگذرد. افسانه از کشوی دراور، دوربین کوچک دیجیتال را بیرون آورد و به سمت من آمد. دوربین را به من داد و به روزبه گفت: «آقا روزبه! میشه لطف کنین و . . . بگین از من عکس بگیره؟»
من دوربین را گرفتم و آماده کردم. روزبه حسابی غافلگیر شده بود. پرسید: «یعنی . . . چیکار کنم؟»
من گفتم: «افسانه جون می‌خواد برات مدل بشه. هر حالتی که خوشت میاد بگو! من ازش عکس می‌گیرم»
افسانه با ناز به سمت روزبه برگشت و گفت: «اینجوری که نه! اول باید شلوارتون رو در بیارین! یک کم راحت تر باشین!»
خم شد و ملافه را از روی پاهای روزبه کنار زد. روزبه مستأصل مانده‌بود. من هم گفتم: «زود باش روزبه! منو ببین از اول شب با همین شورت نشستم.» افسانه ادامه داد: «اگه سخت تونه من می‌تونم کمکتون کنم درش بیارین؟» روزبه نفس‌گیر‌ترین لحظات عمرش را سپری می‌کرد. حسابی خجالت کشیده بود و صورتش سرخ بود. سراسیمه گفت: «نه! نه! شما زحمت نکشین. خودم . . . درش می‌آرم.»
با این واکنش روزبه، همه خندیدیم. روزبه همان‌طور که روی تخت نشسته‌بود شلوارش را بیرون آورد. شورت سفید پاچه دار داشت و معلوم بود که جلویش هم خیس شده. البته وضعیت من هم بهتر از او نبود و همه جای شورتم، مرطوب و لزج شده‌بود. افسانه همان‌طور که لبه تخت نشسته بود نگاهی به هیکل لاغر و سبزهٔ روزبه انداخت. در چهره افسانه کمی اضطراب و دلهره به چشم می‌خورد. بلافاصله ابتکار عمل را به‌دست گرفتم و گفتم: «آقا روزبه! خانم من دربست در اختیار شماست. بگین چه مدلی دوست دارین من ازش عکس بگیرم؟»
روزبه کاملاً هیجانی شده‌بود. خودش را روی تخت جابجا کرد و آماده شد. من به افسانه گفتم: «خانوم آماده هستین؟» افسانه از جایش بلند شد. کش باریک شورتش را از دو طرف کشید و آن را مرتب کرد. اثر کش شورت روی پهلوهایش مانده‌بود. بندهای سوتینش را روی شانه ها صاف کرد. دستی به موهایش کشید و گفت آماده است. به افسانه گفتم: «لطفا تمام چراغ‌های اتاق رو روشن کن. دوست دارم هیکل لختت زیر نور بدرخشه!»
افسانه صورتش را در هم کشید و علیرغم نارضایتی‌اش، تمام چراغ‌ها را روشن کرد. اندام توپر، سفید و برجستگی‌های هیکل افسانه، خیره‌کننده و به غایت شهوت‌انگیز و خواستنی بود. او ساکت و آرام به نظر می‌رسید. صورتش گل انداخته‌بود و کاملاً تحت تأثیر شرایط غیر طبیعی اتاق قرار داشت. روزبه اما همان‌طور مبهوت مانده‌بود و چشم از افسانه بر نمی‌داشت. دوربین را روی اندام همسرم تنظیم کردم و به روزبه گفتم: «منتظریم آقای کارگردان!»
روزبه خودش را جمع و جور کرد و بعد از مکثی طولانی گفت: «افسانه خانم! میشه دستهاتون رو ببرین پشت سر و رو به دوربین بخندین؟»
افسانه دستهایش را بالا برد. ژست اغوا‌کننده‌ای گرفت و رو به من لبخند زد. زیر بغل هایش سفید می‌زد. موهایش را پشت سر جمع کرده‌بود. صورت جذّاب و دوست‌داشتنی‌اش، مملو از آرایش بود. اندام نیمه‌لخت همسرم با شورت و سوتین، در مقابل دوربین قرار داشت اما این بار، این روزبه بود که تصمیم می‌گرفت، افسانه چگونه برایش برهنه شود
چند تا عکس در همان حالت گرفتم. افسانه کمی معذّب به نظر می‌رسید. اما سعی می‌کرد به‌گونه‌ای رفتار کند تا این موضوع به چشم نیاید. روزبه امّا تازه یخش باز شده‌بود و دوست داشت تمام رویاها و تصوّرات جنسی‌اش از افسانه را یک‌جا تجربه کند. آن هم درست مقابل چشمان من! این همان موقعیت دلخواهم بود. بعد از عکس چهارم به روزبه گفتم: «آقا روزبه! از منظرهٔ پشت غافل نشی. تو که میدونی اون پشت چه خبره!»
با گفتن این حرف، افسانه لبخند زد و با عشوه، پشتش را به دوربین کرد. حالا باسن بزرگ و بی‌نظیر افسانه رو به دوربین قرار‌داشت. روزبه هم به آن چشم دوخته‌بود و پلک نمی‌زد. افسانه کمی این پا و آن پا کرد و بالا‌تنه‌اش را به‌سمت روزبه چرخاند، موهای پرپشت و خرمایی رنگش را روی شانه‌ها ریخت و با ناز و عشوه پرسید: «آقا روزبه! بگین چیکار کنم براتون؟»
روزبه آب دهانش را قورت داد. خودش را روی تخت جابجا کرد و گفت: «یک کم خم شین.»
افسانه حرکت آرامی به بدنش داد و کمی رو به جلو خم شد. در همان حالت سرش را به سوی دوربین برگرداند و پرسید: «اینجوری خوبه؟»
من داشتم دیوانه می‌شدم. دهانم خشک شده‌بود. ضربان قلبم بطرز عجیبی بالا رفته‌بود. روزبه همان‌طور بهت‌زده جواب داد: «دیوونه کنندس!»
افسانه خندید و به من اشاره کرد تا عکس بگیرم. چند تا عکس در همان حالت گرفتم. سپس افسانه دو دستش را روی باسنش گذاشت و رو به دوربین ژست گرفت. ناخن‌های خوش‌تراش با لاک قرمز در پس‌زمینه باسن نرم و سفید افسانه، منظره غریبی ایجاد کرده‌بود. بعد از آن، انگشتانش را روی کفل‌ها فشار داد. انگشت‌ها روی باسن نرم افسانه فرو رفته بودند. روزبه نفس نمی‌کشید! افسانه خندید و دست‌ها را از روی کونش برداشت. رد سفیدرنگ پنجه‌ها روی باسن باقی‌مانده بود. از این صحنه هم چند تا عکس گرفتم. بعد به روزبه اشاره کردم و گفتم: «حواست کجاست؟ مدل سکسی شما منتظر دستوره!» روزبه نفس عمیقی کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت: «اشکالی نداره اگه ازتون بخوام سینه‌بندتون رو در بیارین؟» و نگاهش به من افتاد. کمی خجالت کشید. من سریع گفتم: «افسانه جون! مدل سکسی و قشنگ من! سوتینو بکن. چند تا عکس داغ می‌خوام بگیرم.» افسانه همان‌طور که پشتش به ما بود، موها را به یک‌طرف داد و سرش را برگرداند و با خنده گفت: «بد نگذره بهتون؟!» و به آهستگی دست‌هایش را از دو طرف به پشتش رساند و سعی کرد سگک سوتین قرمز را باز کند. من سرگیجه گرفته‌بودم. تا لحظاتی دیگر، همسر زیبا و خوش هیکل من، پستان‌های برهنه‌اش را در معرض تماشای یک مرد دیگر قرار می‌داد، آن‌هم درست، در مقابل چشمان من. ضربان نبض را در شقیقه‌هایم حس می‌کردم. نگاهم به روزبه افتاد. احساس کردم نفسش در سینه حبس شده. افسانه آرام و با حوصله سگک پشت سوتین را باز کرد. در این حالت، تماشای اندام نیمه‌برهنه افسانه از پشت، نفس‌گیر بود. بندهای قرمز رنگ از روی بازوهای افسانه سر خوردند و پایین آمدند. افسانه در حالی که سوتین را با یک دست روی سینه هایش نگه‌داشته‌بود، به سمت ما برگشت. من در همان حال عکس گرفتم. روزبه نفسش را بیرون داد. افسانه هر دوی ما را جادو کرده‌بود. با اینکه می‌دانستم آن زیر چه خبر است، اما تصوّر آن لحظه‌ای که دستهایش را بالا ببرد و پستانهای برهنه‌اش را به نمایش بگذارد، نفسم را به شماره می‌انداخت.
روزبه جرات به خرج داد و گفت: «افسانه خانوم، دیوونه مون کردین! حالا میشه رو کنین دیگه؟!» افسانه در همان حالت جواب داد: «خیلی عجولین آقا روزبه! هنوز تا صبح خیلی مونده ها!» افسانه رو به من لبخند زد، لبانش را غنچه کرد و گفت: «جووون! آمادگیشو داری عشقم؟» من در حالت احتضار بودم. به‌سختی گفتم: «تو فوق‌العاده‌ای دختر! حیفه که فقط مال من باشی. حیفه که بقیه مردها دستشون بهت نرسه! آخه این همه لوندی و جذّابیت و سکس مگه میشه؟» و از روزبه پرسیدم: «مگه نه روزبه؟»
روزبه مانده بود چه بگوید. خودش را جمع و جور کرد و گفت: «راستش نه! فقط خودم و خودت. پای بقیه رو وسط نکش.»
افسانه خندید و گفت: « من با آقا روزبه بیشتر موافقم. فقط شما دو تا. اون هم فقط همین امشبه. زیاد پررو نشین!»
با گفتن این جمله، افسانه به روزبه نگاه کرد و سوتین را به کناری انداخت، اما هنوز با یک دست توانسته بود، بخش‌هایی از سینه‌هایش را پنهان نگه‌دارد. تصویر مبهوت کننده انگشتان خوش‌تراش افسانه با ناخن‌های لاک‌زده به روی پستان‌های برهنه، به‌طور همزمان در کانون توجه من و روزبه قرارداشت. در همان حالت به سمت من متمایل شد، موهایش را با دست دیگر کنار زد و رو به دوربین با اطوار و غمزه خندید تا چند تا عکس دیگر بگیرم.
من داشتم جان می‌کندم. به هر مشقتی بود به روزبه گفتم: «روزبه جان! هر مدلی که دوست داری بگو دیگه. خانم من همه جوره در اختیار شماست.» و در ادامه از افسانه پرسیدم: «مگه نه عزیزم؟» افسانه لبخند زد و چرخید و پشتش را به ما کرد. سرش را به سوی ما برگرداند، دست‌ها را پایین آورد و کش نازک شورتش را مرتب کرد. در حالی‌که موهایش را از پشت روی شانه‌ها می‌ریخت، ضربهٔ آرامی به باسنش زد و گفت: «آره عزیزم!»
باسن افسانه هنوز می لرزید. روزبه گفت: «میشه در همین حالت دست‌هاتون رو بالا بگیرین؟»
افسانه در حالی که پشتش به ما بود، دستهایش را بالا و پشت سر گرفت و نیم‌تنه‌اش را کمی رو به دوربین متمایل کرد. در این حالت، تصویر کاملی از پاها، پشت ران و کون افسانه در شورت لامبادای قرمز، به‌همراه بخش‌هایی از بغل پستان‌ها، قابل رویت بود. من چند عکس دیگر در همین حالت گرفتم. روزبه ادامه داد: «افسانه جون! میشه رو به دوربین برگردین؟» افسانه کمی این پا و آن پا کرد. در حالی که دست‌هایش پشت سر بودند و موهایش را نوازش می‌کرد، با مکث زیاد و خیلی آرام به سمت ما برگشت و در مقابلمان قرار گرفت. حالا پستان‌های برهنهٔ افسانه بطور کامل در معرض تماشای همزمان من و روزبه قرار داشت. روزبه ناله‌ای از ته حلقومش کشید. من داشتم دیوانه می‌شدم. افسانه با عشوه و لبخند به بدنش پیچ و تاب داد. سینه‌ها، برجسته و کمی افتاده‌بودند. اما نوک صورتی با هاله‌ای رنگ‌پریده، منظره‌ای باشکوه و بس شهوت‌ناک ایجاد کرده‌بود. افسانه از تأثیر جادویی هیکل برهنه‌اش بر هر دو نفر ما، به‌خوبی آگاه بود و از این موضوع لذّت می‌برد. روزبه حالت سبکی داشت و احساس کردم روی ابرها است. افسانه در حالی که فقط با یک شورت فانتزی باریک در مقابل ما قرار داشت، به بدنش حرکات نرمی می‌داد و ژست‌های سکسی و اغواگرانه می‌گرفت. من هم چند عکس از زوایای مختلف گرفتم. به افسانه گفتم پستان‌ها را در دستانش بگیرد و آنها را به دوربین تعارف کند و بخندد. همین کار را کرد. بعد گفتم سعی کند یکی از سینه‌ها را لیس بزند. چند تا عکس داغ دیگر در این حالت گرفتم. افسانه با عشوه سینه‌ها را به نوبت می‌لیسید و من عکس می‌گرفتم. سرم داشت گیج می‌خورد. چند ثانیه مکث کردم. وقتی حالم کمی جا آمد گلویم را صاف کردم و بلند گفتم: «حالا به جاهای حسّاس رسیدیم. آقا روزبه خودتو واسه شورت خانوم من حاضر کن!» و ادامه دادم: «افسانه جون! زن سکسی من! آماده‌ای شورتتو در بیاره واسمون؟ نمی‌خوام هیچی تنت باشه. لخت کامل! دوست دارم اون کون نرم و تپلی رو بهمون به‌طور کامل نشون بدی!» افسانه لبخند زد. حرکاتش لَخت بود و شرایطی غیرعادی داشت. لب‌هایش را جمع کرد و با عشوه مخصوص و کش‌داری گفت: «جووون! آره که کونمو بهتون نشون میدم. همه جاشو! فقط مواظب باشین پس نیفتین!» روزبه داشت سکته می‌کرد. تردیدی نداشتم که در این اوضاع نمی‌توانست واقعیت را از رؤیا تشخیص دهد. افسانه خندید. گونه‌هایش سرخ بودند و از چشمهایش، شهوت می‌طراوید. افسانه در حالی که پشتش را به ما کرد، کمی خم شد و پرسید: «آقا روزبه! اجازه میدین شورتم رو در بیارم واستون؟»
با شنیدن این جمله، قلبم داشت از جا کنده می‌شد. همسر فوق سکسی من می‌خواست در مقابل چشمانم، شورتش را برای یک نفر دیگر در بیاورد! همه جای بدنم نبض می‌زد. آلتم به سرحد خواهش و تمنای جنسی رسیده‌بود. می‌خواستم در همان حالت خود‌ارضایی کنم اما نتوانستم. وضع روزبه هم بهتر از من نبود. برجستگی و التهاب آلتش از زیر شورت، قابل تشخیص بود. روزبه زیر لب جملات نامفهومی را زمزمه می‌کرد. از حالت طبیعی خارج شده‌بود. افسانه که همان‌طور پشت به ما ایستاده بود، به‌آرامی سرش را به سمت روزبه برگرداند و با عشوه مخصوصی خندید و با دستهایش، کش باریک شورت را آرام آرام از دو طرف پهلوها و باسن، به پایین کشید. در آن حال، فکری به ذهنم رسید. گفتم: «افسانه جون! یه دقیقه، دست نگه دار!» افسانه کارش را متوقف کرد و با تعجّب به من نگاه کرد. من آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم: «اجازه می‌دی این مرحله رو روزبه انجام بده؟» افسانه لبخند زد و با کمی مکث گفت: «آره عشقم. حتماً! البتّه اگه خودش بخواد.» و دوباره شورتش را بالا کشید. افسانه به روزبه نزدیک‌تر شد و باسنش را در اختیار او قرارداد. کمی هم به جلو خم شد. روزبه در حالت ناچاری به من نگاه کرد. چشمانش سرخ بود. من لبخند زدم و گفتم: «کون افسانه جون، تمام و کمال در اختیار توئه!» و با سر اشاره کردم که این کار را انجام دهد. روزبه خودش را به لبه تخت کشاند. حالا باسن بزرگ افسانه کاملاً در دسترس روزبه قرارداشت. نور مورّب آباژور، پاها و باسن افسانه را روشن کرده‌بود. روزبه دست‌هایش را با تردید جلو آورد. رعشه خفیفی در دستانش احساس کردم. روزبه در مقابل چشمان من، باسن افسانه را به آرامی لمس کرد و ضربهٔ آرامی به آن زد. در این حالت افسانه به من نگاه کرد. باسنش می‌لرزید. در حین تماس دست های روزبه با باسن افسانه، حال غریبی به من دست داد. افسانه چشمهایش را بست و بدون هیچ‌گونه مقاومتی، خودش را در اختیار روزبه قرار داد. این اوّلین باری بود که غیر از من، کس دیگری بدن برهنهٔ همسرم را می‌دید و آن را لمس می‌کرد. لذّتی کم‌نظیر مثل یک مادهٔ مخدّر، همراه با جریان خون، در سرتاسر بدنم منتشر شد. یک جور کیف و نشئهٔ منحصر به‌فرد که تا آن زمان تجربه نکرده‌بودم. روزبه به لمس و نوازش کون افسانه مشغول بود. افسانه چشمهایش را بسته بود و لحظات نفس‌گیری را سپری می‌کرد. حتماً برای او هم این تجربه، جدید و بی‌نظیر بوده. اما می‌توانستم حدس بزنم که به شدّت تحت فشار قرار دارد. اما فشاری لذّت بخش و شیرین.
ادامه دارد

نوشته: Daniel

دکمه بازگشت به بالا